خوب سلام. من اومدم.نشسته ام رو تخت خودم تو اتاق خودم و کوروش جانم تو اتاق خودش خوابه.بوی شامپوی موهام توی مشاممه و این نم مختصری که داره کلی سرحالم میکنه همیشه.دیگه دلم خواست بیام بنویسم.
دوشنبه بعد از نوشتن پست قبلیم ؛ وای حالم افتضاح بود. دلم میخواست میترکیدم و یه ساعت تمام میباریدم. به جای نم نم اشک ریختن یهو زار میزدم که سبک شم اما نمیشد. کوروش بود.هی میگفت خوراکی بده. هی میگفت دوست داری کاردستی درست کنیم؟ هی میگفت بیا برام کتاب بخون. هی میگفت اگه گفتی تو انگلیس به آتشنشان چی میگن؟؟؟ بعد Firefighter و Fireman رو قاطی میکنه و میگه فایِر مَتِر
نهارمون رو هم که خوردیم احساس میکردم دارم لقمه هامو میزنم تو بغض و میخورم...
بعدش شروع کردم به مرتب کردن روزانه ی خونه. یه جارو برقی کشیدم و کوسن ها رو دوباره مرتب چیدم و روی اوپن و کابینت ها رو دستمال کشیدم و ظرف ها رو مرتب کردم...
بعدش نشستم کتابمو خوندم اما دو بخش که خوندم دیدم چقدر دلم میخواد بخوابم. ساعت سه بود که پتو آوردم و بالش و روی لوله ی گرمی که از زیر سرامیک رد میشد دراز کشیدم. کوروش داشت بازی میکرد. بهش گفتم من میخوام بخوابم اگه دوست داری بیا پیشم. گفت نه.
ساعت شش که بیدار شدم کوروش هم کنارم خواب بود و همه ی آجرهای خونه سازیش رو هم آورده بود زیر پتو! نمیشد تکون خورد.
مامانم رفته بود رشت دکتر و من قبلش بهش گفته بودم من برات شام میپزم و میام.ولی وقتی بیدار شدم دیدم نمیتونم آشپزی کنم. با اینکه آشپزی یکی از کاراییه که ازشون لذت میبرم اما واقعا نمیتونستم. خصوصا پخت و پز هول هولکی رو دوست ندارم. زنگ زدم و سفارش پیتزا دادم.راستش داداش من عاشق سالاد ماکارونی هاییه که من درست میکنم. قرار بود اونو درست کنم. بعدش که نکردم گفتم باز یه چیزی بگیرم که داداشم دوست داشته باشه. اصلا همه دوست داشتن. مامان و بابام و کوروش... من خیلی پیتزای بیرون مورد علاقه ام نیست. مگر اینکه خیلی خفن باشه.
خلاصه که شب به صرف پیتزا خونه ی مامان بودم. مامانم حالش خوش نبود.
خیلی مریض احواله اصلا. مامانم یه مجموعه ی کامل از امراضه اصلا. ناراحتی اعصاب و روان. ناراحتی قلب. ناراحتی های گوارشی انواعش. ناراحتی کبد.ناراحتی های استخونی و پادرد های همیشگی.ناراحتی پوست و جدیدا هم که درگیر قند شده :(
خلاصه که مامان چیزی نخورد.من و بابا یه دونه شریکی خوردیم و کوروش هم که عاشق داییشه یه دونه با داییش شریکی و تو اتاق اون خورد....
بعدش هم من پای گوشی و لپ تاپم نشستم چون مامانم خیلی زود رفت تو تختش و خوابید.
دلم براش میسوزه واقعا.مامانم زندگی رو اونجوری که باید زندگی نکرد.خیلی سوخت و خیلی ها رو به پای خودش سوزوند...
در حالی که میتونست کیف کنه تو زندگیش...
دیگه قبل خواب یه عالمه تو سایت دیجی کالا بودم. تولد دو تا دوستم نزدیکه. میخوام بهشون هدیه بدم. بعد میخواستم بفرستم بره در خونشون اما بیست روز دیگه است. برا همین آخرش گفتم اگه بیست روز دیگه دیدم موجودی چیزی که میخوام تموم شده هم یه چیز دیگه میخرم فوقش...
بعدم نشستم سریال دکستر و پیکی بلایندرز رو ریختم فلش برای دوستم که متقابلا قراره ازش فیلم بگیرم.
دلم واقعا میخواد هر شب فیلم ببینم... وقت نمیکنم و شرایطش نمیشه اما...
بعدم یه سوالی از دکتر میم پرسیده بودم که جواب داد و دیگه حال و احوال پرسی کردیم و با خانمش دعوتش کردم بیان شمال...
کاش همه ی بچه های وبلاگو ببینم یه روز.. خوب من خودم اینجا وبلاگهایی که میخونم تعدادشون زیاد نیستن. مثلا واقعا دلم میخواد نسیم بیاد خونه ام یه روز... خیلی امید به این تابستون که گذشت داشتم که کرونا بود دیگه... رها رو واقعا دوست دارم ببینم. سایه رو ببینم.. مینا رو با خواهرش ببینم... در حد اینکه یه شب تا صبح سه تایی یه جا باشیم و حرف بزنیم.سهیلا رو ببینم و دانیالو بچلونم. آوا رو ببینم با مامانش. راسینال رو ببینم. آرزو رو با اشکان ببینم. سارا رو با مجید ببینم. نرگس رو دوباره ببینم. باران رو اینجا که نه اون ور آب ببینم :)
(الان استرس گرفتم کسی از قلم نیفته)
و یه سری هم دوست هستن که خودشون وبلاگ ندارن اسم نمیبرم دیگه... واقعا کاش میشد همه رو ببینم. تک به تک نه تو این دور همی بلاگستانی فلان ها... یه دوستی هم بود اسمش شمیم بود. گمش کردم متاسفانه. رشت زندگی میکرد. اونم دوست داشتم ببینم. کوتاهی از خودم بود که ندیدمش.
خلاصه که شب با فکر بچه های وبلاگی خوابم برد...
سه شنبه با اینکه دیشبش خیلی دیر خوابیده بودم زود بیدار شدم. یعنی خوب مامان و بابام بیدار بودن و میرفتن و می اومدن و من و کوروشم بیدار شدیم.
سر صبحانه خوردن کوروش یه برنامه داشتیم . بعدم که من بساط شماره دوزیمو چیدم و مشغول شدم. یعنی به جز یه بار ساعت یازده که رفتم تو کوچه و با دختر همسایمون فلش رد و بدل کردیم و چند بار دستشویی بردن کوروش و خوردن نهار و شستن ظرفهاش یکسره نشسته بودم سر شماره دوزی.
دیروز آبجیم چند تا وویس فرستاد و خبرهای جدید بهم داد.از یه وکیل دیگه مشورت گرفتن و سه تا راهکار داده بهمون برای پیگیری مستقیم ولی گفته باید خودتون یکی از این کارا رو انجام بدید اگه نشد اونوقت من وکیل میشم و رسما دنبال کارهاتون میرم.سیاوشم رفت یکی دو روز خونه ی خواهرم بمونه...
یعنی تو این دو سال که اونجاست فکر کنم حداکثر این دو یا سومین باره که میره خونشون.اونا هم فقط یه بار رفتن بهش سر زدن. من البته از یه طرف خوشحالم که سیاوش مثل این آویزونا و چترا نیست و تو تنهایی با خودش دووم آورد اما از طرفی واقعا قلبم برای تنهاییش میسوزه.
خدا رو شکر سه شنبه از اون بغض و حال خرابی خبری نبود.اصلا انقدر درگیر شماره دوزی شدم فکرم هیچ کجا نرفت .فقط خوشحال هم نبودم. چند بار فقط کوروش رو نگاه کردم و تو قلبم شکرگزاری کردم و لبخند زدم. البته کوروش باز منو توبه داد از اینکه برم مثلا یکی دو روز خونه ی مامانم بمونم. فکر کنم بهتر اینه که مثلا هفته ای دو بار همینجوری چند ساعته برم و برگردم. یعنی تو خونه بابام تا من اون روم بالا نیاد کسی حرف منو نمیخونه. بنابراین فایده نداره چند بار به شیوه ی متمدنانه از مادر پدرم خواهش کنم برای کوروش کارتون نذارن.
اصلا بچه داره میدوه و بپر بپر میکنه و تو دنیای خودشه هاااا یهو میگن بیا ببین چه کارتونی داره میده! ولشون کنم بیست و چهارساعته کوروشو میشونن جلو تلویزیون. بعد اتاق داداشمم تلویزیون جدا داره و کوروش از این طرف که مایوس میشه پناه میبره اونجا. و مساله اینجاست داداشم خودش اهل کارتونه و ما هم نباشیم نشسته تماشا میکنه .به اونم هر چی میگم باز میذاره. اینه که من هر چی میخوام مثل یه خانواده ی معمولی باهاشون باشم و لذت ببریم همه ؛ میبینم من خیلی اونجا عذاب میکشم و همش میخوام فاصله رفت و آمدهامو بیشتر کنم.نمیدونم شاید هم سخت میگیرم.
شب قبل خواب هم کلی پای لپ تاپ بودم . ویندوزش فعال نبود اونو فعال کردم بعد دیدم ویروس داره و انتی ویروس روش کار نمیکنه و اصلا یه وضعی...
بعدش هم تو اینستا یکی از معلم های دبیرستانم پیدام کرده بود که من دلم براش غش میرفت و میره. انقدددر بهم محبت داره که خدا میدونه من پیامهاشو که خوندم اشک تو چشمام حلقه زده بود...
دیگه یه کمی هم با زهره و نفیسه چت کردم و ساعت یک و نیم بود که دیگه گوشی رو خاموش کردم و به خواب پناه بردم...
خدا رو شکر دو شبی که خونه ی بابام بودم شب اولش که اصلا کوروشو نبردم دستشویی ولی شب دوم یه بار همون یک و نیم قبل خواب خودم بیدارش کردم و بردم و دیگه جیش هم نکرد تو جاش.
امشبم آب نخورده خیلی. میخوام بیدارش نکنم...
امروز هم از وقتی بیدار شدم اول با کوروش برنامه ی صبحانه و کارتون داشتیم خونه ی مامانم.
بعدش من کتاب خوندم و یه حمام خیلی خفن کردم اونجا .و بعدش دیگه همش پای شماره دوزی بودم تا شب.باز برای نهار کوروش برنامه داشتیم از نوع مفصلش.برای شامش هم همینطور البته. کلا امروز روز بدی بود از نظر سر و کله زدن با کوروش.
ساعت هشت شب به زور از خونه ی مامان درومدم. آخه مامانم اصرار داشت تا شب یلدا یکسره بمونم. مگه من اعصابم میکشید آخه؟
از اونجا رفتیم خونه ی آبجی بزرگم و تا ده و نیم شب اون جا بودیم.
خوب آبجی بزرگه ی من قراره یخچال و تخت و لباسشویی و ماکروویومو ازم بخره. با دو تا بخاری بزرگ شومینه ای و کوچک. همه رو با هم بهش دادم 35 تومن. در واقع همشونو با هم قیمت فقط یخچال دست دوم دادم بهش.نمیخواستم فداکاری اینا کنم و احتیاجات بعدهای خودمو نبینم اما باز بخاطر خواهرم این کارو کردم. دلم نمیخواد بهش سخت بگذره. میدونم من که برم زندگیمو خیلی زود رو به راه میکنم. ولی دلم نمیخواست به خواهرم فشار بیاد .قبلش هم نظر سیاوشو پرسیدم.گفت تصمیم با خودته .
بعد توافق هم باز به سیاوش پیام دادم. گفتم سیاوش میدونم تو برای خرید وسیله هامون زحمت کشیدی و فکر نکنی من مثل بادآورده با وسیله هامون رفتار کردم و اینها که گفت عزیزم اون وسیله ها مال توست و ما اگه پول داشتیم من اصلا نمیذاشتم بابتشون پول بگیری از خواهرت... دیگه همین کلی خیال منو خوش و راحت کرد...
امروز زنگ زدیم با سیاوش و خواهرم تصویری حرف زدیم. اینجا آبجی صاحبخونه به سیاوش میگفت بگم مینا اومدنی برات یه قلیون بیاره؟ بابا و مامانم و احمد هم بودن. سیاوش گفت قلیون نمیخوام. فقط میخوام مینا بیاد پیشم دیگه... و قلب من همون لحظه تو سینه ام آب شد...
حالا فعلا که باید تا چند وقت بعد کریسمس هم صبر کنیم. خدایا خدایا میشه تا آخر ژانویه جواب ما بیاد ؟؟
آخ قلبم یعنی...
دیگه میبندم این پستو...
چقدر خوشحالم که خونه ی خودم هستم امشب...
* امشب عروسکش رو دادم دستش و گفتم از این به بعد شبا دست منو ناز نکن. به جاش عروسکتو بغل کن و من هم موهاتو نوازش میکنم... خوابید.. بدون گریه ای که پیشبینی اش میکردم. شکر :)