غبارِ غم بِرَوَد...

 

سلام قشنگها...

آفتاب در حال غروبه و آسمون به قدری زیبا شده که نمیتونم توصیفش کنم.

شنبه نهار رو به صرف باقالی قاتوق خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم...
وقتی برگشتیم من اولین فایل کتاب صوتی ملت عشق رو تو کانال تلگرامم گذاشتم.
به من بگید تو کانال عضوید؟ نظری چیزی دارید درباره اش؟؟
انتظاری،اعتراضی،انتقادی،پیشنهادی... هوم؟؟؟
شنبه عصر هوا خیلی خیلی دل انگیز بود.همین که از پشت پنجره به کوهها و ابر هایی که از پشتشون تا بالای سقف خونه ی خودم امتداد داشتن نگاه میکردم لذت میبردم. راستش دلم میخواست دست کوروشو بگیرم و بریم یه وری... پیاده روی کنیم.به طبیعت نگاه کنیم. باهاش حرف بزنم.ازش حرف بیرون بکشم و از صداش و لحنش و طرز حرف زدنش کِیف کنم.
اما کجا میرفتیم... تمام عصرم اولش به بطالت و گوشی بازی گذشت.غروب که شد کم کم سر عقل اومدم و نشستم سنتور زدم و بعدش شماره دوزی کردم و شام پختم و با کوروش بازی کردم و ....
کوروش پسر باهوشیه.فقط نمیدونم چرا از هوشش جز برای پیدا کردن راههای جدید روی اعصاب و روان من تو چیزی استفاده نمیکنه ! خیلی جالبه. مثلا یه لیست درست میکنه از تمام کارهایی که نمیشه انجام بده یا خوراکی هایی که نباید بخوره یا چیزایی که تو خونه اصلا نداریم.
بعد از نوک لیستش شروع میکنه درخواست.و برای هر کدومشونم گریه میکنه وقتی نمیشه...
میخوام برم خونه ی ثریا جون (خاله اش)
نمیشه مامان جان
گرررررررریه
میخوام برم حمام
فردا صبح برو تازه از حموم دراومدی هوا سرده
گررررررریه
ماژیک میخوام
نه عزیزم مداد رنگی و مداد شمعی داریم کدومو میخوای
ماژیک ماژیک و گررررررررریه
آبنبات داریم؟
نه نداریم شکلات نعنایی بدم؟
نخیرم آبنبات داریم گررررررریه
بچه ها باورتون نمیشه اما اینا بعضی روزا همینطور پشت سر هم اتفاق میفتن!
بعد من شاخ درمیارم که چرااااا؟؟؟
شب شنبه تا موقع خوابم برای کانال ملت عشق خوندم و برای دل خودم آهنگ گوش دادم و شماره دوزی کردم....
یکشنبه بخاطر کلاس عصرم از ظهر رفتیم خونه مامان.که من بتونم کوروشو بذارم اونجا موقع رفتن.تو یه جمله فقط میتونم بگم از وحشتناک ترین روزهام با کوروش بود.
یه لحظه فکر کردم هیچ جوره نمیتونم بذارمش اونجا و بهتره ببرمش کلاس با خودم. اما خواهرم پرید وسط و گفت نمیذارم که نمیذارم.
فقط همینو بگم با اعصاب داغون و چشمی که خون جلوشو گرفته بود راهی کلاس شدم‌.کلا فکرم پیش کوروش موند.
البته به به چه چه های استاد کار خودشومو کردن و من برگشتنی گل از گلم شکفته بود... خدا رو شکر کوروش هم رفته بود خونه آبجی صاحبخونه و من مجبور نبودم برم خونه مامانم...
دوشنبه با پریا (دختر آبجی صاحبخونه) قرار دوچرخه سواری داشتم.خیلی خیلی خوش گذشت.خصوصا که دوستشم اومده بود و دوربین حرفه ای داشت و نیمچه عکاس بود.عکس ازم گرفته در حد رو شاسی زدن ^_^
ولی بچه ها شبش از پا درد میخواستم زاااااار بزنم. انقدر شدید درد داشتم. کی برم انگلیس یه دوچرخه خفن بخرم؟
اصلا کی برم انگلیس آقا این چه وضعشه؟
سه شنبه خوش و خرم،کوروشو بردم مهد اما تا رسیدیم دم در شروع کرد عربده زدن و بالا پایین پریدن که من نمیخوام برم مهد.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه،اما بعد اینکه چند بار ازش خواستم بره داخل و نرفت،برگشتیم خونه.
باقی روز هم من بشدت احساس افسردگی میکردم.البته بخاطر پریودم بود.بد اخلاق هم شده بودم و حسابی با کوروش از در جنگ درومدم! چقدر راضی کردن کوروش برای انجام دادن یا ندادن یه کاری سخته... گا۶ی میش آدما میگم من گاهی صبرمو با کوروش از دست میدم،بعد بهم میگن نههههههه تو اعصابت باهاش مثل فولاده (یعنی اگه ما بودیم کشته بودیمش)
بابا اینامم جدیدا یاد گرفتن تا تقی به توقی میخوره میگن هاااان این نتیجه تربیت توعه،از اول بهت گفتیم جلوشو بگیر تو گفتی بچه باید آزاد باشه. حالا تحویل بگیر...
شب هم برق کل شهرمون رفت. منم که فکر میکردم فقط یه محدوده کوچک سمت خودمونه،به امید روشنایی و خصوصا گرما راهی خونه بابا شدم. آخه رادیاتور با برق کارمیکنه دیگه.خونمون زود یخ شد...
اولا که وقتی زدم بیرون فهمیدم برق کل شهر رفته.بعدشم تا رسیدم خونه بابا و سلام دادم برق اومد :/
دیگه یه ساعتی بودیم بعدش با آبجیم و شوهرش و پریا،اومدیم برگردیم یهو تصمیم گرفتن شب نشینی برن خونه داداشِ دامادم.
آقا رفتیم چقدرم خوش گذشت. کوروش شیرین زبونی میکرد،فیلم میشد ما رو میخندوند بعدم نشستیم پاسور زدیم.خیلی عالی بود. دوازده شب با گریه های کوروش که نمیخوام بیریم هونه ی گَشَنگون (نمیخوام بریم خونه ی قشنگمون) مهمون بازی رو تموم کردیم و با اعمال شاقه برگشتیم.
چهارشنبه رو تو سالنامه ام،روزِ نه خوب نه بد زدم .نه به اون هفته که هر روز سنتور زدم و حسابی درخشیدم،نه به این هفته اینجوری. هم حوصله نداشتم هم خودمو سرزنش میکردم که چرا حوصله ندارم. واقعا فکر میکنم دوره ماهانه ی این سریم اندازه سه ماه،همه چیز منو بهم ریخت.
رفتیم به سگهای تو جنگل غذا دادیم اما اصلا اون ذوق و عشق و مهربونیه ازم نمیجوشید که بخوام نوازششون کنم...
کوروش هم کم طاقت ترم میکرد مدام.با اینکه خیلی زیاد باهاش بازی کردم اما باز یه جایی فکر میکردم چرررررا کمر بسته به ناسازگاری آخه؟
حتی شب با اعصاب خردی خوابوندمش.یعنی این کارتون نگاه کردنهاش شدن معضل.مغزش داره پوک میشه انقدر پای کارتونه.حالم بهم میخوره از این میل درونی که بعضی شبا با منه. این میل که بخوابه من نفس بکشم.بعدش عذاب میکشم از فکر خودم...
امروز هوای اینجا فوقِ بی نظیر بود...
صبح که بیدار شدم دیدم پشت پنجره ها هیچی به جز سپیدی نیست.یه لحظه شک کردم که برف اومده اما خوب که چشمامو باز کردم دیدم مه آلوده! یه مه غلیظ فوق العاده...
پنجره رو باز کردم یه کم لا بلای اونهمه ابر نفس کشیدم... کیف کردم...
تا ظهر آهنگِ نوایی نوایی رو تمرین کردم و نهار پختم و بافتنی کردم...
الان هم تازه از پارک برگشتم.ساعت سه و نیم بود که گفتم حالا که امروز هوا خوبه کوروشو ببرم بازی. چقدرم بهش خوش گذشت...
حالا یه کم ظرف صدام میزنن که بشورمشون و باز باید قبل خواب بشینم تمرین سنتور کنم،چون برای یکشنبه سه تا درس دارم که فقط یکیشو مختصری تمرین کردم امروز! و میخوام شماره دوزی هم بکنم،کتاب هم بخونم. خلاصه این از من...

*بچه ها اگه قرار بود زندگی رو برای یه آدم خاص راحت تر بکنید،اگه این قدرت رو داشتید که تمام غصه هاشو از بین ببرید و خوشبختِ عالم باشه،کیو انتخاب میکردید؟؟؟

 

۱۰ بهمن ۱۸:۳۵ ماه بانو

سلام 

الهی فقط از اذیت ها و ناسازگاری های کوروش غر زدیا الان تخلیه شدی بازم؟

هنوزم اون مینای قوی هستی حتما .

روزهای خوب نزدیکه بنویسشون تو کاغذ بچسبون رو دیوار کائنات. امیدوارم به زودی نتیجه شو ببینم .

حس میکنم کوروش بهونه گیر شده باشه شاید تو مهد بچه ها حرفایی از باباها بزنن یا چیزی ببینه که بهونه باباشو بگیره و نتونه به زبون بیاره . بچه ها باهوشن ولی مثل ما بروز نمیدن . 

سلام گلم.

میدونی بانو من این پست رو روز به روز نوشتم و یهو ننوشتم برا همین برای خودم اون همش از ناسازگاری های کوروش گفتنه محسوس نبود.در نتیجه اول اینکه نفهمیدم شکل غر گرفته بعدم نه تخلیه نشدم ^_^
ولی بی انصافم میدونم. خودمو جای این بچه نمیذارم. مامانونگیم قاطی کرده...
اره کوروش واقعا دلتنگه.. اصلا یه وقتهایی از خودم میپرسم این رفتنه ارزششو داشت؟؟

بدون لحظه ای درنگ ...بی برو برگشت قطعأ مامانم ِِِِِ...دلم میخواست ب اندازه ی تمام لحظاتی ک اشکش در اومد بخندونمش ...کااااش این قدرت رو داشتم خوشبخت عالمت کنم مامان .من در حد توانم سعیمو کردم و میکنم ولی منه تنها کافی نیست😭

عزیزم.... :(

خوشبخته که دختری به مهربونی تو داره

خدابیامرز مادر بزرگم.

چون خیییییییلی عذاب کشید.

منظورم عذاب جسمی و بیماری نیست،عذاب روحی و روانی.

خدا بیامرزها جزو جواب حساب نمیشن که :)


خدا رحمتشون کنه. الان در آرامشن

سلام بلاگر بانو جان.

خوبی عزیزم؟
چه خبر؟

واییی مینا یه جاهایی که طبیعت شمالو وصف میکنی دلم رسما ضعف میره..بدجوری دلم هوای شمالو میکنه.حسابی لذت ببر دختر.

در مورد اون وقتاییم که دلت میخواد کوروش بخوابه و یه نفس راحت بکشی و برای خودت وقت بگذرونی اصلا احساس عذاب وجدان نداشته باش...

همه ی ما آدما همینیم...دلمون میخواد یه وقتایی فقط خودمون باشیم و خودمون و تنهاییمون.اون کارایی که دلمون میخواد رو بکنیم...یا این که اصلا هیچ کار نکنیم و ولو بشیم و فکر کنیم...خلاصه که این حق توئه عزیزم.

 

در مورد سوال آخرت هم اینکه من اگر توانایی خوشبخت کردن یه آدمو داشتم اون شخص مامانم بود...کاش میتونستم تمام دغدغه ها و غصه هاشو از بین ببرم.

اگر میشد برای دو نفر این کارو بکنم قطعا نفر دوم خودم بودم.خخخخ.

 

همیشه به گردش و شادی باشی دوست جونم.

سلام قشنگ جان

قربانت. سلامتی
منم فکر میکنم اگه یه زمان دیگه بخونمشون دلم ضعف بره آوا... البته من هر روز دلم ضعف میره. عمیقا شکر گزار این نعمتم و اصلا برام عادی نمیشه
نمیدونم چرا حس خوبی ندارم. فکر اینکه ناخوداگاه دارم میگم وقتی کوروش حضور نداره حالم بهتره خیلی خیلی عذابم میده.چون اینجور نیست واقعا.ولی اکثرا خستگی بهم غلبه میکنه

آخی... خدا مامان مهربونتو نگه داره

مرسی عزیز

سلام بانو امیدوارم روز های قشنگتون بیشتر بیشتر بشه درباره ی سوال آخر باید بگم فقط مامانم 

سلام عزیزم و مرسی


آخی :) خدا بهش سلامتی و شادی بده جانم

یه ادم خاص 

خاص نه ولی اگه قدرت داشتم غصه های خودم از بین میبردم .

تو مادر خوبی هستی ..خیلی خوب و صبور 

در مورد خودمون که فکر میکنم هممون این قدرت رو داریم.باید بلد بشیم چگونگیشو


آبان مرسی عزیزم

شبت بخیر والله همه احساس مادرانه ات واقعی هست و طبیعی و اصلا نگران نباش ماشالله کوروش هم با هوشه و تو رو به چالش میکشه این دفعه هر چیزی که بهانه می گیره غالبا تهیه کن ولی بهش نده وقتی درخواست کرد مثل یک مبارز برنده بده دستش حمام هم یک لگن کوچیک اب براش بزار روی یه سفره یک کم اب بازی کنه بعد برش دار سره مچ هاشو جمع کن که خیس نشه 

امیدوارم اینطور باشه بهناز جان


آخه چیزایی که میخواد چیزایی نیست که بخوام داشته باشیم. یهو پفک میخواد،یهو نوشابه میخواد،یه سری چیزاشو باید بخرم اما... 
درمورد حمام هم اینی که میگی شدنی نیست. کوروش اصلا حمامو میخواد که بره تو تشت بزرگ آب غوطه ور شه،هزار بار سرشو بکنه اون تو دراره و خیلی هم حمام میره.من اگه روزی یه بار باشه مخالفت نمیکنم معمولا اما ولش کنم تا موهاش خشک میشه میخواد باز بره 

هوففف وای که انگار حرفای دل منو زدی

از هر دری میرم باز یه نلسازگاری هست مخصوصا اگه خونه مامانم یا جایی برم قیامته

برا همین ترجیح میدم تو خونه بمونم😕

خدایا صبر عظیمی به مادر این گودزیلاهای دهه نودی بده

منم یه مدته رفت و آمدهامو کمتر کردم هدیه. 

خدا بهمون صبر و آگاهی یده.من واقعا فکر میکنم مشکل از ماست که نمیتونیم مدیریت کنیم احساسات بدمونو.و به بچه هامون آسیب میزنیم باهاش.

سلام عزیزم. من که می دونم اینایی که تعریف می کنی چقدر به روح و روانت آسیب می زنن. تو خیلی قوی هستی، من شاید یک دهم تو، این بار روی دوشم نباشه. اما گاهی چنان عصبانی می شم... اون آدم قطعا خودم هستم. من واقعا خودمو دوست دارم

سلام نجمه. ناراحت کننده است دیگه. کی دوست داره هی بیاد به خودش تازیانه انتقاد بزنه. کاش یه روز برسه بیام بگم به به چه مادری ام اصلا...

که به خودم افتخار کنم...


وویی چه خوب... 

سلام عزیزم من عضو کانالتونم خیلیم خوبه من دوستش دارم فقط چجوری میشه اونج بهتون پیام بدم؟ اصلا میشه؟

عزیزم شنا خیلییییی کمالگرایی و این خیلیییی اذیتت میکنه

درمورد کوروش هم سخت نگیر تا میتونی بهش نه نگو مگر مواردی که واقعا نمیشه چون نه شنیدن زیاد خشم رو در بچه ها زیاد میکنه این آزاد گذاشتنم تا یه مدتی اذیت میشی اما از هفت سالگی به بعد مخصوصا تو نوجوانی در عوض باهات صمیمیتر میشه و لج نمیکنه

 

سعی کن بیشتر حواسشو پرت کنی تا تاینکه اینکه مستقیم بگی نهههه

 

ببین علت بهونه گیریاش چیه معمولا بچه ها از چیزی ناراحت باشن بهونه مبگیرن نق میزنن نافرمانی میکنن

پسر شما هنوز خیلی کوچولوعه بابت رفتارهاش خودتو ناراحت نکن الان هرچه بیشتر وقت بذاری و آروم و مهربون باشی نوجوان سالمتری خواهی داشت

سلام قشنگ جان.طیبه قشنگم تو بیوگرافی کانال یه لینک گذاشتم.رباته.اونجا میتونی بهم پیام بدی. پیامت به من بعنوان ناشناس میرسه اگه دوست داشته باشی میتونی پایینش بنویسی طیبه ای.


اوهوووم کمالگرام... همشم یادم میره. یعنی شاید اگه یادم باشه به خودم بگم این غری که الان میزنم بخاطر کمال گراییمه وگرنه همه چیز سر جای خودشه!

کلا باید بشینم دوباره کتابای تربیتی بخونم.من مادر بودنمو خیلی آگاهانه و با مطالعه شروع کردم،یه جا یهو کنار گذاشتم اون مدل رو... 

مرسی عزیزم که این نکته ها رو بهم یاداوری کردی.

سوال آخر پستتُ که خوندم چند نفر اومدن تو ذهنم،نه یک نفر 👀

ای مهربون... :)

میگن پدر مادرا بزرگترین انرژی خوارهای جهانن

اما من میگم بزرگترین انرژی خوارها همین دهه نودی های آتیش پاره ن😂😂😂🤕🤕🤕

 

و اما سوالت:

بی برو برگرد خودممممم 😁😎😄😉

انرژی خوار گفتی تموم شد؟؟؟ 😂😂😂


زنده باد خودت اصلا ^_^

۱۳ بهمن ۱۸:۴۶ خواننده خاموش

سلام کاش این قدرتو داشتم که دخترم رو خوشبخت کنم طوری که همیشه بخنده من نمیدونم چرا ما آدما بچه دار میشیم که همش غصشون رو بخوریم من احساس حماقت میکنم دختر ۱۹ ساله من گاهی اوقات با لجبازیاش دل من رو به درد میاره اصن قلبم انگار پاره میشه بچه ها وقتی کوچکن غصشون هم کوچیکه اما هرچی بزرگتر میشن غصشون بزرگتر میشه

سلام عزیزم...

دختر نوزده ساله...  میدونه چجوری خوشبخت باشه،بهش فضا بده و در کنارش باش.لازم نیست کار خاصی برای خوشبختیش انجام بدی.لجبازیهاش نتیجه ی اصرارت برای خوشبخت کردنشه.ما یه دختر همون حدود سنی داریم،و میبینم خواهر من همه کاری میکنه تا خوشبخت باشه بعد جواب چپه که میگیره چقدر دلش میشکنه. از طرفی هم میبینم دخترمون هم چقدر از دخالت های مادرش خسته شده و روحش یاغی شده که مستقل باشه!  دلت ازش نشکنه عزیزم.خامه.

اوووم من اگر میتونستم یک نفر رو خوشبخت ترین و شادترین بکنم تون مامانمه....

الهی الهی... 

خدا نگهش داره. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان