بوی کریسمس

بچه ها جان ها سلام.

 

شش و نیم غروب به وقت انگلیسه و همین لحظه ایران ساعت ده شبه.آخ که دلم برای اون خونه ی توی شمال لک زده. برای دید زدن دریا از پشت پنجره . برای باغ پرتقال همسایه که از اتاق خواب معلوم بود. برای گلهای تو راه پله و اون کنج امنی که خودم درست کرده بودم برای خلوت های شبانگاهی. برای تماشای بارون وبرف از روی تختم با اون رو تختی قرمزش... برای اون پوتوس آویزون بالای اوپن آشپزخونه ... برای بنفشه آفریقایی هام و اون گلهای ارغوانیشون...

برای طلوع آفتاب هایی که تماشا میکردم. برای اون شالیزار ها...

برای صبح های بیدار شدن و رفتن خونه ی مامان. برای قدم زدن تو حیاطشون و بو کردن شمعدونی ها... تازه الان حتما نرگسهایی که خودم با دستای خودم کاشتم گل دارن.

خلاصه که دلتنگ اون حس آرامشه ام...

 

ای کاش یکی اون موقع نشونم میداد که اینجا چه اوضاعی قراره باشه و میتونستم اونهمه خودزنی نکنم.یعنی خوب نمیگم همه اش دلتنگ و اینها بودم .نه یه بخش بزرگی از کلافگی ام واقعا بابت بلاتکلیفی بود. 

 

درهر صورت که اون تنها زندگی کردنه برای من سبب خیر شد. من باید اون زمان رو میگذروندم که امروز بدونم باز تنها از پسش برمیام.

 

این روزها احوالم بیشتر ثبات داره بچه ها...  حتی از اون روز که نوشتم توی تصمیمم یک دله شده ام هم احساس بهتری دارم توی عمق وجودم . و یک اتفاق خیلی عظیم خوشایند برای من افتاده اون هم اینکه بعد از سالها تشنه وار به دنبال خود دوستی گشتن و کمتر پیدا کردن ، حالا یک ارتباط خوبی با خودم داره ایجاد میشه که من بی اندازه دوستش میدارم.

الان معنی حرفهای مایده رو که مینا بنویس. برای مینای درونت بنویس و باهاش حرف بزن رو میفهمم... 

راستش که یک شب خیلی وحشتناکی بود که با سیاوش شدیدا بحث میکردم. هیجان شدیدی بابت همه ی اون شجاعانه حرف زدن ها و روی حرف خودم موندن ها و گوش دادن حرف هاش توی خودم حس میکردم. انقدر زیاد که طبق معمول بدنم دچار رعشه شد. این تجربه رو بارها قبلا داشتم. احساسات ناخوشایند خیلی عمیق که یه جایی تو بدنم رو انتخاب میکنن و حالا نلرزون کی بلرزون.

اون شب هم بغضم گرفته بود. اما تو همون لحظه آگاه بودم نمیخوام گریه کنم وسط حرفهام و میتونم که نکنم و حرف بزنم! برخلاف همیشه! 

و وسط حرفهام یک سمت صورت و غبغبم و یک سرسینه و بازوم شروع کردن لرزیدن. حالا غیر اون بغضه میخواستم اون لرزشها رو هم کنترل کنم. احساس میکردم دارم متلاشی میشم .

اما دووم آوردم و حرفها تموم شدن و سیاوش رفت تو جای همیشگیش روی مبل ها و من توی تختم باقی موندم.

اشکها رو رها کردم و صورتم گرم میشد.

گلوله شدم توی خودم و با دو تا دستم خودم رو بغل گرفته بودم که لرزشها تموم شن. واقعا بغلم از روی حمایت بود و یک آن حس کردم چقدر میخوام دیگه مواظب خودم باشم و چقدر میتونم دوست داشته باشم خودم رو...  و این اتفاقه دیگه انگار دستشو داد به دست اون یه دله شدنم در تصمیم و رها شدنم از ترحم منفی و حالم رو روز به روز بهتر کرد. این حالم در عمق و بیخ جانم رو...

ولی خوب از اونجایی که همش نمیتونم تو عمق خودم زندگی کنم احساسات تلخ و ناراحتی ها و گریه های عجیب و غریب و خستگی ها رو هم هنوز تو پوسته ی ظاهری ام تجربه میکنم. با این تفاوت که اون شعله ای که درونم روشن شده هر بار بهش فکر میکنم میدونم اون داخل همه چیز درسته و مهم هم همونه. این شرایط میگذرن و میرن و من میمونم و اون گرمای خوشایند مطبوع که قراره زندگی خودم و پسرم رو باهاش گلستون کنم :)

توی همین مدت کوتاه غذا خوردنم بهتر شده .تو همین چند روز کوتاه احساس میکنم زیباتر شدم.توی کلاسام با حال بهتر شرکت میکنم و دوباره اونجا تمام خودم میشم .

 

رابطه ی حال حاضرم با سیاوش خیلی عجیبه.تقریبا حرف نمیزنیم. بیشتر اوقات از غذاهایی که من میپزم نمیخوره .یه بار غذا درست کرده و اونم دقیقا به شکلی که میدونه من نمیخورم.اکثر روزهاشو عصرها یا غروبها حسابی میخوابه که شبها بتونه بازی کنه. گاهی میپرسه چیزی باید برای خونه بخره یا نه. گاهی میپرسم دنبال کوروش میره یا نه. همین و هیچ چیز دیگه. مایده بهم گفته میتونم جدا شم اگه اطمینان دارم رو تصمیمم. من موندم ببینم سیاوش تا کی میخواد اینجوری زندگی کنه. یادمه که گفته بود دوستم نداشته باش اصلا ولی بمون .ولی همش به خودم میگم یعنی مشکلی با این جور زندگی نداره ؟ یعنی نمیاد یه روز که بیاد بگه مینا من دیگه بریدم جمع کن و برو به سلامت؟

دو بار بهم اون وقتی که میگفت بمون درست کنیم زندگی رو  ، گفت دنبال کاره... ولی هنوز من که هیچی ندیدم.

حالا نه که اصلا مساله ی الان من کار و فلان باشه. فقط یه جوری همه چیز آروم و بی صدا شده که من نمیدونم چجوری یهو بگم خوب دیگه خدافظ من میخوام برم :/ 

یعنی واقعا فکر نمیکردم یه روز مدل رفتم دغذغه ام بشه .انگار که تو ذهنم همه ی رفتنها یا اینجوری ان که با توافق کامل دو طرف باشن یا اینکه بعد یه دعوا باشن.خیلی برام عجیبه این مدلی که الان دارم توش زندگی میکنم!

 

 

روزهای کالج دوباره خوب به نظر میرسن. اون دختر ایرانی که باهاش آشنا شدم هنوز نمیدونم حس دقیقم بهش چیه. شرایط رفت و آمد هم از لحاظ همسر الان ندارم ولی یه روز زودتر از ساعت کلاس با هم توی کالج قرار گذاشتیم و گپ زدیم یه مقدار. از این آدمها نیست که بگم خودشه ... این دوست خوبی برای من میشه. ولی میخوام آهسته آهسته باهاش آشنا شم ببینم چطور میشه. 

کریسمس هم که از بیخ گوش بهمون نزدیکتره... فکر نمیکنم خونه ی خواهرمم برم. مدیریت دو تا بچه به سن کوروش و خواهرزاده ی من کنار هم برای چند روز متوالی سخته واقعا.ولی خواهرم اصرار میکنه بیا. میبرمت بیرون و موسیقی زنده و فلان که حالت بهتر بشه...

ولی خوب طفلی اونهایی که حالشون بده و فکر میکنن یه رستوران برن. یه سفر برن . یه کسی رو ببینن و چه میدونم از این جور کارها ، دیگه حالشون خوب میشه. 

من لااقل یاد گرفتم اینها مسکن هستن. دیگه دنبال مسکن نیستم. میخوام از ریشه درمون شه. حالا نمیخوام بگم حالم بده ها. ولی خوب تو جمع بودن منو از درونم که الان نیاز دارم برای خوب بودنم بهش وصل بمونم، میاره به اون پوسته ظاهریه که هنوز توش درد و ناراحتی داره برای همین هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.

 

حال کوروش جانم هم خیلی بهتره شکر خدا . خیلی خیلی خودزنی هاش کم شده . خیلی اون یهو خشمگین شدنهاش کم شده . من نمیدونم چجوری داره حالش بهتر میشه فقط میتونم خدا رو شکر کنم...

 

همین ها دیگه. چیز خاص دیگه ای برای گفتن ندارم. دوشنبه امتحان ریاضی دارم و باز شده دقیقه ی نود طوری و بگی نگی استرس دارم. اون کنفرانسم هم مونده باید ارایه اش بدم برای زبان. یه کلمه شو هم ننوشتم....

دیگه بدو ام برم. کوروش انگار حسابی خسته است.داره بداخلاقی میکنه.

یه کار مسخره ی دیگه ای هم که سیاوش جدیدا میکنه اینه هیچ وقتی برای کوروش نمیذاره .هیچ بازی مشترکی ندارن. ولی تا من به کوروش یه اخم بکنم یهو سر میرسه کوروشو اغراق آمیز بغل میکنه و میبوسه و جانم بابا جانم بابا راه میندازه. 

آقا من رفتم... 

 

وای مینا مینا مینا چقدر خوشحالم که حالت بهتره...

هم خودت وهم کوروش جانم...درسته سکوت برات سخته...ولی فکر کنم همین محیط آروم باعث شده کوروش بهتر بشه اون پرخاشگری هاش...

 

آخ اخ منم دلم برا خونتون تنگ شده مخصوصا خونه باباجانت...چه برسه به خودت.

 

مراقب خودت  وکوروشت باش...ان شالله امتحان ریاضی هم با موفقیت پشت سر بذاری...

 

 

واااای مطهرهههه .... چقدر خط اول رو دوست داشتم . نیشم رو تا بنا گوش باز کردی دختر


اوهوم اره همینجوره احتمالا

اوخی... خونه ی خودم بیشتر آقا. حیاط بابام اینا

ممنونم مهربان

۰۶ آذر ۱۳:۴۲ آیدا سبزاندیش

وبلاگ هر کی رو که میخونم هر کدوم از ما داریم با یک مشکل یا مشکلات یا مسائلی تو زندگیمون دست و پنجه نرم میکنیم .... اما هممون اونقدر قوی هستیم که از پسش بربیام و همیشه میگن تو ادامه بده تو تلاشتو بکن تو مثبت ببین مثبت باش خودتو محکم نگه دار تا به اون حس و حال و چیزی که میخوای برسی ، بعضی ها وسط کار کم میارن خیلب ناامید میشن دلزده میشن خب اینها همه طبیعیه به هر حال ذات انسان دنبال ارامش و شاد بودنه اما این سختی ها موجب میشن از پیله امن و راحتمون خارج بشیم و قوی تر بشیم خودساخته تر بشیم ، گاهی که به گذشته نگاه میکنم که چه سختی هایی رو تحمل کردم اما باز ادامه دادم و ناامید نشدم ، خیلی امیدوارترم و الان قوی تر و خودساخته ترم. شاید اگر اون مشکلات گذشته و راه پر پیچ و خمی که طی کردم نبودند ، الان اینقدر ارامش بیشتر و تجربه بیشتر و شناخت بیشتر نداشتم.به هر حال اگر خیال میکنی وجود سیاوش تو زندگیت سنگینی میکنه و هیچ جوره نمیتونی تاثیری روش بذاری که اخلاقش بهتر بشه ، خودتو رها کن... 

درسته عزیزم. همه با یه چالشی دست و پنجه نرم میکنیم


چه خوب که به خودت افتخار میکنی.

آره درسته :(

سلام مینا جونم..

امیدوارم حالت خوب باشه...

نمیدونی چقدر ذوق کردم از این که گفتی حالت با خودت بهتره و داری به اون خود دوستی میرسی...چی بهتر از این؟

اصلا مطمئن باش این راهی که رفتی قراره تهش به چیزای خیلی قشنگی ختم بشه...من که دلم روشنه...

خوشحالم که کوروش هم حالش بهتره...هردوتون مواظب هم باشین.

امیدوارم کریسمش رو هرجا بودین حال دلتون خوب باشه و بهتون خوش بگذره عزیزم...

روی ماهتو از دور میبوسم و مرسی که مینویسی.چون وقتی میبینم وبلاگت جزو آپ شده هاست کلی ذوق میکنم که قراره از حالت با خبر بشم.

سلام آوای عزیز

ممنونم

اوووم منم ذوق دارم بابتش


مرسی مهربون. تو هم خوش باشی تو خونه ی جدید خوشگلت :)

مینا برای من هم همین شرایط پیش اومد و من مدت طولانی بی صدا زندگی کردم تا یه روز تمام خونه رو تمیز کردم برای چند روز غذا پختم گذاشتم یخچال و تمام لباسهام رو سر فرصت تو یه ساک بزرگ جا دادم و به پدرم زنگ زدم گفتم امشب داری می ری خونه سر راهت بیا دنبال من 

 

به همسر سابقم هم گفتم امیدوارم بدون جنگ و جدال این قضیه رو تموم کنی من فردا دارم می رم دادگاه برای درخواست طلاق 

 

و اون تمام روز که من داشتم خونه ای که عاشقش بودم رو تمیز و مرتب میکردم زار زد و التماس کرد که بمونم و یه فرصت دیگه به زندگیمون بدم زار می زد چون دید که داد و فریادها و خشونت های قبلش تاثیر نداشته 

گفتم 8 سال صبر کردم و فقط شرایط بدتر شد 

زمانی من دل کندم و تصمیم گرفتم دیگه برم که از سفر ترکیه برگشته بودم برای پرزنت مقاله ای رفته بودم که ساخت تستش اختراع خودم بود تنها کسی بودم که تو سفر به انگلیسی تسلط داشت و گروه رو هدایت کرد روز اول کنفرانس به نمایندگی از ایران رفتم روی سن و از میزبان بابت تدارک سمینار به اون عظمت تشکر کردم و ابراز خوشحالی کردم که اونجا هستیم تو تمام سفر کل ایرانیهایی که اونجا بودن با من به عنوان نماینده ی ایران که روز اول با شجاعت رفته بالای سن برخورد کردن و بهم احترام گذاشتن 

سه تا مقاله داشتم که تو روزهای مختلف با تسلط کامل پرزنت کردم و به جای چندتا از دوستانم که انگلیسی بلد نبودن مقاله هاشون رو پرزنت کردم 

وقتی برگشتم همسر سابقم گفت فکر نکن حالا خیلی آدم شدی برای من دور برداریا اگر من اجازه نمی دادم نمی تونستی پاتو از این کشور بذاری بیرون 

اگر من اجازه نمی دادم نمی تونستی حتی بری دانشگاه درس بخونی پس هر چی داری از من داری 

منم بهش گفتم تو اگر عرضه داشتی خودت رو از فلاکتی که به بار آوردی نجات میدادی اگر تو نبودی من الان تو بهترین دانشگاههای دنیا مشغول تحصیل بودم 

 

و بعد تو روزهای بعد همه ی مقدمات رفتن رو فراهم کردم و یک شب بابام اومد دنبالم و ساکم رو گذاشت تو ماشین و من برای همیشه از اون زندگی خارج شدم 

 

اولش همسر سابقم قصد داشت اذیت کنه و طلاق رو نده تا اینکه رفتم و مهریه ام رو گذاشتم اجرا و ترسید و اومد در ازای بخشیدن مهریه ام که 500 تا سکه بود طلاقم رو داد 

خودم نمی فهمیدم چطوری اونقدر شجاع شدم اما فهمیدم که من جایگام خیلی بالاتر از جاییه که بخوام بمونم و مثل زنهای بی عرضه ی تو سری خور بی دست و پا حقارت بکشم 

 

پس رفتم 

 

و الان از لحاظ زنانگی تو جایگاه درست خودم هستم ولی متاسفانه جایگاه اجتماعیم رو از دست دادم و بعد از این میخوام برای به دست اوردن اون جایگاه دوباره تلاش کنم 

 

اینا رو نوشتم که بهت بگم تا بخوای از موضع ضعف برخورد کنی تا وقتی بخوای مثل بدبخت بیچاره ها بشینی و هی آه و ناله کنی و ترحم دیگران رو جلب کنی از سیاوش هم جدا بشی تغییری تو شرایطت ایجاد نمیشه 

تو الان باید تمرکزت رو از رو سیاوش و این زندگی کوفتی که با همدیگه اونجا ساختید برداری و بذاری رو قوی کردن خودت 

سیاوش تنها مقصر نیست تو هم خیلی ضعیف هستی تو اون زندگی تو هم با قدرت برای ساختن یه زندگی نرفتی 

پروسه ی طلاق و شرایط بعدش خیلی خیلی سخته پس فکر نکن که حالا برات حلوا گذاشتن جدا شی می ری عشق و حال نه این خبرا نیست بعد از جدایی هم اگر قوی نشده باشی سخت تر از الان خواهد گذشت 

 

پس قوی شو و برو

قوی شو 

من الان تو استوریها و پست ها فقط دارم یه دختر لوس و ننر رو می بینم که چون همیشه بهش سرویس داده شده الان تو غربت و تنهایی وا داده 

 

تلاشت برای خارج شدن از این شرایط ستودنیه در واقع داری با همه ی وجود برای فرار کردن تقلا می کنی ولی تلاشی در جهت ساختن خودت نمی بینم 

مینا من اون دوست مهربونی که بخواد تو رو در آغوش بکشه و بگه دووم بیار میگذره نیستم از این دوستا زیاد داری بذار من اون دوست نامهربونی باشم که می زنه تو گوشت و میگه خودت رو جمع کن دنیا از آدمها و زنهای ضعیف بیزاره و بدجوری تو کاسه شون میذاره ولی تو پتانسیل تبدیل شدن به یک زن قدرتمند رو داری پس خودت رو حروم نکن 

اون کالج و اون کشور و کوروشت قدر تو رو خواهند دونست اگر قدرتمند عمل کنی 

نسیم سیاوش هم مدل حرف زدنش اون یکی دو ساعتی که داشتم چمدونم رو میبستم زمین تا آسمون با همیشه اش فرق داشت.


وای نسیم من همین الانش هم فکم چسبید کف زمین از اونهمه توانایی و خفن بودن تو ... چقدر بده آدم رو به زیر بکشن و نبینن... 

متوجه ام نسیم. 
بابا لوس نیستم خدایی :)

نسیم برای ساختن خودم هم تلاش میکنم. میفهمم جوهر حرفت رو و میدونم سمت و سوی درستی دارم الان :) حداقل به لحاظ فکری و امیدوارم اونچه در عمل نشون داده میشه هم به زودی خوب بشه.

نسیم تو حرفات برای من آغوش بازن دختر. من همینجور که هستی دوستت دارم و مهرت رو دریافت میکنم. ممنونم ازت. یادت نره هنوز اولین نفری که من اتفاقای مهم زندگیمو براش میگم.
ارتباط باهات ناز و نوازش هم نداشته باشه امنیت و قشنگی داره.

۱۱ آذر ۱۲:۰۴ سارینا2

سلام مینا جان

کریسمس مبارکت باشه 

از فضای شاد شهر لذت ببر تا می تونی توی شهر قدم بزن و از شور و هیاهوی کریسمس لذت ببر

مثل قدیما که از شور و هیاهوی قبل نوروز تو ایران لذت می بردیم 

 

راستی مینا جان اونجا اگر کس طلاق بگیره بچه پیش مادر می مونه درسته؟

 

راستی من پاسخ به کامنت قبلیم رو دیر دیدم آدرس وبلاگ رو الان گذاشتم 

البته من یه چند وقته که بعد فوت پدرم دیر به دیر می نویسم و البته سه چهار تا پست که مربوط به روزهای بیمارستان پدرم و حال و هوای روزهای اول از دست دادنش بود رو حذف کردم هر دفعه می خوندم پرتاب می شدم به همون حال و هوا. 

 

سلام عزیزم مرسی... 

اتفاقا الان همش مرکز شهر میرم. خیلی قشنگ شده


اوووم آره تقریبا. یعنی حضانت مال مادره مگر اینکه پدر گواهی بیاره که مادر صلاحیت نداره و مدعی حضانت بشه

ممنونم عزیزم. خدا پدرتو رحمت کنه

۱۲ آذر ۲۲:۱۵ رهآ ~♡

مینای قشنگم

مینای سبزم

تولدت مبارک 💚

 

 

رها جانم ...


بی اندازه ممنونم

سلام مینا جان دیشب تواستوریهات دیدم که جداشدی یه لحظه هنگ کردم.چون گفته بودی یه مدت همینحوری سرمیکنم .کاش تعریف کنی چی باعث شد سریع این تصمیم روبگیری

سریع نگرفتم عزیزم برای شما زود گذشت :)

اول اینکه امیدوارم هر روز برات بهتر از روز قبل باشه....

دوم اینکه می‌دونی؟ به نظرم حتی اگه بهمون نشون بدن بعدا چه خبره هم نمی‌تونیم از امیدمون دل بکنیم... ذات انسانه انگار...

سوم اینکه راستش مسئله ازدواج و مسائل عاطفی تو ایران امروز انگار کلا به بن بست خورده:( من خودم همش فکر میکنم خب الان این زندگی که برام جذابیت نداره... ولی جدا شم بعدش چی؟ میدونی انگار مرد ایرانی واقعا عقبه از درک شرایط و نیازها.... به نظرم خیلی خوبه که کوروش رو داری مینا! بهت انگیزه میده... من این انگیزه رو ندارم و واقعا جای خالیست رو حس میکنم.... راستی سریال مید رو نمیدونم دیدی یا نه، ولی منو خیلی یاد تو انداخت....

ممنونم عزیزم


درسته حق با شماست

آخ نمیدونم که .چرا پس هنوز آشنایی ها و دوستی های قشنگ اتفاق میفتن. یعنی میگم چرا مساله فقط ازدواجه !

کوروش :) کوروش انگیزه ی سرپا موندن من شد واقعا. اما همون قدر هم سختی ها بولد تر شدن. میدونی آدم تو تنهایی یه جور دیگه ای میتونه از پس غم و خشم هاش بربیاد. من همش مجبورم مراعات کنم و گاهی سخت میشه

حتما میبینم به زودی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان