دوباره سلام :)
آخرین باری که حس کردم حس و حالم متعادله بنظرم خیلی خوب طولانی شده بود.. الان اما از یه دوره ی چند روزه ی بد میام... باید عاشق همین نوسانهام باشم. من الان جایی ام که باید باشم و این عالیه... چون من تو جریانم :)
ایمانم داره امتحان میشه و من هی کم میارم... دیروز سومین روزی بود که از همسر بی خبر بودم... تا قبل تماس خواهرم و نگرانی های اون باز نگاهم روشن بود و تحمل میکردم اما وقتی حرفای اونو شنیدم کلا به هم ریختم.من الان میدونم وقتی ترس هست ایمان نیست.هی میخوام توکل کنم اما باز ته قلبم ترس و تاریکی میاد...
امروز صبح حالم بهتر شد.الان ترس نیست.ایمانمم مثل حال خوبم انگار میاد و میره... میخوام بهش چنگ بزنم ازم جدا نشه دیگه...
همسر گوشیشو گذاشته خونه ی خواهرم و زده بیرون.امروز چهارمین روزه که نیست.اگه زبانش خوب بود شاید من الان آروم تر بودم...
امیدوارم زود ازش خبردار بشیم... البته اتفاقی براش نیفتاده ها.حتما سالم و سلامته چون رفته دنبال کارهای اداریش و قرار بود تو یه هاستل اقامت کنه.اما نمیدونیم چرا بهمون زنگ نمیزنه.. نگرانم که شماره موبایلمو حفظ نباشه :( چون هیچوقت ضرورتی نمیدید که حفظ باشه... الان چند خط نوشتم پاک کردم... ولش کن بیاید از نگرانی های من دست برداریم...
جوجه جانم اسهال شده :( بنظرم سردیش شده چون مامانم چند روز پشت هم روزی دو تا بستنی بهش داد.به بستی میگه "بَسیدی"
کلا به نظرم خیلی خوب زبون باز کرده... باز باید یه پست اختصاصی براش بنویسم :)
راستی پری روز همه خانوادم برای نهار اومدن خونه ی من... دو تا مرغ درست کردم.از مرغای مخصوصم:) اما دیگه جز دلستر و ماست هیچی نداشتم.دوست داشتم ژله درست کنم اما حوصله نداشتم.دیگه ژله برای فروش هم آماده نکردم خیلی وقته :( چقدر خوب میشه اگه حالم خوب خوب شه... وقتی به این فکر میکنم خود خودم کجاست وحشت میکنم... دلم تنگ شده به خدا :(
امروز نهار خونه آبجی صاحبخونه ام.و میخوام بعد امروز یه مدت طولانی دیگه تو خونه خودم و خلوت خودم باشم... اونجوری بهترم... بیشتر به خود خودم نزدیکم...
فعلا میرم بچه ها...