نمیدونم چند وقته از خودم ننوشتم.
بعد از آخرین پست دیگه رشته ی رابطه ی عاطفی با همسر به حد مو باریک شد...
روزای خیلی بدی شدن...
رفتارها و حرفهاشو مرور کردم و کردم و کردم تا به خودم گفتم بسه دیگه... این همه نشونه که دوستت نداره. دنبال چی هستی دیگه؟
احمقانه است اما همین فکر آرومم کرد... از کسی که دوستم نداره توقعی ندارم که رفتار بخصوصی باهام داشته باشه.. در نتیجه آرامشم بیشتره.اما خیلی طول نکشید که یه شب زنگ زد.حرف زد بالاخره.
میگفت من اگه برم تو خوشبینانه ترین حالت بدون تو یه ماه دووم بیارم.. بعدش باید بیای .هر جور شده بیای کنارم باشی.روان من دوری از تو رو تحمل نمیکنه.. باید خواهرت برات دعوتنامه بفرسته بیای پیشم...
هنوز با خواهرم حرف نزدم که ببینم چنین چیزی ممکنه یا نه .
بعدم از دست خانوادم ناراحت بود.ناراحتی های مسخره...مامانت چرا با صدای بلند حرف میزنه.خواهرات چرا با هم پچ پچ میکنن؟ من همش فکر میکنم در مورد من حرف میزنن...
شوهر خواهرت چرا اون روز سر من داد زد؟
اصلا تمام اینها هم اگه درست باشه چرا چرا چرا تاوان تمامشونو از من میگیره؟
مگه مامان و خواهر خودش وقتی فلان و فلان و فلان کارا رو با من کردن من شوهرمو سکه ی یه پول کردم؟
بهش گفتم تلاشتو کن قبل رفتنت تبر به ریشه ی رابطمون نزنی...
گفت چنین چیزی هیچوقت نمیشه.من بخاطر تو همه کاری میکنم...
اما آخه حرف تا کجا؟؟ وقتی من انقدر حالم بده دیگه چه عشقی چه کشکی؟
خیلی خسته ام اما با تمام وجود رابطمونو میخوام.. تمام و کمال میخوامش.سالم و درست میخوامش.
همش با خودم درگیرم.وقتی انقدر بدی رابطه جلوی چشممه اصلا نمیتونم خودمو ببینم.اصلا نمیتونم به خودم برسم.به درون خودم سر که میزنم همش گم شدگی و هرج و مرج و شلوغ پلوغیه.
یه روز زنگ زدم به همون آقای مشاور تلفنی...
به سختی منو به یاد آورد.
سی دقیقه ی لعنتی خیلی کم بود.تقریبا بیست و چند دقیقشو من فقط حرف زدم و پنج دقیقه ی آخر اون حرف زد...
در مورد همون معضلی که تو پستای قبلی نوشتم باهاش حرف زدم..
(نسیم حرف زدن با تو همیشه خوب و خوشاینده.ممن.ن که بهم گفتی میتونی کمکم کنی اما من یه غریبه میخواستم.میدونم انقدر کارت درسته که کاستی های منو قضاوت نمیکنی اما خیلی خجالت میکشیدم درمورد این مسایل جدیدم حرف بزنم باهات.)
بهم گفت من نمیتونم تلفنی کمکت کنم.باید حضوری مشاوره بگیری.باید یه قسمتهای خرابت رو با کمک کسی از خودت جدا کنی و بلد بشی از نو بسازی اون قسمت ها رو.گفت خودت رو دوست نداری.گفت باید غیر مسایل شخصیت بیاید برای زوج درمانی اما اینو بدون یه کمبود هایی از درونت داره میخورتت که تو برای انکارشون دست به مانور های بیرونی میزنی و کشفشون جز با مشاوره ی حضوری میسر نیست.
بعدشم پرسید کی میتونی بیای تهران؟؟؟؟ یعنی من اون لحظه میخواستم زل بزنم تو دوربین ! (شایدم ذل درسته هااان؟؟)
گفتم نمیتونم.که گفت به من یه مهلتی بده ببینم میتونم همکاری تو رشت یا انزلی بهت معرفی کنم؟
حالا من دارم دعا میکنم چنین چیزی بشه.
که شانس اینو داشته باشم با یه مشاور خوب صحبت کنم.چه بسا قبل رفتن شوهرم با همم بریم.
این آخرین هفته ایه که همسر تهرانه..
دیگه برمیگرده پیشم...
خیلی شنگول نیستم از این بابت اما فکر رفتنشو که میکنم یه چیزی از قلبم میخواد کنده شه...
فقط دعا میکنم شرایط یه جوری نشه با قهر و دلخوری از هم جدا شیم...
کلاس شیرینی پزی هم پیدا کردم...
یه کارگاه دو روزه تو رشته.از یازده صبح تا پنج عصر.
یه میلیون هم هزینه شه .
بعد یه مدتم باز یه کارگاه میذاره برای تزیینات پیشرفته.
هرچند پولش زیاده اما تصمیم گرفتم برم.منتظرم تاریخ کارگاه رو اعلام کنه...
خدا کنه جوجه هم همکاری کنه... خانوادمم همکاری کنن. البته دو روز که چیزی نیست من بیشتر نگران اون تایم های مشاوره هستم... چون قطعا یه روز و دو روز نیست...
کتاب چشمهایش رو هم نشستم خوندم... خوب آخرش خیلی خوب بود... دیگه هم فعلا چیزی شروع نکردم.
پروژه ی خیرخواهانه ی دوم رو هم تموم کردم...
فعلا قاب نداره برای همین عکسشو نمیذارم.
امروز میخوام یه کار برای دختر عمه ی باردارم استارت بزنم.نیمه ی آبان بچش دنیا میاد.خیلی باید تند تند بدوزمش.بعدش برای تولد خواهرزاده ام یکی میدوزم.بعدم سه تا پروژه ی دیگه طبق قرار اول سالم باید بدوزم که واقعا بعید میدونم برسم اما تلاشمو میکنم.
دیگه اینکه یه روز رفتیم خونه ی یه عمه ام برای عیادتش.تنها عمه ایه که مامان بهش بد و بیراه نمیگه :/
بعد من همش تو دلم میگفتم چی میشه عمه بزرگه رو هم که جان و جهانمه و خدا میدونه چقدر دلم تنگشه رو ببینم؟
بعد خدا صدامو شنید... نیم ساعت از نشستنمون گذشته بود که زنگو زدن و عمه جانم بود...
چقدر بغلش کردددم چقدر بوسش کردم چقدر فشارش دادم... کنارش نشستم.. دستمو تو دستش گرفته بود و خدا میدونه چقدر خوشحال بودم من :)
بغضم گرفته بود.آبجی چهارمیم گریه کرد موقع بغل کردنش.. و من همش میگفتم مامان خدا خیرت بده چرا این بلا رو سر ما آوردی؟
یعنی همین الان اگه بدونه ما بر حسب اتفاق دیدیمش کلی برامون قیافه میگیره :(
دیگه یه روزم با زهره و نفیسه مکالمه گروهی انجام دادیم...
امروزم من زنگ زدم نرگس و یه ساعت تموم حرف زدیم.
نرگس فضای قلبش مثل منه.
دنبال درست کردن خودش و باز کردن گره های شخصیتیشه و من بخاطر همینش عاشقشم.. از حرف زدن با هم خسته نمیشیم و وقتی حرف میزنیم انگار با حرفای اون یکی یه چراغی هم تو ذهن ما از بابت شناخت خودمون روشن میشه..
همش یاد فضای کتابای اروین دی یالوم میفتم موقع حرف زدن باهاش...
به فرفر هم زنگ زدم.عروسیش دوم آذره.همسر که میگه مگه بیکاری بلند شی بری :/ اما من واقعا دوست دارم برم خوب.
همینا دیگه...
الان خونه ی آبجیمم.اومده بودم با خواهرزاده ام بابونه بوخور بدیم به صورتامون و من از فرصت استفاده کردم و این پستو ثبت کردم :)
امروز رفتم که خط تلفن بخرم تا اینترنتمو فعال کنم و اساسی برگردم وبلاگ.اما نشد.گفتن تا یه ماه دیگه... صبور باشید خلاصه.
من دلتنگ همتونم بچه ها. دلتنگ همه ی وبلاگهایی که میخوندم.. واقعا امیدوارم زود دوباره چشمتون به بلاگر کبیر تو کامنت دونی هاتون روشن بشه :)
پست جوجه داری رو هم نوشتم.اما با چند روز فاصله از این پست ثبتش خواهم کردم :)
فعلا.