سلام عزیز ها...
این آخرین پست تو آخرین روزیه که من تو این خونه ی قشنگ دلبر هستم...
هفته ی پیش مهمونی دسته جمعی خونه ی زهره عالی بود.البته انقدر جوجه با سر و روی ماستی و قاشق ژله ای دور سفره گشت من تقریبا نفهمیدم چی خوردم اما زهره با همکاری خواهر شوهرش (مادر دوم جوجه) به غیر سوپ سه جور غذا پخته بود...
انقدرم عکس گرفتیم دوباره... حتی با شوهرامون.کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم.
به فاصله دو روز بعدشم مهمون خونه ی نفیسه بودیم با شوهرامون.
اونجا هم عالی بود.. اولین بار بود پیراشکی گوشت میخوردم.چه چیز باحالی بود...
دیگه این چند روز سرمون گرم جمع کردن بود.
یه روز زهره اومد و یه عالمه کمکم کرد.دخترشو به مادرشوهرش سپرده بود... نهارو با هم خوردیم.همسر هم بود.بعد استارت اساسی جمع کردن رو زدیم.فرش و قالی ها رو دادیم قالیشویی... نود درصد آشپزخونه رو با زهره جمع کردیم.الان فقط پلوپز و وسایل یخچالم مونده.
اتاق خواب جوجه رو با همسر جمع کردیم.اتاق خواب خودمونو خودم جمع کردم.همسر ترتیب باز کردن تخت رو داد.بدنم کمی خسته است اما باز میگم اثاث کشی عالیه...
جوجه رو هم دو روز پشت هم دادم خونه ی خواهرم.
بچه هاش کمی بهونه دارن برای رفتنمون. دیروز دخترش باز میگفت اصلا من میخوام خاله مامانم باشه.پسرش گریه کنان مجبورمون کرد پری شب برای خواب دسته جمعی با شوهرم بریم خونشون.... خواهرمم نشون نمیده اما میدونم حتما رفتن من براش سخته.
رابطه ی ما اونجور که باید نشد اما منم حتما دلتنگش میشم...
دیروز باهام یه دل سیر حرف زد.از شوهرش که .....
آخرم گفت من تنها موضع ضعفم که نمیذاره تکونی بخورم و بخوام جدا شم نیاز مالیه...
و من تو سرم به خودم گفتم یادم باشه جوری زندگی کنم که وقتی یه زن چهل ساله ام،اون چیزی که زیر یه سقف با همسر نگهم میداره این نباشه که استقلال مالی ندارم...
از تعمیرگاه گوشی زنگ زدن گفتن گوشیم درست نمیشه.این چند روز به همسر میگم چکار کنم.میگه هیچی.دیگه گوشی نمیخوای.خوب حتی یه ساده هم ندارم که سیم کارتم روشن باشه... الان اگه خودم حقوق برقراری داشتم انقدر فشار روم بود ؟ نه. میرفتم یکی میخریدم و حالشو میبردم. البته اینا رو از روی کینه نمیگم. شوهرمم واقعا نداره الان.کلی میگم... شوهرم اینهمه دست و دل بازه برای من ،حسم اینه... چه برسه به خواهرمو امثالش...
دیروز رو بعنوان روز آخر زدم بیرون.جوجه پیش آبجیم بود.باورتون میشه تو یه کافه با زهره و نفیسه ساعت شش قرار داشتم و از ده دقیقه به شش رفته بودم اونجا و شش و نیم بدون گوشی و امکان تماس از شدت عصبانیت بخاطر کاشته شدن دود قرمز میخواست از گوشام بیرون بزنه و میخواستم برگردم که خانما رسیدن؟؟
لحظه ای که سلام دادن قشنگ وحشت از برخورد من تو چهرشون بود.هی تند تند حرف میزدن بگن چی شد و چی نشد (که یه دونشم دلیل موجهی نبود) که من عصبانیتم فروکش کنه. دیگه یه ذره طول کشید تا من حالم خوب بشه و بتونم حرف بزنم...
آخه بعدش باز هزارتا کار داشتم.ساعت هفت و ربع ازشون خداحافظی کردم.نفیسه رو خیلی بوسیدم چون احتمالا دیگه نمیبینمش اما زهره رو باز امروز میبینم...
حواسم به هر قدمم تو شهر بود که آخرین بار برای این دوره از زندگیم اون جاها بودم...
پارک محبوبمم رفتم.ده دقیقه نشستم و باهاش وداع کردم.. پارکی که اولین قرار من و همسر رو دیده بود.اولین حرفا و قول و قرارامونو شنیده بود.. اولین پیکنیکمونو توش رفتیم.اولین گل رز ها رو توش از همسر گرفتم...
بعد رفتم همه ی چیزهایی که از دوستانی امانت گرفته بودم پس دادم... بعد باز تو همون کافه راس ساعت هشت و ده دقیقه با فرفر قرار داشتم....
دیدمش که پشت پنجره نشسته و منتظر اومدنمه.قبلش پیام داده بود چقدر سختشه کسی رو برای آخرین بار ببینه..
تا نه و نیم اونجا بودیم و از اول تا آخر گریه کردیم... گریه کردیم و دستای همو گرفتیم.گریه کردیم و حرف زدیم.گریه کردیم و از خاطرات مشترکمون گفتیم....
و من هزاران بار بیشتر عاشق روح لطیف فرفر شدم.
بخاطر این دو سال ازش تشکر کردم.بهش گفتم چقدر وسیله دارم که هر کی میبینه میگم اینو میگی؟ اینو فرفر برام خریده.بهش گفتم دوستی باهاش برای من خوش شانسی محض بوده.بهم گفت من از خوبی تو خوب بودم.همه رفتارهام آینه ی خوبی های تو بود و حسابی چوب کاری کرد...
این دیدار برای من خیلی ارزش داشت.
از این جهت که میدونم زهره اینا هم خیلی دلتنگم میشن اما تنها کسی که روح خودشو عریان و شفاف بهم نشون داد فرفر بود.
بهش گفتم چقدر خیالم راحته بخاطر زندگیش.همینکه میبینم چقدر با شوهرش رابطه ی خوب و رو به رشدی داره خیالم راحت میشه.همینکه با هم عالی حرف میزنن.ااز هم چیز یاد میگیرن... به زندگی هم روح میدن. اینا خیلی خوبن.امیدوارم همیشگی باشه.
خلاصه با چشم قرمز و سر درد برگشتم خونه.
همسر خونه بود.
بهش گفتم حالم خوب نیست اصلا و تقریبا خودمو تو بغلش انداختم.گفت من حالم خراب تره.و کمی حرف زد که منو بدتر کرد. مثل وقتی که به یکی میگی من یه مشکلی دارم و دلت میخواد فقط بهت گوش بدن بعد بلافاصله بهت میگن ما هم عین مشکل تو یا حتی بدترشو داریم و تلاش میکنن ثابت کنن چقدر خوشبخت نیستن :/
بعد نشستم و گوشی برداشتم.
دیدم زهره یه پست تو اینستا گذاشته.با چند تا عکس.از من.من و بچش و دسته جمعی هامون.نوشته:
★داشتن دوست خوب خودش یه دنیاست.بلاگر جانم وقتی اولین بار سر کلاس دیدیمت با نفیسه گفتیم چقدر این دختر بامزه است و همون اول عاشقت شدیم.بعد کم کم رابطمون نزدیک شد و به هم عادت کردیم.وقتی بری خیلی دلمون برای تو و جوجه تنگ میشه.چقدر زود گذشت ....
بغض کرده بودم دوباره.بعد دیدم فرفر پست گذاشته :
★غمگین ترین حال ممکنو داشتم با هر قدم که به این کافه نزدیک میشدم...از فکر اینکه قراره اینجا آخرین بار و آخرین جایی باشه که میبینمت. خیلی دارم تمرین میکنم وقتی میای با گریه بهت سلام ندم. که وقتی از پشت این پنجره اومدنتو تماشا میکنم،صورتم از اشکام خیس نشه... بلاگر جانم.رفیق عزیز مهاجر :(
عکسش رو از پشت پنجره ی کافه گرفته بود.مسیری که قرار بود من ازش بیام.و قبل رسیدنم پستش کرده بود.منم نشستم تو خونه زار زدم حسابی با خوندنش.دیگه همسر بالاخره اومد کنارم و کمی دلداریم داد... و مطمئنم اون موقع فرفر هم اشکهاشو داشت تو بغل همسرش رها میکرد و براش حرف میزد...
دیشب برای آخرین بار رفتم پشت پنجره ای که عاشقشم.پرده رو کنار زدم.به ماه خیره شدم.مثل اونهمه شب حاملگیم که به ماه نگاه میکردم و دعا میکردم... به حیاط مجتمع نگاه کردم که اینقدر دلبره.به چراغ آبی و سبز و صورتی که توش روشن بود.به درختاش و بوته ی یاس... بی صدا اونجا هم اشک ریختم...
امروز خیلی بهترم.نمیتونم راه به این درازی رو با غم و افسردگی شروع کنم.
بعد اونهمه حال بد و دیدن تاثیراتش رو جوجه الان داره اوضاعمون بهتر میشه.باز خلق و خوی نرم و خوب پسرم و آرامشش داره برمیگرده خدا رو شکر... نمیخوام این حالشو خراب کنم..
همینا دیگه... چند ساعت دیگه کلیدایی که رنگشون زدم و دلبرشون کردم رو تحویل بنگاه میدیم،پولمونو میگیریم و دفتر روز و شبای خوب و بد اینجا بسته میشه....
برامون زیر لب دعا کنید که به خیر و خوشی و سلامتی برسیم شمال...
پست بعدی رو از شمال گزارش خواهم کرد...