بچه ها جان ها سلام.
شش و نیم غروب به وقت انگلیسه و همین لحظه ایران ساعت ده شبه.آخ که دلم برای اون خونه ی توی شمال لک زده. برای دید زدن دریا از پشت پنجره . برای باغ پرتقال همسایه که از اتاق خواب معلوم بود. برای گلهای تو راه پله و اون کنج امنی که خودم درست کرده بودم برای خلوت های شبانگاهی. برای تماشای بارون وبرف از روی تختم با اون رو تختی قرمزش... برای اون پوتوس آویزون بالای اوپن آشپزخونه ... برای بنفشه آفریقایی هام و اون گلهای ارغوانیشون...
برای طلوع آفتاب هایی که تماشا میکردم. برای اون شالیزار ها...
برای صبح های بیدار شدن و رفتن خونه ی مامان. برای قدم زدن تو حیاطشون و بو کردن شمعدونی ها... تازه الان حتما نرگسهایی که خودم با دستای خودم کاشتم گل دارن.
خلاصه که دلتنگ اون حس آرامشه ام...
ای کاش یکی اون موقع نشونم میداد که اینجا چه اوضاعی قراره باشه و میتونستم اونهمه خودزنی نکنم.یعنی خوب نمیگم همه اش دلتنگ و اینها بودم .نه یه بخش بزرگی از کلافگی ام واقعا بابت بلاتکلیفی بود.
درهر صورت که اون تنها زندگی کردنه برای من سبب خیر شد. من باید اون زمان رو میگذروندم که امروز بدونم باز تنها از پسش برمیام.
این روزها احوالم بیشتر ثبات داره بچه ها... حتی از اون روز که نوشتم توی تصمیمم یک دله شده ام هم احساس بهتری دارم توی عمق وجودم . و یک اتفاق خیلی عظیم خوشایند برای من افتاده اون هم اینکه بعد از سالها تشنه وار به دنبال خود دوستی گشتن و کمتر پیدا کردن ، حالا یک ارتباط خوبی با خودم داره ایجاد میشه که من بی اندازه دوستش میدارم.
الان معنی حرفهای مایده رو که مینا بنویس. برای مینای درونت بنویس و باهاش حرف بزن رو میفهمم...
راستش که یک شب خیلی وحشتناکی بود که با سیاوش شدیدا بحث میکردم. هیجان شدیدی بابت همه ی اون شجاعانه حرف زدن ها و روی حرف خودم موندن ها و گوش دادن حرف هاش توی خودم حس میکردم. انقدر زیاد که طبق معمول بدنم دچار رعشه شد. این تجربه رو بارها قبلا داشتم. احساسات ناخوشایند خیلی عمیق که یه جایی تو بدنم رو انتخاب میکنن و حالا نلرزون کی بلرزون.
اون شب هم بغضم گرفته بود. اما تو همون لحظه آگاه بودم نمیخوام گریه کنم وسط حرفهام و میتونم که نکنم و حرف بزنم! برخلاف همیشه!
و وسط حرفهام یک سمت صورت و غبغبم و یک سرسینه و بازوم شروع کردن لرزیدن. حالا غیر اون بغضه میخواستم اون لرزشها رو هم کنترل کنم. احساس میکردم دارم متلاشی میشم .
اما دووم آوردم و حرفها تموم شدن و سیاوش رفت تو جای همیشگیش روی مبل ها و من توی تختم باقی موندم.
اشکها رو رها کردم و صورتم گرم میشد.
گلوله شدم توی خودم و با دو تا دستم خودم رو بغل گرفته بودم که لرزشها تموم شن. واقعا بغلم از روی حمایت بود و یک آن حس کردم چقدر میخوام دیگه مواظب خودم باشم و چقدر میتونم دوست داشته باشم خودم رو... و این اتفاقه دیگه انگار دستشو داد به دست اون یه دله شدنم در تصمیم و رها شدنم از ترحم منفی و حالم رو روز به روز بهتر کرد. این حالم در عمق و بیخ جانم رو...
ولی خوب از اونجایی که همش نمیتونم تو عمق خودم زندگی کنم احساسات تلخ و ناراحتی ها و گریه های عجیب و غریب و خستگی ها رو هم هنوز تو پوسته ی ظاهری ام تجربه میکنم. با این تفاوت که اون شعله ای که درونم روشن شده هر بار بهش فکر میکنم میدونم اون داخل همه چیز درسته و مهم هم همونه. این شرایط میگذرن و میرن و من میمونم و اون گرمای خوشایند مطبوع که قراره زندگی خودم و پسرم رو باهاش گلستون کنم :)
توی همین مدت کوتاه غذا خوردنم بهتر شده .تو همین چند روز کوتاه احساس میکنم زیباتر شدم.توی کلاسام با حال بهتر شرکت میکنم و دوباره اونجا تمام خودم میشم .
رابطه ی حال حاضرم با سیاوش خیلی عجیبه.تقریبا حرف نمیزنیم. بیشتر اوقات از غذاهایی که من میپزم نمیخوره .یه بار غذا درست کرده و اونم دقیقا به شکلی که میدونه من نمیخورم.اکثر روزهاشو عصرها یا غروبها حسابی میخوابه که شبها بتونه بازی کنه. گاهی میپرسه چیزی باید برای خونه بخره یا نه. گاهی میپرسم دنبال کوروش میره یا نه. همین و هیچ چیز دیگه. مایده بهم گفته میتونم جدا شم اگه اطمینان دارم رو تصمیمم. من موندم ببینم سیاوش تا کی میخواد اینجوری زندگی کنه. یادمه که گفته بود دوستم نداشته باش اصلا ولی بمون .ولی همش به خودم میگم یعنی مشکلی با این جور زندگی نداره ؟ یعنی نمیاد یه روز که بیاد بگه مینا من دیگه بریدم جمع کن و برو به سلامت؟
دو بار بهم اون وقتی که میگفت بمون درست کنیم زندگی رو ، گفت دنبال کاره... ولی هنوز من که هیچی ندیدم.
حالا نه که اصلا مساله ی الان من کار و فلان باشه. فقط یه جوری همه چیز آروم و بی صدا شده که من نمیدونم چجوری یهو بگم خوب دیگه خدافظ من میخوام برم :/
یعنی واقعا فکر نمیکردم یه روز مدل رفتم دغذغه ام بشه .انگار که تو ذهنم همه ی رفتنها یا اینجوری ان که با توافق کامل دو طرف باشن یا اینکه بعد یه دعوا باشن.خیلی برام عجیبه این مدلی که الان دارم توش زندگی میکنم!
روزهای کالج دوباره خوب به نظر میرسن. اون دختر ایرانی که باهاش آشنا شدم هنوز نمیدونم حس دقیقم بهش چیه. شرایط رفت و آمد هم از لحاظ همسر الان ندارم ولی یه روز زودتر از ساعت کلاس با هم توی کالج قرار گذاشتیم و گپ زدیم یه مقدار. از این آدمها نیست که بگم خودشه ... این دوست خوبی برای من میشه. ولی میخوام آهسته آهسته باهاش آشنا شم ببینم چطور میشه.
کریسمس هم که از بیخ گوش بهمون نزدیکتره... فکر نمیکنم خونه ی خواهرمم برم. مدیریت دو تا بچه به سن کوروش و خواهرزاده ی من کنار هم برای چند روز متوالی سخته واقعا.ولی خواهرم اصرار میکنه بیا. میبرمت بیرون و موسیقی زنده و فلان که حالت بهتر بشه...
ولی خوب طفلی اونهایی که حالشون بده و فکر میکنن یه رستوران برن. یه سفر برن . یه کسی رو ببینن و چه میدونم از این جور کارها ، دیگه حالشون خوب میشه.
من لااقل یاد گرفتم اینها مسکن هستن. دیگه دنبال مسکن نیستم. میخوام از ریشه درمون شه. حالا نمیخوام بگم حالم بده ها. ولی خوب تو جمع بودن منو از درونم که الان نیاز دارم برای خوب بودنم بهش وصل بمونم، میاره به اون پوسته ظاهریه که هنوز توش درد و ناراحتی داره برای همین هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.
حال کوروش جانم هم خیلی بهتره شکر خدا . خیلی خیلی خودزنی هاش کم شده . خیلی اون یهو خشمگین شدنهاش کم شده . من نمیدونم چجوری داره حالش بهتر میشه فقط میتونم خدا رو شکر کنم...
همین ها دیگه. چیز خاص دیگه ای برای گفتن ندارم. دوشنبه امتحان ریاضی دارم و باز شده دقیقه ی نود طوری و بگی نگی استرس دارم. اون کنفرانسم هم مونده باید ارایه اش بدم برای زبان. یه کلمه شو هم ننوشتم....
دیگه بدو ام برم. کوروش انگار حسابی خسته است.داره بداخلاقی میکنه.
یه کار مسخره ی دیگه ای هم که سیاوش جدیدا میکنه اینه هیچ وقتی برای کوروش نمیذاره .هیچ بازی مشترکی ندارن. ولی تا من به کوروش یه اخم بکنم یهو سر میرسه کوروشو اغراق آمیز بغل میکنه و میبوسه و جانم بابا جانم بابا راه میندازه.
آقا من رفتم...