فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم ؛ بیدار شدم و دیدم چقدر حالم بده...
یه کاغذ چسبوندم به در کمد لباسم و خودکارمو برداشتم...
چیزی بهتر از Today I feel like shit! از دل و دستم برنیومد که بنویسم... (حال خیلی گوهی دارم)
یه کم که نگاهش کردم و حرص خوردم بعدش ادامه اش دادم که
and I'm asking myself what to do to feel a bit better.(از خودم میپرسم چه کار کنم یه ذره بهتر شم؟)
و در حالی که هیچ نظری نداشتم که اصلا دارم درست مینویسم یا نه پایینش پنج تا شماره گذاشتم و به خودم فشار آوردم که فکر کنم... گفتم اگه حتی موقتیه همونم خوبه. همین که الان یه چیزایی حالمو از این بدی دربیارن... و اینجوری شد که:
*Making home sweet,neat & clean*
*planing a party with a friend*
*cycling*
*lending books to a friend*
*taking a shower*
و بعد از اینکه کلی جلوی لیستم قدم زدم و با بی حوصلگی نگاهش کردم و وقت کُشتم ؛ تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم بدم...
بچه ها من اینو میدونم باید به حال بد هم مجال بروز داد و اینکه صبور بود تا بگذرن اما من در مورد خودم اینو میگم که یه وقتایی من احوالات سَمی دارم... اگه بشینم و نگاهشون کنم ممکنه کل روح منو به کشتن بدن...
تازه اون موقع این پست بینظیر از سایه رو هم خونده بودم (کلیک کنید) و براش هم کامنت گذاشتم انقدر احوالم بده اصلا نمیتونم تاثیر بگیرم از پستت.ولی قشنگی حقیقت اینه که چشمتو کور میکنه. نمیتونی نگاهش نکنی. و چون حرفای سایه برای من حقیقت محض بودن نمیتونستم فکر کنم نخوندمشون. فکرمو دزدیده بودن و حواسم ازشون پرت نمیشد...
شاید باورتون نشه احساس جنازه داشتم اما تنمو به زور کشوندم دنبال افکارم و خودم رو تکون دادم... راه میرفتم خونه رو قشنگش کنم و به خدا نشون بدم چقدر بخاطر این کنج امن سپاسگزارشم.راه میرفتم و انقدر سخت بود برام که همینجورم یواش یواش اشک میریختم...
من و احمد یه بار رفته بودیم کوه نوردی. وسطای راه فهمیدیم خیلی مسیرمون سخته. اما اصلا راه برگشتن نداشتیم.فکر کنید مرد گنده بلند بلند میگفت مینا جان چه غلط بزرگی کردیم! خیلی سال پیش بود... بعد واقعا اون روز هم داشتم خودم رو میکشوندم بالا.. زورکی... تا به جاده ای که بالاتر بود برسیم...
اون روزم تو خونه حالم همونجوری بود.. زورکی خودمو میکشوندم...
کارم که با خونه تموم شد زنگ زدم و یه دوستی رو دعوت کردم بیاد پیشم.خیلی مدته هی میگه یه روز بیام... دستش یه سری وسایل بچه امانتی دارم. میاد اونا رو بده.قرار چهارشنبه گذاشتیم با هم.
بعد زنگ زدم به یه دوست دیگه ام که مدتها بود ازم خواسته بود بهش کتاب قرض بدم.خلاصه که نظرشو پرسیدم و دو جلد آناکارنینا رو براش گذاشتم و جنگجوی عشق رو..
بعد هم کوله پشتی رو چیدم. زیر انداز و میوه و لباس اضافه و اسباب بازی برای کوروش برداشتم و سوار دوچرخه شدیم و اول کتابها رو تحویل دادم بعد تا دریا شش کیلومتر رکاب زدم.دیگه بساطمونو چیدم و کوروش بازی کرد حسابی و من با نگاه کردنش سلول به سلولم عشق و امید میشد...
دیگه چند ساعتی اونجا بودیم و بعدم مثل همیشه چند کیلو کم کردم تا کوروش راضی شد از آب بیاد بیرون.... بعدم که باز شش کیلومترو برگشتیم... البته رفتنی یه بار استراحت کردم و برگشتنی حداقل چهار بار وایسادم...
دیگه وقتی هم برگشتیم کوروشو حمامش کردم و خودمم بعدش تنهایی رفتم یه ساعت حموم موندم... چقدر خوبه کوروش نوزاد نیست... هرچند نوزاد بود خیلی عشقم بهش عمیق و خالص بود اما واقعا نوزاد داری و حتی بچه ی یکی دو ساله داری سخته... خیلی کیف میکنم حرفامو میفهمه. که میشه باهاش حرف زد. شاهدید که من چقدر چالش و سختی داشتم تو بزرگ کردن کوروش؟ تنهایی... افسردگی... دور از خانواده... کولیک.... پی پی نکردناش چند روز چند روز... خواب بی نهایت سبکش... سخت خوابیدنش... دست درد ها و گردن دردهام...
بدتر از همه چیز دلتنگی بی پایانم برای سیاوش که داشت تو جبهه ی شرکت و رستوران خودشو شهید میکرد و من نمیتونستم درکش کنم... همش فاصله مون بیشتر میشد...
الان نفیسه هر بار از خستگی هاش میگه من دلم براش پر میکشه... که کاش کنارش بودم... همش بهش میگم صبور باش خبر خوب اینه که میگذره...
الان لذت میبرم از کوروش.الان که ازش میپرسم جات کجای مامانه؟ با دست میزنه به قفسه ی سینه اش میگه اینجا... الان که میاد میگه دوست داری همو گاز بگیریم و میفته به جونم... الان که میریم دریا میگه حالم عالیه... الان که کنارم میشینه کتاب بخونیم... الان که میگه دلم گرسنه شه... الان که چیزی میخوره میگه وای خدایا هِلی هُمَزَس.... (خیلی خوشمزه است)
الان که به همه میگه میدونید من میخوام سوار هواپیما شم برم انگلیس؟
الان که خوراکیشو جلو چشمم میخوره نگاهش که میکنم میگه نگران نباش یه روز برای تو هم میخرم :)
الان که خراب کاری میکنه میاد میگه بیا یه چیزی بهت نِنوش بدم (نشون بدم)
خدا رو شکر خدا رو شکر... خدا رو شکر که چشمم این مدت اخیر باز شده به این نعمتی که خدا بهم داده... خدای کوچک خونه ی منه... براش یه مامان شاد آرزو میکنم که بیش از اینها براش خوشبختی رقم بزنه...
شنبه هم یه لیست خیلی کوتاه کار داشتم .خیلی زیاد هم با کوروش بازی کردم... ولی کلا خیلی رو به راه نبودم. خواهرم پیام داد بیا بریم خونه ی مامان غوره بچینیم. نرفتم... نتونستم... خوب نبودم.. از سر درد داشتم میمردم...
یکشنبه دیر از خواب بیدار شدم. صبح تا ظهرمو به مربای گیلاس درست کردن و کارای شخصیم گذروندم. نهارو خیلی حاضری و ساده خوردیم. بعدم سنتور تمرین کردم. در حدی که به زور بتونم یه چیزی بزنم تو کلاس. اصلا از خودم راضی نیستم تو سنتور...
تا قبل کلاسم با یه تعدادی دوست چت کردم و با مائده جانمم گپ زدم.
بهم گفت خیلی پیشرفت داری و این مشهوده اما مشکلی که داری اینه که گذاشتی مینا بره به حاشیه و آدمها و مسایلی رو در راس گذاشتی که جاشون اون جا نیست. برای همینه حالت خوب نیست.بعد باهاش درباره سایه حرف زدم که بعد سالها من آدمی رو پیدا کردم که نوشته هاش انگشتشونو مستقیم میذارن رو قلب و روحم و اولین باره از زمان انشاهای مدرسه تا به الان که یه نوشته ای بیشتر از اونچه خودم مینویسم به دلم میشینه. یعنی میخونم و میگم چقدر قشنگ نوشته.داره یه چیزی روایت میکنه.مثل همه ی ما. اما فقط روایت نمیکنه.قشنگ روایت میکنه!
مائده با یه لبخند گنده به حرفام گوش میداد.میگفت مینا کار تو هم همینه. نوشتن. و باید ببینی چرا فقط میتونی برای مردم بنویسی،نمیتونی برای مینا حرف بزنی و بنویسی؟ چون من قلمم وقتی دفترمو باز میکنم و میدونم هیچکس نمیخوندش خشک میشه.
دیگه بعد مائده حاضر شدم و رفتم کلاس.
وای مامان تقریبا هر هفته یه جنگ روان با من راه میندازه که من راضی نیستم میری کلاس.میگم من همش چند تا درسم مونده تموم بشه ول کن دیگه. بعدش دیگه نمیرم. (بخاطر کرونا)
دیگه رفتم و از بخت خوبم اون قطعه ای که گفتم رو (مرا ببوس برای آخرین بار) خیلی هم خوب زدم. یعنی خودش اومد انگار من نزدم :/ کلی هم استادم تشویقم کرد و رفتیم سر درس جدید. آخر کلاس هم شروع کرد بداهه نوازی و ده دقیقه ای برای خودش سنتور میزد و من؟؟؟؟ حالم ماورایی شده بود... به حرفای مائده فکر میکردم.و به سنتور خیره بودم. و اون نوا میپیچید تو گوش جانم و آروم آروم اشکهام چکیدن و همزمان به پهنای صورتم لبخند داشتم...
احساسم شادی و غم توامان بود.ول کردم که چشمام با اشکاشون برام حرف بزنن. ول کردم که ابروهام با یه قسمت هایی از آهنگی که استادم مینواخت بالا برن. اجازه دادم آهنگ تو کل وجودم جاری بشه.گذاشتم اون صدای خوب تصمیم بگیره که با من چه کنه؟ و اون تصمیم گرفت منو زنده کنه...
من یه بار دیگه به موسیقی که شکلی از عشقه ایمان آوردم...
وقتی از کلاس بیرون میرفتم گفتگوهای خوب ذهنیم شروع شده بودن.با مینا حرف میزدم و باهاش حرف داشتم!
تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم. یه چیز خنک و شیرین. شیک فریکی و پنکیک خریدم.نشستم اونجا کمی نوشتم.و بعد که برگشتم خونه انگار سبک بودم. خیلی سبک.و احساس قدرت میکردم...
این حسیه که من باید داشته باشم. این حسیه که همه ی ما باید داشته باشیمش...
امروز نهار احمد اینجا بود و الان داره با کوروش بازی میکنه... منم اومدم که بنویسم. الان که ببندم اینجا رو باید برم غوره شور بندازم....
و امروز با اینکه دو هفته از ماه میلادی گذشته میخوام برای ادامه اش بولت ژورنال درست کنم و به سمتی که خودم دلم میخواد ببرمش...
نفس میکشم و آماده ام که برم جلو :)