کج دار و مریز...

بیست و یک آبان بود که پست قبلی رو نوشتم.دارم سعی میکنم زود به زود تر بنویسم. هر چند که این چیزها سعی کردنی نیست و آدم وقتی نوشتنش نیاد هیچ جوره نمینویسه!

اون روز با همون احوال خودم رو کشوندم تو آشپزخونه...

دیدم انگار شتر با بارش توش گم شده.

آشپزخونه های اینجا خیلی کوچکن اما من این آشپزخونه رو خیلی دوست دارم. چون که تازه تعمیراتش کردن تنها جای خیلی تمیز و بی نقص این خونه است.کابینتهای کم اما تمیز و سفید داره.دیوارش اگرچه تازه رنگ نشده اما تمیزه و تا نصف سرامیک سفیده.رنگ سنگ مرمرهای روی کابینت ها خاکستری تیره است و پارکت کف یه درجه روشن تره.یه شیشه رو به بالکن داره که قابل باز شدن نیست.و یه پنجره خوب جلو ظرفشویی رو به خیابون و حیاط جلویی داره که هم نور خوشگلی میده به آشپزخونه هم خوب من همیشه آرزوم بود تو خونه ام یه پنجره جلو ظرفشویی داشته باشم.یه درخت آلبالو یا گیلاس سمت پنجره است که الان شاید لطفی نداشته باشه اما فکر کن وقتی به شکوفه میفته چی میشه....


تنها بدی اش اینه که شیر آب سرد و گرمش جداست !!!

یعنی سازنده ی این سیستم جای مغز تو سرش چی داشته؟ این خصلت مشترک اکثر خونه های انگلیسیه! بابا به خودتون بیاید و اجازه بدید این ننگ تو سیستم خونه سازیتون به خاطره ها بپیونده. فکر کن شیر دستشویی و حمامم همینه.یعنی دو تا آپشن دارید. یا از آب یخ استفاده کنید. یا آب داغ! گزینه ی ولرم وجود نداره. البته اون شیرها که ولرم دارن هم موجودن ولی خوب اکثر خونه ها همینیه که گفتم.


خلاصه که اون روز آشپزخونه رو سر و سامون دادم. کابینتا رو چیدم. ظروف اضافه رو جمع کردم. کثیف ها رو شستم و جای واقعی برای چای ساز و توستر در نظر گرفتم بعد که همسر اومد یه عالمه گوشت و مرغ بود که باید میشستم و پاک میکردم و فریز میکردم.هی به خودم گفتم بذار برای فردا اما موتورم روشن بود گفتم انجام بدم بره.


مایه شامی فرداش رو هم درست کردم و گذاشتم یخچال و بیهوش شدم.


کوروش جانم شب تب داشت و تا صبح تو بغلم وول خورد . منم تا صبح خوابای خوب و بد دیدم...


چرا وقتی به جای اصلی و حساس خوابام میرسم باید به یه ترتیبی هر بار بیدار شم واقعا؟؟؟


صبحش که بیدار شدم کوروش جانم بهتر بود .از اول صبح گیر داد میخوام گوشی بازی کنم.صبوری و مهربونیامو گذاشتم تو طبق اخلاص.باهاش حرف زنان و بازی کنان صبحانه شو دادم و خودم هم خوردم.دلم میخواست یه کم به بدن بیچاره ام برسم.این روح هنوز میخواست تو این بدن ساکن باشه.
صبحانه رو که خوردم نفیسه ازم خواسته بود درمورد از شیر گرفتن بچه بهش مشورت بدم...

ای خدا من کی فکر میکردم از دوستای به این خوبی جدا میشم :( خلاصه اول به نفیسه زنگ زدم و حسابی حرف زدیم. کیف داد.خوشگل شده . همه آدمهایی که مرحله نوزادی بچه هاشونو پشت سر میذارن یهو خوشگل میشن :) چون که از اون مرحله سخت صفر تا یه سالگی رد میشن.خواب و خوراکشون سر و سامون میگیره و روحیه شون کم کم بهتر میشه.


بعدش گوشی رو دادم به کوروش و رفتم آشپزخونه... لپ تاپ رو گذاشتم رو کانترو پلی لیست داریوشمو روشن کردم و ادامه کارای شب گذشتمو دادم.نعنا و گلپر و لیمو تو شیشه هایی که شسته بودم ریختم و سبزی سوپ پاک کردم و شستم و خرد کردم و شامی درست کردم با سالاد شیرازی.یه دیتاکس واتر هم درست کرده بودم.

من اگه یه روز حواسم به آب خوردنم همیشگی شه نصف مشکلات مو و پوستم حل میشن... 


خلاصه که همه چیز تو اون فضای کوچک آشپزخونه آروم و قشنگ به نظر میرسید.رویاهای خوب میبافتم... رویای خودم تو آینده... خودم که شاده و سرزنده و گذشته اش گذشته و ثروتمند و خود دوست و با اعتماد به نفسه... خیلی رویابافیه کیف داد..


یه کم احساس زندگی گرفتم. هم شامی درست کردم هم آبگوشت هم سوپ.یکی از یکی لذیذتر... برای اولین بار دم گاو گرفته بودیم. آقا خیلی لذیذ بود.
شبش کم کم دوباره حالم بد شد.یه مساله ای با سیاوش پیش آمد.


بخاطر همین فرداش هم با حال بد از خواب بیدار شدم... روز خوبی نداشتم.چند بار وسط روز تا شبش رفتم تو آشپزخونه گریه کردم...
تا دوباره شب شد.باز با سیاوش دعوا شد.به نظرم رسید منم کاش میشد با تراپیستش حرف میزدم.کاش بهش میگفتم من تصمیممو گرفتم و کمک کنه سیاوش آماده شه.چون از لحظه ای که حرف زده بود تریپ این که بین ما هیچی نشده و همه چیز گل و بلبل و عادیه برداشته بود.و من تحمل این رفتار انکار پیشه رو نداشتم.


شبش باز با گریه خوابیدم و صبح دوشنبه بیدار شدم و کارای کوروش رو کردم و بردمش مدرسه.برگشتن شده بود یه پروژه ی دیوانه کننده.

 

فکر اینکه الان برمیگردم و باهاش تنهام. ولی چاره ای نداشتم باید برمیگشتم که به برنامه های روزم برسم.


برگشتم.

 

خوب قبلا تو اینستا از اینکه خونه ای که دادن داغونه گفتم براتون. خوب نه اونقدر داغون اما خوب هم کفش مشکل اساسی داره هم دیوارهای هالش. 
اومدن کاغذ دیواری های قبلی رو کندن این دیوار رو همینجوری گذاشتن و رفتن. ما هم که کوفتم نداشتیم پهن کنیم.من گفتم بذار خودمون موکتش کنیم. موکت دست دوم میخریم و یه رنگ اکریلیک هم بزنیم دیوار. قابل سکونت بشه. اما از اونجا که تصمیمات ما باید از نظر رفقاش هم اوکی باشه با اونها مشورت کرد و اونام گفته بودن نکنید این کارو. زندگ بزنید شهرداری بیاد براتون درست کنه مجانی.خوب من روز اول اینو امتحان کردم. تماس گرفتم.با سه تا ارگان ولی گفتن چون که اینجا اقامتگاه موقته ما نمیتونیم درخواست تعمیر وفلان براش کنیم. خوب چی کار میشه کرد؟ بریم بست بشینیم جلو شهرداری بگیم درستش کنید ؟


خلاصه که وقتی برگشتم باز گیر داد بیا زنگ بزن شهرداری گفتم سیاوش اگه یه درصد بخوان قبول هم کنن هفته ها طول میکشه. چرا بخاطر صد پوند خون ما رو تو شیشه میکنی ؟ 
این یه دعوا شد و بعد ترش یه دعوای دیگه شد سر یه مساله خصوصی...


تا اینکه زد بیرون و من یه کم گریه کردم و بعدش آروم و قرار گرفتم.


فرزاد جانم زنگ زد باهاش حسابی حرف زدم. داداش خوبم. میگفت چرا انقدر شلخته ای به خودت برس.. بعد بهم میگفت ناخناتو کی کاشتی خیلی قشنگ شدن به موقع ترمیم کن... (برات بمیرم فرزاد که همیشه داغی که تو بچگی به دلم گذاشتی از حضورت ،تازه است و هیچوقت نمیتونم بی بغض باهات حرف بزنم.خیلی دوستت دارم خوب )


بعدم با مامان حرف زدم. میفهمه من خوب نیستم. میدونه همه چیز ردیف نیست. ولی از اینکه مرتب بهم میگه تو هیچ کسو نداری اونجا با شوهرت دعوا معوا نکن حرصم میگیره. براشون دوام این ازدواج خیلی مهمتر از کیفیتشه.


راستش با خودم فکر میکنم تا خونه مو جدا نکردم دیگه اصلا باهاشون چیزی نمیگم. جای من نیستن وایسادن دور از من نظر میدن و بیشتر هم فکر دوست و دشمنن به قول خودشون!!!


یه روز میگم جدا شدم و تمام...


دیگه دوشنبه بعد آروم کردن خودم باقیمونده آبگوشتو خوردم و یه حمام حسابی کردم... و تا به خودم اومدم همسر برگشت خونه .دنبال کوروش رفته بود و عزیز قلبم باز برای مامانش گل آورده بود.
بعدم مادرپسری گوشی بازی کردیم و دیگه من رفتم سراغ شام درست کردن.
سیاوش هم عصبانی بود. باز وسط بازیش کوروش پریده بود رو پاش و ... قاطی کرد شارژر لپ تاپ بیچاره من دم دستش بود پرتش کرد پایین و قلب من و کوروش وایساد .
من که با عصبانیت زل زده بودم بهش کوروش اون وسط میگفت مینا میبینی چه سیاوش بدی شده؟؟  یعنی من از زبون شیرین کوروش یهو خندم گرفت و دیگه زود فراموش کردم...

با هم نشسته بودیم رو یه مبل دو نفره و نون ببر کباب بیار بازی میکردیم.تا اینکه یهو کوروش دیوانه وار از کوره در رفت و شروع کرد با مشت زدن من...

این روزها دوباره از مادری کردن خودم راضی ام. خودم مرده ام اما هرچند که کافی نیست با حال بد بهش رسیدگی کنم اما بهش میرسم. حواسم به حالش هست. سعی میکنم آرومش کنم و نتیجه هم میگیرم.

دستاشو گرفتم گفتم مامان خیلی عصبانی هستی انگار؟

گفت آره خیلی و تلاش میکرد بزنه. 

فورا بالش مبل رو گرفتم جلوش گفتم بیا به این مشت بزن.

زد ... حسابی... یه عالمه... 

ولی آروم نگرفته بود. خسته شده بود. 

گفتم به نظرت عصبانیتت اگه آدمک بود چه شکلی بود؟ حرف نمیزد. دفترمو باز کردم .یه مداد دست خودم یکی دست کوروش.گفتم بیا عصبانیت تو رو نقاشی کنیم. دو تا آدمک عصبانی کشیدیم. بهم گفت مثل بابا سیاوش شده :/ نشنیده گرفتم...

شروع کردیم داشتان گفتن و نقاشی... نرم شد اوضاع. گل و خونه و ابر و بارون و برف و آفتاب و ....

آخرش بهش گفتم وقت خوابه.

یه آدمک کشید گفت دیگه الان خوشاله :)

من؟؟؟ رو ابرا سیر میکردم.
دیگه وقت خواب که شد من چپیدم تو تخت کوروش و خوابیدیم.
دیدید هر چی زحمت توی شمال بابت جدا کردن اتاق جای خوابش کرده بودم دود شد و هوا رفت ؟؟؟ :(

 

امروز صبح خواب موندم و یه ربع دیر رسیدیم مدرسه اش. با دو تا مددکار اجتماعی خفن قرار داشتم و حسابی حرف زدیم.

 

خیلی احساس خوبی دارم بچه ها... همینکه دیگه تو دو راهی نیستم خیلی حالم بهتره. از اینکه تصمیم و حسم یکیه و به نظر نمیرسه شل باشه. 

میدونم هنوز خیلی گریه ها مونده که نکردم و هیچی به این سادگی ها پیش نمیره اما میدونید ؟ اون بار ترحم کردن و خود خوری کردن خیلی برای شونه های من سنگین بودن...

هنوزم از اینکه اینجام و مجبورم حواسمو به خرید وسیله هاش بدم.حواسمو به گرفتن داروهایی که نمیخوره بدم.حواسمو به رفت و آمدای شبانه اش از اتاق خودش به اتاق خودم بدم ناراحتم...

 

الان تنهام. کجاست؟ نمیدونم.

سفارش یه موکت و یه ست کمد و دراور د یه لباسشویی داده بودیم. تازه رسیدن و دو تا مرد بی اندازه مهربان و محترم برام آوردنشون.موقع رفتنشون کلی حرفای خوب و آرزوهای خوب برام کردن. واقعا مهربونیشون قشنگه.

 

من هنوز نتونستم روانپزشک و اینها پیدا کنم. احساسات عجیبی تجربه میکنم. سطح جدیدی از اضراب که باعث تپش قلب و بی قراریم میشه.

ولی میدونید؟ عیبی نداره. 

من وسط اوضاع خوبی ام. جای خوبی ام. پسری مثل کوروش دارم. خودم عقل و بصیرت دارم. برام یه مقدار که برای رفتن راهم لازم باشه شجاعت و اراده مونده. 

من این اتفاقات بدی که دارن میفتن رو به سلامت پشت سرم میذارم. 

هر روز خدا آدمهای خفن تری سر راهم سبز میکنه. 

دوستایی که از ایران بهم میگن اگه حتی مجبور شدم خونه خصوصی اجاره کنم میتونم برای اجاره چند ماه اول روشون حساب کنم. این برای من خیلی خیلی عظیم و بزرگه... و همش از لطف خدای خوبمه...

حس میکنم پوسته ام کبره بسته و شدیدا سخته. دارم ازش بیرون میام و این تیکه تیکه چاک خوردن این پوسته ی سی ساله خیلی درد داره ولی داره اتفاق میفته...

دوستای مجازی خوبی دارم که حرفها و حمایتهاشون شدیدا برام الهام بخش و باعث مسرته...

این روزها که من پریشونم تموم میشن. فکرش هم دلم رو گرم میکنه... مثل حس دراز کشیدن رو چمن های حیاط پدری وسط بهاره... اونجا که آفتاب ملایم میتابه و نسیم خیلی ناز میوزه و از زمان و زمین عشق میباره...

 

دوباره خونه ی رویاییم رو میبینم. بوی کیک کدویی که سال بعد میپزم تو دماغمه. انگار که زمان معنی نداشته باشه و من یه حافظه ی حسی از آینده داشته باشم...  کریسمس سال بعد رو میبینم که درخت میخرم و با کوروش جانم ریسه بندونش میکنیم.

به آرامش موقع خواب فکر میکنم. بدون نگرانی خوابیدن و بدون دردی که توی دلمه الان...

میره این درد. من شفا پیدا میکنم. 

برای سیاوش هم عینا همین آرزو رو دارم. 

نمیدونم تا کی تو زندگیم هست. از خدا میخوام توان تحمل این اوضاع رو تا زمانش برسه بهم بده. از خدا میخوام قلبش رو بزرگ کنه و روحش رو پذیرا...

این تلخی رو از سر بگذرونه.

چقدر خوب شد که نوشتم بابا... جیگرم حال اومد. حتی اگه دو ساعت بعد تو اتاق نشسته باشم و گریه کنم هیچ اشکال نداره. این لحظه رو حالم به معنی واقعی خوب بوده و به معنی واقعی حضور داشتم. همین کلی ارزشمنده.

آسته آسته بهتر هم میشم ...

العی آمین :)

مینا جان عزیزمممم اول یه بغل محکم از دوررر بعد هم کلیییی اروزهاى خوووب و سبز و قشنگ برات دارم که مطمئنم به زودى به حقیقت می پیونده ؛)) 

بالا و پایین هاى حالت همه طبیعى هست به خودت سخت نگیر و فقط مراقبت کن تا جایی که میتونى 🙏 البته که خودت دختر و مادر اگاهى هستى و لذت میبرم که تو سخترین شرایطت چطور مادرى میکنى و حواست به خودت هست 🥰 در پناه خدا باشى جانم 💗

بغلت رو خریدارم شدیدا :)



ممنونم ازت . چشم

میدونی  وقتی از رویاهات و آینده حرف میزنی به قلب من نور می تابه وته قلبم خوشحال میشم که تو این روزهای سختی که داری بازم آینده رو میتونی تصور کنی می دونم خیلی سخته 

من واست روزهای خیلی روشن وآروم آرزو میکنم 😘

و البته  چشمام اشکی شد

 

 

مرسی مهتا . آره سخته بیشتر اوقات . 

یعنی رنجی که نباید رو وقتی که زیاد میکشی روح ادن فرسوده میشه. 
رویای قشنگ از روح فرسوده بیرون نمیزنه . 
ولی خوشحالم که این اتفاق باز میفته گاهی. همین که توانشو داشته باشم رویا ببافم. این چیز کمی نیست به نظرم. 


ممنونم . منم برای تو 

جون دلم.  میبوسمت

جان دلم...

مینای قشنگم...

من فدای تو ، همین💜

عزیزمی مینا . 

خدا نکنه

مینا جانم سلام

چه خوب شد نوشتی

و خیلی خوبه که قوی هستی

و خیلی خوبه کوروش هست

وخیلی خوبه که عاقلی

سلام جان


چه خوبه که اسم قشنگتو میبینم اینجا :)

همین الان هم یه مقدار شفا رخ داده و هر روز بهتر هم میشه فقط باید رو داشته ها بیشتر تمرکز کنی و به معنای وقپاقعی تلاش کنی لذت ببری ازشون همون چیزهای کوچولویی که هستن تا یواش یواش هی بزرگ و بزرگتر بشن 

 

می دونی دوست دارم از سیاوش بپرسم چی میخواد؟ که تن به جدایی نمی ده ... میخواد خودش باشه بشینه یه گوشه بازی کنه شما هم دور و برش باشین هی دعوا مرافعه و جنگ اعصاب؟

خب یا باید شرایط رو درست کنه یا فرار کنه از شرایط دیگه و اون که ترجیحش فرار هست باید الان به جدایی رضایت کامل داشته باشه 

از چی می ترسه ؟ اون که سه سال اونجا تنها زندگی کرده

آره شاید ... باید این حس یگانه ام رو بذارم پای شفا ...

تمام تلاشم رو میکنم 

نه معلومه که جنگ اعصاب دوست نداره . ولی خوب یکی اینکه چون همیشه یه تلاش موقتی کوچک پر وعده اش باز دل منو مهربون کرده و ادامه دادم یه بخشی از امیدش به اینه باز اون مینا رو میبینه. یکی اینکه اصلا دلش نمیخواد به مردم و اقوامش بگه همسرم جدا شد.یکی اینکه رفتن من مساوی با رو به رو شدنش با حقیقت خودشه. خودش که باید وایسه و مسیولیت یک چیزهایی رو بدون اینکه کسی هولش بده یا زورش کنه یا حتی تشویق و کمکش کنه رو قبول کنه. برای کسی که وا داده میدونی که چقدر سخته ؟

مینا جان عجب پستی بود کیف کردم از احساسات قشنگت...

واقعا چه خوب که نوشتی ‌‌و ثبت کردی این لحظات خوبت رو... وقتی مینویسیم انگار تثبیت میشن توی وجودمون و دوباره راحت‌تر میتونیم بهش برسیم 

الهی حسای خوبت مانا باشه برات🌹💜

 

 

از کیف کردنتون کیف میکنم

آره نوشتن همیشه خوبه ...
برای تو هم 

چقدر من از،تو یاد میگیرم .‌‌‌...خواهش میکنم زود به زود بنویس

تو دعاهام هستی مینا قشنگه

ممنونم ازت زیبا 

وای این پستت خیلی خوب بود،اون امید تو دل تاریکی خیلی قشنگ بود.

مینا چقدر مادرانگیت با کوروش شیرینه

منم این روزها،روزهای سختی میگذرونم و همش به خودم میگم همیشگی نیستن،تموم میشن،دووم بیار،

نوشتنش هم کلی چسبید. ممنون که بازخورد خوب میدی


آخه کوروش شیرینی زندگیمه. با اینحال میدونم چقدر کمم براش .


دووم بیار.ولی تحمل نکن. درستش کن هر چیه. الهی که خیر باشه

اتفاقن من میخواستم ازت بپرسم واکنش خانواده ت  به این روزایی که میگذرونی چیه؟ که خب کم و بیش نوشتی.

کلن خانواده ها اعتقاد دارن که بسوز و بساز ولی جدا نشو!

پس همون بهتر که در جریان هیچی قرار نگیرن.

 

 

مینایی که من میشناسم همین! میتونه تو تاریکی هم کلی نور پیدا کنه و حال لحطه ش خوب کنه. مینا تلاش کردن و ساختن بلد.

ار الان دلم پر میزنه برای دیدن عکسی از تو و کوروش عزیز کنار اون درخت کریسمسی که درست کردی :) عکسی که چشمای هر دوتون میخنده. :*

 

 

چی بگم... امیدوارم اونا هم درست کنار بیان بعدا



از دو خط آخرت کلی اشتباه نوشتنی گرفتم خودت به راه راست هدایت شو :)

وااای سال بعد چی بشه رها. البته الان هم میتونم درخت کریسمس بخرم. یه ذره کارهام رو هواست .الهی آمین ممنونم

الهی آمین...

:)

سلام خیلی چیزا نیخواستم بنویسم .میخواستم همدردی کنم ،غقصه بخورم،متاسف باشم ولی دیدم دوستان به طور مفصل اشاره کردندپس هیچی نمیگم.فقط اینکه باتوجه به حال روحی سیاوش مواظب باش که اسیبی ازنظرجسمی به تو ویاکوروش نزنه یااینکه کوروش روببره یه جایی قایم کنه.توی این هاگیر واگیر میخوامبپرسم کاری که گفتی تویه ارایشگاه پیدا کردی چی شد.واینکه اگر تونستی ازخونه تون عکس بگذار

مرسی دریا جانم.

مراقبم ممنون از تذکرت

وای خدا نکنه خخخ 
عزیزکم آرایشگاه جور نشد. اون خانم گفتن آرایشگاهشون مشتری نداره و من خودم مشتری ببرم و خوب خودم هم کسی رو ندارم که ببرم

عکس و اینها رو دیگه تو اینستا گذاشتم که قربون شکلت

۲۶ آبان ۰۰:۱۲ سارینا۲

سلام مینا جان

چه استدلالهای قشنگی داری

چه آرزوهای خوبی می کنی

چقدر رشد یافته و متعالی شدی

امیدوارم همینجوری همیشه قوی باشی

البته من تصمیمت به طلاق رو تایید یا رد نمی کنم اون واقعا یه موضوع شخصیه. کلا در مورد نگرشت به زندگی میگم

بغل بغل آرامش برای خودت و پسرت و حتی آقا سیاوش آرزو می کنم

 

سلام سارینای خوبم. اول بگم امکانش هست آدرس وبلاگت رو برای من هم بذاری لطفا؟


ممنونم خیلی خوبی که اینها رو بهم میگی... 

متوجه ام.

الهی آمین. منم برات آرزوی صدها برابر خوشی دارم

۲۶ آبان ۰۴:۴۵ مینو حسینی

مینای عزیز پشت این کلمات خودت رو دیدم بالاخره خود واقعی و عکس درخت رو هم برامون میزاری:)

الهی آمین.  حتما

عزیزم شما خیلی خیلی مهربون و قوی هستی الهی به زودی رویاهات میشه خاطرات روزهای گذشته و برا ما مینویسیشون

این نیز بگذرد

 

ممنونم مهربان شمایی اینهمه لطف داری



بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

مینا تو خیلی مادر خوبی هستی خیلی مطمئنم کورش بزرگ بشه خیلی بهت افتخار میکنه

 

برعکس نسل ما که یکسره از مادرهامون گلمندیم الخصوص خودم :( 

 

واست خیلی خوشحالم که تصمیمت و گرفتی میدونم چون دختر قوی هستی درسترین تصمیم و گرفتی

 

امیدوارم خدا همسرت و تو راه درست قرار بده تا جفتتون به آرامش برسید

 

من چندسال میخونمت و کم پیش میاد کامنت بذارم واست چون با گوشی میخونمت البته اینستا هم

 

***** ****** ***** ********* **** *** **** ** *** ** *** ****** ******

اوووم... من خودمو مادر خیلی خوبی نمیدونم که :( ولی امیدوارم نهایتا کوروش از من راضی باشه در آینده اش


مادرهای ما هم خیلی آدمایی ان که گناه دارن سحر. میدونی من به این فکر میکنم مادرهای هم نسل من به منابع تربیتی چه تربیت کودک چه خودتربیتی خیلی زیادی دسترسی دارن و طبیعتا آگاهانه تر عمل میکنن. ولی مادر های ما خودشون زخم خورده خانواده های خودشون بودن و هستن و بعد هم هیچوقت اون فضا براشون ایجاد نشده فضای فکری متفاوت رو تجربه کنن. توی ندانستن هاشون گم شدن و به نظرم شدیدا نسل سوخته ای هستن که هیچ امیدی هم به خوب شدنشون نیست.
الهی آمین .ممنونم

چشم. ممنونم باز

۲۶ آبان ۱۵:۲۳ سونیا جوان

کای حس خوب گرفتم از خوندنشون امیدوارم و ارزو میکنم بهتر از آ نچه تصور میکنی بشه، امروز 26آبان من برای اولین بار دارم مسافرت تنهایی میرم که بلکم یکم تنهایی زندگی کردن لذت بردن سختی کشیدن بچشم بمونه اینجا تا سال بعد ببینیم چی میشه

به به . امیدوارم خوش گدشته باشه

:-)

:-(

حس ما هم که می خونیمت، مثل خودت متناقضه. دوست داریم با هم جور بشین ولی توی زندگیت نیستیم و خبر نداریم از جزئیات. فقط آرزو دارم خوب باشی با میوه دلت.

ممنونم عزیزم.

اوویی جانم میوه ی دلم :) چه قشنگ :)

مینا میخوام یه چیزی بگم ک از روی ک رفتی اون سر دنیا و همسرت رو دیدی هی خواستم بگم و نگفتم هی دل دل کردم با خودم گفتم نکنه حرفم آزارت بده...مینا وونروز تو فرودگاه ک همو دیدین و تو اونطوری از سر شوق و ذوق و دلتنگی دوئیدی سمت همسرت اما اون درجا ایستاده بود من حرصم گرفت من انتظار داشتم اون بدوئه سمت شما زانو بزنه خودشو هم قد کوروش کنه و بغلش کنه...میدونی من از همون حرکات ریز و ب ظاهر بی اهمیت کوه ساختم تو ذهنم و کل شخصیت بهم ریخته ی سیاوس رو حلاجی کردم و همش ب روح پروانه ای و پر احساست حق میدم ک طرفت انگار کوه یخ هست...امیدوارم من اشتباه کرده باشم و اوضاع خوب و خوبتر شه

اوووم... مرسی که برداشتت رو نوشتی ولی عطی یعنی این آخرین موضوعیه که من بخوام بهش توجه حساس گونه نشون بدم. چون همسر رو میشناسم و به هر حال میدونم مدلش اینجوریه. یعنی اگه تو بهترین حال عالم هم بود خخفن تر و جذاب تر از این نمیتونست با من دیدار کنه. مدلشه.

واقعا خون سردی داره :دی

پست قبلیتو که خوندم از غصه ات خیلی ناراحت شدم خیلی ... اصلا نتونستم هیچی بگم ... چون همش حق داشتی خیلیم داشتی هنوزم داری

اما این پستو با چشمای قلب قلبی خوندم . خیلی خوشحالم که حالت بهتره خیلی خوشحالم که نور تو وجودت اومده 

😍😍😍😍😍😍😍

عزیزم.


ممنون از حمایتت.الهی همیشه اینجا شاد بشی

چطوری؟ خوبی؟

منم یه وبلاگ زدم و توش عر میزنم :)))) دوست داشتی بیا. البته میدونم وقتی آدم خودش حالش خرابه، حوصله شنیدن عر زدن اون یکی را کمتر داره

ولی گفتم شاید بتونیم به هم روحیه بدیم.

 

وااای مینا گاهی میگم کاش تموم میشد زندگی. بسه دیگه

گاهی میشینم فکر میکنم میگم باورم نمیشه این زندگی من باشه. اصلا باورم نمیشه. بیشتر شبیه کابوسی هست که داره برا یکی دیگه اتفاق می افته. من چرا اینجام؟ من چرا گیر کردم؟؟؟

وبلاگ نزدی نزدی رفتی تو بلاگفا زدی؟؟؟

بلاگفا که بارها کامنتهای ما بیانی ها بهشون نمیرسه ؟ بعد چراغی برام روشن نمیشه که بدونم به روز کردی... ای خدا :( 

با این حال ممنونم که آدرس دادی .

من هم گاهی میگم هنوز... یعنی وقتهایی که خیلی خرابم. ولی وقتهای دیگه میگم مینا به این فکر کن چه چیزهایی تو دنیا هست که هنوز تجربه شون نکردی. چه چیزای خوبی ممکنه باشن . و واقعا هم برای هممون همینطوره

عزیزم :(  امیدوارم عاقبتت خیر باشه .حتما همینه البته. زود بگذرن این سختیات الهی

نمیدونم چرا ی حسی بهم میگفت که بری انگلیس و کنار هم قرار بگیرین اوضاع رابطه تون اینطوری میشه شاید به خاطراینکه خیلی وقته میخونمت چندین سال و شاهد جزرو مد رابطه تون بودم...

مینای قشنگم تو لایق بهترین هایی چون پرتلاش آگاه و قوی هستی

اینکه تونستی از پس جنجال عقل و احساست بربیای و تصمیمتو بگیری خیلی خوبه

هیچ کس نمیتونه بهت بگه توی این زندگی بمونی یانه چون جای تو نبودیم تصمیم گیرنده فقط تویی

امیدوارم در نهایت اون چه که صلاحت هست برات اتفاق بیافته

اوهوم عاطفه... من الان که از بیرون به خودم و تمام این اوضاع نگاه میکنم همین رو میگم. اصلا هیچوقت بعید نبوده زندگی ما بپاشه. همین قدر هم بند های اشتباهی که یکیش وابستگی بوده نگه داشتن زندگی رو.و باقیش هم واقعا شرایط حقوقی زن توی کشورمون. نمیگم دوستش نداشتم چون خیلی هم داشتم اما میگم باقی چیزها میچربید


ممنونم ازت بی نهایت

با همین فرمون برو جلو.

مقداری از عصبانیتش برای مقایسه کردن خودش با تو هست. تو الان داری راحت جا میافتی ولی اون هنوز نمیدونه کجاست بعد از سه سال. کلا قبلا هم نمیدونسته، اینجا هم ما خودمون نمیدونیم چه غلطی میخوایم بکنیم چه برسه باینکه به بچه هامون یاد بدیم زندگی مشترک یعنی چی. اصلا زندگی یعنی چی.

آرامش الان بهترین دارو برا ی تو و  کوروشه.

بچه ها  تو خارج زود یک روتین بلند شدن مدرسه رفتن و شب زود خوابیدن را یاد میگیرن.

دیگه کم کم 8 میخوابه و 6 بیدار میشه. وقت داری درس بخونی و به خودت کمی برسی.

ایشون هم اگر زندگی مشترک میخواد باید عوض بشه، تلاش کنه. لاک پشتی در 3 سال آینده نمیشه.

هر بار عصبی شدی نفس عمیق یادت نره.

 

 

سعی میکنم این دارو رو به خودم و کوروش بدم. 


آره همین شب زود خوابیدن یه نعمت بزرگه... 


ممنونم باشه

همینکه حالت بعد نوشتن خوب شد و آروم خداروشکر 

ما همیشه اینجا هستیم کلی هم دعای خوب و انرژی مثبت برات میفرستیم

از اینکه همیشه هستید بی اندازه ممنونم :)

۲۹ آبان ۰۸:۵۳ عین صاد

مینا خیلی دوست داشتم پست های قبلیت کامنتی بذارم اما نه تحربه ای از این اتفاقات داشتم و نه میدونستم چطور باید دلداری داد. اینکه الان میبینم نسبت به اون موقع قویتر و پخته تری و تا حدی اوضاع قابل تحمل تری داری خوشحال کننده است ♡

ممنونم ازت همین همراهی ات برام کلی ارزشمنده

راستی اون شیر ابگرم و اب سرد جدا خیلی رو مغز ما فشار میاره. آدم از کار اینا سرش سوت میکشه.

دلیل جدابودن اینه که این انگلسیا سینک را پر اب میکنن  وبا آب داخل سینک دست و صورت می شورن. تا 50 سال پیش درصد خیلی بالایی از خونه ها حمام نداشتن و  در سینک سر و بالاتنه را می شستند. در خونه های قدیمی تو آشپزخونه حموم میکردن. حالا  فکر کنم فقط  ده درصد خونه ها حموم و توالت داخل خونه ندارن. آمریکاییا میگن انگلیسیا بو میدن چون هرروز دوش نمی گیرن! اکثر خونه های قدیمی دوش هم ندارند و باید دوش دستی نصب کرد.

ضمنا لوله های آب معمولا از سربه بنابراین باید سه چار دقیقه ای اب بره تا بعد کتری را پر کرد.

کم کم با فرهنگشون آشنا میشی.

یواش یواش هم بهتر میشی، دست از ارمان گرایی بر میداری و واقع بین میشی.

وای دخترررررر


میدونی چقدر سرب خوردم تا حالا؟؟؟ 
اه حالم بد شد که. چه آدمهای چرکی بودن. البته من اصلا اینجا تا حالا انگلیسی شلخته و حالا بد بو و اینا ندیدم. الهی که هیچ وقت نبینم آقا من جنبه اشو ندارم خخخ

الان من آرمانگرایی ام دقیقا به چیمه ؟؟

تو همه ی همه ی این ها رو حتی بهترشم میتونی مینا

ممنونم بابت قوت قلب

۰۱ آذر ۰۲:۱۲ مری مریا

سلام مامان مینای جان

درود به دل دریایی و وجود مهربونت

به اینکه انقد با بصیرتی. به این آرامش و قدرتت افتخار میکنم😇🤍

خوشحالم که انقد قوی هستی، برات بهترینای جهان رو آرزو میکنم.

سلام عزیز دلم


قربانت

وای دختر خجالتم دادی که :) 
ممنونم از لطف بی اندازه ات 

۰۱ آذر ۲۳:۱۹ آیدا سبزاندیش

همیشه به این فکر کن که یکی تو آسمون ها حواسش بهت هست و مراقبته ... پس نگران نباش به رویاهات فکر کن

ممنونم که یادآوری میکنی 

میناى عزیز اولین بار هست که برات پیغام مى دم و خوشحالم که در راهت مصممى بهت پیشنهاد مى دم مینى سریال maid رو ببینى خیلى فیلم انگیزشى و خوبى هست و نشون مى ده اخر هر رنجى که مى کشیم داریم رشد مى کنیم و نتیجه اش رو مى بینیم فقط به راهت مطمئن باش برات آرزو موفقیت و شادى دارم از صمیم قلبم

عزیزن ممنون بابت کامنتت.

به به تو برنامه هام هست که این سریال رو ببینم. ممنون بابت معرفیش
الهی آمین

وقت بخیر وقتی می دونستی توافق نداری با شوهرت چرا بلند شدی رفتی آنجا رفتی هم حال اون رو خراب کنی هم حال خودت رو واقعا که چقدر گفتیم از شمال و کنار خانواده لذت ببر همش ناله می کردی برای شوهرت چی شد یکماه هم نخواستی کنارش باشی اومد فرودگاه عاشقانه بوست کرد والله همه مشکل ها از تو هست سال دیگه و بعد از طلاق هم خوشحال نیستی بیماری معالجه کن تا بدتر نشدی 

مرسی فکر بیماری منی :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان