بیست و یک آبان بود که پست قبلی رو نوشتم.دارم سعی میکنم زود به زود تر بنویسم. هر چند که این چیزها سعی کردنی نیست و آدم وقتی نوشتنش نیاد هیچ جوره نمینویسه!
اون روز با همون احوال خودم رو کشوندم تو آشپزخونه...
دیدم انگار شتر با بارش توش گم شده.
آشپزخونه های اینجا خیلی کوچکن اما من این آشپزخونه رو خیلی دوست دارم. چون که تازه تعمیراتش کردن تنها جای خیلی تمیز و بی نقص این خونه است.کابینتهای کم اما تمیز و سفید داره.دیوارش اگرچه تازه رنگ نشده اما تمیزه و تا نصف سرامیک سفیده.رنگ سنگ مرمرهای روی کابینت ها خاکستری تیره است و پارکت کف یه درجه روشن تره.یه شیشه رو به بالکن داره که قابل باز شدن نیست.و یه پنجره خوب جلو ظرفشویی رو به خیابون و حیاط جلویی داره که هم نور خوشگلی میده به آشپزخونه هم خوب من همیشه آرزوم بود تو خونه ام یه پنجره جلو ظرفشویی داشته باشم.یه درخت آلبالو یا گیلاس سمت پنجره است که الان شاید لطفی نداشته باشه اما فکر کن وقتی به شکوفه میفته چی میشه....
تنها بدی اش اینه که شیر آب سرد و گرمش جداست !!!
یعنی سازنده ی این سیستم جای مغز تو سرش چی داشته؟ این خصلت مشترک اکثر خونه های انگلیسیه! بابا به خودتون بیاید و اجازه بدید این ننگ تو سیستم خونه سازیتون به خاطره ها بپیونده. فکر کن شیر دستشویی و حمامم همینه.یعنی دو تا آپشن دارید. یا از آب یخ استفاده کنید. یا آب داغ! گزینه ی ولرم وجود نداره. البته اون شیرها که ولرم دارن هم موجودن ولی خوب اکثر خونه ها همینیه که گفتم.
خلاصه که اون روز آشپزخونه رو سر و سامون دادم. کابینتا رو چیدم. ظروف اضافه رو جمع کردم. کثیف ها رو شستم و جای واقعی برای چای ساز و توستر در نظر گرفتم بعد که همسر اومد یه عالمه گوشت و مرغ بود که باید میشستم و پاک میکردم و فریز میکردم.هی به خودم گفتم بذار برای فردا اما موتورم روشن بود گفتم انجام بدم بره.
مایه شامی فرداش رو هم درست کردم و گذاشتم یخچال و بیهوش شدم.
کوروش جانم شب تب داشت و تا صبح تو بغلم وول خورد . منم تا صبح خوابای خوب و بد دیدم...
چرا وقتی به جای اصلی و حساس خوابام میرسم باید به یه ترتیبی هر بار بیدار شم واقعا؟؟؟
صبحش که بیدار شدم کوروش جانم بهتر بود .از اول صبح گیر داد میخوام گوشی بازی کنم.صبوری و مهربونیامو گذاشتم تو طبق اخلاص.باهاش حرف زنان و بازی کنان صبحانه شو دادم و خودم هم خوردم.دلم میخواست یه کم به بدن بیچاره ام برسم.این روح هنوز میخواست تو این بدن ساکن باشه.
صبحانه رو که خوردم نفیسه ازم خواسته بود درمورد از شیر گرفتن بچه بهش مشورت بدم...
ای خدا من کی فکر میکردم از دوستای به این خوبی جدا میشم :( خلاصه اول به نفیسه زنگ زدم و حسابی حرف زدیم. کیف داد.خوشگل شده . همه آدمهایی که مرحله نوزادی بچه هاشونو پشت سر میذارن یهو خوشگل میشن :) چون که از اون مرحله سخت صفر تا یه سالگی رد میشن.خواب و خوراکشون سر و سامون میگیره و روحیه شون کم کم بهتر میشه.
بعدش گوشی رو دادم به کوروش و رفتم آشپزخونه... لپ تاپ رو گذاشتم رو کانترو پلی لیست داریوشمو روشن کردم و ادامه کارای شب گذشتمو دادم.نعنا و گلپر و لیمو تو شیشه هایی که شسته بودم ریختم و سبزی سوپ پاک کردم و شستم و خرد کردم و شامی درست کردم با سالاد شیرازی.یه دیتاکس واتر هم درست کرده بودم.
من اگه یه روز حواسم به آب خوردنم همیشگی شه نصف مشکلات مو و پوستم حل میشن...
خلاصه که همه چیز تو اون فضای کوچک آشپزخونه آروم و قشنگ به نظر میرسید.رویاهای خوب میبافتم... رویای خودم تو آینده... خودم که شاده و سرزنده و گذشته اش گذشته و ثروتمند و خود دوست و با اعتماد به نفسه... خیلی رویابافیه کیف داد..
یه کم احساس زندگی گرفتم. هم شامی درست کردم هم آبگوشت هم سوپ.یکی از یکی لذیذتر... برای اولین بار دم گاو گرفته بودیم. آقا خیلی لذیذ بود.
شبش کم کم دوباره حالم بد شد.یه مساله ای با سیاوش پیش آمد.
بخاطر همین فرداش هم با حال بد از خواب بیدار شدم... روز خوبی نداشتم.چند بار وسط روز تا شبش رفتم تو آشپزخونه گریه کردم...
تا دوباره شب شد.باز با سیاوش دعوا شد.به نظرم رسید منم کاش میشد با تراپیستش حرف میزدم.کاش بهش میگفتم من تصمیممو گرفتم و کمک کنه سیاوش آماده شه.چون از لحظه ای که حرف زده بود تریپ این که بین ما هیچی نشده و همه چیز گل و بلبل و عادیه برداشته بود.و من تحمل این رفتار انکار پیشه رو نداشتم.
شبش باز با گریه خوابیدم و صبح دوشنبه بیدار شدم و کارای کوروش رو کردم و بردمش مدرسه.برگشتن شده بود یه پروژه ی دیوانه کننده.
فکر اینکه الان برمیگردم و باهاش تنهام. ولی چاره ای نداشتم باید برمیگشتم که به برنامه های روزم برسم.
برگشتم.
خوب قبلا تو اینستا از اینکه خونه ای که دادن داغونه گفتم براتون. خوب نه اونقدر داغون اما خوب هم کفش مشکل اساسی داره هم دیوارهای هالش.
اومدن کاغذ دیواری های قبلی رو کندن این دیوار رو همینجوری گذاشتن و رفتن. ما هم که کوفتم نداشتیم پهن کنیم.من گفتم بذار خودمون موکتش کنیم. موکت دست دوم میخریم و یه رنگ اکریلیک هم بزنیم دیوار. قابل سکونت بشه. اما از اونجا که تصمیمات ما باید از نظر رفقاش هم اوکی باشه با اونها مشورت کرد و اونام گفته بودن نکنید این کارو. زندگ بزنید شهرداری بیاد براتون درست کنه مجانی.خوب من روز اول اینو امتحان کردم. تماس گرفتم.با سه تا ارگان ولی گفتن چون که اینجا اقامتگاه موقته ما نمیتونیم درخواست تعمیر وفلان براش کنیم. خوب چی کار میشه کرد؟ بریم بست بشینیم جلو شهرداری بگیم درستش کنید ؟
خلاصه که وقتی برگشتم باز گیر داد بیا زنگ بزن شهرداری گفتم سیاوش اگه یه درصد بخوان قبول هم کنن هفته ها طول میکشه. چرا بخاطر صد پوند خون ما رو تو شیشه میکنی ؟
این یه دعوا شد و بعد ترش یه دعوای دیگه شد سر یه مساله خصوصی...
تا اینکه زد بیرون و من یه کم گریه کردم و بعدش آروم و قرار گرفتم.
فرزاد جانم زنگ زد باهاش حسابی حرف زدم. داداش خوبم. میگفت چرا انقدر شلخته ای به خودت برس.. بعد بهم میگفت ناخناتو کی کاشتی خیلی قشنگ شدن به موقع ترمیم کن... (برات بمیرم فرزاد که همیشه داغی که تو بچگی به دلم گذاشتی از حضورت ،تازه است و هیچوقت نمیتونم بی بغض باهات حرف بزنم.خیلی دوستت دارم خوب )
بعدم با مامان حرف زدم. میفهمه من خوب نیستم. میدونه همه چیز ردیف نیست. ولی از اینکه مرتب بهم میگه تو هیچ کسو نداری اونجا با شوهرت دعوا معوا نکن حرصم میگیره. براشون دوام این ازدواج خیلی مهمتر از کیفیتشه.
راستش با خودم فکر میکنم تا خونه مو جدا نکردم دیگه اصلا باهاشون چیزی نمیگم. جای من نیستن وایسادن دور از من نظر میدن و بیشتر هم فکر دوست و دشمنن به قول خودشون!!!
یه روز میگم جدا شدم و تمام...
دیگه دوشنبه بعد آروم کردن خودم باقیمونده آبگوشتو خوردم و یه حمام حسابی کردم... و تا به خودم اومدم همسر برگشت خونه .دنبال کوروش رفته بود و عزیز قلبم باز برای مامانش گل آورده بود.
بعدم مادرپسری گوشی بازی کردیم و دیگه من رفتم سراغ شام درست کردن.
سیاوش هم عصبانی بود. باز وسط بازیش کوروش پریده بود رو پاش و ... قاطی کرد شارژر لپ تاپ بیچاره من دم دستش بود پرتش کرد پایین و قلب من و کوروش وایساد .
من که با عصبانیت زل زده بودم بهش کوروش اون وسط میگفت مینا میبینی چه سیاوش بدی شده؟؟ یعنی من از زبون شیرین کوروش یهو خندم گرفت و دیگه زود فراموش کردم...
با هم نشسته بودیم رو یه مبل دو نفره و نون ببر کباب بیار بازی میکردیم.تا اینکه یهو کوروش دیوانه وار از کوره در رفت و شروع کرد با مشت زدن من...
این روزها دوباره از مادری کردن خودم راضی ام. خودم مرده ام اما هرچند که کافی نیست با حال بد بهش رسیدگی کنم اما بهش میرسم. حواسم به حالش هست. سعی میکنم آرومش کنم و نتیجه هم میگیرم.
دستاشو گرفتم گفتم مامان خیلی عصبانی هستی انگار؟
گفت آره خیلی و تلاش میکرد بزنه.
فورا بالش مبل رو گرفتم جلوش گفتم بیا به این مشت بزن.
زد ... حسابی... یه عالمه...
ولی آروم نگرفته بود. خسته شده بود.
گفتم به نظرت عصبانیتت اگه آدمک بود چه شکلی بود؟ حرف نمیزد. دفترمو باز کردم .یه مداد دست خودم یکی دست کوروش.گفتم بیا عصبانیت تو رو نقاشی کنیم. دو تا آدمک عصبانی کشیدیم. بهم گفت مثل بابا سیاوش شده :/ نشنیده گرفتم...
شروع کردیم داشتان گفتن و نقاشی... نرم شد اوضاع. گل و خونه و ابر و بارون و برف و آفتاب و ....
آخرش بهش گفتم وقت خوابه.
یه آدمک کشید گفت دیگه الان خوشاله :)
من؟؟؟ رو ابرا سیر میکردم.
دیگه وقت خواب که شد من چپیدم تو تخت کوروش و خوابیدیم.
دیدید هر چی زحمت توی شمال بابت جدا کردن اتاق جای خوابش کرده بودم دود شد و هوا رفت ؟؟؟ :(
امروز صبح خواب موندم و یه ربع دیر رسیدیم مدرسه اش. با دو تا مددکار اجتماعی خفن قرار داشتم و حسابی حرف زدیم.
خیلی احساس خوبی دارم بچه ها... همینکه دیگه تو دو راهی نیستم خیلی حالم بهتره. از اینکه تصمیم و حسم یکیه و به نظر نمیرسه شل باشه.
میدونم هنوز خیلی گریه ها مونده که نکردم و هیچی به این سادگی ها پیش نمیره اما میدونید ؟ اون بار ترحم کردن و خود خوری کردن خیلی برای شونه های من سنگین بودن...
هنوزم از اینکه اینجام و مجبورم حواسمو به خرید وسیله هاش بدم.حواسمو به گرفتن داروهایی که نمیخوره بدم.حواسمو به رفت و آمدای شبانه اش از اتاق خودش به اتاق خودم بدم ناراحتم...
الان تنهام. کجاست؟ نمیدونم.
سفارش یه موکت و یه ست کمد و دراور د یه لباسشویی داده بودیم. تازه رسیدن و دو تا مرد بی اندازه مهربان و محترم برام آوردنشون.موقع رفتنشون کلی حرفای خوب و آرزوهای خوب برام کردن. واقعا مهربونیشون قشنگه.
من هنوز نتونستم روانپزشک و اینها پیدا کنم. احساسات عجیبی تجربه میکنم. سطح جدیدی از اضراب که باعث تپش قلب و بی قراریم میشه.
ولی میدونید؟ عیبی نداره.
من وسط اوضاع خوبی ام. جای خوبی ام. پسری مثل کوروش دارم. خودم عقل و بصیرت دارم. برام یه مقدار که برای رفتن راهم لازم باشه شجاعت و اراده مونده.
من این اتفاقات بدی که دارن میفتن رو به سلامت پشت سرم میذارم.
هر روز خدا آدمهای خفن تری سر راهم سبز میکنه.
دوستایی که از ایران بهم میگن اگه حتی مجبور شدم خونه خصوصی اجاره کنم میتونم برای اجاره چند ماه اول روشون حساب کنم. این برای من خیلی خیلی عظیم و بزرگه... و همش از لطف خدای خوبمه...
حس میکنم پوسته ام کبره بسته و شدیدا سخته. دارم ازش بیرون میام و این تیکه تیکه چاک خوردن این پوسته ی سی ساله خیلی درد داره ولی داره اتفاق میفته...
دوستای مجازی خوبی دارم که حرفها و حمایتهاشون شدیدا برام الهام بخش و باعث مسرته...
این روزها که من پریشونم تموم میشن. فکرش هم دلم رو گرم میکنه... مثل حس دراز کشیدن رو چمن های حیاط پدری وسط بهاره... اونجا که آفتاب ملایم میتابه و نسیم خیلی ناز میوزه و از زمان و زمین عشق میباره...
دوباره خونه ی رویاییم رو میبینم. بوی کیک کدویی که سال بعد میپزم تو دماغمه. انگار که زمان معنی نداشته باشه و من یه حافظه ی حسی از آینده داشته باشم... کریسمس سال بعد رو میبینم که درخت میخرم و با کوروش جانم ریسه بندونش میکنیم.
به آرامش موقع خواب فکر میکنم. بدون نگرانی خوابیدن و بدون دردی که توی دلمه الان...
میره این درد. من شفا پیدا میکنم.
برای سیاوش هم عینا همین آرزو رو دارم.
نمیدونم تا کی تو زندگیم هست. از خدا میخوام توان تحمل این اوضاع رو تا زمانش برسه بهم بده. از خدا میخوام قلبش رو بزرگ کنه و روحش رو پذیرا...
این تلخی رو از سر بگذرونه.
چقدر خوب شد که نوشتم بابا... جیگرم حال اومد. حتی اگه دو ساعت بعد تو اتاق نشسته باشم و گریه کنم هیچ اشکال نداره. این لحظه رو حالم به معنی واقعی خوب بوده و به معنی واقعی حضور داشتم. همین کلی ارزشمنده.
آسته آسته بهتر هم میشم ...
العی آمین :)