بچه ها سلام.
جمعه رو بعد از اون غم نامه ای که نوشتم به خوبی تموم کردم.
اول یه حمام نمک خوب گرفتم. واقعا خوب بود .با خودم خیلی مهربانی و حوصله خرج دادم . بعد کوروش رو حمام کردم.
غروب یک ساعتی با فرفر تصویری حرف زدیم. عاشق این رفاقت بینمونم.و عاشق صداقت فرفرم که احساسات قلبیشو برام میگه.دیگه اون حرف زدنه خیلی چسبید. بعد اینو یادم رفته بود بنویسم که چند روز پیش یه روز دختر دایی ام (دوست دوران کودکی و بزرگسالی) با پسرش که یک سال از کوروش بزرگتره اومده بودن خونه ام. و چقددددر اون روز روز خوبی بود . بچه هامون هم با صلح و دوستی و عشق با هم رفتار میکنن . خیلی خوبه . بعد جمعه که با فرفر حرف زدم میدونید با خودم چی گفتم ؟ که من چقدر احتیاج به رفاقت های عمیقم دارم. یعنی زندگی من با ارتباطات صمیمانه گره خورده . یه مدت که غفلت میکنم از دوستی هام به شدت احساس تنهایی میکنم. حرف زدن ها و در پی حرف زدن ها رسیدن به نگاههای جدید روزهای منو میسازن.
دیگه بعدش هم یه دمنوش گلاب و زعفرون خوردم و اووووووم چقدر دل انگیز بود....
بچه ها من زعفرونم رو از یه پیجی میخرم که زعفرونهاشون رو تو ارتفاعات دیلمان کشت میکنن.یعنی وقتی میرسه کل جعبه ی پستی که شیشه ی زعفرون رو داخل مشمای حباب دار یه عالمه پیچیده، قبل باز کردن عطر زعفرون میده ... واقعا بی نظیره .
شبش هم با سیاوش حرف زدیم و خوابم خیلی خوب و راحت بود . صبح قبل زنگ خوردن گوشی ام خود به خود بیدار شدم.
شنبه بود و کلاس داشتم. آروم بودم و کوروش دیر تر از من بیدار شد و یه خلوت صبحگاهی خوب داشتم.
دیگه خودمون رو مرتب کردم و یه دستی هم به سر خونه کشیدم .این روزها خونه ام مرتب نیست. اکثرا شدیدا ترکیده است. دیگه در حدی که آبرو ریزی نباشه مرتبش کردم. کوروشو گذاشتم خونه ی مامان و رفتم کلاس. راننده ی ماشین خیلی مشتی از آب دراومد و کلی حرف زدیم.یه آقایی با مو و سبیل سفید که یه سال آلمان زندگی کرده بود و سه تا بچه اش اون جا بودن و داشت تو ماشین آلمانی یادم میداد :) خیلی خوب بود . بعد دیدم آلمانی به اون سختی که تو ذهنم بود نیست.موقع پیاده شدنم گفت دفعه ی بعد سوار ماشینم شدی ازت میپرسما ، هرشب ده تا لغت یاد بگیر جای بازی با گوشی :) خیلی با حال بود خلاصه.
دیگه کلاسمم کوتاهی و کاشت ژل و میکاپ بود که همشون عالی بودن. تقریبا شنگول برگشتم خونه. شوهر آبجیم اومده بود دنبالم.دیگه شجریان گوش دادیم و برگشتیم. شامم خونه ی مامان اماده بود و کوروش رو هم حسابی تو بغلم چلوندم. بعد از شام دیگه برگشتیم خونه.چند قسمت فرندز دیدم. فصل آخرشم و وای اصلا نمیخوام تموم شه که :(
بازم قبل خواب با سیاوش حرف زدیم و من وسطاش خوابم برد . صبح یکشنبه از پیامای سیاوش فهمیدم :)
دیگه صبح تا ظهر یکشنبه تمام تلاشمو کردم آروم باشم با کوروش ولی یه بار فریادم رفت بالا دوباره.
میدونم خیلی احمقانه است اما وقتی دیدم کوروش کل کف دستشویی رو دستمال توالت تیکه کرده و روشون آب گرفته امپر چسبوندم .
برای نهار ماکارونی داشتیم. با نارنج تازه و ترشی آلبالو و سبزی خوردیم. من که قبل سیر شدن کنار کشیدم،کوروش اما بشقابشو سه بار پر کرد :))
دیگه بعد از مدتها مولتی ویتامین زدیم و بعدش داشتم فکر میکردم چی باعث میشه الان با کوروش نریم کنار دریا و بساط میوه نبریم و قدم نزنیم و حال و هوامونو عوض نکنیم ؟ دیدم کارهایی که پشت گوش انداختم !!
گلدونام داشتن داغون میشدن. یه جعبه پامچال هم خریده بودم که انقدر نکاشتمشون هیچ آبم بهشون نداده بودم احساس میکردم دستی دستی دارم موجودات زنده رو میکشم .بخاطر همین موندم خونه و گفتم دیگه کم کم بهار میاد و هوا بهتر میشه و دریا هم میتونیم بریم. و خوب رسیدگی به گلها هم که همیشه برای من چاره بوده. این بار هم میشه .ولی خوب کاری که قرار بود یه ساعت وقت بذارم براش دقیقا تا هشت شب طول کشید. چون به غیر از کاشتن پامچال ها ، گدون برگ انجیری جانمو عوض کردم , برگ بیدی مینیاتوری قلمه زدم و دوباره کاشتم،برگای زرد و گلای خشک شده از روی همه ی گلها برداشتم،گلدون سیکلامن ارغوانی دلبرمو عوض کردم ، خاک سطحی پای همه ی گلهام ریختم ، دو تا گدون کریسمسی رو یکی کردم ، کالانکوئه عزیزم حسابی به گل نشسته ولی خواستم بهش آفت کش بزنم که دیدم چندین تا شاخه اش از تنه اصلی جدا شدن و شکستن ،برای همین مجبور شدم قلمه بزنم و کلا تو گلدون بزرگتر کاشتمشون و یه قلمه هم به همسایه طبقه دوم دادم ،آخرم قسمت نورگیرو تمیز کردم و جارو زدم و طی کشیدم و خسته و کوفته شده بودم .
برای شام گمونم سیب زمینی سرخ کردم و یه نیمرو هم آماده کردم.
دوشنبه هم کلاس داشتم.روز ویژه ای برام بود البته. دوشنبه تصمیم گرفتم احوالات بدمو بذارم برن. چیزا و کسایی که به من ربطی ندارنو بذارم برن. ساده بگیرم.آدمایی که میخوان بهم آسیب بزننو بذارم برن بدون اینکه نگران آسیب خوردن ازشون باشم.یادم اومد خدا اولا که جای حق نشسته بعدشم مواظب منه .یادم افتاد جایی که ترس هست ایمان نیست .
بعد از همه ی این فکر ها ، از پس رنجم روشنی ظهور کرد. حالم آروم شد. نگرانیم اطمینان خاطر شد.
شبش هم با سیاوش که حرف میزدم معجزه ی ایمانم رو به چشم دیدم :) نمیدونم دیدید اینو یا نه من چندین بار تحربه اش کردم که وقتی رها میکنم ، یه سری چیز خیلی عالی همینجور سلسله وار اتفاق میفتن.
نشون به اون نشون که دوشنبه بعد از شام خوردن خونه ی مامانم که برگشتیم خونه، کوروش دستاشو دور گردنم حلقه کرد گفت امروز دلم برات خیلی تنگ شده بوداااا
بعدشم که سیاوش با یه حرفی خوشحالم کرد
امروز هم که با پختن بوقلمون جشن گرفتم و نهار رو تموم نکرده بودیم که ابجی صاحبخونه پیام داد دو ساعت دیگه یه خانمی رو میفرستم بیاد برات خونه تکونی کنه .بهشم پول نمیخواد بدی خودم میدم. وای من دیگه رو ابرا بودم از مهربونیش.البته منم دست خالی نفرستادمش و بهش یه کاپشن خیلی گرم دادم. یه کتونی دادم.برای پسر دو ساله اش یه عالمه لباس خونه و بیرونی و کاپشن و بافتهای دو سالگی کوروشو فرستادم .همه خارجکی :دی اینا رو کنار گذاشته بودم بفروشم .اما دیگه چی از این بهتر. دلم الان خیلی شادتره :)
خوب بار خیلی سنگین من آشپزخونه بود که الان مثل دسته ی گل برق برقی داره میدرخشه.بعدم خانمه سرویس بهداشتی و حمام رو شست و قالی آشپزخونه رو و قالی های رو پله ای رو و کل بالکن رو.
خوب من هنوز خیلی کار دارم اما از الان احساس سبکی میکنم کاملا :)
فقط مونده یکی برام شام بفرسته خخخ
دارم روی ارتباط با کوروش کار میکنم و میدونم درست میشه . به امید خدا :)
همینا دیگه خیلی شاد و لبخند زنانم ، گفتم بیام برای شما هم بنویسم اینا رو.
الان تو فکرم برم ببینم شام چی میتونیم بخوریم .و یه مقدار از کارهایی که گذاشتم برای خودم رو انجام بدم.
مرسی که همراه منید بچه ها.
فعلا :)