آخرین پست مهر 99

شنبه ی گذشته صبحانه و نهار و شام رو تو بالکن قشنگمون خوردیم و لذت بردیم.برام مهم بود اینو بنویسم که گاهی یه لذت های ریزی وسط یه عالمه غم هستن که ما باید باید بهشون بچسبیم که نه فقط زنده که سرزنده بمونیم.اینکه درباره ی چندین موضوع احساس عجز و گرفتاری میکنیم نباید تو ذهنمون با ایجاد لذت های جدید یا تکرار کارهای لذت بخش قبلی منافات داشته باشه و بدتر از اون با حس گناه باشه.

شبش هم چند بار صوتی و تصویری با سیاوش حرف زدیم.کوروش خل بازی دراورد و خندیدیم.سیاوش میگفت میبینی چقدر وسط مصیبتم و این بلاهایی که همش سرم میادو میبینی؟؟؟  بهش گفتم میبینم و ازش خواستم باز اون اعتماد و توکلش به قدرت برتر رو پیدا کنه.میگفت نگران ماست و یه پولی برامون کنار گذاشته و کاش میشد بیشتر باشه و فکرش راحت شه.گفتم فکرت راحت باشه.زندگی ما داره به بهترین شکلش میگذره.ما چیزی کم نداریم.و یادش آوردم ما هر روز اوضاعمون داره بهتر میشه چون به پایان این هجران نزدیک تر میشیم.و هر چی الان هست رو با علم به گذرا بودنش بپذیره.

راستش من تمام سعیمو کردم با صلابت و قدرت و امید بخش حرف بزنم.و سعی میکنم همونجور هم رفتار کنم.

خدا میدونه طاقت ندارم سیاوش ملول باشه.مریض باشه.و حاضرم برای زندگیمون هر فداکاری بکنم که خوشبختی جمعیمونو در پی داشته باشه.هرچند که درمورد من فقط حرفه و سیاوش این حرف منو به معنای واقعی داره زندگی میکنه...

یکشنبه روز اومدن بچه ها بود و من از پنج صبح بیدار بودم. کمی نوشتم و طلوع آفتابو به تماشا نشستم و خیلی زیاد هم لحظات قبل طلوع رو بی حرکت نشستم روی مبل و به سپیده دم نگاه کردم و دعا کردم و فکر کردم ....

دیگه داشت هفت صبح میشد که پریدم دوشمو گرفتم و تو خیالم گفتم آخ جون .صبح های آب پرتقالیِ شمال دارن میرسن.

کاردستی های روزای گذشته ی بچه ها رو چسبوندم به دیوار و خلاصه روزمو  شروع کردم.و سعی کردم آگاهی روزم رو به این بدم که من از چه جیزایی لذت میبرم؟

اولش به نوشتن رسیدم و فهمیدم بابااااااا من واقعا از نوشتن کیف میکنم 😑

بعد همینجور که موهامو به ماسک مو آغشته میکردم گوشهام صدای پرنده های دم صبحو میشنید... این صدا خیلی زیاد تو گوشمه.همیشه هست اصلا‌.و داشتم فکر میکردم فقط شمال انقدر پرنده داره که بیشتر اوقات دارن آواز میخونن یا ساوه هم بودم اینجوری بود و توجه نکرده بودم؟؟  عاشق صدای پرنده هام.و عاشق صدای فلفل دلمه های ترد روی پیتزا که زیر فکم خرت و خرت صدا میدن و عاشق نوای بیشتر آلات موسیقی ام. اصلا به گمونم اولین راه لذت بردن من از چیزها همین صدا باشه!

ساعت به هفت و نیم رسیده بود و روشنایی همه چیز رو تا خرخره غرق خودش کرده بود... به نور آفتاب نگاه کردم که از پنجره ی آشپزخونه میتابید و شعاع نورش به در ورودی خونه رسیده بود و سرامیک های زرد اُخرایی جلو در رو دلرُبا تر از همیشه کرده بود.

به نور آفتاب نگاه کردم که از پنجره ی سمت دریا تابیده بود به آینه و انعکاسش افتاده بود به دیوار رو به رو. و این به ذهنم رسید که *اگه قرار باشه روشن بشی از یه راهی میشی.حتی اگه تو مسیر نور نباشی*

به نور آفتاب نگاه کردم که از پنجره ی اتاق خوب افتاده بود روی تختم و پتوی قرمزی که کشیده بودم روی کوروش رو گرم میکرد.

به کوروش نگاه کردم. به معصومیتش. به جذابیتش.به دستهای کوچکش.به لبهای غنچه شده اش.به مژه های برگشته ی بلندش.به لطافت پوستش... و با خودم گفتم به شکرانه ی وجود کوروش هم که شده تا زنده ام باید هر روز دقیقه ای تو قلب خودم جشن بگیرم.

بعد از اینها پنکیک پختم و منتظر رسیدن بچه ها شدم.

به اتفاق هم صبحانه خوردیم و بعدش وسطای آرامش و حال و احوالمون یه کمی جنگ روان به سر دستگی کوروش هم داشتیم.

به مامان بچه ها گفتم به جوجه بزرگه بگو که روزای آخره ولی گفت نه میذارم همون روز آخر. بهش گفتم بنظرم درست نیست این کارت.بذار از حالا بدونه. که گفت اونوقت همش هر روز باید ازم بپرسه چند روز مونده و بره رو اعصابم..‌ چه حیف واقعا:(

بنظرم حقشه که بدونه.

به محض رفتن بچه ها قشنگ دو ساعت با سیاوش حرف زدم.خدا رو شکر بهتر بود.میگفت چرا شانس من اینجوری شد ؟ گفتم شانست نیست خیر و صلاحته.گفت آخه تا کی ؟ گفتم ما زمانشو نمیدونیم. بیا بذاریم خدا کار خودشو بکنه ما هم صبر کنیم. گفت حرفاتو میدونم اما هنوز نمیتونم اونجوری زندگی کنم. درکش میکنم. نمیتونم همونی که تجربه میکنه رو زندگی کنم اما تصورش که میکنم قلبم میخواد تو سینه وایسه.

باقی عصر و شبم البته به وحشتناک ترین حال ممکن گذشت... ساعت ها گوشی دستم بود و ساعت نه شب از فرط سر درد داشتم شهید میشدم... حس کردم یه ثانیه دیگه هم دووم نمیارم دیگه.

تو تخت که رفتم از فکر ساعتهایی که گذروندم و گذاشتم وقتم تلف بشه سر دردم ده برابر شد...

صبح دوشنبه بعد از ده یازده ساعت خواب بیدار شدم. تازه انگار نخوابیده بودم اصلا.صبح تا ظهری که با بچه ها داشتم وحشتناک و خونین بود :(

یعنی دلم میخواست کوروشو از سقف بصورت کله پا آویزون کنم.

عصر که رفتم کلاس استاد جانم سورپرایزم کرد و برام یه جعبه ی مضراب آورده بود بعنوان هدیه ... چقدددددر خوشحال شده باشم خوبه آخه؟

بعد از کلاسم با آبجی صاحبخونه قرار داشتم. با احمد آقا آمده بودند انزلی و احمد توی مطب دکتر بود. من و آبجی هم رفتیم و کلی قدم زدیم و تو مسیر بازگشت به خونه هم سه تایی رفتیم به گلخونه بین راهی همیشگی و اونجا یک کاکتوس خیلی خوشگل خریدم.

بعد هم رفتم خونه آبجی بزرگه و اونجا شام خوردم و کوروش رو برداشتم و برگشتم خونه.

در خونه همسایه گل بردم و بهش هدیه دادم و بعدش هم با سیاوش عزیزم کلی گپ زدیم و صحبت کردیم. آخرش هم پلی لیست شجریانم رو روشن کردم و به خواب رفتم.

سه شنبه دیگه بعنوان تلاش برای قشنگ تموم کردن جریان بچه ها برای دو روز آخر،ساعت هفت صبح بیدار شدم. یه کاموچینو برای خودم درست کردم و خونه رو حسابی مرتب کردم و ساعت شده بود هشت و نیم چند برگ کتاب خونده بودم و میهواستم تا رسیدن بچه ها بخونم که کوروش چشماشو باز کرد و دستهاشم باز کرد و گفت مینا میای بگَلَم کنی؟؟؟ خلاصه که رفتم و نیم ساعتی به بَگَل و بازی بازی و حرف زدنای مادر پسری گذشت تا بچه ها رسیدن.

حسابی خوش خلق بودم و فکر میکردم کار خاصی هم ندارم اما تا ساعت یک و ربع  نهار بخوریم یکسره سرپا بودم و همینجور کار زاییده میشد.

نهارمونو که خوردیم و ظرفا شسته شدن ،دیگه گفتم خوب مامان بچه ها نیم ساعت دیگه باید برسه.اما دیدم پیام داده یه ساعت و نیم دیگه میاد...

خلاصه منم با یه سری چیز میز براشون قلاب ماهیگیری درست کردم و سرشون حسابی گرم شد...

برای دختر بزرگه هم یه ظرف پلاستیکی آماده کردم و بهش یه قلمه گل و خاک دادم و برای خودش کاشت و خیلی لذت برد...

و خلاصه نیم روز اولِ سه شنبه مون گذشت.

و نیم روز دوم هم به میوه خوردن و کارتون دیدن و مرتب کردن خونه گذشت و البته اتفاق مهمش حرف زدنم با مائده بود.خانم دکتر خوب توانای من. دلم از صمیم قلب براش تنگ شده بود.

و وقتی مکالمه مون تموم شد با خودم گفتم وای خدایا چقدددر من به این جلسه احتیاج داشتم.

بعد از اون هم کمی چت اینا کردم و سنتورمو تمرین کردم و کلی خوراکی خوردیم و . بعد منِ دیوونه درست قبل خواب دلم هوس جگر‌گوسفند کرد و تازه بساط کباب راه انداختم.جگر سیاه و سفید و قلوه و دو تا تیکه گوشت... و باز برای هزارمین بار به این فکر کردند که وای من هرگز نمی تونم یه گیاهخوار بشم.

توی رختخواب هم با چند نفر از دوستان چت کردم و بعد هم بیهوش شدم اما قبل از بیهوش شدن کلی به بچه ها فکر کردم به این که قراره دیگه نبینمشون و یه دلتنگی عجیبی به سراغم اومده بود. چون که دوستشون دارم و ارتباطم خصوصاً با دختر کوچیکه بسیار قشنگه.و میدونم بچه ها جفتشون منو خیلی دوست دارن و برای هزارمین بار دلم براشون کبابه که هی از این پرستار به اون پرستار پاس کاری میشن...

امروز صبحمو زود بیدار شدم. طبق روال هر روز خونه رو برای رسیدن بچه ها مهیا کردم. گوشت چرخی بیرون گذاشتم (آخه غذای مورد علاقه دختر کوچکه ماکارونی بود) .و به مامان بچه ها هم پیام دادم سبد بیره با خودش صبح تحویلم بده که میوه های اضافه و وسایل صبحانه ی اضافه و تیکه مرغ های اضافه از خریدهاشو براش بچینم تو سبد. اما پیام داد که تو هفته ی اول که من خرید نکرده بودم همه چیزو شما از خودت دادی و اگه اینا رو پس بدی ناراحت میشم.بعدم جوجه ها رسیدن ولی کوروش از دنده ی چپ بیدار شد و یه مقدار زیادی همگی در کنار هم عذاب کشیدیم ^_^ ولی خوب حال و هوای امروز خیلی فرق داشت برام.بیشتر نشستن کنارشون و کارها رو گذاشتم برای بعد و فقط آشپزی کردم که همش پیششون باشم.عکس گرفتیم و خیلی بازی کردیم و خوراکی خوردیم و ...

تموم شد خلاصه. بچه ها رو خودم با آژانس رسوندم خونه ی مادربزرگشون.چون مامانشون پیام داد دیر میاد اما کوروش برای ساعت سه نوبت آرایشگاه داشت... دیگه ما بچه ها رو رسوندیم و بابا بزرگشونم اوند سوار آژانس ما شد که بره سر کارش. بعد آقاهه بی زبان و نا شنواست. وقتی سوار شد یه دستی زد به شونه کوروش که توجهشو نشون داده باشه. کوروشم عین سرتقا میگفت چرا منو میزنی ؟ بهش گفتم گلم نازت کرد نزد.بعد گیر داده بود نازم کردی ؟؟ اونم نمیشنید و نگاهشم به کوروش نبود :/ کوروشم هی میگفت مگه نمیشنوی حرفامو؟ چرا جوابمو نمیدی ...  یه وضعی اصلا...

خلاصه آرایشگاه رفتیم و پسرم یه تیکه ماه شد و بعد مراسم حمام و شام اومدیم خونه ی بابا.

همه خوابن حالا و من خدمت شمام...

خیلی هم خسته ام اما دلم خواست بنویسم .

چقدرم هوا سرد شده. اینجا که رسما یخه :/

برقرار باشید دوستای من و خدا نگهدار.

۰۱ آبان ۱۶:۳۷ گیسو کمند

خسته نباشی خدا قوت مینا جان🌹

آقا من الان در مورد کدوم قسمت ها نظر بدم کدوم قسمتها نظر ندم؟ همش قشنگ بود. جعبه ی مضرابت مبارک. جگر خوردن قبل از خواب چه حسی داره؟ من سه چهار سال پیش ریزه خواری قبل از خواب داشتم اصلاً یه وضعی بود صبح با معده درد و نفخ و اینا بیدار میشدم.

سیمرغ بلورین رو میدم به اون قسمت از پست که گفتی کوروش به پدر بزرگ دخترا میگفت مگه نمیشنوی😂

 

ممنون عزیزکم.


والا حس خوبی داره 😂 چون که این طرف یه شکمو داره باهات حرف میزنه که مساله ای هم براس پیش نیومده از ریزه خواری هاش ^_^ 

خوبه نگفته مگه ناشنوایی 😐😩

اون تیکه که گفتی دوس داشتی کوروش رو از برعکس اویزون کردی

یاد خودم افتادم یه صحنه هایی که واقعا حس میکنم از کلم داره دود بلند میشههههه دلم میخواد درو باز کنم بندازمش بیرون😂

 

 

مادران نمونه فقط خودم و خودت. تامام ^_^


اگه همین لذت های ریز نبود که از پا میفتادیم ...

 

واقعا :)

۰۳ آبان ۱۱:۱۴ گیسو کمند

مینااا استوریتو دیدم که پرسیده بودی کسی رژیم لیمومی گرفته؟ آقا من برای افزایش وزن رژیم ازشون گرفتم هنوز اون طوری که باید نتیجه نگرفتم. ولی برای کاهش وزن این دو تا پیج رو برو maryamsasa و tasty.art . مریم و نرگس از رژیم لیمومی خیلی نتیجه گرفتن. مخصوصاً مریم هشت کیلو کم کرده. تازه کد تخفیف هم فکر کنم میدن. خود لیمومی هم الان تخفیف داره ، اگه تموم نشده باشه.

رژیمهاش اصلاً غذاهای عجیب غریب و گرون قیمتی نیستن و برنامه ی رژیم مخصوص هر کسی رو بسته به مزاج خودش درست میکنن. وقتی میری سایتشون ازت سوالاتی میپرسن و پرونده ات تشکیل میشه و با توجه به جوابهات رژیمتو بعد از یکی دو روز برات میفرستن.

 

من برنامه ی غذایی که برا یه بنده خدایی نوشته بودنو دیدم.

فکر کنم نمیتونم اونجوری :/  
فکر کنم من همین غذاهای خودمو کمی کمتر کنم و یه ورزشم بزنم تنگش ردیف بشم... 
ولی مرسی از تو بخاطر معرفی پیج

۰۳ آبان ۱۵:۴۳ گیسو کمند

مینا، مریم تو پیج maryamsasa تو استوریهاش میخواد درمورد لیمومی و تخفیف هاش توضیح بده. حتماً استوریهاشو دنبال کن. 

مرسی جان دل

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان