سلام سلام.
پنجشنبه و جمعه ای که گذشت همش درگیر تولد بازی بودیم.
من کیکی که دیشبش پخته بودم کول کردم بردم خونه ی خواهر و اونجا خامه کشی نکن کی خامه کشی کن ^_^
ای کاش اون موقع که پول سیاوش بیچاره رو دادم پای دو تا کلاس عالی کیک پزی، اونقدر اعتماد به نفس کاذب نداشتم و از همه چیز فیلم و عکس و یادداشت تهیه میکردم... :(
ما پنجشنبه تا ساعت دوازده و نیم،فشفشه و برف شادی به دست منتظر بودیم خواهرم از انزلی تشریف فرما شه و آخرش دیگه اعصاب هممون خرد شده بود. چون اونا اول پیچیدن رفتن خونه ی مادر پدر امید و اونهمه ما رو کاشتن. در حالیکه بهتر بود میذاشتن جمعه عصر که از اینور برمیگردن....
خلاصه وقتی رسیدن اونقدر دیر بود که بچه هامون خوابیده بودن و ما به رعایت اونا و همسایه ها ، فقط یه برف شادی پاشیدیم و تولدت مبارکی گفتیم و شلوار کردیامونو پوشیدیم پریدیم تو رخت خواب و همگی خونه ی خواهرم خوابیدیم.
بماند که من اون روز هم از ناحیه ی آرنج هم از ناحیه ی زیر زانو دچار آسیب شدم و الانم که الانه سیاه و کبودن طفلی ها :(
صبح جمعه کیک و باقی جینگول بازی های تولد رو انتقال دادیم خونه ی مامانم و یهو به عقلمون رسید حالا که تولد داداشم یه هفته بعدشه،جفت تولدا رو یکی کنیم...
این اولین تولدی بود که با این تشریفات برای داداشم میگرفتیم..
(الان اصلا نمیتونم زیاد درباره داداشم بنویسم چون نشستم تو یه کافه و بدون شک وسطاش بغضم میترکه.... )
دیگه خلاصه تولد خوبی گرفتیم. خیلی خوب. همه میخندیدن و مسخره بازی های فرزاد تمومی نداشت. موقع فوت کردن شمع یهو پرید دهن آبجیمو گرفت و تنهایی شمعو فوت کرد...
دیگه عصری من از همه خداحافظی کردم و رفتم خونه ی خواهرم که برای یه مسابقه ی سنتور که شرکت کرده بودم لباس تالشی بپوشم و ویدئو ضبط کنم. قشنگ جریانشو تو اینستا گفتم که ارسالش تا دوازدهِ همون شب مهلت داشت و نگم براتون که من با چه فلاکتی ویدئو رو ضبط کردم. تا من لباسو پوشیدم و جای نشستنمو درست کردم یهو آبجیم برگشت خونه اش :/ با کوروش..
یعنی من دو دقیقه میزدم بعد یهو کوروش با شورت میومد از جلو دوربینم میگذشت میگفت اینجا خیابون منه. یعنی آی حرص خوردم هااااا. از دست خواهرم البته.
خلاصه ضبطش کردم و برگشتیم خونه. ساعت نه و نیم شب بود که خاموشی دادم کوروش بخوابه. بعد فکر میکنید چی شد؟ ساعت یه ربع به یازده بود، کوروش هنوز بیدار بود بعد من که اومدم ویدئو رو برش بدم و بفرستم دیدم صدا و تصویر فقط و فقط برای همون قسمتِ قابل برش و ارسال ،نا هماهنگن...
یعنی دیگه کارد بهم میزدن خونم درنمیومد 😁
بعد ساعت یازده که کوروش خوابید من تو بالکن نازنینم جا درست کردم و لباس دیگه ای پوشیدم و حجاب گرفتم (الزامی بود) و نشستم دوباره بزنم. خدا رو شکر همسایه مم بیدار بود و نگران صدا نبودم اما خوب طلسم افتاد و نتونستم. ساعت چند دقیقه به دوازده بود که گفتم دیگه نمیشه ولش کن قسمت نبود. بعد حجابمو برداشتم درحالی که دوربین روشن بود خیلی قشنگ و شیک و بی غلط نواختم... یعنی اون لحظه فقط سیامک انصاری ومهران مدیری رو میخواستم که زل بزنن تو دوربین !!!
حالا از شانسم یه دوستی تو اینستا برام ویدئو رو درست کرد و من ارسالش کردم حالا دیگه نمیدونم شرکتم میدن یا نه...
شنبه به طرز غریبی من حالم بد بود. مچاله بودم و یه گوشه افتاده بودم.شدیدا حس غم داشتم. سیاوش هم انقدر فکر مصاحبه ی پیش روست خیلی مودبانه و محترمانه ازم خواسته بود کمتر زنگ بزنم بهش و دیگه حسابی داغون بودم. عصر کوروشو بردم با دوچرخه ی خودش دوباره یه کیلومتر سوار شه.ولی انقدر این بچه ی من شیطون بلاست که حد نداره. هی پیاده میشد مثل ملا نصرالدین دوچرخه رو هل میداد. بعدشم رسیدیم به یه بوته ی خیلی بزرگ تمشک و جاتون سبزززز یعنی انقدر مادر پسری تمشک خوردیم و لذت بردیم که حد نداره. بعد کوروش ول نمیکرد که میخواست بوته رو از ریشه دربیاره دیگه. بعد تو راه برگشتمون بارون گرفت. دونه های درشت اما با ریتم آهسته. خیلی لذت بردیم. بوی خاک و شالیزارهای تازه برداشت شده و همه چی با هم قاطی شده بود و واااای به اون لحظه ها....
بعد وقتی برگشتیم کوروش زود خوابید و من خزیدم تو تخت خوابم و نم اشکی فشاندم و خلوت کردم و دیگه نفهمیدم کی برگشتم پیش کوروش و خوابم برد.
یکشنبه همچنان حالم بد بود .
(الان تو راه بازگشت از کلاس سنتورم و دارم تو ماشین مینویسم.)
ولی یه برنامه برای ادامه ی زندگیم داشتم و بهش متعهد موندم. اصلا شنبه هم که حالم بد بود برنامه هامو دونه به دونه انجام دادم. یکشنبه یه سفارش جدید شماره دوزی گرفتم. دو تا هم تو دستم بودن و تکمیلشون کردم. مونده بشورم و بدم قاب بگیرنشون .عصرش هم دوچرخه برداشتم و به زور کوروشو راضی کردم حفتمون با دوچرخه ی من بریم. سرتق میگفت تو جلو بیفت منم با دوچرخه خودم پشت سرت میام 😂
دیگه رفتیم بازار نون خریدیم. فلفل دلمه خریدیم. رفتیم خونه ی مامانم یه مقدار وسیله اونجا جا گذاشته بودم برداشتمشون و بردم خونه. نونا رو فریز کردم و باز رفتیم دوچرخه سواری.ده کیلومتر . راستش دلم میخواد پیشرفت کنم تو دوچرخه سواری. اما به حز یه بار که هفده کیلومتر رفتم،همش بین ده تا سیزده تا میرم و پنچر میشم... این روزا درمورد دوچرخه سواری میخونم .آدمای حرفه ای رو تو اینستا میبینم. عکس دوچرخه های خفنو میبینم. میدونم که هنوز بلد نیستم حرفه ای برونم. دنده ی صحیح و ارتفاع زین و اینا رو بلد نیستم. شاید برای اینه خستگیم زیاده برای اون قدر کیلومتر...
امروز اما با نشاط بیدار شدم. یعنی کوروش با همون قصه ی همیشگیِ چشماتو باز کن هوا پرِ روز شده بیدارم کرد. ساعت هشت و نیم بود همش... امروزم همه چیزم رو برنامه پیش رفت. سنتور زدم و خونه مرتب کردم و شماره دوزی کردم و برای نهار پیتزا پختم (آقا من از پیتزاهای خودم خوشمزه تر تو خونگیا نخوردم هنوز)
بعدم که کوروشو گذاشتم خونه بابا. دستشو انداخته بود دور گردنم میگفت اِزاجه نمیدم بری. یه روز دیگه برو :)
(دارم میرسم خونه.باقیشو بعدا مینویسم)
خوب من اومدم.ساعت حدود ده و نیمه و میریم که ادامه بدیم به این پست.
بچه ها من شدیدا خوشحالم که میرم کلاس سنتور. حس میکنم تو تمام هفته همین چند ساعت رو دارم با هویت واقعی خودم بصورت مینا زندگی میکنم. مینایی که مینای خالیه. مادر نیست. دختر و خواهر نیست.خودشه و دل خودش...
واقعا فکر میکنم برای اولین باره تو زندگیم یه فعالیتی انقدر تداوم پیدا کرده...
من خیلی تنهام تو دنبال کردنش. سیاوش که تا ایران بود سالهای سال جلو منو گرفت و من تو آتش عشقم به موسیقی سوختم.نمیدونم شایدم اگه زودتر شروع میکردم نیمه کاره میشد... اما الان به خودم به خاطر این پیگیریم افتخار میکنم.به اینکه حسشو تو خودم نکشتم و تمام اون سالها هم میدونستم یه روز جسارتشو پیدا میکنم بدون اینکه نظرشو بپرسم برم دنبال دلم.تو همین مدت چند بار بهم گفته کار بیهوده ای میکنم. همین چند شب پیش آخرین بار بود که گفت کی تمومش میکنی؟ با تندی جواب دادم هیچوقت. اگه منو میخوای همیشه سنتورم کنارمه و صدام یه مقدار از حالت طبیعیش بلند تر بود و قلبم داشت تو سینه ام محکم میکوبید که سیاوش گفت باشه باشه :/
بعد از این ور فشار خانوادمو دارم.
از اون طرف کوروش تقریبا هر روز هی میگه برای چی سنتور میزنی؟ و خلاصه زمین و زمان میخوان جلو روم باشن تو این جریان...
امروز در حالی رفتم کلاس که ته دلم یه آرامشی بود. سوار یه پژو شدم که دو تا آقای مسن جلو نشسته بودن.تو گوشم صدای همایون جان شجریان از هدفونم پخش میشد اما صدای خنده های اونا رو هم میشنیدم و کیف میکردم... کاش همه شاد باشن. کاش مصیبت نباشه هیچوقت...
بعد وقتی رسیدم انزلی هنوز چهل دقیقه به کلاسم مونده بود. رفتم یه کافه و چیز کیک و شیک نوتلا خوردم.کیف داد کیف... بعد همونجا شروع کردم به نوشتن پستم...
بعد رفتم کلاس و شروع کردیم. دو تا درس آخر کتابمو پس دادم که استاد شدیدا تشویقم کرد.بعد چهار تا درس کوتاه جدید داد و با هم تمرینشون میکردیم. باز میگفت تو چقدر تیزی چقدر میفهمی حرفای منو...
بعدم بهم گفت خانم فلانی یه مدته جهش کردی تو یادگیریت. یکدفعه خیلی خوب شدی.
بهش گفتم چقدر خوشحالم که اینو میگه بخاطر اینکه مدتیه دیگه تقریبا هر روز حداقل یه ساعت تمرین میکنم. و راستش اینه خودمم متوجه جهشم شده بودم... مداومت تو هر چیزی چقدر خوبه... کاش من همیشه بتونم همین فرمونو جلو برم...
بعد یه گل لبخند شکفته بود گوشه ی لبم و منتظر ماشین برای برگشت شدم و تو سرم با افکار خوبم کلی کیف کردم تا رسیدم.
کوروشو برداشتم و برگشتیم خونه.
شام خوردیم و یه ربعی با سیاوش جانمون حرف زدیم.
حالا هم که کوروش خوابیده و من کجام؟ تو بالکن نازنینم نشستم. یه پیشدستی پسته کنارمه و دورم ریسه ی نوریه.به گلهام نگاه میکنم و عشق میکنم.اینجا هنوز اونی که میخواستم نشده اما باز یه جای بینظیر و دنج و عالیه...
امشب عکسشو میذارم اینستا. حتما ببینید.
فعلا همینا دیگه . حرف دیگه ای ندارم.برم تو اینستا یه کم بچرخم و بخوابم. آخ این احمد اگه حرف منو گوش میکرد الان من میتونستم رو همین تخت تو بالکن دراز بکشم و چرت بزنم. ولی خوب الان فقط میتونم با پاهای خم شده دراز بکشم... باز خیلی خوبه. عاشق اینجام.
فعلا خدافظ :)