بچه ها سلام.
بالاخره دری به تخته خورد و من اومدم باز یه کوچولو بنویسم.
عصر روز جمعه است و کوروش یه ربعی میشه که خوابیده.
از صبح که بیدار شده گفته مریض شدم و سرفه میکنه و دماغشو بالا میکشه.خوابوندمش استراحت کنه.تا عصر براش شربت بخرم.
تا همینجا نوشته بودم که کوروش بیدار شد. الان بعد از اینکه یه ساعت تو بغلم با صدای بلند گفته مریض شدم مریض شدم و به پهنای صورت اشک ریخته ،تازه یه کم آروم شده و منم اومدم پستمو تموم کنم.
خوب اوضاع و احوال من خیلی خوب نیست. مادر امید فوت کرد بچه ها و من تمام خاک سپاریش با دیدن امید انگار به دلم خنجر میزدن.بعد هم که دیگه سنگهای آرامگاهشو که گذاشتن امید نشست و شروع کرد گریه کردن من رفتم کنارش و دستشو تو دستم گرفتم تمام مدت و کنارش اشک ریختم و براش دستمال تمیز بردم و خواهرم هم سمت دیگه اش بود .ولی خوب این وسط ماجراهای خانوادگی هم برامون پیش اومده و حال منو بدتر کرده .
این وسط من در حال وداع با یه سری آدم هم هستم که یک زمانی دوستشون داشتم اما الان مصاحبت باهاشون و کنارشون بودن فقط حال منو بد میکنه..
ارتباط خوبی با خود خودم ندارم. سرگشته و پریشون شدم. ارتباط خوبی با کوروش هم ندارم.
پری روز میخواستم از خونه ی بابا برگردم یه نگاهی به گلهای آبی وسط حیاط کردم و یه نگاهی به شکوفه ها... اما خوب انقدر بی روحم که نمیتونم خودمو با اون عشق و جریان هماهنگ کنم و اون لذت واقعی و عمیق رو ازشون ببرم.
دیگه عشق از نگاهم وارد نمیشه و تو دلم رشد نمیکنه و تو سرم میوه نمیده...
هیچ کاری که دوست دارمو نمیکنم. چرا؟ چون دست و دلم نمیره. نه دوچرخه سواری میرم نه کیک میپزم نه سنتور میزنم حتی.
فقط تو این دنیا با سیاوش حرف میزنم و عشق میکنم.
کوروش رو خیلی دوست دارم اما نمیتونم توضیح بدم چرا عشقم باهاش به جریان نمیفته .یا جریانش مثل رودخونه های وسط کوهستانای پوشیده از برف ، زیر یه لایه یخ قایم شده...
خوب تمام ماجرای من فعلا همینا با یه عالمه شاخ و برگ بود اما الان نمیتونم بنویسم چون کوروش حالش وحشتناک شده و داره شدیدا گریه میکنه. سرش رو پای منه و همش میگه گلوم داره پاره پاره میشه.
برم براش پلارژین کیدز بخرم و کنارش باشم تا شب بهش یه سوپ بدم ببینم آروم میشه :(
چرا یهو اینجوری شد آخه طفلکم :(
فعلا بچه ها :(