از جدایی ها...

دوستان جانم سلام .

 

خیلی وقته ننوشتم و جا داره یه آنچه گذشت ببینیم با هم .

زندگی که به جان دوست میداشتمش کم کم باعث عذاب شد! و چقدر این عجیبه...

چقدر این تغییر راه عجیبه...حالا که از دور نگاهش میکنم میتونم ببینم کجاها بد بودم . کجاها بد بوده. کجاها باید حرف میزدیم و نشده. کجاها باید عشق رو دو دستی میچسبیدیم و نشده. میگم نشده چون دارم فکر میکنم درسته همه چیز یه انتخابه ولی من واقعا نمیدونم اونچه مثلا سیاوش رو به اون انتخاب ها سوق دادن چی بوده و ما تحت چه شرایطی دست به انتخاب های غلط زدیم و در طول سالهای سال یه زندگی خلق کردیم که عذابش و ناراحتی ش و روح خراش بودنش ، کاملا به آرامشش بچربه ؟

 

فردا میشه دومین هفته ای که دیگه با هم زندگی نمیکنیم...

من این رو با اشک و خون دل مینویسم. با این که آرزوم شده بود که اون روزها تموم شن اما در کنارشون تموم شدن خیلی چیزهای دیگه واقعا قلبم رو به درد میاره هنوز.

سه روز آخر فقط جنگ و بحث و احساسات بد بینمون بود...

روز قبل تولدم کوروش رو که گذاشتم خونه رفتم تو یه خیابون دوست داشتنی به اسم هالفورد درایو و هر چی فکرم رو ، عقل و منطقم رو و احساساتم رو زیر و رو کردم دیدم دیگه نمیخوام برگردم خونه...

برای خداحافظی و برداشتن مدارکم رفتم خونه...

اصلا دلم نمیخواد بازش کنم که چی شد و چی نشد.کاش اصلا اون چند ساعت از حافظه ی من قیچی بشه برای همیشه .

بعد مدتها میخواستم با تمام وجود بغل بگیرمش موقع خداحافظی...

و بعد مدتها بدون داد و فریاد و تهدید باهام حرف میزد...

 

دلم میخواد به این فکر نکنم جدایی از کسی که پیشینه ی عشق و عاشقی باهاش داشتی چقدر چیز کثافتیه. ولی هست

 

زیاد با خودم حرف نزد.زنگ زد به شوهر خواهرم که من عارم میاد بگم خانوادمه ... تا لحظه ای که چمدون و سنتورم رو توی آژانس گذاشتم داخل خونه داشت با تلفن حرف میزد... وقتی میخواستم سوار شم اومد...

خیلی کوتاه بود... بهم یه چیزی از گذشته رو یاد آوری کرد... بهش چیزی رو یاد آوری کردم... با یه دست فقط برای یه لحظه کشیدمش توی بغلم و بعد قلبم رو از سینه ام کندم و سوار ماشین شدم و زار زدم.... 

 

کوروش رو از مدرسه برداشتم و رفتیم یک جایی درخواست خونه دادم. فرستادنم هتل و چند روزی اونجا بودم...

دو روز اول خیلی خیلی خیلی بی اندازه سخت بود... تولد سی و یک سالگی ام بود و تنها بودم... تنها بودم و زار میزدم... تنها بودم و حسرت میخوردم... تنها بودم و فکر میکردم. تنها بودم و از خودم میپرسیدم من اینجا چه غلطی میکنم؟

تنها بودم و از خودم میپرسیدم خدایا چی شد زندگی ام ؟ عشقم ؟ شورم؟ ذوقم ؟ و یارم ؟ به سیاوش فکر میکردم و بیشتر میشدن گریه هام... چی شده بود که منی که تحمل نداشتم نوک دماغش از بغض قرمز بشه حالا میدونستم اون هم تو خونه ی خودش داره زار میزنه...

با آدمهایی که روزهای مثل من رو گذرونده بودن حرف زدم. کم کم آروم شدم... در واقع من با تمام حال بدم میدونستم این اتفاق باید میفتاد. پشیمون نبودم.عذاب وجدان نداشتم. ولی برام خیلی سخت بود و هست...

 

الان بیشتر سعی میکنم از خودم دور شم و از بالا به خودم و حالم نگاه کنم. یه وقتهایی از دستم در میره اما بیشتر اینجوریه.

میدونم صرف احساسات عمیقی که داشتیم دلیل بر اینکه نباید جدا میشدیم نیست.

اغلب سعی میکنم کمتر احساسی به ماجرا نگاه کنم.وقتهایی که کم میارم دلایلم رو یکی یکی با خودم مرور میکنم و آروم میشم .

 

حالم خیلی آرومه... شبها که میخوام بخوابم آروم و بی استرسم.

با کوروش خیلی بهتریم.

کوروش دیگه یهو ناخن نمیخوره.

بهانه باباش رو هم نمیگیره .یه بار تو هفته پیش گفت دلم براش تنگ شده و من زنگ زدم که با هم حرف بزنن. یه سلام و خداحافظی کرد و تمام شد.

یکبار هم قرار گذاشتیم و سه تایی بیرون رفتیم و شام خوردیم و یه مقدار وسایل رد و بدل کردیم.

 

هر بار هم دارم خیلی به زیر میرم باز سیاوش یه رفتاری میکنه که میگم پس من تو راه درستی قدم برداشتم...

همین دیروز که زنگ زد کلی توهین بارم کرد. یعنی سیاوش فحش نمیده. ولی خوب قشنگ میزنه به ریشه آدم  به اون چیزهایی که خط قرمزهای منن...

 

حالم آرومه. خوب نه خیلی آروم و نه حتی پیوسته آروم... ولی دارم جلو میرم خوب...

پی اینکه فعلا نمیتونم کار کنم رو به تنم زدم اما خیلی خیلی برام سخته

پی اینکه یه واحد خونه رو با یه خانم سودانی و دو تا بچش شریکم به تنم مالیدم اما خوب تجربه ای نیست که بگم خوبه.

پی تنهای تنها بودن رو به تنم مالیدم و خیلی سخته باز... خصوصا که ماشین هم ندارم و رفت و آمد ها با اتوبوس خودش یه دنیا آدم رو له میکنه وقتی چند روز پشت هم باشه.

-

سیاوش مرد خوبی بود.قلبش خوب بود. من هم همینطور... ولی خوب نشد .بی اندازه خیر خواهشم. بی اندازه این حرفهای گاه و بی گاهش رو میذارم پای زخم قلبش. بی اندازه میخوام حالش خوب باشه.پول جلسات مشاوره اش از ایران رو میدم .با این که ناراحتیش به جونم میمونه اما وقتایی که قرار نیست پاشو از گلیمش دراز کنه باهاش حرف میزنم.میخوام رنج اون رو کم کنم یه جوری. میخوام از همین دور وایسم بهش بگم تو میتونی سرپا باشی و بسازی زندگیتو و لااقل برای بچه ات پدری کنی.

امیدوارم این جدایی سبب خیر و سر آغاز راه بهتری تو زندگی جفتمون باشه...

 

کریسمس هم خیلی خیلی نزدیک شده...

یه کم احوالم یه جوریه... یعی یه میل عجیب به از سر جام بلند شدن . ترکوندن دارم.ولی همزمان ذوقم رو از دست میدم گاهی...

به پست هدفگذاری سال جدید هم فکر کردم. حتی یه بخشی از دفتر سالم رو درست کردم اما خوب یه خوب که چی هم میاد تو ذهنم.

 

بی اندازه دوست دارم بگذرن این روزها. تو خونه ی خودم باشم.

راستش برای زندگی خیلی به لندن فکر میکنم.

از اون طرف سیاوش میگه میخواد بره منچستر زندگی کنه.

نمیدونم اینا چی میشن.

فقط میدونم دیگه دوست ندارم منچستر زندگی کنم. بابت یه جریانات خانوادگی که این روزها که احتیاج به حمایت داشتم برعکس شد. دلم از اونا شکسته .

علنا گوشی رو برداشتن زنگ زدن گفتن اصلا رو ما هیچ حسابی باز نکن و فکر کن ما اینجا نیستیم :))

 

کلا این روزها زهرا خیلی پا به پای منه. حالم رو پرسیده . حواسش بهم بوده. امید هم همینطور. و احمد هم همینطور. دیگه هیچکدوم از خواهرام هیچ دلگرمی و اصلا یه پیام که مینا ما هستیم همیشه برات. متاسفیم بابت این اتفاق تو زندگیت... هیچی. خواهر بزرگه هم یه بار یه وویس داد که امیدوارم به خیر بگذره این جریانات...

مامانم هم انگار میدونه اما خودش رو به ندونستن زده فعلا...

اینا همه بگذرن خلاصه.

من این تنهایی قشنگ خودم رو بردارم و به یه مقصد قشنگی برسونمش.یا در ابتدای یه راه درخشان قرار بگیرم.

الهی آمین

 

بچه ها ممنونم که منو میخونید :) میبوسمتون

 

 

مینا مینای عزیزم...

دلم میخواد با تمام وجودم بغلت کنم... وقتی چشمای غمگینت رو توی استوری میدیدم انگار که خواهر خودم ناراحت باشه...

پستت رو خوندم و غم عمیق پشتش رو کاملا دیدم...

اما میخوان بگم که قوی باش چون تو واقعا قوی هستی.و این روزا میگذره و اون وقت چقدر به خودت افتخار میکنی که تنها بودی اما قوی بودی و روی کمک اطرافیانت هم حساب نکردی .... 

میرسه اون روزی که راحت روشن بشه... روزی که عمیقا یه مینای خوشحال و خوشبخت باشی.

امیدوارم هرکجا که برای زندگی میری توش پر از خیر و برکت هم برای خودت و هم برای جوجه ی قشنگت باشه.

 

خلاصه که خیلی دوستت دارم و خیلی بهت اعتماد دارم که میتونی همه چیزو درست کنی.

مواظب خودت باش.

روزت بخیر.

آوای مهربونم :)


میمونم آوا ... سعی ام رو میکنم . 

وای الهی آمین 

عزیزمی .‌مرسی که کنارمی 

۲۵ آذر ۱۵:۳۹ آرا مش

هرچند که با بغض خوندم پستت رو و تلخ بود اما میدونم که روزهای روشن زندگیت در راهن ان‌شاءالله و تو دوباره بلند میشی و میترکونی💚 

آرامش و ثبات نصیب قلبت باشه الهی🙏🌺

مرسی از دلگرمی ات عزیزکم

مینای عزیزم  تولدت با تاخیر مبارک،اون چند وقت که اکانتم پاک شده بوده چه تصمیم های مهمی گرفته بودی و من نمیدونستم،مینا ایشاله که خیره،چقدر دلم میخواد یه نور یه انگیزه تو قلبت بیاد،لطفا اگر به زور هم که شده برنامه بنویس و خودتو مشغول کن،اگه نکنی تو غربت فکر و خیال داغونت میکنن.

ایشاله که خیره مینا

ممنون زهره جانم

اون آره دقیقا همون وقت بوده . 
سعی ام رو میکنم زهره . یعنی باید بکنم . 
آمین

مینا جانم امیدوارم سختی های این راه برات هموار بشن و زندگیت پر از خیر و قشنگی باشه‌. برای آرامشت و قوی بودنت و ادامه دادنت همیشه دعا میکنم😘💖

ممنونم عزیزم .مهربون 

مینا جانم بیا بغلم

درکت میکنم.واقعیتش اینه که زندگی مشترک اونقدر پیچیدگی داره که بنطرم حالا که تصمیمت قطعی شده حتما درستترین راه بوده برات.

 درک میکنمت..بابت نگاه خانوادت هم بیخیالی طی کن..هر کسی از دید خودش به قصیه نگاه میکنه..بنظرم زنی با روحیه تو با اینهمه توانمندی ارزش یه زندگی شادرو داره..میگدره این روزا..

 

الهی کهدخمین طور باشه. منم فکر میکنم بهترین بود . هم برای من . هم برای کوروش تا این لحظه هم برای سیاوش که ظاهرا داره سعی میکنه سبک زندگیش رو تغییر بده


آره با خانواده هم کاری ندارم . هر چی میخوان بگن :) یه روز حرفاشون درموردم تغییر میکنه

مینا جانم سلام

علنا خالی شدم وقتی فهمیدم شوهرخواهرت چی گفته وای چه حالی داشتی اونموقع الهی بگردم اصلا شنیدم داغ کردم

متاسفم واقعا

ولی ببین کی دارم میگم بهت فردا روز که سرپا شدی و موفق دیگه منت هیچ احدی سرت نیست 

 

برای منم خیلی سخت بود بهار . الان دیگه ناراحت نیستم .دیگه عقلش همونقدره .بعدم من اصلا ازشون انتظاری هم نداشتم.رو پای خودم که بایستم و اوج بگیرم ، میبینمش اون موقع


این هم بله. از این بابت هم خوشحالم. فردا دیگه منت نمی‌ذارن
اصلا خیر بود همه ی حرفاش به امید خدا

۲۵ آذر ۲۳:۰۴ عین صاد

مامان مینا برات یه قلب صبور آرزو میکنم :)))

ممنونم . الهی آمین

الهی بهترین براتون اتفاق بیافته، آرامش و لحظه های خوش هر چه بیشتر و بیشتر نصیبت بشن😘

الهی آمین. مرسی سونیای خوش قلب

احتمالا تو اینستات این ماجرا رو گفتی ولی خب من نمیدونستم.

عجیبه من که فقط از نوشته هات میشناختمتون هم انگار دلتنگ شدم.... بهت تبریک میگم بلاگر عزیزم برای این شجاعتی که به خرج دادی و این همه مهربونیت که نسبت به همسر سابقت داری.

امیدوارم حالت خوب شه، ذوقت ادامه دار بمونه و به همه آرزوهات برسی.

بله تو اینستا مرتب حرف میزدم اون روزا ...

ممنونم ازت. خوشحالم فضا برام فراهمه که بدون نفرت ورزی و دعوا و گیس کشی تموم کنم

الهی آمین . مرسی دوستم

۲۶ آذر ۰۶:۱۵ مینو حسینی

مینا عزیزم فرسنگ ها ازت دوم 

ولی از همینجا بغلت می کنم و با هم اشک میریزیم به این روزای موقت 

دورت بگردم دخترررر داری با این سختیا رشد میکنی بال و پر میگیری که بری تو اوج

این روزا خودتو بغل کن ناز کن میگذرن خیلی مواطب خودت باش عزیزکم

ممنونم ازت مینو جانم ...


آره سعی میکنم حواسم به خودم و مهربانی باهاش باشه

عزیزم تازه با وبلاگتون آشنا شدم،میتونم بگم تمام پستاتونو خوندم،از بارداری،از انتظار برای مهاجرت و حالا که رفتین.نمیدونم چی شد یهو به اینجا رسید تو اینستا عکساتونو دیدم،خدای من چه مامان جوونی.چقدر که از هر انگشتتون هنر میباره از ساز و شماره دوزی و....من دلم خوشه که هر آنچه برای شما اتفاق میفته بهترینه.بهترینها انتظار شما و پسرکوچولوتون رو میکشه

سلام عزیزم خیلی خوش آمدی ... 

ممنونم از مهرت

۲۶ آذر ۱۳:۲۰ رهآ ~♡

 دلم خواست که بغلت کنم ...

فقط همین.

عزیزم :)

همه شو با بغض خوندم 

این رنج هام تموم میشه بلاخره همه‌چی میفته رو روال میری پی زندگی اصلی خودت

الهی آمین عزیزم ... ممنونم

۲۶ آذر ۱۷:۳۱ سارینا۲

سلام

مینا جان دکتر هلاکویی میگه طلاق مثل جراحی سنگین قطع یکی از اعضای بدن هست به همین سختی

حتی در بدترین و تلخ ترین ازدواجها

این روزها میگذره 

امیدوارم بهترین تصمیم رو گرفته باشی و به زودی به آرامش برسی

هر چند دوره ماتم و غم هم باید بگذره و چاره ای نیست

سلام سارینا.  واقعا درست میگه ... وحشتناکه 



مرسی قشنگم

مینای قشنگم چی بگم....سه سال شاهد تنهاییات انتظارت. تصور هات از لحظه ی دیدارتون شوق و ذوقت از رسیدنت ب سیاوش بودیم ...چقدر بد خورد تو ذوق هممون...

ولی تو خودت رو به همه ثابت کردی قوی هستی کم نیار خواهر گلم... سخته اصلا مگه میشه سخت نباشه حتی اگه گاهی کم بیاری هم حق داری اما در نهایت مینای جسور  وجودت نجاتت میده

کل متن رو ب امید این جمله خوندم ک بگی این جدایی موقته تا هر دوتون خودتون رو پیدا کنین اما ندیدم و غصه دار شدم...خیر هست هرچی ک هست ب امید خدا و توان و تلاش خودت...

مینا جانم اگه هم خون هات تو رو درک نکردن و اون انتظاری ک ازشون داری رو برآورده نمیکنن ب دل نگیر و خودتو و پسر نازتو بسپار ب خدا....

اووووم چی بگم.آره تو ذوق خوردنم داره .این سال نو رو چقدر انتظار کشیدم که همش با سیاوش میرم بیرون و عشق و حال :/

کم میارم. استراحت میکنم و دوباره از جام بلند میشم

الهی خیر باشه :)

همین کار رو میکنم . ممنونم عزیزم

من چند وقتیه می خونمت مینا جان،

بهترین کارو کردی، این حال بد هم بعد از ی مدتی کم کم می گذره، و از استقلالت لذت می بری.

اتفاقا خانوادت ناخواسته کار خوبی کردن، آدم وقتی بدونه فقط خودش هست و خودش، بهتر کارارو پیش می بره

موفق باشی

خوش اومدی ویلاگم عزیزم

آره بنظر منم این جریان خیر بوده . خدا رو شکر :)

ممنونم

مینا جانم سلام

جدایی خیلی سخته ولی باور دارم که تو از پس این روزها برمیایی. 

راستش با خوندن قسمتی از پستت بدجوری بغض کردم . نمیدونم شاید من خیلی حساس هستم. 

وقتی برخورد خانواده ت و بخصوص خواهرت که اونحاست رو خوندم اشک توی چشماهام جمع شد.

دوست داشتم کنارت بودم و محکم بغلت میکردم. 

ولی همونطورکه گفتم مطمئنم تو بهترین زندگی رو برای خودت و پسرت میسازی. 

 

منم آمین گوی دعای قشنگ آخر پستت هستم عزیز مهربونم 

باران خوبم سلام
برمیام باران حتما

اوووم گذشت برام. خدا رو شکر نمیدونم چرا مثل قبلا ها اونجوری عمیق ناراحت نمیشم.

وای بغل محکم باران :))

عزیزمی

۲۷ آذر ۱۴:۳۸ مامانی

مینای ملوسم....

خوشحالم که علیرغم سختی ای که میکشی دیگه چشات اونهمه غم و فریاد توش نیست💖

به دوران جدید پر فراز و نشیب زندگیت خوش اومدی دوست من...

یه عالمه صبوری...

یه عالمه قدددرت...

یه عالمه همت و پشتکااار...

یه عالمه عششششق...

و یه عالمه موفقیت برات آرزو میکنم😉😘

 

مینا...

بیا این شکلی فکر کنیم که شاید سیاوش و همسرخواهرت خواستن به نظر خودشون تو رو این شکلی تحت فشار بگذارن تا برگردی...

هوم؟؟؟

هم اونها و هم بقیه ی افراد خانواده.

اینطوری شاید هضمش راحتتر باشه.

 

مراقب خودت باش💜💜💜

 

مینا جانم :)

منم خوشجالم . روحم داره آرامش میگیره مینا

قربانتتتتتتت

خوب دقیقا همینطوره مینا. ولی قشنگ نبود

زنده باشی زیبای مو قشنگ

سلام گلم 

من در پست های قبل بهت گفتم کاش کمی صبوری میکردی بحر حال همسرت چند سال از تو دور بوده تلاش کرد دنبال کارهات بود تا بری انگلیس اون میتونست وقتی اونجا رسید ولت کنه و پیگیر کارهات نباشه 

به نظرم این اقدام شاید باعث پشیمونیت یا خوشحالی کاذب درت شه به نظرم میزاشتی ریشه هات در انگلیس خشک بشه بعد اقدامی میکردی 

 

نمی دونم اینطوری علاوه برغربت تنهایییت بیشتر میشه 

 

به نظرم اگر تصمیم قطعی نگرفتیم از ریشه این رابطه رو نزن 

من داخل زندگیت نیستم اما تنهایی در غربت خیلی سخته این حس منه   

بازم میگم زود تصمیم نگیر واقعا نگرانت هستم

 

 

اما 

اما اگر اینقدر دلسردی که جدا شدی و جدی این قضیه 

از خدا می خوام شرایط دلت بهتر شه 

در ضمن واقعا فکر کن فامیل نداری منم هرچی فامیلم خارج از کشورن از صدتا دشمن بدترن:)

نمی دونم علتش چیه انگار انسانیت در خارجی ها از فامیلای مقیم خارج بهتر استثنا داره ولی به ما نخورده !!!! 

از وقتی بری سرکار اوضاع روحیه  ات بهتر میشه پولدار میشی مستقل میشی میتونی بری خرید های بیشتر !!! و با آدم‌های خیلی بهتری آشنا شی :)

وقتت بخیر 

سلام سارا جان عزیزم ریشه هام واقعا داشت خشک میشد . و ریشه های کوروش تو اون فضای بد ... اصلا حس پشیمونی ندارم الهی که هیچوقت هم نشم

آره تنهایی و حتی دست تنهایی اذیت میکنن
گلم من اینها رو در نظر گرفتم.هنوز هیچ اقدام قانونی برای طلاق نکردم و نمیکنم.ولی میدونم دیگه برنمیگردم

ممنونم از همراهیت جانم

مینای عزیزم سلام

هیچ نظری ندارم بگم، نه خوب نه بد ... 

 ولی بدون که از هر کسی برنمیاد که چنین جسورانه یک راه رو انتخاب کنه. در اصل دست به عملیات انتحاری زدی دخترجان

فقط و فقط به خاطر جسارتت بهترین روزها رو برات آرزو میکنم.

فکر کن .....  به نظر من که جسارتت، فتبارک الله احسن الخالقین داره😘

سربلند باشی

 

مرسی یگانه خودمم بابت جسارتم خوشحالم

الهی که سربلند بشم. آمین

۳۰ آذر ۰۹:۰۲ رهآ ~♡

حالت چطوره عزیزم؟

کوروش قشنگم چطوره؟ میره مدرسه؟ 

رها جانم ببخش اینهمه دیر تایید میکنم
ممنونم . منتظریم تعطیلات سال نو تموم شه کوروش برگرده مدرسه اش

کاش منم یه روز صبح بلند میشدم ومیدیدم طلاق گرفتم ومنم وبچه ها.ولی فعلا نمیتون پسر بزرگم داغون میشه.امسال کنکور داره.

عزیزکم :(

۰۱ دی ۰۴:۲۷ مطهره

مینا جااااانم

 

اولا که واقعا از بستگان درجه یک انتظار بعضی رفتارهارو نداره...اما متاسفانه اتفاق میفته...واکنشت چی بود نسبت به این حرف؟

غصه نخوریا...دائما یکسان نباشد حال دوران...

کوروش جتلمن چطوره؟خداروشکر که شرایط رو پذیرفته...ببوسش کوچولو رو...

خونه ی مشترک واقعا سخته ...مخصوصا برای دو خانواده با فرهنگ وزبان وکشور متفاوت...اما وقتی به عنوان یکی از پله های موفقیت نگاش کنی راحت تر میگذره...

 

مراقب خودت باش

هیچ منم گفتم اصلا من روی شما کوچکترین حسابی باز نمیکنم ولی خوب تو دلم سوختم دیگه

ممنون عزیزم

خدا رو شکر کلا خوبه

سعی میکنم بابت خونه سختی نکشم.نود درصدش خوبه البته

قربانت

۰۷ دی ۱۵:۱۹ سارینا2

سلام مینا جان

خوبی؟

بهتر شدی؟ در چه حالی هستی؟

سارینای قشنگم ممنونم از احوال پرسیت خوبم

۱۰ دی ۲۱:۲۸ رهآ ~♡

حالت چطوره عزیزم؟

من که اینستا ندارم و ازت بی خبرم. کاش بیای کمی بنویسی.

سعی میکنم به زودی پست بذارم رها جانم .خوبم شکر

۱۱ دی ۱۳:۴۸ یگانه

مینای عزیزم خوبی؟

ممنونم یگانه ی عزیز . خوبم. سعی میکنم به زودی پست بذارم

۱۷ دی ۱۸:۵۲ آرزو ط

خب خب خب 

 

گفتنیا رو توی دایرکت رد و بدل کردیم خب. و گویا دیر اومدم خوندم . ولی دوتا چیزی که به نظرم باید همیشه تو گوشت تکرار بشه اینه که مینای قشنگم تو به هیچ عنوان مقصر نیستی و دوم اینکه راهت درسته 

مطمئن برو جلو .

پررو قرنیه مشکی

قلدور چارشونه کشتی 

قشنگ با همین الفاظ . به همین شکل

😁👌🏻♥️

خدا نکشدت دختر جان :)

۲۰ دی ۲۰:۲۷ میترا

مینا جان سلام

میترام

گذشته ها میخوندمت 

مدتهاست نخونده بودمت،امروز که اتفاقی دلتنگت شدم و توی گوگل سرچت کردم و پیدات کردم واقعا شوکه شدم،ولی منم این مسیر رو گذروندم و بهت میگم جسارتت ستودنیه...گاهی وقتا آرامش مهمترین چیزه که ممکنه نباشه کنار شریک زندگی...از تو چه پنهون من گاهی دلتنگ خیلی چیزای زندگی گذشته م میشم منتها نه خود شخص شوهر،امیدوارم تو در آینده ذره ای حس‌ منو نداشته باشی اگه تصمیمت قطعیه،برات آرزوی آرامش دارم و آرامش و آرامش

 

 

 

 

 

 

 

وای میترای عزیزم سلام زیبا....

من نمیدونستم که جدا شدی..
میترا اگه بهت بگم امروز صبح بهت فکر میکردم باور میکنی؟؟؟؟؟؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود. عزیز دلم خیلی ممنونم سراغمو گرفتی.
میبوسم روی ماهت رو

۲۸ دی ۲۰:۰۹ میترا

سلام عزیزترینم

آره عزیزم باور‌ میکنم،چون خودمم دلتنگت شدم

من به قدرت ذهن ایمان دارم...منو تو توی یک روز بیاد هم بودیم،و چقدر خوشحالم من که میبینم توام بیادمی ، واقعا خوشحال شدما...

من مدتهاست که نبودم و پیام نمیدادم

حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که منو یادت باشه...خوشحالم کردی که گفتی بیادمی💜

دوست قشنگ و پرانرژی منی💜از گذشته تا همیشه

 

 

 

 

 

وای منم خیلی خوشحال شدم میترا جانم

دختر تو رو یادم نمیره که ..

متقابلا تو هم :)
میبوسمت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان