بچه ها سلام.
اومدم تو نوت پد لپ تاپ ادامه ی پستی که تو این چند روز شروع کرده بودمو بنویسم که دیدم کلا غیب شده رفته زیر زمین!
یعنی میخوام خفاش بخورم الان از حرص اینکه اونهمه نوشتنم پریده !
گفته بودم که تو چند روز گذشته یه بار دیگه رفتم ییلاق دوباره. دو روز . و از حال و هوای اونجا گفتم که چقدر باشکوهه و چقدر روح آدم رو نوازش میکنه.
از رنگ سبز روشن برگ های بهاری گفتم و از شبهای ستاره بارونش.از پیاده روی طولانی که رفتم و هر جا چشم چرخوندم خدا با من بود.
بعد گفتم که دقیقا دو شب بعد از آخرین پستم کمی حالمو بهتر کردم.
اولا که عصرش با مایده حرف زدم و نظرش این بود عکس العمل من و سیاوش به مساله ای که بینمون پیش اومد هیچکدومش مربوط به خود اون جریان نبود و ریشه هاش در مسایل دیگه بود.و آخر هم بهم گفت یه روزی که تو مینای واقعی بشی (معتقده من خود واقعیمو زندگی نمیکنم و این باعث میشه سیاوش هم اون رفتاری که مینای واقعی شایستگیشو داره باهام نکنه) اون روز میبینی که ناخوداگاه سیاوش هم رفتارش با تو عوض میشه چون هیچکس یارای مشوش کردن روحی که قدرت واقعیشو به نمایش میذاره و روح پاک و صادق و بی غل و غشیه رو نداره.
شب مشاوره در حالیکه کوروش خواب بود و من تو اتاق خودم خلوت کرده بودم نشستم زار زار گریه کردم... از اون گریه ها که حاصلش سر درد های وحشتناکه. هیچ هم سبک نشدم...
ولی فردا شبش دوباره تو خلوت خودم در حالی که کوروش خواب بود اولین جلسه از مدیتیشن هفت روزه ای که هدفش آگاهی به لحظه ی حاله رو انجام دادم.شمع و عود روشن کردم و انجامش دادم. بعدش نشستم یه ساعت تمام سنتور زدم و برنامه نوشتم و وقتی میرفتم بخوابم حالم خیلی خیلی بهتر بود.
حسم بلند شدن از زمین بود...
آهان قبلش هم به سیاوش زنگ زدم.همه چیز بینمون خوب بود و رنگ و بوی قهر و قیافه گرفتن نداشت.
شب بعدش باز کوروش رو که خوابوندم جلسه ی دوم مراقبه رو انجام دادم و بساط شمع و عودمو به راه کردم. آسمون فوق العاده بود... آسمون تیره بعد قرص تقریبا کامل ماه که ابرها رو براق و درخشنده کرده بود و هی میرفت پشتشون قایم میشد و هی روی قشنگشو نشونم میداد... نشستم دم پنجره و کمی نیایش کردم و گفتگوی خدا بندگی راه انداختم....
بعدش هم یه ساعت سنتور زدم...
پنجشنبه رو برای نهار رفتم خونه ی مادر...
وای نشستن روی قالیچه تو حیاط یا حتی تو بالکن چقدر دل انگیزه... هر لحظه عطر بهارنارنج ها میپیچه تو مشام آدم و نسیم بهاری و آسمون آبی و هر حای حیاطم نگاه میکنی یا شمعدونیه،یا سفیدی بهارنارنج هاست یا گلهای مختلف وسط چمنه یا گل های رز و محمدی و نسترنه....
همینجور قدم که میزنی چند دقیقه یک بار دستتو دراز میکنی یه گوجه سبز میچینی و فورا میچپونی گوشه ی لپت....
برای اولین بار اونجا کیک هویچ درست کردم. دقیقا هم سر بزنگاه خواهرامم رسیدن و دور هم تو بالکن چای و کیک خوردیم و همه لذت بردیم...
خوب دو تا اتفاق افتاده. یکی اینکه خواهرم قرار بود مبل های منو موقع رفتنم بخره که الان میخواد مبل های خودشو تعمیر کنه و تازشون کنه و من باید دنبال مشتری باشم،یکی اینکه دوچرخه ای که دست من بود رو فروختن و من بی دوچرخه شدم...
دوچرخه رسما دست راستم تو آمد و شد های بدون کوروش و خرید کردنها و کارهای ضروری داخل شهرم بود... خیلی حیف شد...
راستی من بولت ژورنال این ماهمم درست کردم و تا الان که خیلی خوب دارم باهاش پیش میرم.
بنظرم خیلی خوبه. اینجوری برای کلی کار که تو سر آدمه،آدم فقط به یه بیست و چهار ساعتِ پیش رو فکر نمیکنه. قشنگ یه ماه رو بصورت چهار هفته ای جلو روت میذاری و کاراتو تقسیم میکنی.
شب پنجشنبه اولین فیلم ماهمو نگاه کردم. و خیلی خیلی دوستش داشتم. اسمش Agora
وای خیلی خوب بود...
من یه پوشه تو لپ تاپم دارم اسمشو زدم Best moveis ever . اینم گذاشتم داخل همون پوشه.
برای این ماه دو تا کتاب باید بخونم. یکی دارم کتاب دکتر هلاکویی درباره تربیت از سه تا هفت سالگی رو میخونم. یکی هم دلم میخواد رمان بخونم اما مائده برام کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم رو در نظر گرفته. اینترنتی سفارشش دادم و پنجشنبه رسید...
خوب بعد اون کتاب تربیتی اونو شروع میکنم...
دیگه امروز هم دوباره برگشتم اینستا. اما به خودم قول دادم زیاده روی نکنم.تلگرام هم هنوز برنگشتم کامل.
بعد امروز روز سیاه و سفید توامان بود. یعنی یه روزی که من یاد بگیرم میشه خاکستری زندگی کرد خیلی خوب میشه. یهو بالا نمیرم و از اونجا با مخ پایین نمیام...
اولش یه دعوای خیلی خیلی بد سر لپ تاپ با کوروش داشتم.و این خیلی داغونم کرد.
بعدش اما دیگه عالی بودم. براش گواش آورده بودم دیدم کلا داره خودشو نقاشی میکنه. هیچی نگفتم دیگه گفت میخواد منم نقاشی کنه.
یکی از کارهای برنامه ریزی شده تو این ماه برای من عادت به مراقبت دایمی از پوستمه ولی امروز با اینهمه گواشی که کوروش رو صورتم کشید؛هر چی تو این هفته زده بودم پرید اصلا :/
بعدم با هم رفتیم مغازه و کمی هله هوله خریدیم و کوروش که کارتونش تموم شد من یه فیلم دیگه دیدم. فکر کنم امتیازش هفت و نیم از ده بود و رضایت بیننده ها 92 درصد بود.خوب واقعا هم قشنگ بود اما نه اونقدری که بره تو پوشه ی بهترینهای من...
اسمش بود:
St. Vincent
بچه ها کوروش شدیدا به شوهر آبجی من وابسته شده. یعنی یه جوری که میترسم یه وقت که بریم کوروش از غصه اش مریض شه... مدام سراغشو میگیره. هر کی زنگ خونمونو میزنه تندی آیفونو برمیداره میگه الو اَمَد (احمد) تو اومدی؟
پری روز به زور ازش جدا کردمش بیارمش بالا تو راه پله ایستاده بود هی با صدای بلند میگفت اَمَد؟؟ خیلی مواظب خودت باشاااااا
هر وقتم پیششه تو جگرش باید بشینه.دستشو محکم دور گردنش بندازه.هر چی بخوره تو دهنش میذاره.در برابر احمد همه رو به یه پوست خیار میفروشه!
خلاصه الان هم که کل امروز بچم بی قرارش بود و احمد اینا رفته بودن ییلاق زنگ رو که زدن یهو پرید و از شانسش واقعا احمد بود. بهش میگفت بیا بریم خونه ی عزیز جون و کوروش پله ها رو دو تا یکی میرفت پایین.
اصلا منم هویچ!
بهش گفتم مامان از من اجازه گرفتی؟
اون لبخند جادوییشو تحویلم داد گفت بذار برم یه روز دیگه میام پیشت باشههههه؟؟؟
الان یه ساعتیه که خونه ی مامانمه خلاصه...
منم شدیدا این هفته خودمو برای قطعه ی جدید سنتور داشتم آماده میکردم.برم الان دوباره اونو تمرین کنم و یکی دو تا هم از قدیم بزنم.
مواظب خودتون باشید بچه ها... و اون در و گوهر های تو دلتونو تو کامنت دونی رها کنید :)