سلام به شما دوستای خوبم.
اولین شبِ آخرین ماهِ اولین فصلِ سالتون به خیر باشه
خوب من اومدم یه ذره جیک جیک کنم و زودی برم. چون با سیاوش قرار دارم و گفته بیست دقیقه دیگه زنگ میزنه... الان معلومه کلی خوشحالم؟؟ نمیدونم چرا ها.. بی خودی اصلا.
عرضم به حضورتون که جدیدا یه چند روز حال بد و افتضاح داشتم.اونقدری که فکر کردم کاش هنوز تحت نظر روانپزشکم بودم و قرص میخوردم.هرچند که اون دوره هم قرص ها نه منو شنگول و بشکن زنان کردن نه چیز عجیب غریبی شدم.فقط کمی سرپا شدم که بتونم ادامه بدم...
بعد کم کم بهتر شدم. با خلوت با خودم بهتر شدم. با فکر به اینکه قرار هم نیست همیشه آدم خوب باشه و سوال از خودم که مینا چرا انتظار داری همیشه صد باشی؟ چرا یه روز که پونزدهی مینا رو پس میزنی و باهاش میجنگی؟ چرا زندگیتو نمیکنی دختر؟ چرا نمیشینی نگاه حالت کنی و خودت رو همونجور که بد و عصبی و خشمگین و غم زده هستی با تمام وجود بغل نمیگیری بهش نمیگی همین که هستی تو این لحظه رو هم خیلی زیاد دوست میدارم؟؟
خوب من آدم خود دوستی نیستم خیلی. هنوز مراقبتم از خودم نمره ی پایینی داره.و تا وقتی نتونم اصول خودمراقبتی خودم رو داشته باشم نمیتونمم تو عشق ورزیدن به خودم موفق باشم.همونجور که نمیتونم بگم عاشق گلامم ولی بهشون آب ندم همونقدرم نمیتونم به خودم صدمه بزنم و بعد بگم خود دوستم...
دیگه خلاصه حال و احوالم خوب و بده اما بد بودنم رو این چند روز حواسم بوده چماغ نکنم بزنم تو سر خودم.باهاش صلح کردم.
یه کتابی شروع کردم به اسم هنر عشق ورزیدن.
توش غوطه ور میشم. زیر سرم میذارمش و میخوابم. میپوشمش.نفس میکشمش. مینوشمش. اینقدرررر دارم توش زندگی میکنم.انقدر برای من فضا برای زندگی داره...
بیایید این قسمتشو براتون عینا بنویسم :
اگر جزء سوم عشق یعنی احترام وجود نداشته باشد؛احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط میکند.
منظور از احترام ترس و وحشت نیست.بلکه توانایی درکِ طرف ؛ آنچنان که وی هست ؛ و آگاهی از فردیت بی همتای اوست.
احترام یعنی علاقه به این مطلب که دیگری؛آنطور که هست؛باید رشد کند و شکوفا شود...
بدین ترتیب؛در آنجا که احترام هست؛استثمار وجود ندارد.
من میخواهم معشوقِ من برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود؛نه برای پاسداریِ من !
اگر من شخصِ دیگری را دوست دارم؛با او آنچنان که هست؛نه مانند چیزی برای استفاده ی خودم یا آنچه احتیاجاتِ من طلب میکند؛احساس وحدت میکنم.واضح است که احترام آنگاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم؛یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم.آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت سلطه ی خود دربیاورم یا استثمارشان کنم.
احترام تنها بر پایه ی آزادی بنا میشود.
به مصداق سرودی فرانسوی "عشق فرزند آزادیست". نه از آنِ سلطه جویی :)
به نظرم همین یه پاراگراف قشنگ قلب اشتباه در روابط خیلی هامونو نشونه گرفته و همینو اگه بفهمیم کلی به سعادت رابطه نزدیک میشیم.
خلاصه به راحتی این کتاب تو قلب من جا گرفته و بدون شک از بهترین هاییه که تو زندگیم خوندم.
درمورد خودم و سیاوش بخوام چیزی بگم اینه که سیاوش آیینه ی منه... تقریبا هربار که من صادقانه و با تمام وجود پیش میرم سیاوش هم خودش رو خیلی بالا میکشه.
چند وقت اخیر داغون بود.اما حالا قشنگ دارم تفاوتشو میبینم. زنگ زدناش و اون لبخند گنده ای که تو جواب سلامم تحویلم میده. و انرژی که ازش میگیرم.با اینکه میدونم نا امیده و هنوز خیلی زیاد از این بلاتکلیفی خسته شده اما یه جوری بدون اینکه حتی بخواد داره انرژی منو به سمت خودم برمیگردونه.
(خوب من رفتم یه ساعتی با سیاوش حرف زدم و برگشتم.)
امروز رفته بودم خونه ی دایی ام.کوروش برای اولین بار بود خارج از مهد چند ساعت تو گروه خاصی بازی میکرد.به آینده اش در زمینه ی ارتباطات امیدوارم.گاهی قاطی بازیهاشون میشد اما خوب فعلا تو سن اوج لجبازیشه و بیشتر یه کارایی میکرد که در اصطلاح عامیانه بهش میگیم چوب کردن!
این باعث میشد گاهی تکی بمونه. یه سه چرخه اونجا بود اکثرشو کوروش تنهایی با اون بازی کرد.هرچند که لذت برد خیلی اما یه کم بابت قرار گرفتنش تو گروه نگران شدم. حالا میدونمم زوده و بیجاست البته.
مثلا بچه ها مینشستن اون دختری که از اینا بزرگتر بود براشون کتاب داستان بخونه. بعد کوروش مینشست وسطشون عین سرتقا یه کتاب دیگه برمیداشت و وانمود میکرد خودش داره برای بچه ها میخونه.اونم چی بلند بلند یه جوری که صدای قصه گوی واقعی رو پوشش بده کلمه های من دراوردی تو هوا میپروند و کتاب رو ورق میزد و به عکساش اشاره میکرد.
واقعا کاش چند نفر نزدیکم بودن دو سه روز یه باز جمع میشدیم بچه هامون با هم بازی میکردن.پسر دختر داییم چهارسالشه. انقدر خوب بازی میکرد.. یعنی فکرشو که میکنم سال دیگه کوروش همسن اون میشه و درکش اونهمه از بازی ها بالا میره و اونهمه از بازی های گروهی و قسمتی از گروه بودن لذت میبره دلم ضعف میره :)
دیگه بعد اونهمه بازی هم نیم ساعتی پیاده روی کردیم تا رسیدیم خونه و کوروش دیگه له له بود. حمامش کردم و یه دل سیر غذاشو خورد و به زور اومد تو تخت.ولی دو دقیقه ای خوابش برد... و الان سه ساعته که من خودمم و خودم.منم شام خوردم و با همسر حرف زدم و اینم از پستم و بعدش دیگه میخوابم...
حرف خاص دیگه ای هم نمونده.
خواهرم اینا دوباره از ساوه اومدن اینجا و از شنبه قراره دسته جمعی بریم ییلاق و دو سه روز اونجا باشیم.از یه طرف دوست دارم از یه طرف هم خوب این روزها احتیاج دارم به دیگران نچسبم و کمی تو فضای خودم باشم. ولی خوب یه جورایی باید برم...
حالا تا شنبه کی مرده کی زنده است؟
از امروزم فکر کیک هویچ افتاده تو سرم و دیوونه ام کرده.دیگه کی بتونم درست کنم خدا میدونه...
من فعلا میرم بخوابم..
تولد خردادی هامونم مبارک باشه.
خدانگهدار همتون :)