بچه ها سلام.
حس میکنم بعد از سالهای سال دارم مینویسم...
اولش بگم بخاطر کامنتهای پست قبل خیلی ممنونم. بخاطر اینکه تک به تک به من یادآوری کردید حال و روز پریشانم طبیعیه .
امروز دارم از خود خود انگلیس گزارش میکنم.
سیاوش با خواهرم رفته بیرون و من با بچه ها خونه ام. این فرصت رو غنیمت دونستم و سریع اومدم لپ تاپ رو برقرار کردم که بنویسم.
خوب روزهای خیلی سختی گذشتن و من نیومدم چیزی ننوشتم چون شدیدا گم شده و نا توان شده بودم.دو هفته ی آخر ایران واقعا وحشتناک بود. حال و روزم خوش نبود. استرس سفر و تحویل دادن خونه و انجام to do list قبل سفرم ...
یعنی منی که قرار بود فقط با دو تا چمدون و یه کوله راهی شم آخر سر سه تا چمدون داشتم و یه جعبه .
روزای آخر که دیدم بخاطر ممنوعیت تردد هیچکس از خانواده ام باهام نمیاد فرودگاه دیگه حالم بدتر هم شد. حس تنهایی و غربت داشتم .
دیگه چون سفر طولانی پیش رو داشتیم جای با آژانس تهران رفتن ، باز بلیط هواپیما گرفتم و خوشحالم. چهارشنبه ظهر رفتم تهران و خونه ی یک دوستی بودم تا شبش که باید دو نیمه شب فرودگاه امام میبودم .فرودگاه که رفتم دیدم زهره و شوهرش طی یه اقدام غافلگیر کننده پاشدن از ساوه اومدن فرودگاه بدرقه ی من. و اینجوری شد که آخرین آدمی که باهام بود دوستم زهره بود.
برای خداحافظی از خانواده ام گریه و زاری نداشتیم به اون صورت.. اینم برخلاف تصور من بود.
فقط چون آبجی انزلی و شوهرش امید کرونای شدید گرفته بودن و امید بستری بیمارستان بود و نتونستم ببینمشون با تماس تصویری باهاشون خدافظی کردم و با خواهرم زار زدیم ....
دیگه با کسی گریه نکردیم . غم انگیز و بغض آلود بود اما گریه نکردیم. پرواز اول ساعت پنج و پهل دقیقه صبح پنجشنبه بود و دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم دوحه.
کوروش خوب و خوشحال بود و از اونجا که هواپیمایی قطر یکی از بهترین هاست به کوروش خوش گذشت و سرگرم بود.
ولی تو فرودگاه دوحه حسابی اذیتم کرد... یعنی به زور باهام راه میومد...
بعد که سوار هواپیمای دوم شدیم متاسفانه کلی تاخیر تو پرواز داشت و شش ساعت و خرده ای هم پروازمون بود که یعنی من مردم تا رسیدیم. هم کمبود خواب داشتم. هم ردیف صندلی ها سه نفره بود و همسفر من یه آقای جوان بود که کوروش نمیومد وسط بشینه و من نمیتونستم راحت بخوابم میترسیدم بیهوش شم بیدار شم ببینم سرم رو دست و بال طرفه.ولی خوب وسطاش با هم حرف زدیم. کرد حلبچه بود و بهم گفت من تو بچگی ایران سفر کردم و تو وقتی با پسرت حرف میزدی پرت شدم اون سالها و الان بیست ساله لندن هستم. و من براش گفتم ما قراره بعد سه سال همسر رو ببینیم و هیجان زده ایم و فلان...
آخرش هم دیگه حالم بد شده بود . داشتیم آماده ی فرود اومدن میشدیم و من قلبم اومده بود بیخ گلوم و اشکام داشتن میومدن و احساساتم قاتی پاتی شده بودن و مثل سگ ترسیده بودم از این مهاجرت!
کوروش رو به زور بیدار کردم و درحالی که خیلی داشت اذیتم میکرد و حرف گوش نمیداد وارد فرودگاه منچستر شدیم. اونجا هم خیلی معطل شدیم چون تعداد مسافرا خیلی زیاد بود و ما تو یه صف طولانی برای چک شدن پاسپورت هامون و یه سری سوال جواب امنیتی ایستادیم.
بعد از اول سفرمون خیلی موقعیت پیش اومد که من با آدمها انگلیسی حرف زدم و داشتم تو هواپیما فکر میکردم عه من خیلی خوبم. خیلی میتونم خوب منظورمو بگم و آدمها رو بفهمم.
بعد تو اون باجه ی پاسپورت چک باید با دو تا مامور انگلیسی حرف میزدم. بچه ها یعنی اینها هرچی میگفتن من میگفتم واااات ؟؟؟ خخخ در این حد تباهه حرف زدن با یه انگلیسی زبان واقعی! با بدبختی و دعوتشون به آروم حرف زدن تونستم اون مکرحله و سوالات رو رد کنم... بعدم که چمدونامو تحویل گرفتم و چیدمشون رو اون چرخ دستی ها که بهشون میگن ترولی و راه خروج رو پیش گرفتم و ....
سیاوش با یه دسته گل رز بی نظیر منتظرمون بود و رفتیم تو آغوش هم... که تو اینستا به صورت تصویری براتون روایت کردم...
بعد میدونید همش فکر میکردم چقدر این دیدار خاص و فلان میشه. الان هربار فیلم رو نگاه میکنم میگم خوب مینا چرا انقدر عجله داشتی ... چرا انقدر اون آغوش زود تموم شد... چرا انقدر حواسم به کوروش بود ؟؟؟
ولی هر بار برای قیافه ی کوروش میمیرم که اون مدلی به باباش سلام داد و نگاهش کرد... خیلی خوب بود.
توی فرودگاه هم شوهر خواهرم اومده بود با همسر. که بعدش اومدیم خونشون و من چون ده روز قرنطینه باید باشم فعلا اینجام ...
البته من روز دوم رو رفتم بیرون با خواهرم و خواهرم رفت سر کار و من پرسون پرسون بچه ها رو بردم پارک .بعد که برگشتم بهم از یه جایی زنگ زدن و گفتن حق بیرون رفتن ندارم و این حرفا .
میدونید اینجا خیلی قشنگه خیلی... دوستش دارم خیلی... ولی کلا حال و هوام اون چیزی که تصورشو میکردم واون که باید باشه نیست. حتی با سیاوش اونجور که فکر میکردم نیستیم و یک ذره خورده تو ذوقم. اون مرد پشت تلفن تموم شده و حقیقت همون سیاوش گوشی به دست هندزفری توی گوشه که ارتباط گرفتن باهاش خیلی برام سخت شده.
نمیدونم... شاید من عجولم اصلا هان ؟؟؟
واقعا نمیدونم... فقط یه حس عجیبی دارم و یه ترس عجیب تری...
بچه ها اینجا هیچکس ماسک نمیزنه! خواهرم میگه دو ماه پیش خدافظی با ماسک داشتیم ! من دست خودم نیست اینجا رو با ایران مقایسه میکنم و قلبم برای خودمون درد میگیره .اون روز توی پارک به اون زیبایی که هر طرف نگاه میکردم یاآدمها داشتن میدویدن با شورتهای ورزشیشون یا سگهاشون رو آورده بودن قدم زنی یا بچه هاشونو آورده بودن بازی یا تو جیگر هم روی چمن ها نشسته بودن یه لحظه گفتم واقعا چرا ما حق اینجور زندگی رو نداریم تو ایران ؟
بچه ها خونه های اینجا خیلی قشنگن. تو یه محله ای قدم میزدم که انگار وسط بهشت بود.الان میگم دوست دارم یه خونه ی بزرگ اونجوری بخرم همه بهم میخندن. چه همسر چه خواهرم... ولی من واقعا دوست دارم و حس نمیکنم نا ممکن باشه.
دیگه تا ببینیم که چه میکنم و این زندگی رو به کدوم سو خواهم برد.
شارژلپ تاپم تموم شده و باید ببندم پست رو ...
ببخشید اینهمه دیر نوشتم بچه ها ...
مرسی که منو میخونید..
لطفا برای آرامش قلبم دعا کنید.