26 ژانویه 2022

بچه ها سلام.
آقا دیگه سرعتم داره خوب میشه تو پست نوشتن ها :)
 
پنجشنبه که پستم رو نوشتم هر چی تا شب بدو بدو کردم باز به همه کارهایی که میخواستم بکنم نرسیدم اما کلا از خودم راضی بودم.
کتاب اول امسالم رو تموم کردم و چقدر دل انگیز بود برام...  درمان شوپنهاور :)
 
اینکه کوروش نصف غذاش رو خورده بود هم کلی باعث خوشحالیم شد.
 
جمعه رو از هفت صبح شروع کردم. برای کوروش سیب زمینی و تخم مرغ گذاشتم آب پز شه. با نمک دوست داره.و بعد از اینکه رسوندمش مدرسه رفتم یه سوپرمارکت هندی حسابی خرید کردم.
خوب جمعه ها کوروش تا دوازده و نیم مدرسه است و دیگه تا رسیدم خونه و کامنتهای پست قبلم رو تایید کردم و برای گواهینامه ی رانندگیم درخواست آنلاین دادم و به مامانم برای تولدش زنگ زدم و لیست واکسنهایی که تا به حال کوروش زده رو از اینترنت درآوردم و انگلیسی هاشو پیدا کردم و نوشتم که بفرستم برای تکمیل ثبت نام درمانگاهش  ساعت شده بود یازده و نیم!
دیگه تندی پاشدم که ببینم چه کارهایی رو میتونم تو نیم ساعت انجام بدم و خوب خریدها رو مرتب کردم و رفتم دنبال گل پسر قند عسلم.
خوب روز جمعه کلا به چشم هم زدنی تموم شد ولی استرس های من شروع شده بود بابت اینکه از هفته ی پیشترش با سیاوش قرار داشتم که آخر هفته کوروش رو ببرم جایی تا ببینه.
براش یه لوکیشن فرستادم و بلافاصله زنگ زد که اولش درمورد پیدا کردن آدرس حرف زد و بعدش باز زد تو فاز حرف زدن درمورد زندگی .
اونجا بهش گفتم که تو همه ی راهها رو بستی. بهش گفتم چرا پشت من اون حرف رو زدی.
بعد بچه ها زد زیرش! گفت نه من نگفتم! منم وارد جزییات بیشتر نشدم.
 
واقعا شنبه همه اش استرس یکشنبه رو داشتم.
کوروش هم بهونه میگرفت همش .نشست گفت یه لیست مینویسم بریم خرید کنیم. خوب واقعا یکی اینکه چیزی احتیاج نداشتیم یکی اینکه نمیدونید خرید رفتن با کوروش چقدر سخته .بهش گفتم میتونیم بریم قدم بزنیم و پارک ببرمت.
به زور راضی شد.رفتیم پارک و با هم بازی کردیم .با حضور کامل. تا اینکه یه خانواده اومدن دو تا بچه داشتن.
 
بخدا من حظ میکنم انقدر اینها بچه هاشون رو باحال بار میان.بچه هاشون همیشه بیرون تو کالسکه ان. حتی من به ندرت دیدم بچه ها رو موقع گریه از کالسکه درارن بغل بگیرن.بعد بیرون میبینی یه چیز میشه انقدر قشنگ با هم مکالمه میکنن و بچه ها هم قبول میکنن! بعد اصلا اینهمه هم زود بچه ها رو از خودشون جدا میکنن برای خواب و فلان.
بعد ما...  دایم بغلش کن از محبت اشباع شه بچه ی مهربونی شه. زود جدا نکنش آسیب میبینه. تا یه سال و نیمگی باید بچسبه مامانش. تا سه سالگی هم مادر کنارش باشه . آزادش بذار هر کار میخواد بکنه.بکن نکن بهش نگو بذار کشف و فلان کنه ... من که واقعا فکر میکنم کوروش از بس آزادی داشته الان اصلا نمیتونم بکنمش تو چارچوب خاص.
حالا این خانواده اومده بودن کوروش رفت با دختره که احتمالا پنج سالش بود بازی کنه.
دختره نگاش میکرد میگفت وای چه کاپشن خوشرنگی پوشیدی از تیپت خوشم اومد. یا آفرین چه باحال اون حرکتو انجام دادی. یا مرسی که کمکم کردی اینجا دستمو گرفتی تو واقعا مهربونی ...  من همش حس میکردم یه آدم بزرگ داره با کوروش مکالمه میکنه!
خلاصه که بچه ها کیف کردن و بعدش ما برگشتیم خونه.
یکشنبه هم حدود ساعت دو رفتیم یه مرکز بازی سرپوشیده و باباشم اومد.
از یه بابت خوشحالم.
بچه ای که با فریاد و عصبانیت داد میزد و خطاب به باباش میگفت بهم دست نزن. منو نگاه نکن باهام حرف نزن .الان میره بغلش.خوب البته که سیاوش هم هر بار دیده تش با کیفیت ترین اخلاقشو ارایه داده براش .(این هم زمان ناراحتم هم میکنه )
توی مرکز بازی هم باباش یه مدتی رو کنارش بود بعد اومد پیش من نشست.
از اینکه سعی میکرد فاصله فیزیکی رو به زور از بین ببره و شوخی های بدنی بکنه و خیلی خودمونی طور یهو آدمو بکشه تو بغلش خوشم نمیومد و معذب بودم.
ولی خیلی خیلی خیلی زیاد حرف زدیم.
اونجا بهش گفتم باید با شوهر آبجیم رو به رو شی تا من تکلیفم روشن شه که کی اون حرفو زده. اونم سر حرفش موند و گفت نه من نگفتم.
حرفهامون به جایی نرسید.
ولی دیدار بدی نبود .میدونید برنامه هایی که سیاوش میگفت خیلی خوب بودن.
برگرد تا سه ماه دیگه یه خونه تو منچستر اجاره میکنم برات و نمیذارم تو خونه های دولتی اینجا باشی.هر ماشینی دوست داری برات میخرم. با هم فلان و بهمان کارو میکنیم. میگه میخواد طراحی داخلی ساختمون بخونه بعد از اینکه دوره زبانش رو تموم کرد.
من بارها از خودم پرسیدم مینا حست چیه ؟ و مینا هنوز نه پشیمون بود نه میخواست یه قدم به عقب برداره. بهش گفتم خوشحال میشم اونجایی که میگی ببینمت ولی من نیستم دیگه.گفتم نمیتونم اصلا تو یه خونه زندگی کردنمون رو تصور کنم. و اینکه نمیتونم با برگشتن قمار کنم. باید فکر کنم اگه برگردم و دوباره به این نقطه برسیم چی میشه. و خوب نمیخوام اصلا تو موقعیتی قرار بگیرم که احتمال این باشه من همه این چیزا رو دوباره تجربه کنم.خصوصا که کوروش هم داغون میشه اینجوری.
 
و حسم اینه همه این اتفاقات خوبی که میتونه برای شخص سیاوش بیفته با برگشتن من ممکنه براش خراب شه چون همیشه تو زندگی با من خودشو ول میکنه و به یه نقطه رضایت میچسبه و دیگه تکون نمیخوره. بلکه اینجوری برای اونم بهتر باشه.
سیاوش لیاقتشو داره درس بخونه و برای خودش کسی باشه.
گفت کسی رو جز تو نمیتونم دوست داشته باشم.
گفتم ما برای اینکه آدم دیگه ای رو دوست داشته باشیم مگه عجله داریم؟
چرا باید بهش فکر کنیم اصلا؟
بذاریم زمان زخم ها رو درمان کنه.
 
مشکلم فقط اینه سیاوش یه درصد هم به جدایی فکر نمیکنه . همه اش درمورد بعد برگشتن من حرف میزد و من هرچی سعی کردم مکالمه رو به اون سمت ببرم که بیا فکر کنیم بعد جدایی چیا میتونه بشه راه نمیداد...
برای همین مثلا پیشنهاد داد با هم دوست باشیم. زیاد بریم بیرون وقتی کوروش مدرسه است. میگه اینا باعث میشه همه چیز درست شه. نتونستم حالی اش کنم که این ها که تو میگی اولویت های من نیستن.حتی برام ناخوشایند هم هستن.من انقدر باهاش حرف داشتم که در طول سالها پشت گلوم موند الان دیگه اصلا برام بی ارزش شده که دعوتم کنه به حرف زدن. انقدر شروع کننده ی مکالمه بودم و اون با گفتن اینا غر زدنه .اینا کش دادنه. تو زیاد از زندگی میخوای خفه ام کرده که حالا دیگه نمیتونم خوب... بعد از پارکه هم رفتیم چند تا نون برای من خرید و من و کوروش برگشتیم خونه خودمون اون هم رفت خونه خودش...
یه کمی بعدش پریشون بودم.
خوب اینجا که منو میشناسید همه. اینکه میل به در رابطه بودنم چقدر بالا بوده همیشه. خوب معلومه الان هم دوست داشتم با سیاوش میبودم. با هم زندگی درستی میداشتیم. بدون اینکه تن و بدنم بلرزه. بدون اینکه جنگ های حاد داشته باشیم. چی میشد اینجا واقعا نقطه ی شروع میشد برامون. برای رابطه و احساسمون. کلی فکر میکنم اینهمه از خدا میخواستم بیام پیش سیاوش و اندازه یه قدم زدن و خرید رفتن باهاش باشم چی شد؟؟
من فقط میدونم ریشه ارتباط ما ضعیف و بید زده شده بود.
خیلی بده با یکی باشی ولی عمیقا حس کنی بدون اون بودن چقدر آرامش داره برات. بخوای جلو چشمت نباشه. حرفی نباشه که بزنید. اگه حرفی باشه از زدنش بترسی. مرتب مورد قضاوت باشی. مرتب ترس از اون فضای غیر صادقانه داشته باشی. از کارهایی که میکنه و حرفایی که میزنه و مدلی که خودش رو اداره میکنه خجالت بکشی .
خوب چرا باید برم عقب ؟ تنها جای زندگیم که بخوام بهش برگردم دوران حاملگیمه. دیگه هیچ کجاشو دوست ندارم دوباره تجربه کنم.
 
دوشنبه کوروش رو که گذاشتم مدرسه یعنی تا خود ساعت سه بعد از ظهر کار سرم ریخته بود. رفتم براش یه دوچرخه خریدم و آوردم خونه. رفتم کالج جدید برای زبانم جدول زمانی گرفتم. رفتم ساعتمو درست کردم. رفتم کارت واکسنم رو بصورت الکترونیکی ثبت کردم. و بعد هم دو تا قرار تلفنی و حضوری درمورد خونه داشتم. دیگه فقط برگشتم خونه یه سالاد درست کردم و غذا خوردم و تندی رفتم دنبال کوروشم.
همش میخوام یه کم احوال کوروش رو با کیفیت کنم نمیتونم.
از مدرسه که میاد بیست الی چهل دقیقه با گوشی من بازی میکنه و دو ساعت هم کارتون میبینه. باقیشو همش بد خلقی میکنه. گریه میکنه. جیغ میزنه .
بعد من همش بهش میگم بیا نقاشی کنیم که گاهی میاد ولی به ندرت. یا بیا منچ بازی کنیم. راه نمیده. فوتبال رو راه میده اما خوب چقدر میتونیم مگه ؟
 
دیروز که از مدرسه اومد چشماشو بستم و دوچرخه رو گذاشتم جلوش و سورپرایزش کردم. فکر میکردم خیلی خیلی خوشحال شه اما فکر میکنم اونجور که باید نبود.
 
حالا نمیدونم به پریودم ربط داره یا نه اما احوال خودمم خوش و خرم نیست.
تو این چند روز یه عالمه دفعه گریه کردم. بیخودی یهو...
یکی تو اینستا دایرکت داده بود نمیترسی. گفتم میترسم. گفت شبیه اونایی که میترسن عمل نمیکنی...
خوب خودمم فکر میکنم به همه این چیزا میبینم خیلی جسارت و افسار گسیختگی و قدم بزرگ برداشتن ازش معلومه. ولی خوب فکر میکنم که چرا میترسم.
صادقانه حتی از اینکه درست تصمیم نگرفته باشم میترسم اما خوب انتخابم اینه عقبگرد نکنم.
 
دیروز هم روز خیلی بدی داشتم. این روزها کلا یه پام مدرسه ی کوروشه. کوروش کلاس رو به هم میریزه.کوروش به یه بچه حرف بد زده. کوروش لباسشو درآورده به بچه ها گفته بیاید قلقلکم بدید.کوروش این کارو کرده. کوروش اون کارو کرده.
دیروز هم رفته بودم باز با یه خانمی درمورد کوروش حرف بزنیم.
میگفت بنظر میرسه همش دنبال جلب کردن توجه ماست. یعنی میخواد یه چیزی رو ما در موردش متوجه بشیم ولی نمیتونه به زبان ساده بگه .برای همین این کارا رو میکنه. ازم درمورد دیدار با پدرش پرسید. و گفت شاید این برای کوروش خوب نباشه الان ولی خوب من موافق نیستم. یعنی من دیگه چاره ی دیگه ای ندارم که .نمیتونم بگم خوب باباش تو نبینش حالا فعلا...
بعد هم گفت امروز صبح برم با یکی دیگه حرف بزنم.
خوب جلسه امروز هم اینجوری بود که دوباره دونه به دونه مشکلات کوروش رو توی مدرسه و خونه بررسی کردیم و قرار شده با هم یه چارت تشویقی براش طراحی کنیم.که یه کپیشو من تو خونه داشته باشم یکی هم تو مدرسه باشه که آموزش هامون در یه جهت باشه و کمکش کنیم هر چی که هست بهتر بشه.
 
دیشب باهاش حرف میزدم. دیگه اصلا حاضر نیست با این دخترای همسایه ام ارتباط برقرار کنه. سرشون داد میزنه جوابشونو نمیده پیششون نمیره.
دیشب بهش گفتم به مامان بگو چرا عصبانی هستی.چرا داد زدی.
گفت عصبانی ام. نمیخوام اونا با ما زندگی کنن
گفتم دوست داری کی با ما زندگی کنه؟ تو دلم گفتم حتما الان اسم باباشو میاره و من باید بشینم خون گریه کنم.
گفت هیچ کس. یه خونه برای خودمون داشته باشیم . دوتایی زندگی کنیم. نقاشی های جدیدش همش دو تا آدمکه (خودم و خودش) با یه خونه.
میگه برای خونمون میریم گل میخریم پشت پنجره ها میذاریم. اتاق خودش رو میخواد و دوست داره اتاقش رو رنگ بزنیم ...
میگه عکسامونو بزنیم دیوار...
من اینا رو میشنیدم و داشتم داغون میشدم.
حرفامون که تموم شد یه دل سیر گریه کردم...
خدایا چرا من نمیتونم کوروش عزیزمو خوشحال بکنم؟
اینجا باید خیلی منتظر شم تا بهم خونه دولتی بدن.
ولی هر چی به خونه اجاره کردن فکر میکنم بیشتر میترسم. فکر کنم برای من و کوروش دولت تا سقف 500 پوند ماهانه برامون اجاره میده. اما خوب یه خونه مناسب ما کرایه اش مثلا هفتصد پونده. بقیه شو چه کار کنم؟
دیشب داشتم با یه دوستی حرف میزدم. گفتم خوب چی کار کنم. انگار باید قید کالج مالج رو برای همیشه بزنم. خوب شنبه یکشنبه که نمیتونم کار کنم.سه شنبه و چهارشنبه هم که کالج دارم. چجوری میتونم با این اوضاع کار پیدا کنم؟ عملا نا ممکنه. مگر اینکه اون دو روز هم خالی شه بتونم کار کنم.
وای یعنی دارم روانی میشم...
چشم درد و سر درد داره از پا درمیاردم و از اینکه ذهنم بسته شده و هیچی به فکرم نمیرسه اعصابم خرده...
تنها خبر خوب اینه که امروز یکی از معلمای کوروش بهم زنگ زد برای همدلی با من. گفت میدونم نگرانشی اما بذار بهت بگم با تمام این یه جا ننشستن و گوش ندادنش کوروش همه ی آموزشا رو میگیره و به سرعت داره زبانش هر روز بهتر میشه و من خیلی از اینکه میبینم هر چی میگم رو یاد میگیره راضی ام.
 
همینا دیگه. جمعه باید برم منچستر. تولد خواهرمه. خودش پول فرستاده که بلیط بخرم .
وای چقدر احتیاج دارم دو روز اینجا نباشم. ایشالا که شوهرشم خیلی کم ببینم. حال من و کوروش جانم عوض شه ایشالا.
خدایا کمکم کن.
کمکم کن.
به آرزوهاش برسونم این بچه رو. و رویاهای خودم هم نابود نشه...
خدایا جلو پام راه درست بذار.ازت ممنونم و شکر میکنمت.
 
بچه ها من برم نهارمو بخورم. یه قرار تلفنی طولانی دیگه دارم یه ساعت دیگه...
مرسی که همراهمید
 
 
 
 

مینا جانم سلام

چطوری شد که انقد بااراده ای دخترجان

که بتونی زندگیتو تو غربت دست بگیری بهت غبطه میخورم من

امیدوارم زودتر یه خونه بهتون بدن،ای کاش میشد تو اون خونه بمونید و سیاوش بره هتلی جایی بخاطر کوروش

چه خوبه که از طرف مدرسه ش کمک میکنن بهت که کوروش حالش خوب باشه واقعا خیلی خوبه

ای کاش سیاوش هم قدم های رو به جلو برداره

موفق باشی عزیزم

سلام بهار جان

زندگی که از دستم خارج شده دختر :( 

آره اونجوری خیلی خوب میشد اونجوری... نشد دیگه . 

آره خدا رو امروز بابت این جریان شکر کردم اتفاقا.

آمین آمین

عزیزمی مرسی

مینا کوروش تصورش این بوده ک شما اومدین مسافرت و قراره دوباره برگردین خونتون توی شمال ،بخاطر همین همه تلاششون داره میکنه که بگه من از جایی ک هستم راضی نیستم و میخوام برگردم خونه خودمون ، 

اوووم یه جورایی اینم هست.هنوز اون خونه رو خونه ی ما میدونه ...

مینا تصمیمت برای جدا زندگی کردن و دور از سیاوش بودن کاملا درسته اصلا یک درصد هم بهش شک نکن 

تو الان فقط باید آروم بگیری و بذاری قلبت راه رو بهت نشون بده 

مثل اون شبها که به آسمون و ماه نگاه میکردی و راه برات روشن میشد 

فقط تو آرامش راه نمایان میشه پس هر کاری بکن که خلوت و آروم بشی بعد تصمیم بگیر 

 

ببین مینا تو اینجا هم بودی با مدرسه رفتن و تو جمع قرار گرفتن کوروش به مشکل میخوردی بدون شک مثل من که دائم مدرسه بودم برای هومان یواش یواش درست میشه همه چی صبر کن و کمک بگیر بگو حالا هر طوری که این بچه هست شما کمک کنید تا درست بشه و صبور باش تا درست بشه اصلا هم نه خودت رو سرزنش کن نه فکر کن بچه ی تو یه مشکلی داره حالا چه تربیتی چه بیش فعالی یا هرچیزی هر چیزی که هست کوروش همینه با این تیپ شخصیتی که آروم آروم میاد تو مسیر 

 

و در نهایت منم با شرایط نرمال زندگی بدون مهاجرت بدون مشکلی با همسر بدون هیچ مساله ی دیگه ای برای برطرف کردن خواسته های معقول هومان ناتوانم 

هومان از اومدن ما تو خونه جدید به شدت آسیب دیده چون خونه ی قبلی رو دوست داشته و هر روز تنفرش رو نسبت به این خونه ابراز می کنه 

از آپارتمان متنفره و خونه ی ویلایی دلش میخواد تو باغی که با کسی ارتباط نداشته باشه 

حیوون خونگی میخواد که شرایط نگهداریش تو آپارتمان نیست و اینها رو واقعا با همه ی وجود میخواد و ما نمی تونیم براش برآورده کنیم 

پس جگرت برای کوروش خون نباشه بهش بگو با هم به دستش میاریم همونطور که من به هومان میگم صبر کن تا به چیزهایی که میخوای برسیم اینا خیلی زود به دست نمیاد و بعد هی نقشه میکشیم که چطوری می تونیم به سمت خواسته هامون پیش بریم و با این کارا و سرگرم کردنش روزگار رو میگذرونیم 

 

مرسی نسیم واقعا قوت قلب بود تک تک کلمه هات . 

من توی اعماقم میدونم اشتباه نکردم اما خوب آدمی زادم. گاهی گیر میکنم و مغزم حاشیه میره.خصوصا که این روزها بارها از سیاوش شنیدم که در حق کوروش خودخواهی کردی .حالا من میدونم که نکردم اما باز اذیت میشم از شنیدنش

کوروش هم حیوون خونگی میخواد شدیدا.
خدا منو این یکی دو سال زنده و سرپا نگه داره فکر کنم دیگه حله ..

۰۶ بهمن ۲۳:۰۷ سارارشتی

حقیقتا روزهای پرچالشی رو داری میگذرونی...تلاطم و نگرانی توی حرفهات برام قابل درکه...من میدونم تو صبورانه به آرزوهات میرسی...

الهی که همین جور بشه نهایتا سارا جانم 

ابشالا هر چی که خیره برات پیش بیاد عزیز‌دلم

مرسی هدیه جان .برای تو هم

سلام

خدایا همون دعای همیشگی، لطفا دست مینا را محکم تر بگیر، بهش آرامش بیشتر بده تا بر ترسهاش غلبه کنه ، آمین🙏

ممنونم یه دنیا . سونیای خوبم .

سلام. مینا مطمئن نیستم ولی حدس میزنم چون پدر کوروش یهو وارد زندگی شد شاید کوروش ترسید یا حس کرد مرکز توجه نیست. اون در واقع بیشتر نقش همسر تورو میگیره تا پسرت. و دوست داره خودش فقط باشه و تو. این سیستمیه که بهش عادت داره و باهاش بزرگ شده. حالا اول حضور پدرش و بعدم همسایه ها این مشکلات رو ایجاد کردند. نمیدونم چطوری میشه دوباره احساس امنیت بکنه...

هستی مرسی از نظرت . من همیشه حواسم هست جوری نشه نقش کوروش جا به جا شه و تمام تلاشم اینه کوروش حس کنه پسر منه و مسئول خلا های خودم نمیکنمش اصلا

اینکه دوست داره خودم و خودش باشیم بنظرم بیشتر برمیگرده به فرم زندگی تو شمال. کوروش از وقتی یادشه فقط با من بوده


الان دوتاپست قبلی رو که نخونده بودم خوندم. قبل خوندن این پست یه چیزی تو گلوم مونده بود که بایدددد بگمش. نگم خفه میشم 

چرا نسیم شبیه اون شخصیت انیمیشنیِ سال های دور شده؟؟؟؟ *من میدونستممممم*  . بابا جون هرکی دوست داری یه کم انرژی مثبت. یه کم دعای خوب. چه میدونم... یه کلمه حرف محبت آمیز آخه! 

من شدیدا معتقدم دوست اونی نیست که مدام به به   چهچه میکنه .دوست اونه که عیب و ایرادتو بهت گوشزد کنه. اما از کامنتای نسیم ابدا همچین حسی نمیگیرم! 

یادمه چند سال پیش باز توی کامنت ها همچین چیزی دیدم ازش و گفتم. این بار با شدت بیشتری برام آزاردهنده بود . 

چقدر عصبی شدم 🤦🏻‍♀️😑

برم این پست رو بخونم فعلا 

خودشو ناراحت نکن اینهمه :)

من کامنتت رو تایید میکنم اما خودم چیزی نمیگم دیگه . 
یعنی اصن حالم خوش نیست درواقع :(

من اینو تا گذاشتی خوندم اما فرصت نکردم کامنت بذارم :)
حس میکنم خیلی مدارایی هنوز با سیاوش ... نمیتونه ... نمیخواد ... اصلا مهم نیست که اون حسش به جدایی چیه ! جدایی اسمش روشه یعنی راهمون تغییر میکنه :) دیگه تو مسئول هیچ چیزش و روانپزشکش و هیچی نیستی !
اون اومده بچه رو ببینه و میشینه پیش تو تا کوروش بره بازی کنه ؟! کوروش رو تنها هم میتونی ببری بازی کنه ! این که شوخی لمسی باهات میکنه اینجای کار تقصیر خودته ! براش مرز تعیین کن. اومدی بچه ات رو ببینی!
حس میکنم دنبال ایده آلی مینا. که اونم به باور تو برسه که همون نقطه جداییه... یه همچین اتفاقی نمیفته !
یا ماها کاندیدای خوبی نیستیم برا هم اما انسانیم عاطفه داریم باهم زندگی کردیم درست باهم رفتار کنیم، این فرهنگ عامه مرد ایرانی نیست واقعا! من نمیگم خشونت و داستان کنی ها ... ولی مواضعت هم با خودت هم با اون سیاوش مشخص باشه. اینجوری مادامی که جدا شی هم داستانه حتی !


و بعدش هم کوروش قشنگ ما . این بچه تو شرایط سخت روحیه ، خواسته و تقاضا داره اوکی !
اما آیا مینا تو زندگیش فقط مادر و همسر و فرزنده ؟! تو اگه نیاز بچه ات رو میدونی باید نیاز خودت رو هم بدونی شرایطت هم بدونی ! کاری رو کنی که اول خودت رو راضی و خوشحال میکنه و بعد کوروش رو ! و بابت کوروش نباید خودت رو سرزنش کنی . هیچوقت نمیشه برای یه فرزند مادر ایده آل شد اما میشه آدم بهترین خودش رو برا اون بچه بذاره و راضی هم باشه 

ماها میبینیم تو چه تلاشی میکنی برای پسرت ، و چه مادر بفکر و آگاهی هستی واقعا ! پس خودت خودت رو سرزنش نکن اول از همه بچسب به مینا ^____^ لاو یو بخدا :*

مرسی که خوندی و فیدبک هم میدی راسینال

آخه اون خانه بازی اینجوری نبود که همه جاش کسی بتونه با بچه باشه .البته من اینو میدونم تا به حال همیشه بهانه دیدن کوروش بوده اما نیت حرف زدن با من . حق با توست :(

کاملا حرفات درستن اصن جواب ندارم واقعا

مرسی بابت این پاراگراف آخر .دیروز داشتم به همین فکر میکردم .که من قبل از مادر بودن خودمم ولی حس میکنم دارم به عنوان خودم هویتم از دست میدم

نمیدونم حس میکنم نیاز به یک همسر خیلی خوب داری

که پدر کوروشم بشه یکم بار زندگی به دوش بکشه

تنهایی حقت نیست 

حالا سیاوش یا بهتر از اون نمیدونم 

انشاالله هرچی خیرت بشه 

یعنی آخرین چیزی که تو جهان احتیاج دارم همینه :/ 

۰۸ بهمن ۱۵:۲۶ توکــا (:

مینا دلم میخواد بشینم گریه کنم و بگم خدایا یجوری قویش کن که با هیچ بادی نلرزه♥️

الهی اینقدر قوی بشی که مشکلات کم بیارن در برابرت♥️💪🏻

 

گریه نکن برا من . من خودم اندازه کافی میکنم همون دعا خوبه :)


الهی آمین. مرسی عزیز دلم

مینا ما از دور میبینیمت همش برای ارادت برای تصمیمات اینجا غش و ضعف میریم تشویقت میکنیم ،چون من هرکز این همه قدم رو نمیتونستم برای زندگی اونم یه کشور دیگه بردارم ،سخته ولی کم نیار دیگه 

خداروشکر انقدر بامسئولیتن پیگیرن در مورد کوروش

 اگه بری سرکار کوروش چی میشه؟

کالج خوندن به چی بیشتر کمک میکنه؟

 

آخ مرسی مهتاب.
سعی میکنم کم نیارم مهتاب.

اگه برم سر کار باید تو ساعتایی باشه که کوروش مدرسه است.
کالج ... مثلا مدرک زبانش برای شغل گرفتن و اینکه اگه بخوام یه رشته ی دیگه ای بخونم اینا که الان دارم میخونم پیش نیاز هستن.

سلام مینا.

من خیلی کم برات کامنت میزارم، و این بار به این دلیله که تجربه ی مشابه دارم،بعد از جدایی از همسرم ترجیح دادم تنها با دخترم زندگی کنم و خب نمیتونستم برم شهرستان پیش خونواده ام، دختری که ۲ سالش بود و به شدت مراقبت میخواست،و این یعنی من باید قید کارمو میزدم،چون تا قبلش دخترم وقتایی که دانشگاه و سرکار بودم پیش مامان همسرم میموند و خیلی وقتا پیش همسرم که چون برنامه نویس بود معمولا تو خونه کار می‌کرد.. بعد از جدایی همه چیز بهم ریخت و مثل جمله ی تو،رشته ی زندگی از دستم خارج شد...من مجبور بودم مینا،برای اینکه دانشگاهمو تموم کنم و مدرک فوقمو که اون همه براش زحمت کشیده بودم و در ضمن باعث می شد پایه حقوقم بره بالاتر ،یه تصمیم عجیب بگیرم،من کارمند بانک هستم و خب درآمد خوبی دارم و واقعا نمی تونستم این همه تغییر و یهو هندل کنم...من به همسرم برگشتم...اما این بار مثل یه هم خونه، شبیه همخونه ی تو،آدم غریبه ای که الان هم خونه ی توست،میتونه شوهرت باشه و فقط بارت و کمتر کنه، هم میتونی درستو بخونی هم خونه ی مستقل و هم شغل..و بعد از همه ی اینا،چند سال دیگه جدا بشی..می دونم که بدجنسیه،اما منطقیه...گاهی انتخاب بین بد و بدتره...اگر هم نگرانی که کوروش از رفتار سیاوش آسیب ببینه،میتونه شرط برگشتنت اصلاح رفتارش با کوروش باشه....باور نمی کنی اگه بگم الان که چند ماه از برگشتم به زندگی مشترکم میگذره،چقد همه چی فرق کرده،چون من با دید دیگه ای برگشتم و دیگه مشکلات قبل رو نمی بینم اصلا،شاید اونا هنوز وجود دارن،اما من جور دیگه ای دارم زندگی می کنم

سلام بهار جان مرسی که تجربه ات رو با من اشتراک گذاشتی.
ولی خوب اوهوم برای من و شرایط من (در مورد شما نمیگم) بدجنسی به نظر میرسه. سیاوش هم حق داره این دوره رو زودتر طی کنه. چه بسا تاااا من بیام رشد کنم و از زندگیم راضی باشم و جدا بشم اون بتونه تا اون موقع زندگی خوب و حال روحی خوبی برای خودش ساخته باشه عاشق شده باشه تشکیل خانواده داده باشه ... من همه ی اینها رو با این کارم ازش میگیرم.

سلام مینای عزیزم

امیدوارم که خنده رو لبات و آرامش تو قلبت موج بزنه

ببین کوروش خیلی از رفتاراش الان طبیعیه، من باشم میگم این بچه شکست عشقی خورده، یهو خونه و رفاه و استقلال و هر چیز و هر کس رو داشته از دست داده و اومده اینجا 

شرایط جدید، زبان جدید، رفاه کمتر تو خونه و ....

ازش انتظار داری چیکار کنه، همین که براش توضیح بدی و دعوتش کنی به صبوری، آروم آروم درست میشه، هر چند برای هر دوتون سخته و به مراتب برای تو بسیار سخت تر

اما میگذره...

در مورد سیاوش میدونم خودت همه راهها رو رفتی و نیاز به راهنمایی نداری اما باید براش مرز بذاری، وقتی میگی کوروش رو که میبینه بهترینه خودشه پس اینبار وقتی کوروش رو میبری، چیزی رو بهانه کن و نمون برو و سر تایم برگرد، بهش گوشزد کن این تایم ملاقات تو و کوروشه نه ملاقات ما دوتا، پس تا میتونی از این فرصت برای بودن با پسرت استفاده کن. بعد هم کلا صحنه رو ترک کن.

میدونم الان میگی اینا گفتنش آسونه و واقعا هم همینه، یه سری چیزا انجام دادنش مثل کندن کوه با سرانگشته اما وقتی چاره ای نیست و تنها راه نجات فعلا اینه، باید انجامش داد.

برات آرزوی بهترینها رو دارم عزیزم

سلام یگانه ی عزیز

درست میگی. به نظر منم همینطوره و ازش انتظار زیادی داریم اگه بخوایم غیر این باشه

اوهوم الان نمیتونم کوروشو بدم دستش و کلا برم .اما تو فکر حل این مساله هستم.

تو رابطه ی سیاوش و کوروش رو نجات دادی سیاوش باید بابت این موضوع تا همیشه از تو ممنون باشه 

اینو از بالا به پایین و اعتماد به نفس کامل بهش بفهمون که من اگر خودم رو فدا کردم تا کوروش رو از تو دور کنم چون داشتم می دیدم خودت اون عشقی که من برای کوروش نسبت به تو ساخته بودم رو داری تبدیل به تنفر می کنی و من دوست نداشتم بچه ام از باباش بدش بیاد پس هم کوروش رو نجات دادم هم رابطه ی تو و کوروش رو 

می دونی مینا تو اگر با عتماد به نفس رفتار کنی اون به خودش این جرات رو نمی ده که اصلا به این موضوع فکر کنه چه برسه بیانش کنه 

 

تو تو اون وضعیت و شرایط درست ترین کار رو برای هر سه نفرتون کردی کاری که سیاوش توان انجام دادنش رو نداشت

 

پس کنار و دور بمون و هر چی گفت بهش بگو تو برو شرایط و وضعیتت رو درست کن با ما نمی تونی برو ببینیم بدون ما می تونی؟ 

هر وقت شرایطی که گفتی مهیا کردی اون وقت می تونیم بشینیم صحبت کنیم و تصمیم بگیریم که آینده ی کوروش رو چطوری با هم براش تصمیم بگیریم فقط آینده ی کوروش البته اونم میزان دیدار با پدرش و فراهم کردن شرایط مالیش برای داشتن امکانات رفاهی بیشتر مثل مدرسه خوب ... محل زندگی مناسب و بقیه ی چیزها 

درست میگی نسیم من همش با ترس و لرز رفتار میکنم انگار . یه کم اون روحیه ی وحشیمو از دست دادم البته و احساس خستگی و میل به آرامش جایگزین شده.

آره من شک ندارم کارم درست بود مرسی که میگی بهم.

حتما . ممنونم ازت

۰۸ بهمن ۲۳:۰۳ سارینا2

سلام مینا جان

به نظرم به همسرت بگو تو همه این کارهایی که میگی رو انجام بده سیگارتم ترک کن بعدا من اگه شرایط روحیم مناسب بود راجع بهش فکر می کنم که برگردم یا نه

من یک درصدم فکر نمی کنم همسرت اون کارهایی که گفته رو انجام بده ولی اگه انجام بده و سیگار هم نکشه حاضر نیستی برگردی؟

بیشتر از این نظر هم میگم اینو بگو که کامل مطمئن بشه اصلا تا الان به شخص دیگه ای فکر نکردی

چقدر اجاره ها بالاست اونجا

خوب بچه ها که سهله آدم بزرگ ها هم از اینکه همیشه زندگیشون با یه خانواده دیگه باشه خسته میشن

من که واقعا خیلی برام سخته

تیپ شخصیتی کورش هم شاید این مدلیه

بعدم کورش الان داره یه زبان دیگه رو به اجبار یاد می گیره محیطش عوض شده از اون خونه قشنگ توی لیران وارد یه خونه اشتراکی شده مادر و پدرش در آستانه جدایی هستن، همه اینا فشاره

ولی به نظرم کم کم هضم می کنه این شرایط رو و عادت می کنه

ولی سالهای اول حتما خیلی سختی می کشه

سلام عزیز دلم.
اوم خیلی دوست ندارم دخالت کنم الان . دلم نمیخواد یه دونه از اینا رو به خاطر من انجام بده یا با این امید که برم اینجوری کنم برای برگشتن مینا. هرچند که تا الانم هیچ کاری نکرده. همش میگه از وقتی تو برگردی کم کم انجام میدم. اینم مثل اینه بگن از شنبه رژیم میگیرم .
و در جواب سوالت هم باید بگم نه.
درسته که من الان مساله ی خونه و پول و کار دارم ولی ملاک های من برای بودن با همسرم اینا نیستن واقعا . چه فایده یه خونه خوب برامون بگیره خودش کار کنه منم درس بخونم اصن ساده به همه چیزایی که میخوام برسم اما نقشش تو زندگیم همین قدر سطح پایین باشه ؟ یارم نباشه. تو زندگی عاطفیم حضور موثر نداشته باشه. نتونیم با هم حرف بزنیم. نتونیم با دل خوش یه سفر بریم. درک نکنیم همو ؟

من اصلا برام مهم نیست اون بهم مطمین باشه یا نه سارینا. اصلا. یعنی زمانی که برام مهم بود نتونستم اطمینانش رو جلب کنم با انجام هر کاری که ازم خواست و کردم.

آره بالاست .برای همینه اینهمه آدم خونه ی دولتی میخوان و گرفتنش اینهمه سخته.
من برام اونقدری سخت نیست که یکی داره تو همین خونه باهامون زندگی میکنه. یعنی حضوره آزارم نمیده .همیشه ساعتهایی برای خودم و تنهاییم دارم. فقط یه کم تفاوت مدل خانه داری اذیت میکنه.
ولی کوروش حق داره...

امیدوارم به خیر بگذره براش .مرسی عزیزم

کامنتم واسه پست قبلی نیومده اما امیدوارم این یکی ثبت بشه:)

مینا چند روز پیش داشتم درباره یکی از مسکلات زندگیم که تحت تاثیر مامانم بوده با مائده حرف میزدم. یه حرف خوبی بهم زد، گفت مامان تو هم مثل همه مامانا خوب بلده چجوری با احساساتی مثل حس گناه و عذاب وجدان کنترلت کنه!

مینا جان، من تو ۲۸ سالگی دارم به خاطر این رفتار مامانم از چیزی زجر میکشم که آدم نرمال تو ۲۰ سالگی هم حتی براش مهم نیست این مسئله....

و تو داری کوروش رو از این مشکلات در آینده حفظ میکنی... چون من به شدت حس میکنم سیاوش هم چنین اخلاقایی داره.

و باور کن که نبودن این حس تو زندگی آینده کوروش به هررررر سختی در حال خاضر میرزه.... 

یه کمش هم جبر جغرافیاییه دیگه که باید پذیرفت. اینکه امثال ما بعد هزار مرحله و دردسر نتونن مث یه بومی اونحا زندگی کنن نشون دهنده ضعف یا کم کاری ما نیست.

مینا تو میتونستی به سیاوش بگی نره انگلیس و اینجا بمونین ولی مطمئنا همه چی بدتر از الان بود. الان دوره تغییر و اشفتگیه و بعدش تماما خوبی و قشنگیه ایشالا...

سلام عزیز دلم کامنت قبلی رو خصوصی گذاشته بودی که من الان اینجا کپی میکنم و جوابشم میدم :

عاقل و پخته! من باشم اسم این پست رو این میذارم.

مینا من کلی به اون جایی که گفتی سیاوش گفته یه شوهر از ایران با خودش بیاره خندیدم:))) انگار سوغاتیه مثلا. بعد حالا اون خانمه چه بیکار بوده که شوهرشو اورده. من اگه یه روز بخوام بیام انگلیس تو قدم اول شوهرمو از چمدونم میذارم بیرون:)

پس بالاخره این سیستم اموزشیمون یه حا به درد خورد! ولی کلا خیلی عجیبه. مثلا موقع خرید یا تبدیل و این چیزا چی کار مبکنن؟ همیشه که ماشین حساب دم دست ادم نیست! فک کنم واسه همینه همیشه میگن ایرانیا باهوشن. چیزی که ما تو نه سالگی یاد میگیریم اینا تو سی سالگی یاد مبگیرن.

مینا جان من نمیدونم شرایط تشخیصشون چیه اونجا. ولی یه کم عجیبه که با یه کم شیطنت و بی قراری به بچه بگن بیش فعال! یعنی یه کم ایرانی بازیه... البته امیدوارم که مراحل تشخیصشون خیلی دقیق و کامل پیش بره که اگه هم گفتن کوروش بیش فعاله ادم مطمئن باشه از حرفشون. چون بچه تو چند ماه از اطرافیانش دور شده، باباشو بعد سالها دیده، دوبتره از باباش فاصله گرفته... خب تغییر خلق و خو خیلی باید طبیعی باشه.

البته کلا بیش فعالی خیلی مسئله ساده ایه. من بزرگسالانش رو دارم. Adhd

نمیدونم اصلا بیش فعالی بزرگ ها و کودکان شباهت دارن با هم یا نه. ولی من تحربه شخصیم ابنجوری بود که وقتی تست دادم و رفتم دکتر و اینا، بهم گفت کلا سیم کشی مغزت با ادم های عادی تفاوت داره و کلی توضیح بهم داد. بعد من هرررچی مشکل تو رندم داشتم رو با این نگاه میسنحیدم. من یکی دو تا دارو گرفتم و یه سری توصیه و رفتاردرمانی. منتها تاثیر چندانی نداشت به نظر خودم. بعد چند وقت که سه چهار نفرو دیدم با ای دی اچ دی خیلی خوب و موفق بودن، این حس لد از بین رفت و الان گاعی حتی بهش فکر نمیکنم! نمیدونم چطور توضیح بدم... فک کن چجوری اگه بهت بگن افسرده ای همه کارای بدت رو با این نشکل پنهان می‌کنی، اینم هموینجوری یود برام.

ولی بعدا که دکترمو عوض کردم و دیدش خیلی نرمال بود به این اختلال، منم مث یه رنگ پوست متفاوت یا لهجه پذیرفتمش.


یعنی عاشقت شدم که گفتی خانمه چه بیکار بود.خوب شوهرش بود حتما با هم خوب بودن دیگه :)

موقع خرید جدول ضرب برا چی میخوان آخه ؟ خریدا رو میذارن بصورت ماشینی حساب میشه میره پی کارش دیگه.ولی خوب من خوشحالم که بلدم.

من با یه دکتر حرف زدم گفت نظرم اینه رفتار کوروش بابت تغییرات خیلی زیادیه که این چند ماه شده ولی باز یه دکتر حضوری خودش رو ببینه.

خوب این اختلال به قول خودت ، توی بزرگسالی به چه صورته؟ مثلا تو چه تجربه ای ازش داری؟

و اما کامنت جدیدت :


اووووم متوجه ام و فکر میکنم این تحمیل عذاب وجدان و حس گناه حتی مخصوص مامانا نیست و ما تو فرهنگمون قاطی شده. همه به هم میدن. ولی خوب تاثیری که آدم تو کودکی از مادرش میگیره عمیق تر و شدیدتره ...

سیاوش به من میده این حس رو . با کوروش ندیدم و چیزی به ذهنم نمیرسه.

امیدوارم همین بشه متین که بیارزه.

سیاوش اگه انگلیس هم نرفته بود ما جدا بودیم اینو مطمینم متین.


الهی آمین

عه عین این مامان بزرگا شدم نمیدونم دستم خورده کجا که خصوصی شده:))))

درباره ADHD برای من، بیشترش به صورت رفتارهایی مثل بی قراری بوده. من اصلااا نمیتونستم به حرف یکی برای مدت طولانی گوش بدم مثلا! یا همون بار اول منظور ادما رو که متوجه میشم، خیلیییی کلافه میشم بخوان بازم برام توضیح بدن! وسط یه کار، یهو یاد یه کار دیگه میفتم و میرم سراغش، مثلا یه قاشق میشورم، بعد یه پیاز خورد میکنم، بعد یادم میاد عه کتابم رو میزه بعد میرم دو صفحشو میخونم، بعد یادم میفته فلان چیزو سرچ کنم و....

یعنی ذهنم مث یه کلاف سردرگمه! کووووچکترین چیزی میتونه حواسمو پرت کنه...

البته، دکتر من میگفت یکی از دلایل رفتارهای تکانشی، عصبانیت و حتی افسردگیم هم همینه و خب اضطراب رو هم که تجربه میکنم... توجه به جزئیات هم حرفشو نزن:) من از همه چی یه مفهوم و شکل کلی و نهایی یادم میمونه و برای همین کاری که خیلیییی دقت بخواد مثل گلدوزی و نیاز به زمان گذاشتن داشته باشه رو نمیتونم انجام بدم. بعد من همیشه فکر میکردم خیلی باهوشم، ولی خب فکر میکنم شاید اینم از مواهب خفیه همین مشکله، چون حوصله دقیق شدن روی درس و تکرار و مرور رو ندارم، خیلی سریع مفهوم کلی رو میگیرم. البته این فقط تو سوالات مفهومی به کار میاد و جایی که بحث دقت و اینا باشه دچار مشکل میشم. البته که الان دارم سعی میکنم مایندفول نس رو به یه بخشایی از زندگیم اضافه کنم تا از اضطرابم کم بشه.

بعد دکتر میگفت این مشکل معمولا از بچگی به وجود میاد، در حالی که من بچه بسیااااار ارومی بودم، اما همین نقص توجه رو داشتم. در حدی که معلم سوم دبستانم بهم گفته بود چون میدونم حوصلت سر میره سر کلاس و خسته میشی، میتونی بعد از گفتن اصل درس بری کتابخونه یا حیاط و من هم میرفتم کتاب قصه میخوندم!

مینا اینکه مطمئنی به جداییتون به نظر من یعنی راهت درسته. چون تنهایی و فشار جدایی معمولا باعث میشه ادما تو چند ماه اول حس پشیمونی کنن و همه چی رو بندازن گردن شرایط بیرونی. ولی درباره تو اینجوری نیست.

مطمئن باش که می‌ارزه.... من هر بار وبلاگت رو میخونم حس میکنم دارم داستان موفقیت یه ادم خفن رو میخونم که هنوز فصلای آخرش نرسیده ولی خیلی نزدیکه!

چقدر عجیب و غریبه. مرسی که با حوصله توضیح دادی برام .


وای اون پاراگراف آخرت کلی دلمو شاد کرد. متین امیدوارم همین طور باشه . چقدر حالم خوش نیست الان

ما دو تا اختلال داریم ADHD , ADD دوستمون متین ADD بوده یعنی فقط نقص توجه داشته بدون بیش فعالی 

من کوروش رو از نزدیک دیدم و به نظرم ADHD نیست... فقط شیطون و جسوره و  الانم که شرایط محیطیش خیلی زیاد تغییر کرده و واکنش به تغییر شرایطه ضمن اینکه فکر میکرد بیاد و در آغوش پدر قرار میگیره و الان اونم نداره متاسفانه اینجا باز احمد یه مقدار از نیازش به داشتن حمایت پدرانه رو رفع میکرد اینجا اونم نداره دیگه

الان تو کل این داستان مهاجرت بیشترین آسیب به کوروش وارد شده و نیاز به حمایت و توجه داره نه انگ و برچسب اما خوبیش اینه که زودتر از آدم بزرگا می تونه عادت کنه 

اوهوم .. جدیدا دلتنگی احمد رو میکنه و همش ازش حرف میزنه ‌ 

ایشالا بتونم براش جبران کنم 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان