بچه ها سلام.
خوب براتون تعریف کنم از جمعه.
گفته بودم که یه خانمی اومده بود آشپزخونه اینامو تمیز کرد. خوب من دلم میخواست کابینتها رو خودم تمیز و مرتب کنم. یعنی اگه یه ادم دیگه انجام میداد به دلم نمیچسبید .جمعه بعد از نوشتن پستم خودمو شوت کردم تو اشپزخونه و حسابی کابینتا رو ریختم بیرون و تمیز تمیز کردمشون و بعضیاشونو آب ریکا زدم و وسیله هامو تمیز کردم و دوباره چیدم. خوب اینجوری کار آشپزخونه رسما تموم شد.
دیگه آبجی صاحبخونه شام آش ترش پخته بود و رفتیم خونشون . وااای چقدر خوب بود .
شب هم یه ذره با سیاوش حرف زدم و خوابیدم. در حالی که برای شنبه ام برنامه ریزی دقیق داشتم.
صبحش کوروش اومد تو تختم و گلوله شد رفت تو دلم خوابید. داشتم نوازشش میکردم که دیدم آفتاب داره طلوع میکنه. خوب بعد از چند روز ابری و بارونی آسمون صاف صاف بود و از اون طلوع های بی نظیر شده بود .
منم تو تخت موندم یه ذره تا ساعت شد هشت. سریع رفتم مرغ و نخود فرنگی و هویج گذاشتم بپزه و رفتم حموم. به محض بیرون اومدن کوروش هم بیدار شد.
باهاش مساله ی صبحانه دارم الان. دوست نداره چیزی بخوره. براش آب پرتقال گرفتم و چند لقمه ای خورد .
و نشست به کارتون دیدن.
خونه از هر طرف غرق نور بود و من وسط عشق ایستاده بودم. مرغ ها رو ریش ریش میکردم و همایون شجریان میخوند در آن لبهای افسونگر چه داری .
سالاد ماکارونی رو به خاطر گل روی داداشم درست کردم. چون عاشق سالاد ماکارونیه که من میپزم. و ریختم تو قابلمه و رفتم موهامو سشوار حسابی زدم. دم اسبی بستم و بافتمش. جلو موهامم یه بافت ساده پیچ پیچی زدم.یه رژ قرمز آتشینم زدم و راهی خونه ی بابا شدم.
یه ساعتی اونجا بودم و تو حیاط پدری ،حیاط کودکیم ، قدم زدم. یه قسمتی جلوی حیاط هست که سه تا درخت گوجه سبز تو نزدیکی هم به شکوفه نشستن.
وسطشون یه تیکه زمینه که تو مسیر راه رفتن هر روزه نیست. روش پوشیده از چمن و گلهای آبی ریزه.بعد وقتی می ایستی وسط اونجا و چشماتو میبندی، عطر شکوفه میپیچه تو جانت و هر نفست ، صدای یه عالمه زنبور که شکوفه ها رو میمکن میپیچه تو گوشت و گرمی آفتاب پشت پلکهاتو نوازش میکنه... اصلا اون یه تیکه بهشت منه...
نهارمو که خوردم راهی انزلی شدم . و دو تا کلاس متوالی داشتم.
وقتی برمیگشتم خونه حالم خوب بود . گرسنه بودم و خسته و به کوروش فکر میکردم.
خوب من و یه دوستی یه چالش بیست و یک روزه به پیشنهاد دوستم گذاشتیم با هم. در جهت بهبود ارتباط با خود و کودکمون و قرارمون هر صبح به هم گزارش دادنمونه. خوب من هیجان داشتم برای این موضوع و دروغ چرا ترس هم داشتم. ترس موفق نشدن.
به هر صورت رسیدم خونه ی بابا و شاممونو خوردیم و با کوروش قدم زنان تو خنکای شب برگشتیم خونه.
برنامه های شنبه ام یکی یکی از نوت گوشی ام خط خورده بودن و مونده بود درست کردن بولت ژورنال.
خوب برنامه ریزی های یه ماهه برای من جواب دادن قبلا هم . و هر چند شش روز از ماه میلادی گذشته بود اما نشستم و نوشتم.
بعدش ساعت شده بود ده شب و دیگه اجازه داشتم برم اینستا. اما رفتم کوروشو خوابوندم.ناز و نوازشش کردم و به قرارم با دوستم دوباره فکر کردم.
کوروش که خوابید قابلیتشو داشتم همونجا بیهوش بشم اما نشدم. بلند شدم رفتم صورت خسته ام رو شستم و آب رسان و کرم دور چشممو زدم و با خودم گفتم یادم باشه یه کرم شب به خودم بدهکارم...
بعدشم خزیدم تو تخت و اول پستای تازه ی اینستا رو دیدم که زیاد نیستن هیچوقت چون من کلا پنجاه تا فالویینگ دارم که همشونم فعال نیستن هر روز پست بذارن. بعد رفتم دایرکتامو جواب دادم و از خودم راضی بودم.دلم خواست هر روز این محدودیت ساعته رو برای خودم لحاظ کنم. بعدم به سیاوش زنگ زدم. یه ذره غمگینم. سیاوش انقدر به تنهایی عادت کرده که من ازش میترسم بچه ها. دیشب تو حرفاش یه لحظه گفت باید تو و کوروشو ببرم بیرون هی خسته کنم که برمیگردیم خونه دیگه کاری به کار من نداشته باشید !!
منم گفتم چه کاریه خوب تنها زندگی کن . بعد یه بحث کوچکی کردیم. سیاوش آخرش گفت متوجه شوخی های من نمیشی همش از من میرنجی و از عقلت استفاده کن ببین واقعا چجوری میشه من بخوام تو و کوروش کاری به کار من نداشته باشید !!
خوب یه زنگی هم اونجا تو سرم زده شد. نمیخوام مثل مینای قبل باشم. زود رنجی های مزخرفی فقط در قبال سیاوش داشتم. و این حرف که تو شوخی های منو نمیفهمی ده ساله دارم ازش میشنوم !
صبح امروز باز طلوع رو تماشا کردم. و بعدش باز خوابیدم.ساعت نه بیدار شدم و کارامو شروع کردم.وسیله های آرایشی رو تمیز و مرتب کردم. براش ها و پدها رو شستم.یه سری وسیله جدید از رشت سفارش دادم.و پریود شدم !!!
یعنی این اعصابی که تاریخای نا منظمم از من خرد میکنن هیچی نمیکنه. دیگه بعدش تصمیم گرفتم استراحت کنم بیشتر. دراز کشیدم و کتاب میشل شدن رو ادامه دادم. خوب خیلی معمولیه برام.جاهای لذت بخش هم داره اما کلا معمولیه.خیلی هم طول کشیده خوندنش. دیگه میخوام زود تموم شه فقط.
بعد از نهار هم نشستم فیلم Love Rosie رو دیدم که خوشم نیومد :/ دیگه بعدم نشستم یه کم بافتنی کردم و بشقاب میوه برش داده و خوشگل درست کردم برای مادر و پسر بازیامون و دیگه یه عالمه هم با سیاوش حرف زدم. عزیز قشنگم :(
الان هم آبجی صاحبخونه اومد و برامون یه قابلمه ماکارونی آورد و میخوام یه سالاد شیرازی مشتی پر آبغوره حسابی درست کنم و بعدم با چند قسمت فرندز دیدن روزمون رو تمام کنیم.
همه ی کارهای امروزم رو هم که میخواستم انجام بدم ، تیک زدم. الان در اصل باید شنگول باشم اما نیستم و عیبی هم نداره...
حتما حتما شادی های ادامه دار بازم میرسن برای من :)