سلام به روی ماه همگی.
بذارید همین اول پستی یه چیز جالب بگم همتونو از خنده بترکونم 😂
یکی از همین روزها از حمام برگشته بودم به صورت حوله پیچ رفته بودم توی اتاق خواب و داشتم لباس هامو انتخاب میکردم.
تا حوله رو در آوردم و خواستم لباسم رو بپوشم کوروش یهو درو باز کرد و اومد تو. من سریع لباسم رو گرفتم جلوی بدنم و گفتم میشه بیرون منتظرم باشی؟ بعد قافه شو باید میدیدید.نیشها تا بناگوش باااااااز... با دو و آغوش باز شده اومد طرفم در حالی که میگفت الهی گوربون باسنت بشم من 😂😂
وای یعنی دلم میخواد این خاطره رو هر روز یاد آوری کنم و هربار برای قیافه اش خنده اش و ذوقش غش کنم 😆
بجه ها با خوندن کامنتای پست قبل خیلی خوش حال شدم ها... مرسی که شادی منو از اون هیجان خیلی بیشتر کردید...
آقا من تو این چند روز تونستم یه کار خوبی هم بکنم . چندین بار تونستم خودم رو با به جا و به موقه دهان گشودن از حس مورد سواستفاده قرار گرفتن نجات بدم. و فهمیدم هیچ نامهربان با خویشتنی نمیتونه بگه برای دیگران مهربانه! بعد آقا حالا همش میرم جلو آینه به خودم میگم چطوری آتیش پاره؟؟؟ چطوری خفن؟؟ چطوری قشنگ؟؟؟ (گاهی خل میشم میدونم)
شنبه صبح به میگ میگی ترین صورت ممکن رفتم رشت یه کاری داشتم و برگشتم. بعد تو راه یه پیرزن خیلی گوگولی سوار ماشین شد. من جلو نشسته بودم و اونم گفت فقط جلو میشینه واسه همین سوار ماشین ما نمیشه. منم فورا پیاده شدم گفتم تو این گرما منتظر نمونید شما بیاید جلو من میرم عقب. بعد چشماش؟؟ شدن دو تا قلب. هی برمیگشت عقب میگفت مرسی و ببخش منو. منم نطقم باز شده و بود و شاد بودم مثل این خجالتی های کم حرف به لبخند بسنده نکردم و هی باهاش حرف زدم. بعد بهم میگفت تی جانِرِ بیمیرم (گیلکی) چقدرم خوشگلی تو .... بعد پرسید ازدواج کردم یا نه و یه عالمه برای خوشبختیم دعا کرد... واقعا یه غریبه ی بغل کردنی بود 😍
بعد از نهار شنبه که خونه ی آبجی خوردیم، اومدم خونه و گلها رو آب دادم و باهاشون گپ زدم. خصوصا با قلمه های جدیدم حرف زدم و دور سرشون گشتم. فکر کن دیروز صبح کوروش بیدار که شد دیدم رفته به گلهای پشت پنجره اینطوری میگه :
گل بَنَپش سلاااام. صُبِت بخیرررر.. تو هِیلی گشنگی هااااا
من دیگه غش کرده بودم از ذوق...
دیگه ساعت هفت غروب شنبه هم مامان بچه ها قرار بود با جوجه ها بیاد آشنا شیم. دیگه ظرف میوه مو آماده کردم.برای خودم و خودش فنجون نسکافه و برای جوجه ها لیوان آبمیوه آماده کردم و منتظر شدم.
دیگه خلاصه اومدن .مامانشون کوله باری از سفارشات داشت و منم خیالم راحت بود. این که توانایی این کارو دارم رو در خودم میدیدم.با اینکه تو شرایط مشابه نبودم هیچوقت و با اینکه گاهی تجربه های خوبی از اداره کردن محیط خونه با پسر خودم به تنهایی نداشتم ! من نمیدونم اون اعتماد به خویشتنه از کجا اومده بود اما وجود داشت و من بهش اعتماد کردم...
کوروش هیچوقت با بچه های کوچک تر از خودش بازی نکرده بود یعنی دوست نداشته هیچوقت و این بار هم این قاعده برقرار بود.البته اول دختر کوچکمون مایا خانم رو تست کرد. دید حرفاشو نمیفهمه خوشش نیومد دیگه و چسبید به بزرگتره.کلا فضای بینشون قابل مدیریت بود.ولی خوب اون روز به نشستن و نسکافه خوردن نرسیدم چون همش با بچه ها بودم.مامانشونم بیشتر تلفنی حرف زد و کارهای تلفنیشو انجام داد. شرایط خاصی برام نذاشت اما خوب نگران بود و حق هم داشت. گفت سرسره رو جمع کنم و منم جمع کردم.و مثلا نگران راه پله بود و نگران کوروش و مایا.
با خیال راحت فرستادمش که بره و روز یکشنبه شد اولین روز رسمی اومدن بچه ها.حدود نُه اومدن و خدا رو شکر هیچ بهونه گیری برای رفتن مامانش نداشت میا.و با آغوش باز منو پذیرفت و خوب اون روز ساعت سه و نیم مامانشون اومد دنبالشون و من یکسره سرپا ایستاده بودم و داشتم میمردم.
برای نهارشون مارکارونی پختم و کتاب خوندیم و کاردستی درست کردیم و دختر بزرگ قصه رید تو کتاب رنگ آمیزی من :/ آقا خوب من کتابمو دوست داشتم :/ ولی دیدش و گفت میخوادش و منم دادم دیگه...
روز اول برام خستگی جسمی زیادی داشت.ولی حالم خیلی خوب بود واقعا.
روز دوم یعنی دوشنبه بچه ها با یه سری اسباب بازی اومدن و این نصف مشکلات ما رو حل کرد. چون هر کی اسباب بازی جدید میخواست به مراد دلش رسید. کوروش با وسایل اونا و اونا با وسیله های کوروش بازی میکردن.برای نهار مرغ پلو پختم.و هیچ کار اضافه ای درست نشد. همه ی ظرفای کثیفو همون لحظه میشستم و گوشه ی چشمی هم به بچه ها داشتم و البته تنها کسی که من باید حواسم بهش باشه کوروش عزیزمه.چون متوجه کوچکتر بودن مایا نمیشه و ناغافل ممکنه بهش آسیب بزنه.چند باری هم گفت این بره آبجی بزرگش فقط بمونه اما خوب تا اندازه ای حلش کردم این جریانو.بعد یه کارهایی به کوروش میدم مثل لقمه گذاشتن تو دهن مایا یا صبح تو راه پله گفتن عزیز قلبم خوش اومدی یا نشون دادن وسیله هاش بهش برای اینکه بتونه با وسایلشون بازی کنه.با این حال بیشترین عبارتی که از دهن من درمیاد اینه : کوروش جان با مهربونی لطفا. :))
دیروزم روز کلاس سنتورم بود.رسما کتاب دوممو شروع کردم.یه گلدون گل جدید برای خونه ام خریدم و یه کیسه خاک خریدم برای جینگول بازی های تو ذهنم.
و موقع برگشتن از کلاس فهمیدم تو مسابقه ی سنتور نوازی اول شدم :)
کلی خوشحال شدم. چون چند وقتی بود دقیقا چشمم دنبال جایزه ای بود که گذاشته بودن و بهش احتیاج داشتم در حالی که تو مدیریت مالیم نمیتونستم بذارمش تو اولویت خرج ها. خوشحالم که سهم من بود و خدای خوبم برام کنار گذاشته بودش.اینجا هم باز تشکر میکنم از دوستایی که اومدن بهم رای دادن :)
یعنی باورتون نمیشه من شبا خرد و خمیر میرم تو تخت... هنوز موفق نشدم خواب خوبی داشته باشم این چند روز و میدونم تا وقتی هم که عین آدم استفاده از گوشی رو مدیریت نکنم نمیشه.
امروز هم که روز سوممون بود. مامان بچه ها هنوز هیچ خوراکی برای بچه ها نیاورده بود و من امروز با کمک دخمل بزرگه یه برنامه ی غذایی برای هفته ی آینده نوشتیم و فرستادم برای مادرش و یه لیست خوراکی و یه لیستم خریدای غیر خوراکی براش نوشتم. این چند روزم وقت نکرده بود بره خرید و امیدوارم طبق قولش امروز دیگه خریدا رو انجام بده.
راستش اینه من فکر میکردم با بزرگه به مشکلی نمیخورم و همه چیز حول محور کوروش و مایاست اما واقعا سرگرم کردن بزرگه کار سختیه.دو ذقیقه یه کاری میکنه و یهو پامیشه میگه حوصله ام سر رفت. امروز بهش پیشنهاد بازی بیست سوالی دادم و خدا رو شکر خیلی جذبش شد.
واقعا من فقط الان خسته ام و میدونم این ربطی به بچه ها نداره و از اشتباه خوابیدنای منه...
کلا خوشحالم... فکر میکنم پشت سر هم داره اتفاقات قشنگ برام میفته. کلاس سنتور هر هفته برام شگفتی داره و این هفته که یه خانمی اومده بود و من خیلی اتفاقی باهاش همکلام شدم و یهو گفت : آهان تو همون هنرجوی استادی که از فلانجا میای و با تایید من گفت استاد بهم گفته تو بهترین هنرجوی حال حاضرشی دیگه شگفتی دونم پر شد رسمااااااا....
هوای شمال فوق پاییزی شده. سرد و دلبرونه.
و همین الان که بلند میشم از پنجره نگاه میکنم رنگ آبی پر رنگ دریا هوش از سرم میپرونه...
واقعا خدا رو شکر بخاطر این لحظه و همه ی روز و لحظه های دیگرم.چه گذشته ان چه هنوز نرسیدن...
این پستو نوشتم که در واقع گزارش جریان بچه ها رو بهتون بدم .الان برم کمی استراحت کنم و ببینم باقی روزم رو چجوری به معنی واقعی کلمه استفاده کنم؟
قلبهاتون پر از شادی باشه الهی