چهارشنبه روز تخلیه ی خونه بود.کمی روز سختی بود.خستگی جسمی زیاد داشت.باز زهره رو دیدم.تو کوچمون.بغلم کرد و صدای هق هقشو شنیدم.گریه کردیم... دیگه شوهرش اومد و جدامون کرد.گفت نگران نباشید باز میبینید همو.شوهرش خیلی دوست داشتنیه.خاکی و خوش برخورد و صمیمی... بهم گفت هر زمان هر کاریی از دست من براتون بربیاد میتونید روم حساب کنید...
از جریانات اثاث کشی که تلاقی خروج ما و ورود مستاجر جدید که همش دو ساعت بود پول پیش خونه رو آورده بود اما طلبکار بود چرا خونه خالی نیست بگذریم.
شب رفتیم خونه ی خواهرم.
داشتیم سر شام بحث میکردیم.کلا سه تا کارگر گرفته بودیم.همه ی کارتن ها رو با آسانسور پایین بردن و مبل و تخت و یخچال و گاز و لباسشویی موند برای راه پله که بسیار هم تنگ بود.من خیلی ازشون راضی بودم.خیلی کار بلد بودن و مواظب وسیله ها.سر صد و هشتاد توافق کرده بودیم.آخرش گفتن یه پول برای آژانس به ما بدید.من اصلا بعضی آدم ها رو درک نمیکنم.شوهرم کارد میزدی خونش در نمیومد و یکسره تو اعصاب خردی بود.هی میگفت اثاث کشی بدبختیه فلانه بهمانه.عجبا.... دیگه افتاده بود رو لج و گفت پول نمیدم.از اون طرف شوهر آبجیمم که اینجاست میگفت پول نده.همون که توافق کردی... آخرم شوهرم رفت دنبال کارش من به کارگره ده تومن دادم.
بابا خیلی ظلمه.از عصر تا ده و نیم شب کار کردن برای نفری شصت تومن.خوب چی میشه حالا یه ذره این ور اونور تر ؟ خلاصه که سر شام شوهر آبجی منو لو داد و بحث میکردیم.میگفتم آدم با خسیسی به هیچ جا نمیرسه.اینا گناه دارن واقعا.هم کارشون سخته هم درامدشون همیشگی نیست.بعد تکلیف رحم و مهربونی چی میشه.اونم جفت پاشو تو یه کفش کرده بود که اینا کارشون اینه.میخواستن این کارو انتخاب نکنن.از درامدشون ناراحتن بشینن تو خونه هاشون..
آخر بهش گفتم منو یاد پسر سفیر ونزوئلا میندازی.. مردم میتونن پول درارن،نمیتونن بمیرن... من شماها رو نمیفهمم... و خیلی خیلی دلم گرفته بود :(
صبح پنجشنبه خواهرام و شوهراشون دسته جمعی رفتن کاشان.من و شوهرم موندیم خونه آبجی.
همسر که ظهر رفت بیرون باز نفیسه و زهره اومدن پیشم.شوهرم میگفت چقدر خدافظی میکنید..
جمعه صبحم که راه افتادیم بسمت شمال و همسر موند همونجا که بره تهران.
روز اول که استراحت کردیم.شنبه نهار خونه ی آبجی که صاحبخونه ی منه دعوت بودیم.بعد نهار رفتیم خونه ی من و مرحله اول چیدمان رو شروع کردیم.
خونه کلا حدود هفتاد متره.یه خواب داره.دستشویی و حمامش یه جاست.یعنی مثلا تو دستشویی یه دوشم هست.کابینت و هود آشپزخونه قدیمی ان.دیوارها هم پر میخای بزرگ و رول پلاکه ... جا انقدر کمه که همون یه اتاق خواب نصفش تخته نصف دیگش رسما انباری شده.
اما من حالم با خونه خوبه.چون موقتیه و جاهای بهتر در انتظار منن.اصلا خیال ندارم خودمو با فکر اینکه از خونه راضی نیستم یا اگه چنین و چنان میبود خیلی بهتر بود،عذاب بدم.بلکه برای چیدن نقطه به نقطه اش از عشق تو دلم مایه گذاشتم.. حسم بهش مثل یه کنج امنه... در عوض کلا سرامیکه،بغل گوش خواهرمه،به حیاط آبجیم دسترسی دارم،هر طرف چشم میگردونم گلهای قشنگه،آب شیرین تمیز پرفشار دارم،نور خوب دارم...
هنوز پرده نداره برای همین شبا هنوز خونه ی آبجی میخوابیم.امروز صبحم همسر اومد شمال.کلاس سلمونیش از هفته آینده شروع میشه.خیلی پریشون حاله و انگار رابطمون منتظر یه جرقه برای دعوای حسابیه.سعی میکنم دور شم از دعوا.احتمالا مجبورم از خودشم دور شم... خود سنگدل بی احساسش که عشق رو قربانی همه چیز کرده... تو دلم حس بدی دارم بهش.کاراش و رفتاراش و حرفاش رو مخمه.صبح چند ساعت بعد رسیدنش آرزو کردم کاش نیومده بود و الان یادم رفته دیشب این موقع چقدر ذوق داشتم که صبح میرسه...
جوجه هم خوبه... خیلی خوبه... شکر خدا...
آبجیم اینا یه گربه دارن که دائم پِشی پِشی گویان دنبالشه.یا دستش یا دمش رو میگیره میگه بیم بیم یعنی بریم :) وای یعنی عالیه...
پ ن : این پست رو پری روز خیلی با حوصله و خوب نوشتم اما یهو جوجه پا گذاشت رو گوشی همه چی رو پاک کرد.. اینو دیشب نوشتم و الان که ساعت یازدهه منتشرش میکنم..
شاد باشید