بچه ها سلام به تک تکتون.
یعنی من دوباره از قافله ی نوشتن عقب افتادم حسابی.فکر میکنم که پست طولانی خواهد شد.
سه شنبه گذشته هم روزِ خدا بود برا خودش.تقریبا خوب خوابیدم و از همه مهمتر کوروش عالی خوابیده بود.
بچه ها حدود نُه رسیدن و من کلی کار هی برام ساخته میشد.ولی باز نسبتا روز آرومی بود. بساط رنگ آمیزی با گواش که براشون چیدم دیگه خودم یه ساعتی کتاب هم خوندم.برای نهار هم ماکارونی پختم.نمیدونم چرا کلا سه شنبه روز کار بود. همه چی هی زاییده میشد. یعنی من تا شب که قبل خواب دوش گرفتم و افتادم، همش سر پا بودم.
قشنگ ترین کارمم کاشتن یه سری گل بود . آخ یعنی عاشقشونم...
فکر کن کراسولا خرفه ام یه گلدون کوچولوی تک شاخه بود. این دو سال انقدر ازش قلمه زدم و کاشتم که نه تنها یه گلدون متوسط پر شده بلکه تازگیا یه گلدون کوچولوی پرم ازش درست کردم.که دیروز بردم و هدیه دادمش به خواهر بزرگه .به رسم مهربانی :)
الان غصه ی بزرگم بنفشه جانهامن که تا به گل نشستن یه آفت زد بهشون دونه دونه شونو داره نابود میکنه و آفت کشم کار ساز نبود. حالا هی قلمه میزنم و گلدون تازه درست میکنم و غصه شونو میخورم.
واقعا گلامو دوست دارم. تک به تکشونو.آفت که میگیرن، بلایی که سرشون میاد انگار دست و پای خودمه که زخمی میشه...
بعد یه تک شاخه کوچولوی لب سوخته هم داشتم. برای خودم سه تا شاخه شده و از سه تا برگی هم که دو ماه پیش قلمه زدم کلی پاجوش درست شده بود که سه تاشو تو یه گلدون کاشتم و هدیه دادم به دوست به رسم دلبری :) 😍
چهارشنبه رسما به سختی از خواب بیدار شدم. دقیقا هشت و بیست دقیقه. بچه ها حدود نُه اومدن و صبح تا ظهرم با اونها سپری شد. بعد چیزای جدیدی اتفاق افتاد که من دیگه تصمیم گرفتم با مادرشون صحبت کنم. صبحمون با سلام صلوات ظهر شد .بعدش هم من با اینکه خیلی کار داشتم شدیدا احتیاج داشتم استراحت کنم. پاهام از درد به قدقد افتاده بودن. ولی خوب استراحت موثری نکردم.نتونستم لحظه ی حال رو زندگی کنم و همش تو عجله بودم که چه کنم و چه نکنم...
بعد با مادر بچه ها هم چت کردم .و دقیقا چیزی که باید میگرفتم رو گرفتم. حدس زده بودم دختر بزرگ تو خونه سرکوب میشه و از این حرفها که تو بزرگتری تو عاقل تری این کوچکه تو از حق خودت بگذر بریز تو حلق این ،میشنوه. و دقیقا حدسم درست بود.اولا که یه جوجه ی دوساله نشده ،آبجی بزرگه رو هم میزنه هم وسایلشو میگیره ازش هم اینکه حس کردم یه بخشی از چالشهای ما بخاطر اینه که این طفلک زیادی حس بزرگتر بودن و مراقبت از خواهر رو داره. اصلا خودش زندگی نمیکنه. هی داره سرکوب میشه.
خدا رو شکر که مامانشون هم با صداقت جوابمو داد و تصمیم گرفتیم کمک کنیم این جریانات حل بشن.
عصر چهارشنبه یه سفارش کیک عصرونه هم داشتم و دیگه نگم با کوروش چه جوری درستش کردیم. یعنی بوش هوش نذاشت برام. بعدم هر چی کار خونه کردم تموم نشد و ناچارا وقتی رفتم رخت خواب باز تو فکرم هزار تا کار بود...
میخواستم بخوابم اما سیاوش جانم شروع کرد چت کردن و یه عالمه گپ جدید زدیم با هم و در مورد آیندمون و همه چیز... به وجد اومدم و تو قلبم پر از سرور و نشاط شده بود. بهش گفتم حس میکنم یه فصل سبز خفن از زندگی مشترکمون تو راهه. و بعد کلی چت کردن آخرش زنگ زد و تصویری هم گپ زدیم.
همین یه جمله ی تو و کوروش تمامِ تمامِ زندگی منیدِش به کل دنیا می ارزه برام.دلبری هاش همیشگی بمونه الهی :)
پنجشنبه با بوسه های کوروش بیدار شدم.پاشدم یه صبحانه ی مختصری خوردیم و به دستی به روی ماهم کشیدم و رفتیم خونه ی خواهرم که رو موهام بافت بزنه و بعدش رفتیم خونه ی دوستم.خونه که نبود آشیونه بود. یه آشیونه ی بی اندازه پر مهر و جذاب و هنری.
گپ زدیم و لذت بردیم و اون نهار درست کرد و من سالاد درست کردم و نها مونو که خوردیم بعدش نشستیم تا بهم گلدوزی یاد بده.کوروش هم خدا رو شکر در ماه ترین ورژن ممکنش بود. مهربان، آرام و شیرین زبون و خوردنی... روزمون عالی بود تا اینکه برگشتیم خونه. تو ماشین حالم بد شد. تو خونه حالم افتضاح بود . بعد بیچاره دوستمم یهو پیام داد مینا از وقتی رفتی من حالم بده کاش اسپند دود میکردیم.کوروشم تا رسیدیم خونه گفت حالم بده و هیچی شام نخورد و ساعت هشت بود که ما از حال خراب پناه بردیم به تخت خواب! کوروش که بیهوش شد.اما من مگه میتونستم بخوابم؟ وای حالم خیلی بد بود.خوب ما برای عصر یه دنت خونگی دوستم پز خوردیم که دیگه جفتمون به این نتیجه رسیدیم شاید اون مسموممون کرده.
جمعه هم قرار بود یه روز پر کار خفن باشه اما نشد . صبحش هنوز حالم درست نبود. ولی نهارو که زدیم کم کم سر حال شدم . کتاب خوندم و سنتور زدم و یخچالمو سامون دادم و ناخنامو ژل پولیش کردم و ... در عین حال احساس میکردم هیچ کاری نکردم.
و دیرووووز روزی بود که کلی ذوقشو داشتم. آقا خوب بعد از نود و بوقی نوبت آرایشگاه داشتم نخندید بهم. من از وقتی اومدم شمال اینجا تو شهر خودم هیچ آرایشگاه خوبی نبوده.به خاطر همین الان که یه آرایشگاه خوب تو مرکز تالش پیدا کردم کلی ذوق دارم.بعد چون خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم یه ذره موقع حساب کردن حس اصحاب کهف بهم دست داد... نوک گیری مو با موزر 70 ؟؟؟؟؟؟؟ وکس 40؟؟؟ جنگ بود رسما :/
بچه ها دیروز روانمو به چالش کشیدن.ولی خوب مامانشون خوش قولی کرد و چون نوبت من ساعت سه بود راس دو و نیم اومد دنبالشون و منو نجات داد.کوروشم رفت خونه ی پدریم و بعد عصر هم خونه ی خاله اش بود و خلاصه من کل روزم مال خودم بود . البته همه اش تو آرایشگاه بودم دیگه.بعد صحبت کردم که برم یه دوره ی کامل رنگ مو ببینم . هزینه اشو چقدر گفته باشه خوبه ؟؟؟؟؟ 35 میلیون! دوره ی تتو و هاشور اینای ابرو 25 تومن!!!
حالا اینا هیچی دیگه خلاصه دیروز به این ترتیب تموم شد و رفت.
و امروز؟؟ تا اینجاش از دیوانه کننده ترین روزهای زندگیم بود! بچه ها من شدیدا مایلم به مامان بچه ها بگم دنبال پرستار جدید باشه.به نظر میرسه با این اوضاع نتونیم ادامه بدیم.خواستم تجربه کنم و کردم.البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. هنوز دارم فکر میکنم. نظر شماها چیه؟
میدونید همه چی به هم گره خورده. کوروش هم در عین اینکه دوستشون داره و هر روز برای رفتنشون ادا و گریه داره در عین حال اذیتشون میکنه.من هی مجبورم به کوروش تذکر بدم و دقیقا همین منو داره به سمت فرسوده شدن اعصابم میبره. خوب به نظرم ظرف تذکرم تو رابطه ی مادر فرزندی پر میشه اما باز ناچارا ادامه میدمش و هیچ اینو دوست ندارم.از اون طرف واقعا فکر میکنم کارم زیاده.فقط پرستار نیستم که.غذا درست کردناشون و خوروندن به کوروش و مایا... میوه خوردناشون... سامون دادن خونه بعد رقفتن بچه ها... بعد امروز غذا چی بود؟ ماهی! من مردم که تا دو تا ماهی پاک کردم برا بچه ها و خودم! کلا فکر میکنم نمی ارزه. نه به اعصاب خردیش نه به پولش نه هیچ چیزش... باز دارم دو دو تا چهار تا و مشورت میکنم و فعلا با مادرشون حرف نزدم.تا ببینم تصمیمم چه میشه.
خلاصه دیگه همینا...هوا اینجا عالیه بچه ها و این موقع روز صدای خوندن یه سری پرنده از دور به گوشم میرسه .کاش میشد من یه بخاری کوچولو میتونستم ببرم تو بالکنم و تو پاییز و زمستون هم از اونجا استفاده کنم...
الان یه ساعتی میشه که بچه ها رفتن.
اول از همه برای آروم شدن همه چیز من جمله اوضاع خونه و روان خودم و حال کوروش ... کوروشو خوابوندم و بعدش با سیاوش گپ زدیم و الانم نشستم وپستمو مینویسم..
در حالی که ظرفای نهار شسته نشده و اتاق کوروش که افتضاحه و خیلی کارای دیگه هم دارم.
میرم دیگه... مواظب خودتون باشید و برام حرف بزنید :)