دختر همساده

عزیزای جان سلام.

تو کامنتهای پست قبلی نسیم یه فلش بک زده بود به نسخه ی قدیمی من... برام گفته بود که وقتی با من آشنا شده من چجوری بودم.

وسوسه شدم که برم نوشته های قدیمیمو بخونم...

سه روز بود که خیمه زده بودم روی وبلاگ سابقم.اون وقتایی که با عنوان دختر همساده مینوشتم.

خیلی حس و حال عجیبی بود. انگار یکی دیگه رو میخوندم.

یکی که میتونم دوستش داشته باشم.

حتی با غم های گذشته اش گریه کردم و به ظنازی هاش خندیدم...

 

یه چیزی که خیلی ناراحتم کرد اینه که وبلاگم یکی از پر مخاطب ترینها بود. برای هر پست بین سی تا حتی نود تا کامنت هم داشتم!

دلم برای اینکه اونهمه دوست رو گذاشتم پشت سرم و خیلی غریبانه اینجا شروع به نوشتن کردم سوخت.واقعا وقتی اومدم اینجا فقط یه تعداد خیلی خیلی کم مثل آوا سهیلا و مینا و نسیم و نوستال و راسینال و احتمالا یکی دو نفر دیگه رو خبر کردم که این منم ! باقی رو رسما جا گذاشتم!

الان اسمهاشون رو که میبینم تو تمام پستهام کامنت هاشون هست راستش دلم براشون پر کشید.

به خاطر یه نفر که با من بد کرد همه رو با بی اعتمادی گذاشتم و اومدم اینجا...

هععععععییییی....

 

یه چیزی که برام خیلی جالب بود اینه که گاهی تقریبا هر روز مینوشتم! 

 

چقدر حالا که از این بعد دور زمانی نگاه میکنم عشق من و سیاوش به هم عجیب بود.چقدر همه چیز گره خورده به رنج بود.همو دوست داشتیم اما به هم رنج میدادیم... چقدر از این بابت خوب شد که اون روزها گذشتن...

 

یه وقت زشت نباشه دوباره من عنوان کنم چقدر از این زمان حالی که توش زندگی میکنم و تغییراتی که کردم خوشحالم :) و چقدر به آینده ام خوشبینم :)

 

*************************************************************************

خوب این روزهای بعد از سفر یه جوری میگذرن... 

باز زندگی من داره از حجم بالای کارهایی که دارم منفجر میشه و باز منم که دارم مقاومت میکنم تو انجام دادنشون و روی روال آسایش انداختنِ زندگیم...

در حال حاضر دو تا کار خیلی واجبم آماده کردن دو تا سفارش شماره دوزیه. یکیش تا آخر ماه یکیش تا نیمه ی دی!!!! بعد به اندازه ی همین مهم سنتورمه! چند هفته است تمرین نکردم آخه. دو هفته ای که ساوه بودم فقط یک هفته اش رو کلاس تعطیل بود. هفته ی دومش زنگ زدن گفتن بیا که گفتم نمیتونم.

الانم باز خودم زنگ زدم گفتم دو هفته نمیام.هم بخاطر اتوبوس سوار شدنم میخوام قرنطینه باشم هم خوب آماده نیستم...

دیروز نشستم سنتور جانمو کوک کردم. سریع تر و فرز تر از همیشه... لذتشو بردم.

فقط نمیدونم حالا که هم اینجا قرمز شده هم انزلی چرا کلاسا رو تعطیل نمیکنن و ما رو تو این استرس میذارن!

 

هوا هم خیلی سرد شده. یه جوری که وسط خونه وایمیسم یخ میزنم میچسبم به شوفاژ میپزم. یه حسی مثل اون شبا که میخوای بخوابی با پتو درگیر میشی.بعد یه پاتو بیرون پتو میذاری انگار دمای هوا همون میشه که دلت میخواد!

خوردنی های خونه هم ته کشیده.باید یه خرید کوچولو بکنم.

دلم هم برای سیاوش پر میزنه... یعنی دیگه گاهی حس میکنم با یه خنجر وسط قلبم دارم زندگی میکنم و اون خونی که بی وقفه ازش میریزه رو باهاش سازش کردم و باهاش عادی رفتار میکنم!

جوجه ام رو تا حالا به زور خونه نگه داشتم. صبح ها بیدار میشه یه عالمه به سر و روم بوسه میزنه.بعدش میگه دوست داری بریم خونه ی خاله ؟؟؟ یا دوست داری بریم مگازه خرید کنیم ؟

تو این هیر و ویر هم گواشش تموم شده هم وسایل کاردستیش هم ماژیک وایت بردش... حوصله اش سر میره خوب... فقط مونده کارتون... 

امشب بهش گفتم میخوام دعا کنم.تو رخت خواب بودبم. گفتم خدایا شکرت که تخت خواب داریم. تکرار کردو گفتم خدایا شکرت بالش داریم.تکرار کرد.

گفتم خدایا شکرت من و کوروش همدیگه رو داریم. گفت خدایا شکرت من و مینا همو داریم :) بعدم گفت دیگه بسه دعا نکن. بخوابیم... بغلش کردم.دستم رو قفسه ی سینه اش بود و انگار یه گنجیشک تو سینه اش زندگی میکرد... اصلا ضربان قلبش که میره زیر دستم یه حالی میشم. ازش زندگی میگیرم.

خدایا واقعا شکرت که کوروش نور امیدم تو زندگیه :)

 

امشب یه فیلم دیدم به اسم A simple wedding . با بازی شهره آغداشلو. دوستش دارم خیلی زیباست. ولی فیلم ... در حد فان جالب بود.

پریشب هم فیلم The Terminal رو دیدم که تام هنکس عزیز توش میدرخشید. خیلی دوستش داشتم.

 

خوب دیگه باورم نمیشه ساعت دو شبه !!! از روزی که از سفر برگشتم کارم شده باز دیر بیدار میشم و از اون ور دیر میخوابم. الان تازه حس میکنم نهایتا یازدهِ شبه!

 

به یاد وبلاگ دختر همساده شعر بخونیم؟؟؟

 

 

 


ما شعله های سرکش اندوه بودیم

آدم به آدم‌ می رسد ما کوه بودیم

 

گشتم تمام خانه ها را در ندیدم

زندانی از وابستگی بدتر ندیدم

 

پایان این دیوانگی ها ناگوار است

چیزی که جاماند از تو در من انتظار است

 

ابریم و غیر از گریه ی پنهان نداریم

حرفی برای هم به جز باران نداریم

 

رفتی خیابان زیر پای شهر گم شد

تصویر تو در سایه های شهر گم شد

 

این شهر شیرین های شیرین کار دارد

فرهادهای کوه کن بسیار دارد

 

اما یکی شیرین شهرآشوب من نیست

این چهره های کاغذی محبوب من نیست

 

ای همقطارِ آخرین رویا کجایی؟

ای بی تو من مجنون بی لیلا کجایی؟


*احسان افشاری

 

۱۹ آذر ۰۳:۵۲ نرگس بیانستان

خب آدرس بذار بریم بخونیم :)

اگ دوس داری البته 

نرگس جوان مگه تو نبودی ؟؟؟ میخوندی که .

سلام مینا،وقتت بخیر

دورانی که بلاگستان پررونق بود،روابط خیلی صمیمی تر بود بنظرم تا حالا که اینستا هست،منم دوستان زیادی داشتم که هنوزم بهشون فک میکنم و براشون دعا میکنم

وقتی بلاگفا قاطی کرد یه مدت زیادی من واقعا بهم سخت گذشت و وقتی درست شد دیگه حتی رمز عبورمم یادم نمیومد😑‌ وبعد اون کم کم فاصله گرفتم

دختر منم صبحا منو بوس مالی میکنه و مثل بچه گربه نرمه

سلام بهار جان... 

آره عزیزم. شاید بخاطر اینکه فضای وبلاگ شفاف تر بود . خوبی و بدی همه معلوم بود . هععععی :(
ای وای.. اصلا همه چیز در درجه ی اول تقصیر بلاگفا بود . درست میگی.

ای خدا... خدا رو شکر بخاطرشون❤

۱۹ آذر ۱۰:۳۲ لادن --

اینترنتی خرید نمی‌کنید؟ اون جا که نوشتید هم گواشش تمام شده هم ماژیک وایت برد و..‌. یاد بچگی خودم افتادم که چقدر مداد رنگی و مداد شمعی و وسایل کاردستیم برام مهم بود.

 

 

+خدا حفظشون کنه.

چرا عزیزم اتفاقا من خیلی از خرید هام رو اینترنتی انجام میدم اما خوب برای یک ماژیک وایت برد و یک بسته گواش خریدن دیگه به ذهنم نرسید که بخوام اینترنتی بخرمش... 

چه بچگی لاکچری داشتی آقا ^_^

ممنون

چه قشنگ... شیفته‌ی شعر شدم ^_^

 

اتفاقاً دیروز که داشتم میخوندمت، احساس کردم خیلی تغییر و پختگی برات اتفاق افتاده طی این سال‌ها؛ کنجکاو شدم که برگردم نوشته‌های خیلی قدیمیتُ بخونم.

البته فک میکردم تو همین وبلاگ باشه، چون از روزی که من تک و توک توجهم بینِ کامنتای وبِ دوستام به اسم و کامنتت جلب میشد و یواشکی به وبلاگت سر میزدم یه چندتا پست میخوندم و میرفتم (:دی) با همین اسم بودی!

البته "بلاگر کبیر" منظورمه

و خب همون َم اگه اشتباه نکنم باید حرفِ حداقل شاید ۵، ۶ سال پیش باشه، نمیدونم!

یادمه اون‌موقع‌ها کلاس زبان میرفتی، همیشه شاگرد اول بودی ویه بخشی از حرفات درمورد رقبات و دوستای کلاس زبانیت َم بود!

همون موقعش َم من تو دلم حس میکردم چه شخصیت خانوم و منطقی و بزرگونه‌ای داری :دی

همین شد که اول تو ذهنم و بعد رو زبونم "شما" ثبت شدی :دی

 

الان َم جزو وبلاگایی هستی که سعی میکنم خوندنتُ از دست ندم

با اینکه تقریباً یجورایی میتونه روزانویسی محسوب شه، ولی باهاشون و لابلاشون یه حرفای خیلی خیلی خوبی میزنی، که منُ به شدت جذب میکنه خودمُ بشونم پاشون و یاد بگیرم ازشون...

مثلاً کتاب هنر عشق ورزیدن رُ دست تو دیدم که خریدمش و خوندمش و عاشقش شدم!

یا همیشه سبکِ مادر بودنتُ تحسین کردم و آفرین گفتم...

دیروز که دیدم یه جا نوشتی کاش به بچه‌های دیگران چنین حرفایی نزنیم، یه شوک بهم داد و به خودم اومدم دیدم چقدددددددر ما این کارُ انجام میدیم!!! حالا شاید بی‌منظور یا صرفاً جهت اینکه یه چیزی به بچه گفته باشیم، درحالیکه اصن فکرش َم نکرده بودیم چقد می‌تونه آزاردهنده و مداخله کردنِ اشتباه محسوب شه

دیگه سعی کردم آویزه‌ی گوشم کنمش که حتی به بچه‌ی خواهرم که عزیزترینه، این حرفا رُ نزنم و تربیتش رُ بسپرم دست مامانش ^_^

 

خلاصه که ممنون که هستی و می‌نویسی

و اجازه میدی یکی مثِ من هر روز چیزای تازه ازت یاد بگیره و کنارت حداقل تلاششُ کنه که بزرگ شه ...

سبک افکار و رفتارتُ انقد دوس دارم که خیلی وقتا آرزو میکنم کاش از نزدیکتر میشناختمت ^_^

 

+ دنیا به کامت و دلت همیشه سرزنده ایشالا :*

کدوم سالها ؟ تو مگه اثلا چند ساله منو میشناسی ؟

یواشکی :)) خیلی باحال بود ...

عه چه باحال پس تقریبا از اول این وب با من بودی !! 

چقدر چوب کاری کردی منو دختر. مرسی. چقدر خوشحال شدم کتاب هنر عشق ورزیدن رو عاشقش شدی. من دوست دارم دوباره بخونمش
چقدرم شما نکته سنج و ریز بینی. انگار با جون و دلت میخونی ... چقدر خوب 

من از شما ها ممنونم که هستید و میخونید منو و به تلاشم برای ارتباط گرفتن جواب میدید.

جیگرتو . 

سلام مینا جان. 

اگه امکان داره آدرس دختر همساده رو بذار.

عزیزم جواب کامنتم به نرگس رو بخون لطفا . 

۱۹ آذر ۱۲:۱۵ اون روی سگ من نوستالژیک ...

وای مینایی، اون وبلاگت، تو دقیقا یه کودک مظلوم و قربانی بودی

واینجا تبدیل شدی به یک فرد بالغ چقد سخت ولی زیبا این مسیر رشد روطی کردی

وبهت افتخار میکنم.

چقدر هم مدل زندگی کردنم غم انگیز و وحشتناک بود . چقدر ولی زمینه ی قوی بودن داشتم .


مرسی جان. 

چقدر جالب و خوبه وقتی دوستان اینهمه خاطره از گذشته و یادداشت های آدم دارن. خوشم اومد.

وبلاگنویسی خیلی خوبه. به من حس خیلی خوب و صمیمی با دوستانم میده. هر چند الان با وجود اینستا و استوری گداشتن دیگه مثل اون موقع نیست ولی باز هم دوستش دارم

 

مینا حانم همیشه قسمتی از دعاهام اینه که دوری و فاصله ی بین شما خیلی زود به پایان برسه و کنار هم از عشقی که به هم دارید لذت ببرید . 

آخه زندگی بعضی ها مثل فیلم میمونه. یه خط داستانی ویژه داره. داستان زندگی من در اون زمان این مدلی بود ... 


اصلا همش تقصیر اینستا بود راست میگی... :(

ممنونم ازت عزیزم باران... 

۱۹ آذر ۱۳:۲۵ نرگس بیانستان

من تازه رسیده بودم ک تو نقل مکان کردی :)))

 

بعد الان ک نوشته های اون موقع ات یادم نیست :/

Zizinet.blog.ir


رمز : 911542

۱۹ آذر ۱۶:۰۷ soheila joon

یادش بخیر مینا هرروز صبح که بیدار میشدم وبلاگتو چک میکردم 

چقدر عوض شدیم هممون. 

دقیقا یادمه یه بار بهم گفتی صبح زود که بیدار میشم وقتی میبینم تو نصف شب آب کرد و پستت حاضر و آماده است که من بخونم چقدر خوشم میاد :)


تو که از اولم عاقل و بالغ مینوشتی. الان فقط مادر شدی و هنرمند تر :) 

۱۹ آذر ۱۹:۰۳ نازنین

مینا جون آدرس دختر همساده رو برامون میزاری؟ 

Zizinet.blog.ir


رمز : 911542

۱۹ آذر ۲۲:۲۷ نرگس بیانستان

مرسی عزیزم :)

:)

۱۹ آذر ۲۲:۵۰ رهآ ~♡

مرسی بابت آدرس.

 

تازه پستت کامل خوندم.

منم ی هفته ای هست شبا الکی بیدارم. هیچ کار مفیدی هم نمیکنما. مثلن دیشب از ساعت 12 ولو بودم تا تقریبن 2، بعد حتا گوشی هم دستم نبود! الکی از اینور به اونور میشدم و واقعن کلافه شدم.

حالا تو صبح میخوابی، ولی فسقل دیگه 8 یا 9 بیداری میزنه و منممم هلاااک خواب دیگه مجبورم بیدار شم :((((

آخ من انقددد دلم میخواد تا 12،1 بخوابم، ی کله هاااا. :)))

 

 

اوخی چه جالب. منم دو شب با فسقل خدایاشکرت راه انداختم. البته فعلن این نیم وجبی شیطنت میکنه و پارازیت میفرسته وسط خدایا شکرت گفتن ها. ولی خب در کل دوست دارم همیشگی ش کنم. :)

خواهش می کنم رها جانم.


وای بی خوابی خیلی بده. 
ولی راستش اینه که من هم دلم میخواد یه عالمه ساعت پشت سر هم بخوابم یعنی گاهی دلم تنگ میشه واسه اون زمان هایی که حداقل ۱۱ ۱۲ ساعت می خوابیدم نمی دونم شاید هم روح تنبللم دلش برای اون زمان تنگ میشه :)

کوروشم بیشتر از یکی دو جمله اعصابش نمیکشه‌.

یه چیزی در تو هست قبلا هم فکر میکنم یک بار من بهت گفتم که قشنگ نماد تو هست یک شاخص منحصر به فرد مال خودته 

و اون قلب بی کینه و مهربون و عاشقه 

تو در هر نقشی که باشی با هر مدل شخصیتی که داشتی و ازش عبور کردی و داری این خصلته پر رنگ تر از هرچیز دیگه ای در تو می درخشه

هرکسی این نعمت رو نداره و تو باید روزی چندبار به خاطر همین یه مورد خدا رو شکر کنی چون اصلا چیز کمی نیست 

و همین دقیقا چیزیه که تو رو شفا میده 

این گوهر همیشه با تو بوده و الان تو این روزهای سی سالگی درخشانتر شده و هر روز بیشتر از قبل درخشان میشه و همین بهت کمک کرده رشد کنی و بزرگ بشی و بالغ تر بشی  

قلبم عاشقه نسیم. اینو با فروتنی ازت میپذیرم و اینو به عنوان یه بخشی از مینا بودنم شناخته ام و لذتشو میبرم و خیلی هم شکرگزارشم :)

مرسی از تو

۲۰ آذر ۱۲:۴۴ مامانی

سلام عشق جانم🎈

اولین باری که اومدم وب دختر همساده

یادمه کامنت گذاشتم که میتونم ازین ببعد دوست شما باشم؟

و تو جواب دادی : حس کردم داری ازم خواستگاری میکنی😂😂😂😂 ، بله.

 

یادش بخیر...

منم دلم خواست برم بخونمش.

 

خوشحالم که اینهمه سال دوست خوب منی.

یکی از گزینه های موثر در تغییرات من توی این سالها ، خودت بودی❤️

 

بمونی برام💝

سلام مینا جان.


وای تو یادته؟؟؟ آره آره یادش بخیر... اتفاقا خوندم این کامنتامونو و باز خندیدم... 

عزیزمی. 

۲۰ آذر ۱۷:۳۴ گیسو کمند

حیفه که کلاس سنتورت رو نمیری اونقدر حیفه که دلم میخواد من به جات برم کلاس😁 من قبل کرونا کلی برنامه ریزی کرده بودم که برم کلاس یه هنر رزمی ولی کرونا اومد و همه چی لغو شد. 

کوروش جانم🥰 فقط اونجاش که میگه بسه دیگه دعا نکن😅منو یاد داداشم انداخت وقتی کوچولو بود قبل از خواب براش قصه میگفتم اگه خیلی خسته بود و میخواست بخوابه بهم میگفت بسه دیگه کاملش نکن میخوام بخوابم😆 در حالی که من قشنگ سه چهار سال کودکیم رو هر شب با دو سه تا داستان تکراری میخوابیدم و تا همشون رو برام تا آخر تعریف نمیکردن نمیخوابیدم.  پسرها دنیای متفاوت و عجیبی دارن😊

ولش نمیکنم. الان تو خونه تمرین میکنم تا دوران قرنطینه به سر بیاد.


من عاشق هنرای رزمی هم هستم. وای چقدر حیف شد... مامانم نمیذاشت 😡

با کوروش تو یه میتینگ زوم شرکت کرده بودم برای بچه های ایرانی تو انگلیس بود. بعد یه خانمی اومد یه کم از عیسی مسیح برا بچه ها حرف زد بعد یه کم دعا کرد. کوروش یکسره میگفت بسه دیگه دعا نکن. مجبور شدم صداشو میوت کنم 😂

وای چه خوب بود داداشت 😂😂😂
خوب تو انشرلی بودی فرق میکنی😍

۲۰ آذر ۱۷:۵۴ گیسو کمند

خدایا🤣 کوروش خیلی باحاله😘

😁

مینا ..
می دونی چقدر ناراحت شدم که دوستات ُ به خاطر ِ من از دست دادی.
چقدر شرمندتم دختر.
و چقدر نمیشه این بدی رو جبران کرد و اون حس ِ ناخوشایندی که در تو توی ِ اون برهه ایجاد کردم رو خنثی کنم.
چقدر ابراز احساسات با نوشتن کار ِ سختی ِ،اینکه بخوای همه ی حست رو به طرف مقابل صرفاً با نوشتن انتقال بدی.
بعد از اون عذاب وجدانی که در من شکل گرفت سعی کردم چه کلامی و چه غیرکلامی کسی ُ آزار ندم و خداروشکر الان حواسم خیلی جمع ِ .
کاش اون خواننده هایی که تعدادشون کم نیست ُ تو رو گم کردن هم منو ببخشن و یه جورایی پیدات کنن.
بعد از اون پیامی که تو لینک ِ ناشناس ِ تلگرام واست فرستادم ُ طلب بخشش کردم یکمی حالم اوکی شد،چون تو اون مدتی که بخوام دوباره بهت پیام بدم و اون گذشته رو یادآوری کنم که خدای نکرده حالت بد نشه خیلی با خودم درگیر بودم که آیا بازگو کردن ِ اتفاقات تلخ ِ گذشته کار ِ درستی هست یا نه؟
برات آرزوی ِ بهترین اتفاقات ُ دارم هم چنان.
سفر ِ انگلیس و دیدار با همسرت و زندگی ِ خوشگلی که در انتظار ِ هر سه نفرتونه.
وقتی از وب ِ قبلیت گفتی خیلی خاطره ها تو ذهنم یادآوری شد.
با اینکه رمز رو گذاشتی ولی دلم نیومد بدون اجازه ت برم پستات ُ بخونم،گفتم شاید شامل حال ِ افراد ِ دیگه ای باشه رمز.
حالا اگه اجازه میدی من وب ِ قبلیت رو باز کنم،اگه نه هم درکت میکنم عزیزم.
هر چند که این وبتم از همون ابتدا بی اجازه دارم میخونمو نگم برات که قلمت طرز بیانت چقدر شگفت انگیزه،چقدر درس گرفتم ازت و چقدر انرژی ِ مثبتش رو من تاثیرگذاره و قطعاً همین حس ِ خوبی که در مخاطب ایجاد میکنی به خودت برمیگرده.

آزاده جان.

شرمنده نباش. من که اونا رو ننوشتم تو رو معذب کنم.  راستش وقتی داشتم وبلاگ رو میخوندم کامنتهاش رو هم میخوندم. خیلی کامنت ازت با اسم خودت داشتم. چقدر دوست بودی چقدر خوب بودیم.
هنوز تعجب میکنم که اون اتفاق افتاد :((
ولی خوب باز گذشته و رفته. من از تو کینه ندارم خیالت تخت. خدا منو بخشید وقتی کارای خیلی بدتری کردم دیگه این مساله چیزی نیست که من ازش ناراحت بمونم و کینه بردارم. 
تو خیلی کار خوبی کردی بهم پیام دادی. حال منم بهتر گردی.

آره آزاده اشکالی نداره اگه بخوای بخونی . 

مرسی از تو :) 
عشق بهت بباره .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان