دوست جان ها سلام.
ساعت ده بود که کوروش خوابید و گفتم بشینم کمی بنویسم. الان میبینم شده یازده و من فعلا یه کم کامنت تایید کردم و جواب دو سه تا از دوستانو تو واتس اپ دادم .کلا از ساعت خواب کوروش به اونور همیشه تو خونه ی من عقربه های ساعت دنبال هم میدون که خواب منو دیر تر کنن :(
صدای بارون میاد.با وجود اینکه تو کوچه رو نگاه میکنم و دونه های بارون تُرد و لطیف و نازک هستن اما انقدر تند تند میبارن که روی شیروونی یه سمفونی حسابی راه انداختن.
اونجور هم که هواشناسی پیشبینی کرده قراره یه عصر یخبندان کوچولو رو بگذرونیم تو چند روز آینده...
خوب من حال و احوالم همون نمودار سینوسیِ چند وقت اخیره.
میرم بالا و میام پایین.
یه کمی هم بیشتر از گذشته از کار و زندگیم افتادم.
ارتباطم با سیاوش هم یه عاشقانه ی لطیف دورادوره.چند روز پیش میگفت من اگه بخوام هر روز بهت بگم چقدر دلتنگتم صبر وقرارم میره مینا. ولی تو بدون که خیلی دلتنگتم.و با همین عکسایی که از تو و کوروش میبینم دووم میارم... و دلم لک زده برای دیدن چرخ خوردنت تو آشپزخونه مون ...
من کاری ندارم به رنج و غم الان . اما فکر کنم همیشه تو زندگیم از این دوری بعنوان یه نعمت یاد کنم. یعنی با تمام وجودم غمش رو زندگی کردم اما باز با تمام وجود میدونم که چقدر از هر نظر این دوری طلایی بود برای هر دو ما... برای من بیشتر :) هرچند الان دیگه فکر میکنم درسامو گرفتم و دیگه فقط میخوام تموم شه...
خوب من اون شب که پکیج خراب بود رفتم خونه ی آبجی صاحبخونه حمام کردم و بعدشم بارمو بستم و رفتیم خونه ی آبجی بزرگه و تا فردا عصرش اونجا بودم.فرداش یه تمیز کاری اساسی داشتم تو خونه. طی کشیدم سرامیک ها رو و همه جا مرتب شد و خصوصا برای پارتیشن های تو اتاقم که وسایل ناخن کاریم همینجور توشون پخش و پلا بود حسابی وقت گذاشتم و الان همه چیز توش دسته به دسته با نظم و ترتیب یه جا نشستن :)
دو روز هم خونه ی مامانم بودم.مامان باز برام یه مرغ خریده بود که نگرفتم ازش. گفتم دیگه جا ندارم مرغ نگه دارم.خوب آخه تو هفته یه روز که خونه ی مامانم.ده روز یه بار خونه ی آبجی بزرگه هم میرم.آبجی صاحبخونه هم که چند بار در هفته پیامک میزنه براتون پایین پله غذا گذاشتم بیا بردار.واقعا این مدت خیلی آشپزی نکردم.
دوشنبه کلاس سنتورم رو هم رفتم.برگشتنی رفتم به نیابت از خودم و خواهرام برای مامانم یه ادکلن خریدم. فردا تولدشه و البته ما پنجشنبه میریم پیشش.خامه قنادی هم خریدم اما اگه بگم اصلا حوصله ی کیک و خامه کشیش تو یکی دو روز آینده رو ندارم باور میکنید؟
البته آبجی بزرگه ام گفته یه کیک عصرونه درست میکنه اما خوب قربونش برم اولا همیشه کیکاش خمیرن و کلا اعتقاد به دستورای بهتر نداره. هم میگم یه وقت مامانم با خودش نگه مینا برای تولد همه کیک درست کرده برای من نکرده :/ حالا شایدم گذاشتم هفته آینده به مناسبت روز مادر درست کردم ...
مامانم به سن شناسنامه اش 75 ساله میشه :)
از نظر ارتباطم با کوروش هم بنظرم یه مادر کاملا so so اَم .از ده به خودم 6 میدم مثلا... امروز سیاوش به کوروش میگفت مینا عشق منه هاااا... کوروشم نزدیک بود باباشو قورت بده. میگفت نخیرم مینای خودمه. مال منه. عشگِ منه.خیلی هم دوستش دارم.
بعد اصلا وسط این سرما و اینها چقدر امسال گوجه سبز خورد و کیف کرد.دوشنبه هم مامانم براش شش تا گوجه سبز چیده بود.بعد قشنگ دو تاشو به منم داد :) انقدر برای این مهربونی هاش میمیرم که خدا میدونه...
تو کوچه ی مامان اینها بودیم رفت به یه پسر نوجوونی سلام داد.
بهش گفت رفتی برای خونتون نون خریدی؟ من هومن لحظه فهمیدم مثلا این باز کردن سر صحبت بخاطر خوردن نون تازه است.
پسره بهش گفت آره.
گفت چه کار خوبی کردی .آفرین به تو.
پسره پرسید نون میخوری؟ کوروشم فورا گفت بعععله که میخورم. معلومه که میخورم :) یعنی میخوام غش کنم برای شیرین زبونی هاش.
هر کی هم بهش بگه مرسی کوروش میگه خایِش میکنم :))
خلاصه دیگه اینجوری ها.
امروز صبح بیدار شدم طلوع رو تماشا کردم و باز خوابیدم.و کلا روز خوبی نداشتم.به لحاظ روحی. اما سعی کردم آروم و پذیرا و تسلیم باشم.ده و نیم از رخت خواب جدا شدم و تا نهار فقط غمبرک زدم.بعد نهار هم یه فیلم خوب دیدم. The invisible guest. من نمیدونم که امتیاز جهانیش چنده اما اگه به من باشه بهش 8 میدم. دوستش داشتم و انتقالش دادم به پوشه ی فیلمای خوب لپ تاپم :)
بعدم رفتیم خونه ی مامانم. من چند تا وسیله ام اونجا جا مونده بود. با گریه و مقاومت کوروش که برگشتیم اون شروع کرد به نقاشی و منم دو قسمت فرندز رو دیدم.
برای شام هم آبجی صاحبخونه صدامون زد بریم پیشش و رفتیم. نهار فردا رو هم آوردیم :) اصلا یه وضعی :)
همینا دیگه. دستی دستی ساعت شد دوازده.
فعلا میرم. خدا نگهدار همگی :)