سلام سلام....
دیروز صبح ساعت نه بود که با کوروش تقریبا تو یه زمان بیدار شدم.البته یکی دو ساعت قبلش که رفت جیش کرد و بعد اومد تو تخت من هم یه چند ثانیه ای بیدار شدم.ولی بیداری اصلی وقتی بود که غلت زدم به سمتش و چشماشو باز کرد و منم چشمامو باز کردم و لبخند شیرینشو تحویلم داد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت صبحت بخیر.
یه کمی تو رخت خواب موندیم و حرف زدیم.یعدم بهش گفتم میای امروز با هم مهربون بمونیم؟ و دیگه از رخت خواب جدا شدیم.آخه نمیدونم چرا براش این مساله که کارتون باید بمونه برای بعد صبحانه انقدر گریه آور میشه گاهی... دیگه اون صبح هم یه ذره گریه کرد اما صبحانه مونو خوردیم و بعد پاشد لپ تاپو آورد.
من حالم به طرز غریبی خوب بود.نمیدونستم چرا. آخرین کار و فکر شب قبلش برام پست گذاشتن بود و اولینش سر صبح بیدار شدن با کوروش و شکرگزاری برای بودنش.منظورم اینه هیچ چیز متفاوتی نبود اما حال دلم خوب بود. خودمو نگاه کردم و گفتم من در حال بالا و پایین رفتنم و باید الان که بالام ازش لذت ببرم.چند ساعتی خوب بودم و بعدش دوباره رفتم پایین!
خیلی سعی کردم به صحبت صبحانه مون با کوروش متعهد بمونم اما ،
خیلی سخت بود.
آخه دو تا چهارپایه آورده بود وسط خونه و تابش رو جدا کرده بود و هی میرفت از بالای چهارپایه ها پرتش میکرد پایین و خوب خیلی صدا میداد.(رو سرامیک مینداخت)
ولی این طوفان که گذشت نشست پای نقاشی. این روها مدام میگه دارم بابا سیاوشو میکشم.میخوام یه دفتر تازه براش بخرم که نگه دارمش .چون نقاشی هاش خیلی خوب شدن و واقعا معنی دارن. البته هنوز نقاشی های داستانی نمیکشه و فقط یک چیز یا یک آدم رو میکشه.کوروش که نشست من هم اومدم وبلاگ. یه کم اینجا وول خوردم و بعدش رفتم سراغ کیک پزی.
آبجی صاحبخونه برای کسی میخواست کیک ببره و دیگه راهی نداشتم برای فرار... یه کیک حسابی پختم. هویج گردو. دستورش تو کامنت دونی پست قبل هست. در جوابم به بهار ...
خونه ی ما از پنجره های جنوبیش به سمت کوهستانه. کوههای پر از درخت که با شکوهن. دوتا وقت هست که من دوست دارم کار و زندگی رو ول کنم و از پشت پنجره به اون کوهها زل بزنم. یکی وقتی هوا فوق صاف و مطبوع و آفتابیه ،که اون موقع میشه درخت به درخت کوهها رو دید در حالی که شعاع نور آفتاب ملایم میلوله بینشون و روشن میکنه اونجا رو . یکی وقتی برف میباره و عظمت و شکوهشون چند برابر میشه.
کوروش جدیدا خیلی میرفت پشت پنجره ی اتاقش و داد میزد میناااا بیا ببین برف باریده. بیا بریم کوه بازی کنیم.
دیروز هم تا پنجره رو باز کرد گفت Wow مینااا بیا ببین داره برف واقعی میباره. من به خیالم که منظورش به کوههاست رفتم سمتش و دیدم واااای یه عالمه پر سفید درشت انگار با سرعت از آسمون فرو میریزه...
یکی دو ساعت دیگه اش من نشسته بودم و فیلم خیلی خوبِ american history x رو میدیدم. کوروش گفت بریم برف بازی. بهش گفتم شبه. بذار برای فردا. در اصل ربطی به شب نداشت خودم حال نداشتم. ولی خدا رو شکر بالاخره راضی شدم. رفتیم و با برفایی که رو ماشینا نشسته بودن گلوله درست کردیم و به هم پرتاب کردیم. خیلی باهاش بازی کردم و از شادیش که بی نظیره عشق کردم. آخر سر انقدر دستکشامون خیس شده بود یخ زده بودیم.وقتی برگشتیم خونه خیلی زود کوروش خوابید و من یه شب بیداری طولانی داشتم. نشسته بودم رو تختم و از پشت پنجره به شب و بارش نم نمک برف نگاه میکردم و فکر میکردم...
یادم نمیاد کی خوابیدم اما صبح امروز وقتی بیدار شدم و دیدم آفتاب درومده و برفی در کار نیست هزار بار از خودم تشکر کردم که دل کوروشو نشکستم و همون اندازه بردمش که عشق کنه با برف .
برای نهار اومدم خونه ی مامان و اینجا سنتور زدم و بافتنی کردم. از ساعت شش هم آبجی بزرگه و آبجی صاحبخونه و بچه هاشون اومدن و آبجی ساکن انزلیم. بعد دو ماه دیدمش...
شام رو دور هم خوردیم و بعد همه نشستیم و از هر دری سخنی گفتیم. خیلی جالبه شب تولد مامانم با آبجیم که انگلیسه یکیه. دیگه به اونم زنگ زدیم تبریک گفتیم. بعد کیک بدمزه ی آبجی بزرگه رو بریدیم و خوردیم :) بعد هدیه های مامانو دادیم. بعدم بساط میوه داشتیم.
من یه پرتقال میخوردم. شوهر آبجی ام از انگلیس زنگ زده بود به گوشی یکی از بچه ها. چاق سلامتی کردن و فلان. منم سلام دادم و یه تیکه پرتقال گذاشتم گوشه ی لپم. یهو گفت بچه ها گوشی رو بگیرید میخوام مینا رو ببینم.همه با هم حرف میزدن. کوروش داشت بپر بپر میکرد و یه وضعی بود.من بین اونهمه صدا جمله ی *مینا سیاوش جواب گرفت * وارد گوشم شد.پرتقال گوشه ی لپم رو درسته قورت دادم. مغزم هنوز هاج و واج بود. انگار یکی با چوب بیسبال زده باشه تو ملاجم. بعد یهو مغزم داد زد جواب اومد.. جواب اومد... باز شد این در.. صبح شد این شب... و قلبم به تیکه مارشمالوی نرم فشرده شد... دستامو گذاشتم جلو صورتم و با حالت سجده خم شدم زمین.. منو تصور کنید که هق هق گریه میکردم از شادی و پریا و آبجیا و مامان و بابام انگار که من تو دقیقه ی نود به برزیل گل جام جهانی زده باشم پریده بودن روم و دسته جمعی گریه میکردن.
بچه ها حالم یه جور عجیب و غریبیه... اصلا نمیتونم بگم... اصلا نمیتونم بنویسم...
بعد من رفتم تو اتاق و درو بستم و به سیاوش زنگ زدم. به سیاوش خوب مهربونم که خدا میدونه قلبم چجوری براش میتپه. با هم بغض هامونو گریه کردیم با هم خدا رو شکر کردیم و قربون صدقه ی هم رفتیم.. انقدر برام این ها عجیب و بزرگ و با شکوهن که حد نداره...
بعد من به مادر شوهرم زنگ زدم و با اون هم گریه کردم.
بعد خواهرم از ساوه زنگ زد و با اون هم گریه کردیم.
بعد بلافاصله به نسیم زنگ زدم(جواب نداد و من براش پیام گذاشتم).اولین نفری که خبر بارداریمو دادم بهش هم نسیم بود. اولین کسی که خبر درد زایمانم رو دادم هم نسیم بود.سیاوش که رسید انگلیس باز اولین نفر که بهش گفتم نسیم بود.چون که نسیم نسیمه. چون که دوست نازنین منه. و شادی من کنارش چند برابر میشه. و بلده با حرفاش چجوری بیشتر شادی رو بچسبونه به آدم. و همراهی و دعاهای خیرش مزه میدن...
بعد به الهه گفتم. بعد به فرفر گفتم.بعد به زهره و نفیسه گفتم. اگه اینهمه حرف نداشتم همون لحظه اینجا هم میگفتم. اما میخواستم همه که خوابیدن بیام اینجا و با جون و دل بنویسم. و از اول پست هم معلوم نباشه اومدم چی بگم. خواستم گرم شید بعد یهو بترکونم 🤗🤗🤗
بچه ها من خیلی خوشحاله دلم. دعا میکنم شما هم خوشحال شده باشید. دعا میکنم هر چیزی منتظرشید زود به نتیجه برسه... برای من این انتظار دقیقا دو سال و دو ماه و یه روز طول کشید.
امشب خانوادم گفتن بهم افتخار میکنن و صبوریامو دیدن.
امشب سیاوش گفت خوشحاله که انقدر قوی بودم.
منم خوشحالم.چقدر شیرین بشه دیدار ما . چقدر قلبم قراره شادی رو بعد اینهمه غم در وسیع ترین سطحی که میشه تجربه کنه.
یادتونه چقدر میگفتید ایشالا بیای همینجا خبر اقامتتونو بدی ؟ بفرمایید... بفرمایید یه تیکه از کیک خوشحالی منو بردارید و نوش جانتون کنید.
من عاشق همتونم که خیلی زیاد همراه و همدل بودید با من...
* لطفا فعلا تو اینستا تو کامنتهام به اقامتمون اشاره نکنید عزیزای من.
*وای یکی بگه من بیدارم
*کوروش عزیزم انقدر شاده که خدا میدونه. وسط گریه ام اومد سفت منو در آغوش کشید و گفت دیگه بابا برامون هواپیما میفرسته ؟؟
*بچه ها من زمان دقیق رفتنمو نمیدونم.برام الان همین که جواب رو گرفتیم خیلی بزرگه.احتمالا تو کمتر از شش ماه آینده بیام براتون پست بذارم و بگم بلیطمون تو دستمه و تاریخ سفرمون یه هفته دیگه است و من روی ابرام....