تردید.‌‌..

بچه ها سلام به تک تکتون.

 

یعنی من دوباره از قافله ی نوشتن عقب افتادم حسابی.فکر میکنم که پست طولانی خواهد شد.

 

سه شنبه گذشته هم روزِ خدا بود برا خودش.تقریبا خوب خوابیدم و از همه مهمتر کوروش عالی خوابیده بود.

بچه ها حدود نُه رسیدن و من کلی کار هی برام ساخته میشد.ولی باز نسبتا روز آرومی بود. بساط رنگ آمیزی با گواش که براشون چیدم دیگه خودم یه ساعتی کتاب هم خوندم.برای نهار هم ماکارونی پختم.نمیدونم چرا کلا سه شنبه روز کار بود. همه چی هی زاییده میشد. یعنی من تا شب که قبل خواب دوش گرفتم و افتادم، همش سر پا بودم.

قشنگ ترین کارمم کاشتن یه سری گل بود . آخ یعنی عاشقشونم...

فکر کن کراسولا خرفه ام یه گلدون کوچولوی تک شاخه بود. این دو سال انقدر ازش قلمه زدم و کاشتم که نه تنها یه گلدون متوسط پر شده بلکه تازگیا یه گلدون کوچولوی پرم ازش درست کردم.که دیروز بردم و هدیه دادمش به خواهر بزرگه .به رسم مهربانی :)

الان غصه ی بزرگم بنفشه جانهامن که تا به گل نشستن یه آفت زد بهشون دونه دونه شونو داره نابود میکنه و آفت کشم کار ساز نبود. حالا هی قلمه میزنم و گلدون تازه درست میکنم و غصه شونو میخورم.‌‌

واقعا گلامو دوست دارم. تک به تکشونو.آفت که میگیرن، بلایی که سرشون میاد انگار دست و پای خودمه که زخمی میشه...

بعد یه تک شاخه کوچولوی لب سوخته هم داشتم. برای خودم سه تا شاخه شده و از سه تا برگی هم که دو ماه پیش قلمه زدم  کلی پاجوش درست شده بود که سه تاشو تو یه گلدون کاشتم و هدیه دادم به دوست به رسم دلبری :) 😍

چهارشنبه رسما به سختی از خواب بیدار شدم. دقیقا هشت و بیست دقیقه. بچه ها حدود نُه اومدن و صبح تا ظهرم با اونها سپری شد. بعد چیزای جدیدی اتفاق افتاد که من دیگه تصمیم گرفتم با مادرشون صحبت کنم. صبحمون با سلام صلوات ظهر شد .بعدش هم من با اینکه خیلی کار داشتم شدیدا احتیاج داشتم استراحت کنم. پاهام از درد به قدقد افتاده بودن. ولی خوب استراحت موثری نکردم.نتونستم لحظه ی حال رو زندگی کنم و همش تو عجله بودم که چه کنم و چه نکنم...

بعد با مادر بچه ها هم چت کردم .و دقیقا چیزی که باید میگرفتم رو گرفتم. حدس زده بودم دختر بزرگ تو خونه سرکوب میشه و از این حرفها که تو بزرگتری تو عاقل تری این کوچکه تو از حق خودت بگذر بریز تو حلق این ،میشنوه. و دقیقا حدسم درست بود.اولا که یه جوجه ی دوساله نشده ،آبجی بزرگه رو هم میزنه هم وسایلشو میگیره ازش هم اینکه حس کردم یه بخشی از چالشهای ما بخاطر اینه که این طفلک زیادی حس بزرگتر بودن و مراقبت از خواهر رو داره. اصلا خودش زندگی نمیکنه. هی داره سرکوب میشه.

خدا رو شکر که مامانشون هم با صداقت جوابمو داد و تصمیم گرفتیم کمک کنیم این جریانات حل بشن.

عصر چهارشنبه یه سفارش کیک عصرونه هم داشتم و دیگه نگم با کوروش چه جوری درستش کردیم. یعنی بوش هوش نذاشت برام‌. بعدم هر چی کار خونه کردم تموم نشد و ناچارا وقتی رفتم رخت خواب باز تو فکرم هزار تا کار بود...

میخواستم بخوابم اما سیاوش جانم شروع کرد چت کردن و یه عالمه گپ جدید زدیم با هم و در مورد آیندمون و همه چیز... به وجد اومدم و تو قلبم پر از سرور و نشاط شده بود. بهش گفتم حس میکنم یه فصل سبز خفن از زندگی مشترکمون تو راهه. و بعد کلی چت کردن آخرش زنگ زد و تصویری هم گپ زدیم.

همین یه جمله ی تو و کوروش تمامِ تمامِ زندگی منیدِش به کل دنیا می ارزه برام.دلبری هاش همیشگی بمونه الهی :)

پنجشنبه با بوسه های کوروش بیدار شدم.پاشدم یه صبحانه ی مختصری خوردیم و به دستی به روی ماهم کشیدم و رفتیم خونه ی خواهرم که رو موهام بافت بزنه و بعدش رفتیم خونه ی دوستم.خونه که نبود آشیونه بود. یه آشیونه ی بی اندازه پر مهر و جذاب و هنری.

گپ زدیم و لذت بردیم و اون نهار درست کرد و من سالاد درست کردم و نها مونو که خوردیم بعدش نشستیم تا بهم گلدوزی یاد بده.کوروش هم خدا رو شکر در ماه ترین ورژن ممکنش بود. مهربان، آرام و شیرین زبون و خوردنی... روزمون عالی بود تا اینکه برگشتیم خونه. تو ماشین حالم بد شد. تو خونه حالم افتضاح بود . بعد بیچاره دوستمم یهو پیام داد مینا از وقتی رفتی من حالم بده کاش اسپند دود میکردیم.کوروشم تا رسیدیم خونه گفت حالم بده و هیچی شام نخورد و ساعت هشت بود که ما از حال خراب پناه بردیم به تخت خواب! کوروش که بیهوش شد.اما من مگه میتونستم بخوابم؟ وای حالم خیلی بد بود.خوب ما برای عصر یه دنت خونگی دوستم پز خوردیم که دیگه جفتمون به این نتیجه رسیدیم شاید اون مسموممون کرده.

جمعه هم قرار بود یه روز پر کار خفن باشه اما نشد‌ . صبحش هنوز حالم درست نبود. ولی نهارو که زدیم کم کم سر حال شدم‌ . کتاب خوندم و سنتور زدم و یخچالمو سامون دادم و ناخنامو ژل پولیش کردم و ... در عین حال احساس میکردم هیچ کاری نکردم.

و دیرووووز روزی بود که کلی ذوقشو داشتم. آقا خوب بعد از نود و بوقی نوبت آرایشگاه داشتم نخندید بهم. من از وقتی اومدم شمال اینجا تو شهر خودم هیچ آرایشگاه خوبی نبوده.به خاطر همین الان که یه آرایشگاه خوب تو مرکز تالش پیدا کردم کلی ذوق دارم.بعد چون خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم یه ذره موقع حساب کردن حس اصحاب کهف بهم دست داد...  نوک گیری مو با موزر 70 ؟؟؟؟؟؟؟  وکس 40؟؟؟  جنگ بود رسما :/

بچه ها دیروز روانمو به چالش کشیدن.ولی خوب مامانشون خوش قولی کرد و چون نوبت من ساعت سه بود راس دو و نیم اومد دنبالشون و منو نجات داد.کوروشم رفت خونه ی پدریم و بعد عصر هم خونه ی خاله اش بود و خلاصه من کل روزم مال خودم بود . البته همه اش تو آرایشگاه بودم دیگه.بعد صحبت کردم که برم یه دوره ی کامل رنگ مو ببینم . هزینه اشو چقدر گفته باشه خوبه ؟؟؟؟؟  35 میلیون! دوره ی تتو و هاشور اینای ابرو 25 تومن!!! 

حالا اینا هیچی دیگه خلاصه دیروز به این ترتیب تموم شد و رفت.

و امروز؟؟  تا اینجاش از دیوانه کننده ترین روزهای زندگیم بود! بچه ها من شدیدا مایلم به مامان بچه ها بگم دنبال پرستار جدید باشه.به نظر میرسه با این اوضاع نتونیم ادامه بدیم.خواستم تجربه کنم و کردم.البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. هنوز دارم فکر میکنم. نظر شماها چیه؟ 

میدونید همه چی به هم گره خورده. کوروش هم در عین اینکه دوستشون داره و هر روز برای رفتنشون ادا و گریه داره در عین حال اذیتشون میکنه.من هی مجبورم به کوروش تذکر بدم و دقیقا همین منو داره به سمت فرسوده شدن اعصابم میبره. خوب به نظرم ظرف تذکرم تو رابطه ی مادر فرزندی پر میشه اما باز ناچارا ادامه میدمش و هیچ اینو دوست ندارم.از اون طرف واقعا فکر میکنم کارم زیاده.فقط پرستار نیستم که.غذا درست کردناشون و خوروندن به کوروش و مایا... میوه خوردناشون... سامون دادن خونه بعد رقفتن بچه ها... بعد امروز غذا چی بود؟ ماهی! من مردم که تا دو تا ماهی پاک کردم برا بچه ها و خودم! کلا فکر میکنم نمی ارزه. نه به اعصاب خردیش نه به پولش نه هیچ چیزش... باز دارم دو دو تا چهار تا و مشورت میکنم و فعلا با مادرشون حرف نزدم.تا ببینم تصمیمم چه میشه.

 

خلاصه دیگه همینا...هوا اینجا عالیه بچه ها و این موقع روز صدای خوندن یه سری پرنده از دور به گوشم میرسه .کاش میشد من یه بخاری کوچولو میتونستم ببرم تو بالکنم و تو پاییز و زمستون هم از اونجا استفاده کنم... 

الان یه ساعتی میشه که بچه ها رفتن.

اول از همه برای آروم شدن همه چیز من جمله اوضاع خونه و روان خودم و حال کوروش ... کوروشو خوابوندم و بعدش با سیاوش گپ زدیم و الانم نشستم وپستمو مینویسم..

در حالی که ظرفای نهار شسته نشده و اتاق کوروش که افتضاحه و خیلی کارای دیگه هم دارم.

 

میرم دیگه... مواظب خودتون باشید و برام حرف بزنید :)

۱۳ مهر ۱۶:۲۹ رهآ ~♡

میدونی من کلی بابت پرستار شدنت ذوق کردم. تجربه جالبی عه. ولی طولانی مدتش، حتا برای یک ماه، تجربه سختتتتت و جالبی عه. چون خودت ی بچه کوچیک داری که نیاز به توجه داره و دلش میخواد نفر اول باشه بین بچه های دیگه. تو خونه خودش، مامان خودش، وسایل خودش. ولی اینکه هی تذکر بشنوه، هی مامان بگه مراقب باش و فلان ... این بدتر لجبازش میکنه. همبازی داشتن خوبه، خیلی خوب! ولی باید دید به چه قیمتی. باید دید می ارزه.

البته من فکر میکنم اگه ی بچه بود، مدیریت کردن راحت تر بود.

مامان بچه ها کارمنده؟

این جا زدن تو نیست. اینکه با خودت فکر کنی وای الان من بگم دیگه نمیخوام نگه شون دارم بقیه چی میگن .. به اینا فکر نکن. کاری که راحتی رو انجام بده. کاری که باعث ارامش خودت و کوروش.

باز خودتی که باید تصمیم بگیری.

 

 

الهی خیلییی زود به فصل سبز خفن و قشنگ زندگی تون برسی. در کنار سیاوش جانت و جوجه جانت 💚💚

دقیقا رها... 

آره مامانشون کارمنده.

راستش من تا صبح حس جا زدن داشتم (از نگاه دیگران) اما ظهر که بچه ها رفتن برام بی اهمیت شد احتمال اون نگاه از حانب دیگران. نگاه کردم که هدفم از قبول این مسئولیت چی بود ؟ که جز خوش گذروندن و یه رشته ای برای کشوندن خودم به سمت بیداری و نظم و بازی کردن کوروش چیزی نبود و نگاه کردم به اولویت الانم که احوال خودم و کوروش با همه و الان میترسم ارتباط ما آسیب ببینه.
باز باید ببینم راهی هست بدون قطع این پروسه اوضاع خونه رو آروم کنم یا نه. اگع نبود تمامش میکنم.


الهی آمین. مرسی عزیزم

۱۳ مهر ۱۷:۱۰ ریحانه

تو اولین پرستار کودکی هستی که مسیول غذا پختنشونم هستی. تمامی دوستام که مرستار کودک دارن میگن غذا و میوه و ... را مادر بچه اماده میاره و پرستار فقط اماده میزاره جلوش.

همین موضوع بسیااار ااثیر داره.

 

به نظرم به حذفش فکر نکن. به کم کردن مسیولیتش فکر کن. یعنی غذا با تو نباشه. یا حداقل یک روز درمیون غذا با تو باشه (چون خودت و کوروش هم باید با اونها غذا بخورید عملا اگر یک روز درمیون باشه همه چیز عادلانه میشه)

 

در مورد گریه کوروش موقع رفتنشون، قطعا عادت میکنه. این مسیله ای نیست که ذهنت را درگیر کنه

بله این موضوع تاثیر داره و مادر بچه های من بسیار از من توقع های عجیب و غریب داره !!!

من یه شب بهشون گفتم غذای بچه ها رو آماده کن بیار،که گفت نمیشه.البته خوب به طور کلی زمانی بیشتر از موقعی که دارم برای خودم و کوروش میپزم ازم نمیگیره اما باز این یه مسئولیتی خارج  از حیطه ی وظیفه ی پرستاریه به قول شما.

مرسی از نظرت. مساله اصلی من غذا نیست البته. ارتباط خودم و پسرمه. 

درسته. مرسی جانم :)

سلام مینا ی عزیزم 

واقعا درکت میکنم چون خودمم دارم از وروجک های آبجیم نگهداری میکنم و میدونم چقدر کار سختیه یعنی وقتی آبجی وشوهرش میان دنبال بچه ها تادوساعت بیهوش میشم فکرکن 4بار فقط جیش و پی پی ;-) بعد باید یکی رو تاب بدم و حواسم به اون یکی باشه مداد نکنه تو دماغ خودش البته من چون مجردم یه جورایی مجبورم کمک آبجی باشم چون مهد کودک تو این اوضاع کرونا اصلا نمیشه و بعدش آبجی همیشه از لحاظ مالی هوامو داشته ولی تو مجبور نیستی خودتو اذیت کنی ممخصوصا اینکه یه مبلغ ناچیز میخواد پرداخت کنه ولی عزیزم باز صلاح خودتو بهتر میدونی مطمئنم بهترین تصمیم میگیری :-)

 

سلام مهتا جانم.

یعنی دقیقااا تو میفهمی که من چی میگم پس. 

واقعا خسته نباشی دختر.

مرسی از نظرت

ببین من کامنت اولی رو سه بار تایپ کردم چون کلمه ها قاطی میشدن امیدوارم بدون غلط ارسال شده باشه

 

عزیززکم... مرسی 

۱۳ مهر ۱۸:۳۸ گیسو کمند

سلام مینا جان.خدا قوت ❤

با اینکه من مادر نیستم ولی در مورد کودک و دوران کودکی مطالعاتی داشتم و میدونم که این سالهایی که الان تو و کوروش عزیز با هم در حال سپری کردنش هستین از گرانبهاترین سالهای زندگیه که هیچ حسی و هیچ پولی نمیتونه دوباره کیف این سالها رو برگردونه. نظر خواسته بودی و من میگم بهتره که فقط به پسر کوچولوت برسی. 

هوای ما هم داره رو به سردی میره و قبلاً با هوای ابری احساس کسلی میکردم ولی پارسال یه لطفی در حق خودم کردم و علاوه بر دو تا مهتابی که تو اتاقم دارم یه لامپ مهتابی کم مصرف گنده هم نصب کردم و امسال یه پاییز و زمستون عشقی دارم بدون احساس کسلی.

سلام به تو... ممنون عزیزم.



درسته کاملا... 
ممنونم بخاطر صداقت تو کلامت ❤


جانم... پاییز و زمستونت عالی باشه الهی

سلام مینا جون خوبی؟

بنظر منم نزدیکه یه فصل جدید به رنگ سبزبهاری تو زندگیتون آغاز بشه چیزی نمونده پشت دَرِ

مینا راجع به بچه بنظرم ببین خودت چی میگی چون تو میخوای بابچه ها سروکله بزنی که هیچم آسون نیست

من خودم بچه سه ساله دارم و نمیتونم بگم بیشتر سعیتو بکن یا از دست نده کارتو چون میدونم آسون نیست اصلا کارش

منم از شهر خودم مهاجرت کردم به یه شهر هزار کیلومتر دورتر قبلا بهت گفتم جالبیش اینه نمیرم ارایشگاه هروقتم رفتم از بس کیفیتش بد بوده ماه ها طول کشیده خسازت به پوستم جبران بشه

اما چقد نرخ آموزش وحشتناک بالاست طرف یه کلاس میره چقد زمان میبره که سود کنه نمیارزه رسما

عزیزِ خوش نامم مرسی...


وااایییی جااان دیگه .

خودم بنظرم بهتره ادامه ندم. دلم میخواد کوروش شاد باشه. اگه کرونا نبود این نیاز به هنبازیشو با خانه ی بازی و پارک رفتن ارضا میکردم اما چه کنم. دلم میسوزه انقدر تنهاست طفلکم. از طرفی هم کارهاش عجیب و گاهی خطری میشن من همش مجبور میشم دخالت کنم و بین ما خراب میشه... 

ای وای...  یعنی واقعا بده میفهممت...

خیلی . انگار آدم باید از سر شکم سیری بره دنبال اینا نه که بخواد کار کنه :/

۱۳ مهر ۲۲:۰۱ سارینا۲

سلام مینا جان

ان شاالله که بهترین تصمیم رو بگیری

من که قبلا البته نظر دادم

دوباره هم نظرم همونه

به نظرم ادامه پیدا نکنه بهتره

ولی بازم خودت می دونی

جنگ بچه ها یه طرف

اون همه کار تو این کرونا یه طرف

الان یه غذا پختن ساده کلی زمان می بره

تا وسایل ضدعفونی بشن و ...

بعدا اونا هم که هر روز بیان اگه ناقل کرونا باشن شما رو مریض می کنن

مادرش که شاغل هست

بالاخره ممکنه بیمار بشه تو محیط کار 

پدرشونم احتمالا شاغل باشه و اونم همینطور

 

کلا به دردسرش نمی ارزه

حقوقی هم که نداره ظاهرا زیاد

  

 

 

سلام سارینای خوب...


یعنی حجت رو بر من تمام کردی و رفت :دی

من اینجا خودم از طریق اطرافیانم قشنگ وسط در معرض کرونا بودنم :/ دیگه از این چیزا ترس و نگرانی ندارم :/ ولی خوب باقی مسایل مهمن و باید احتمالا تحدید نظر کنم.

۱۳ مهر ۲۲:۳۵ آبان ...

ارایشگز به نظرم الکی گرون گفته مگه میشه این همه پول بدی واسه اموزش رنگ ..هرچند من کلا تو این قیمت ها خبر ندارم ..

یکم زوده مینا ..به نظرم یک ماه تجربه کن ..من فکر می کنم بودن دوتا بچه دیگخ کوروش اجتماعی می کنه تو چالش قرار میده و مهارت های مختلف یاد میگیره ..غذا را هم خب سخته ولی در هرحال تو یه تایمی را برای پخت غذا خودتون صرف می کنی ..سعی نکن بهترین پرستار دنیا باشی ...یه ادم عادی باش 

موافقم باهات که الکی گرون میگه ...  میدونم گرونه اما سی و پنج تومن ظلمه رسما


خوب داره سه هفته میشه آبان جانم و فکر میکنم اتفاقاتی که باید میدیدم رو دیدم. 
کوروش شدیدا بچه ی اجتماعی هست و من از این نظر هیچ تلاش اضافه ای نمیکنم براش. 
آره غذا پختن مساله ی من نیست. بیشتر حرفم توقع مادرشون بود. 

وای آبان تا حالا نتونستم اینحوری باشم. آخر این کمال گرایی منو میکشه.اصلا دلم لامصب عادی بودن نمیخواد... 

۱۳ مهر ۲۲:۴۸ مامانی

جان دلم...

تصمیم گیرنده ی نهایی خودتی...

چون تویی که داری از نزدیک عوارض این کار رو میبینی و لمس میکنی.

اگه دل و قلبت نگرانه برای کوروش ، بند رو از زیر این کار بکش و تمام.

کی واجبتر از بچه ت؟! اونم جیگری مثل کوروش

 

امان از قیمتهای نجومی توی این روزها...

۲۵ میلیون آخه؟؟؟

که چی بشه؟؟؟

یه رنگ مو که بیشتر نیست...

شکافتن اتم رو که نمیخوان اموزش بدن!!!

 

برات نور آرزو میکنم رفیق...💕💕💕

 

عزیزم مرسی از نظرت. 



وای مینا خندیدم به حرف. البته رنک مو به نظر خودم مثل شکافتن اتم حساس و ظریف و دقیقه . وگرنه همه ی آرایشگاهها به سادگی انجام میدادن. در حالی که اکثرشون تر میزنن و آسیب میزنن.

مرسی عشق. من هم برای تو سر سبزی ⚘

مینا جان سلام

خب به نظرم چه سود که همیشه که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها باشیم و نتونیم مشکلات و مدیریت کنیم؟پس این همه مطالعه و سرچ و آگاهی و این حرفا کی قراره به دادمون برسن و برامون مفید باشن؟پس کی قراره بتونیم که چالشی که خودمونو بهش دعوت کردیم و با سر بلند به پایان برسونیم؟به نظر من این اسمش دقیقا جا زدنه.خب خیلی مشخصه که از اول که خواستی این مسئولیت رو به عهده بگیری و تجربه ی جدیدی رو برای خودت و کورش رقم بزنی باید می دونستی که خالی از مشکلات خاص خودش نیست،خب قرار نبوده که همه چی گل و بلبل باشه،خب این خیلی مشخصه که هر تغییری باعث یه سری تغییرات هم در درون آدما و روابطشون میشن..خب مگه رشد درونی آدما از دل همچین تجربه هایی نمیان؟به نظر من که نترس و پیش برو و از این تجربه یه عالمه یادبگیر و لذتشو ببر..

سلام به تو دوستم.

مرسی بخاطر نظرت.
حرفت متینه جانم اما چند تا چیز مطرحه که به چشمت نیومده شاید.هدف من چی بوده از این کار ؟ سر و سامون گرفتن وقتایی که هدر میدادم، هم بازی داشتن کوروش و تجربه.  حالا من نمیتونم و به نظرم از آگاهی به دوره که سر سختانه بمونم سر یه انتخابی که یه مساله ی سطحی تو زندگی من بوده (منظورم اینه آره برای هدفای مهم و مسایل اساسی حرفت رو میپذیرم) . الان ترجیحم صلح درونی و سلامت ارتباط مادر پسریم با کوروشه. اینو در نظر بگیر که اولا من تنها منبع آرامش و امنیت و الهام بخشی به کوروشم در حال حاضر و چه بد میشه اگه بخاطر حفظ یه انتخاب که شاید به غلط صورت گرفته من روح ارتباط خودم و کوروش رو از سر سرسختی که آره من باید حتما اینو تا آخرش برم از دست بدم‌ .  اولویت من چی باید باشه؟ چسبیدن به یه جریان نصفه و نیمه ؟ یا صلح و آرامش توی خونه ام. 
بله من از اینکه مشکلاتی خواهم داشت بی خبر نبودم اما آیا سطح کیفیت این مشکلات رو میتونستم حدس بزنم ؟ خیر.  حتی شما که میخونی باز نمیتونی با اطمینان لمس کنی اوضاع رو. 
دقیقا همین جمله ات که نوشتی هر تغییری باعث یه سری تغییرات درون آدمها و روابطشون میشه. این تغییرات برای من و کوروش هفتاد درصدش ویرانیه و فکر میکنم سی درصد سازنده اش رو بدون این شرایط هم میتونیم داسته باشیم. 
 قلب و گل برای تو .

۱۴ مهر ۱۷:۱۱ سایه نوری

من از خوندنت؛ زندگی جاری اینجا با همه تلاشهات و پیچ و خمهات خیلی لذت میبرم.. 

و خب در جواب سوالی که پرسیدی: من بین خودم و سرخوشیم و حس خوشم با فرزندم و اون یکی،، خودمونو انتخاب میکردم 😊😊

من از دیدن اسمت وسط جیک جیک دونی وبلاگم هربار غش میکنم.


مرسی از نظرت جان.

یعنی قششنگ اوضاع خونه زندگی من با سه تا بچه  رو توصیف کردی جانم!!اغلب مواقع اسباب بازیها همه جا هستن،حتی تو دستشویی هم بعضا دیده شدن! مینای عزیز چقدر خوبه که انقدر به والدگریت آگاهی و می‌دونی که نباید هی به بچه تذکر بدی.منم موافقم.آره بابا تمومش کن با اون مامان پرتوقعشون،والا.

یعنی ولقعا درود به تو و الهی که شدیدا پرانرژی باشی‌‌‌ ...


شلختگی خونه مهم نیست .گیس کشی و جنگ بینشون نباشه :دی


عاشقتم 😂

۱۴ مهر ۲۰:۲۰ آیدا سبزاندیش

سلام

 راستش به نظرم اگر آرامشت بهم میریزه بگو دیگه نیان چون نگهداری از بچه ها هم مسئولیت داره هم خودت خسته میشی اگر واقعا دستمزد خوبی نداره با مادرشون صحبت کن بازم خودت میدونی.

سلام آیدا جان مرسی از نظرت.

سلام مینایی  جان کورش سکسی ما چطوره😍

فکر کنم با اوضاعی که این روزا به راه انداختی باید بگم خسته نباشی عزیزم.

برای تصمیم گیری به این فکر کن: اگر یه روز  برگردم به این روزا یه تجربه جدید با آسیبهاش به خودم و فرزندم رو انتخاب میکنم یا آرامش خودم و فرزندم که این آرامش رو تمام سالهای آینده زندگیش اثر میذاره؟

😂😂 سلام عزیزم کوروش عالیه. 

امروز پیش بچه ها دست کرد تو شلوارش. تو حالت عادی میتونستن اهمیت ندم اما مجبور شدم تذکر بدم. میگفت مینا چه خبرته فگط دارم باهاش بازی میکنم 😂😂😂

مرسی جانم.

عزیزم حوابت عالی بود. ممنونم ازم و انتخابم معلومه

۱۵ مهر ۱۵:۴۱ اون روی سگ من نوستالژیک ...

به نظرم خسته شدی میناجانم، و زود داری تصمیم میگیری، بله تو وارد هر کاری بشی وقتی گاهی زحمتشو به قیمتش میسنجی نمی ارزه حتی اونی که درامدش بالاست.

نظرم اینه این رابطه 4 نفره برای تو خیلی هم خوب بوده که به یه شناخت از کوروش و نوع تعاملش با بقیه میرسی، و یه ازمون خوبیه برات، یه نمونه کوچیکه برای اینکه کوروش برای برای جامعه و مدرسه بار بیاری، و دو اینکه این کار سخته نگهداری از سه بچه هیچ کس منکرش نیست، ولی یه مدت مشغول باشی بد نیست حداقل یک ماه رو تموم کن، درامدت رو دریافت کن بعد تصمیم بگیر در باره ادامه دادن یا ندادنش.

مرسی از نظرت نوستال جونم. 

آره ماهَمو پُر میکنم. 

جواب کامنت یکی از دوستان که نوشتی کورش دستش تو شلوارش بوده گفته مینا چه خبرته فگط دارم باهاش بازی میکنم 😂😂 خیلی باحال بود کلی خندیدم 😂

به قران اسیر شدم آرزو 😂

سلام.

مینا هم خودت و هم کوروش نابود میشین توی این مهدِ کودک.

کوروش راههای زیاد دیگه ای داره برای بازی و شادی و تنوع. همون دوچرخه سواری و دریا و خونه ی فامیل و ... به هم بازی و دوست هم نیاز داره اما نه اینکه این وسط خورد بشه. تحقیر بشه و همیشه مقصر شناخته بشه به خاطر شرایط. 

به چه قیمتی پسرتو ناراحت کنی و خودتو فرسوده؟!! ببوس بذار کنار.

سلام بانو جان... 

به نظرم اگه من اون وقت صبح تا ظهر رو هر روز برای کوروش به تنهایی بذارم و همون کارها رو براش انجام بدم کوروش خیلی شاد تر خواهد بود.

مرسی از صراحت کلامت .

سلام

چقد خوبه که قدرت نه گفتن داشته باشی به شرایط و کاری که میدونی به صلاحت نیست رو انجام ندی 

فک میکردی مهد کمک میکنه به روابطتون حالا اگه مخربه فقط خودتی که میتونی تشخیص بدی و تمومش کنی

من خودم گاهی به شغلهایی که انتخاب میکنم بعد میبینم روالش با روحیه م سازگار نیست میذارمش کنار ولی اطرافیان محکومم میکنن به دمدمی مزاج بودن و یه همچین چیزایی 

ولی خب روحیه موقع کار برام خیلی مهمه

توهم روحیه خودتو پسرت از همه چیز مهمتره

سلام عزیزم مرسی از نظرت.

من با خوندن کامنتت جایی که گفتی دیگران بهت میگن دمدمی مزاج کلمه ی منعطف به ذهنم اومد... 
چه خوبه خودتو میشناسی و طبق حال خودت جلو میری ❤

وای خدا از دست این پسربچه ها و اون اسباب بازی تو شلوارشون!! خب تا یه حدی طبیعیه این کارهاشون همون نادیده انگاری(ignore),بهترین کاره.اما تربیت جنسی هم مهمه،آقا هرچی یاد گرفتی و خوندی در این باره بیا بگو که من سخت محتاجم!

:)


آره نادیده میگیرم اما وقتی دختر مردم دقیقا رو به روش نشسته باید یه دخالتی کنم دیگه 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

چشم چشم

۱۶ مهر ۲۳:۳۳ نازنین

عزیزم ب نظر من 1ماهو ادامه بده. خیلی دلایل هست ک اینو میگم 1هفته دیگه طاقت بیار

بله چشم :) همین کارو میکنم

در مورد تتو من یه دوست دانشگاهی داشتم از اهوازمیومد تهران از این شر شلوغ و خوشتیپا بود دیگه اهوازی ها معروفن

یه سال پیش اسمشو سرچ کردم سالن تتو داشت. تو اهواز اصلا از این رو به اونرو شده بود کل زندگیش فوق العاده وضع زندگیش عوض شد تازه سه سالم هست ازدواج کرده دوتا بچه داره !بعد گفتم نگار جون تو از اولم باید دنبال همین کار میرفتی ،از حقوق نونی برای ما در نیومد 

آره واقعا ماشالا نون تو آرایشگریه 😂😂😂😂

واقعا فکر کنم قشنگ دکتر نشدی تو این مملکت باید آرایشگر بشی 🙂

۱۷ مهر ۲۱:۳۳ مامانی

وای فقط جواب کامنت یگانه🤭😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

من رفتم بمیرم...

 

😂😂😂😂😂

مینا بخوای به این بچه گیر بدی کمپین مینا بذار باهاش بازی کنه راه میندام واست😆😆

😂😂😂😂😂 خدا نکشدت. مردم از خنده

۲۱ مهر ۲۱:۲۱ رهآ ~♡

خوبی میناجانم؟ یا رفتی تو غار تنهایی؟؟

چه کردی با دخترها؟

بیا کمی جیک جیک کن دلت وا شه خب :*

رها جانم خوبم. ممنون از تو.سعی میکنج زودی بنویسم.

۲۲ مهر ۱۹:۴۰ گیسو کمند

سلام مینا جان😊

خوبی؟ چه خبر؟ نیستی دلمون تنگ شده برات😚❤

سلام گیسو کمند جانم. من بعد از نود و بوقی اومدم حاضریمو بزنم و پست بذارم. مرسی از احوال پرسیت مهربان :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان