امیدوار چنانم کا کارِ بسته برآید...

جمعه بعد نوشتن پستم کمی هم خونه ی مامان موندم و جوجه رو خوابوندم... بعد باز فلنگو بستم برگشتم خونه... 

بادمجون کباب کردم و کمی خونه و کتابامو مرتب کردم... کمی برای خودم لم دادم... بعد کتاب صوتی راهنمای درون گوش دادم... بعد به کتاب آخری که خونده بودم فکر کردم (چگونه فرزندانی خلاق داشته باشیم) و انقدر احساسم خوشایند بود که نشستم برای وین دایر یه نامه نوشتم :)

خواهرم زنگ زده بود که دوستش اومده شمال و غروب که برمیگرده منم برم باهاش... با وجود اینکه تنبلیم میومد و حوصله نداشتم گفتم باشه.با خودم گفتم دیگه سفریه که پیش اومده.چه بسا برای احوالم بهتر باشه.چه بسا دیدن نفیسه و زهره و نرگس و فرفر کمکی باشه تو این حال و هوا... و اینجوری شد که دلمو خوش کرده بودم تا خواهرم زنگ زد گفت دوستش خودش مسافر داره....

باز گفتم حتما خیری توش بود که نرم... در واقع تو ذوقم نخورد و حس خاصی نداشتم...

بعد در جهت رسیدگی به خودم بادوم درختی و شیر و نون محلی خوردم... و همزمان به این فکر کردم خوردن چقددددر به من احوال رضایت میده... من یه شکموی بزرگم :) بعد لبو پختم و خوردم و جوجه که با پدرم اومد رفتم دم ساختمون استقبالش...

اتفاق خوبی که این یکی دو هفته افتاده اینه که حالم با جوجه بهتر شده...  نود و پنج درصد اوقات از مادری کردنم و از رسیدگی بهش واقعا لذت میبرم... به ندرت دیگه صدام بالا میره... اینا اتفاقاییه که بخاطر افسرده و عصبی بودن من افتاده بودن... اینکه لذت نمیبردم و گاهی نگرشم خصمانه میشد و صدام بالا میرفت... من شرمنده ام که چنین اتفاقاتی افتادن و خوشحالم که دارم رشد میکنم... بخاطر تغییرات من جوجه هم تغییر کرده..‌ چسبندگیش در طول روز کمتر شده.. باز تنها بازی میکنه... بشاش تر شده و با محبت تر.‌.. کمتر عصبی میشه و یکسره جیغ میزنه و من از این آرامشی که داره برقرار میشه خوشحالم...

جمعه رو بیخیال لیست ناتمامم همراه جوجه خوابیدم... از اولین شبایی بود که از خواب سیر شدم...

صبح شنبه جوجه رو بعد شستن پی پی اش گذاشتم کف دستشویی جیش کنه.جیش نارنجی خودشو که دید با انگشت نشونم میداد میگفت آبیده (آبمیوه) و من غش کردم از خنده... 

ظهر هم با خاله اش فرستادمش خونه ی بابام و خونه رو مرتب کردم و بعدش غذامو برداشتم منم رفتم.. من و خواهرام گاهی که یهو میخوایم بریم خونه مامان اینا یا زودتر خودمون میریم آشپزی میکنیم یا غذاهامونو میبریم اونجا....

عصرش که برگشتم بدترین ساعت های چند وقت اخیرو با جوجه گذروندیم... 

نود درصد عصر تا شب رو گریه کرد.... شب هم کلی پروسه ی خوابش طول کشید... چون تو بیداری جوجه خیلی کارها رو نمیشه کرد گاهی من دلمو خوش میکنم وقتی خوابید من فلان کارو میکنم اما یه همچین شبایی تا بخوابه باطری منم کلا تموم میشه و اغلب عصبی میخوابم...

امروز هشت صبح با صدای پاشی پاشی (یعنی پاشو) بیدار شدم... 

استر هیکس نوشته صبحا که بیدار میشید بیشترین استعداد برای هماهنگ شدن با انرژی منبع رو دارید... و سعی مداوم، بلافاصله بعد بیداری ،قبل اینکه افکار مزاحم هجوم بیارن بالاخره هماهنگتون میکنه...

منم تلاش کردم فکرای مسخره رو کنار بزنم... پرده ها رو کنار زدم و نور آفتاب که هنوز تن نارنجی طلوعو داشت دعوت کردم تو خونه... بعد یهو به سرم زد ورزش کنم و طبق قانون پنج ثانیه ای که نسیم یادم داده زودی عملیش کردم... همه چیزهایی که از زمان بارداری بلد بودم به اضافه پونزده تا دراز و نشست و ده تا شنا و پنجاه تا طناب...

فقط تقلیدهای جوجه از حرکاتم رو دوست داشتم فیلم بگیرم.. عالی بود یعنی :)

ظهر حالم دوباره بد شد... یعنی موقعیت عصبانیت پیش اومد و من به خودم اومدم دیدم دارم به زمین و زمان بد و بیراه میگم... بخاطر اینکه غذام چسبیده بود کف قابلمه :/

بعد نهار جوجه مشغول بازی بود و منم برای همسر یه نامه نوشتم. کمی فکرمو آروم کردم و جوجه رو خوابوندم...

چهار کلاف نخ شماره دوزی بوبین پیچی کردم... سر و سامون گرفتن باکس نخ های من خیلی پروسه ی طولانی شده دیگه... 

دیگه بافتن کلاه جوجه رو تموم کردم و موند شالش...

و بعد بیدار شدن پسرم،با همکاری دادنش یه آب پرتقال طبیعی گرفتیم و نوشیدیم ....

و وقتی ایستاده بودیم جلوی پنجره من یهو تصمیم گرفتم بریم تو خیابون سمت دریا قدم بزنیم...

اما وقتی رفتیم انقدر سرد بود که خیلی زود مسیرمونو برگردوندم بسمت سر کوچه و با خریدن چند تا بستنی برگشتیم خونه...

بعد بستنی خوردن به این نتیجه رسیدم کلا روز خوبی داشتیم.... و خوش خوشانم شد...

به مادرشوهرمم زنگ زدم...

گفته بودم از آخرین سفری که رفتم رابطه ام باهاشون خیلی خوب شده؟؟

اوهوووم خیلی... الان از صمیم قلبم هم بخشیدمشون هم دوستشون دارم... ان شاالله که تا زنده ام این حس در من برقرار بمونه...

برای شب هم آبجی صاحبخونه برای به صرف آش دعوتمون کرده... 
الان نشستم با جوجه نخودچی میخورم... اون کارتون میبینه و من مینویسم و به مستاجر طبقه اول که جدید اومده هم فکر میکنم... امروز اومد تو راه پله بهم گفت همیشه صدای حرف زدن پسرتو میشنوم دلم میره براش.... و گفت بریم خونه اش.البته من رد کردم... ولی دارم همین جا با خودم و شما قرار میذارم تو اولین فرصت کیک به دست برم خونه اش... بهش میاد خانم خوبی باشه... و دوستیمون از اونجا شروع شد که روزی که برای تمیز کردن خونه اومده بود من براش یه بشقاب میوه ی پوست گرفته و برش زده و یه پارچ شربت بردم... یه تو راهی هم داره تازه و من خوشحالم :)
۲۳ دی ۱۸:۱۲ صبورا کرمی🦄
چه خوبه میبینم داری چقدر تلاش میکنی و موفقی تو راه خوب شدن و پر انرژی مثبت شدن عزیزم

:)

همه چی خیلی خوب بود و عالی داره میگذره پروسهء رشد

فقط یه نکته رو از تجربه خودم با هومان بهت بگم منم هومان رو بعضی وقتها که می بردمش خونهء مادربزرگش وقتی برمیگشتیم من هم این داستان رو داشتم هنوز هم گاهی پیش میاد ولی خیلی کمتر شده اون اوایل خیلی زیاد بود طوری که من به شوهرم التماس میکردم کمتر بریم مهمونی

بچه باقرار گرفتن تو جمع سطح انرژیش گاهی با سطح انرژی جمع همخونی نداره ممکنه جوی که حاکم بوده تو خونه مامانت بار منفی داشته طوری که تو متوجه نشده باشی اما بچه حس کرده باشه مثلا یه نفر خیلی ناراحت یا عصبی بوده یا یه نفر توجه انرژیکی زیادی به بچه کرده باشه و روح و روان بچه رو به هم ریخته باشه

 هر وقت می بینی اینطوری میشه یه موزیک عرفانی مثل گیتار فلامنکو مال اوتمار لیبرت برای دنلود زیاد هست با صدای آروم تو خونه روشن کن اگر تونستی یه شمع هم روشن کن بذار فضای خونه ات مثبت بشه بچه آروم میشه و میخوابه اما باهاش نباید بجنگی اون زمان زمانیه که بچه تحت فشار شدید روحیه و فقط باید آرامش بهش بدی دوش آب نمک هم این جور مواقع عالی عمل میکنه بچه رو با آب نمک ماساژ میدی و بعد خوب آبکشیش میکنی طوری که نمک رو بدنش نمونه قبلا این تکنیک رو بهت برای خودت داده بودم . بچه آروم میگیره . خیلی ها هم اسفند دود میکنن که برای ما اثر نمیکرد. اما دوش آب نمک و موسیقی ملایم خیلی خوب جواب میداد. 

آره بنظرم اگه میبردم حموم خالی هم بهتر میشد...

البته مساله خوابش بود.هم صبح خیلی زود بیدار شده بود هم خیلی بازی و بدو بدو کرده بود خونه بابام هم خواب عصرش یه ساعتم نشد و بد بیدار شد... همه ی اینا به همش ریختن.. اگه من مثل الان اون روزم فکرم باز بود به عقلم میرسید جای خودخوری کردن ببرمش حمام...

۲۳ دی ۱۹:۰۰ صبورا کرمی🦄
کامنت نسیم چه خوبه من نمیدونستم این جور مواقع که بچه بیقراره به خاطر ارتعاشات دیگرانه که بچه دریافت میکنه...
مرسی نسیم گلی

:)

۲۴ دی ۰۰:۵۴ آرزوطهماسبی
ا چه جالب.کلی حرف داشتم بگم بعد از خوندن کامنت نسیم پشیمون شدم .برو همونو باز بخون.من دوتا بچه دارم بارها امتحان کردم بچه که عصبی و بیقراره حموم آرومش میکنه اما حموم آب نمک جالب بود.ابوالفضلم از خونه ی مادرهمسرم که برمیگشتیم تا چندین روز  بعد حتی همینطور بد اخلاق و بی قرار بود و بله بار منفی اون جو متشنج تاثیرخودش رو میذاشته.جالبه که پایه ی علمی داره.مرسی نسیم 
.
خوشحالم که خوبی .ببخشید من یه تکیه کلام دارم به عزیزترینام مثه نقل و نبات میگم دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم باید بگم 
خداروشکر که بهتری عشقم❤

:)


عزیزمی آرزو

به جیش نارنجی خودش گفت آبمیوه 😂😂
خب دختر حالا من هروقت آبمیوه ببینم یاد پسر تو میفتم که 😁😯😅

😂


۲۴ دی ۱۰:۲۰ مامانی
امیدوارم هر روزت بهتر از دیروز باشه🙂

برای تو هم...

۲۴ دی ۱۲:۴۶ لی لی پوت
سلام بلاگر عزیزم خوشحالم که حالت خیلی خیلی بهتره اون زمان که یوگا می رفتم و روانم خیلی بهم ریخته بود یه جمله ای مربیم گفت که خیلی بهم کمک کرد این بود همه را می بخشم و همه مرا می بخشند من هر روز این رو با خودم تکرار می کنم یه انرژی خوبی بهم میده اون لحظه که جریان مادرشوهرت رو تعریف کردی این جمله توی ذهنم زمزمه شد مراقب خودت و جوجه باش و جوجه رو ببوس دوست خوبم :)

سلام قشنگ جان.

من هنوز به یکی دو نفر احساس منفی دارم... واقعا دارم تلاش میکنم اونا رو هم ببخشم.. چه جمله ی خوبی.

۲۴ دی ۱۴:۱۰ soheila joon
خیلی خداروشکر میکنم وقتی پستای اخیرتو میخونم 
میگم تو چقدر خوب رابطه برقرار میکنی من خیلی سختمه شروع کننده رابطه باشم به قول دوستم آدم گریزم خخخ

 

من دارم تلاش میکنم سهیلا..  واقعا شروع کننده بودن هنوز برام سخته...

۲۴ دی ۱۹:۱۱ باران
سلام بلاگر عزیزمممم
خدا رو شکر که این روزهات خوب میگذرن و بخوبی مدیریت میکنی
یه چیزی بگم؟ نگران این بودم که چند هفته اول بعد از سفر همسرت بهت خیلی سخت بگذره ولی خدا رو شکرخیلی بهتر از اونی که فکر میکردم از پسش براومدی.
الهی همیشه سلامت و شاد و موفق باشی عزیز مهربونم :*

سلام باران جان...

ممنون قشنگ جان

۲۸ دی ۱۱:۰۸ ماهی ^.^
اخی عزیزم :)
خدا روشکر که حالت بهتره

ممنون جانم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان