01 : 01

خوب سلام. من اومدم.نشسته ام رو تخت خودم تو اتاق خودم و کوروش جانم تو اتاق خودش خوابه.بوی شامپوی موهام توی مشاممه و این نم مختصری که داره کلی سرحالم میکنه همیشه.دیگه دلم خواست بیام بنویسم.

 

دوشنبه بعد از نوشتن پست قبلیم ؛ وای حالم افتضاح بود. دلم میخواست میترکیدم و یه ساعت تمام میباریدم. به جای نم نم اشک ریختن یهو زار میزدم که سبک شم اما نمیشد. کوروش بود.هی میگفت خوراکی بده. هی میگفت دوست داری کاردستی درست کنیم؟ هی میگفت بیا برام کتاب بخون. هی میگفت اگه گفتی تو انگلیس به آتشنشان چی میگن؟؟؟ بعد Firefighter  و Fireman  رو قاطی میکنه و میگه فایِر مَتِر laugh

نهارمون رو هم که خوردیم احساس میکردم دارم لقمه هامو میزنم تو بغض و میخورم...

بعدش شروع کردم به مرتب کردن روزانه ی خونه. یه جارو برقی کشیدم و کوسن ها رو دوباره مرتب چیدم و روی اوپن و کابینت ها رو دستمال کشیدم و ظرف ها رو مرتب کردم...

بعدش نشستم کتابمو خوندم اما دو بخش که خوندم دیدم چقدر دلم میخواد بخوابم. ساعت سه بود که پتو آوردم و بالش و روی لوله ی گرمی که از زیر سرامیک رد میشد دراز کشیدم. کوروش داشت بازی میکرد. بهش گفتم من میخوام بخوابم اگه دوست داری بیا پیشم. گفت نه.

ساعت شش که بیدار شدم کوروش هم کنارم خواب بود و همه ی آجرهای خونه سازیش رو هم آورده بود زیر پتو! نمیشد تکون خورد.

مامانم رفته بود رشت دکتر و من قبلش بهش گفته بودم من برات شام میپزم و میام.ولی وقتی بیدار شدم دیدم نمیتونم آشپزی کنم. با اینکه آشپزی یکی از کاراییه که ازشون لذت میبرم اما واقعا نمیتونستم. خصوصا پخت و پز هول هولکی رو دوست ندارم. زنگ زدم و سفارش پیتزا دادم.راستش داداش من عاشق سالاد ماکارونی هاییه که من درست میکنم. قرار بود اونو درست کنم. بعدش که نکردم گفتم باز یه چیزی بگیرم که داداشم دوست داشته باشه. اصلا همه دوست داشتن. مامان و بابام و کوروش... من خیلی پیتزای بیرون مورد علاقه ام نیست. مگر اینکه خیلی خفن باشه.

خلاصه که شب به صرف پیتزا خونه ی مامان بودم. مامانم حالش خوش نبود. 

خیلی مریض احواله اصلا. مامانم یه مجموعه ی کامل از امراضه اصلا. ناراحتی اعصاب و روان. ناراحتی قلب. ناراحتی های گوارشی انواعش. ناراحتی کبد.ناراحتی های استخونی و پادرد های همیشگی.ناراحتی پوست و جدیدا هم که درگیر قند شده :(

خلاصه که مامان چیزی نخورد.من و بابا یه دونه شریکی خوردیم و کوروش هم که عاشق داییشه یه دونه با داییش شریکی و تو اتاق اون خورد....

 

بعدش هم من پای گوشی و لپ تاپم نشستم چون مامانم خیلی زود رفت تو تختش و خوابید.

دلم براش میسوزه واقعا.مامانم زندگی رو اونجوری که باید زندگی نکرد.خیلی سوخت و خیلی ها رو به پای خودش سوزوند... 

در حالی که میتونست کیف کنه تو زندگیش... 

دیگه قبل خواب یه عالمه تو سایت دیجی کالا بودم. تولد دو تا دوستم نزدیکه. میخوام بهشون هدیه بدم. بعد میخواستم بفرستم بره در خونشون اما بیست روز دیگه است. برا همین آخرش گفتم اگه بیست روز دیگه دیدم موجودی چیزی که میخوام تموم شده هم یه چیز دیگه میخرم فوقش... 

بعدم نشستم سریال دکستر و پیکی بلایندرز رو ریختم فلش برای دوستم که متقابلا قراره ازش فیلم بگیرم. 

دلم واقعا میخواد هر شب فیلم ببینم... وقت نمیکنم و شرایطش نمیشه اما... 

بعدم یه سوالی از دکتر میم پرسیده بودم که جواب داد و دیگه حال و احوال پرسی کردیم و با خانمش دعوتش کردم بیان شمال... 

کاش همه ی بچه های وبلاگو ببینم یه روز..‌ خوب من خودم اینجا وبلاگهایی که میخونم تعدادشون زیاد نیستن. مثلا واقعا دلم میخواد نسیم بیاد خونه ام یه روز... خیلی امید به این تابستون که گذشت داشتم که کرونا بود دیگه... رها رو واقعا دوست دارم ببینم. سایه رو ببینم.. مینا رو با خواهرش ببینم... در حد اینکه یه شب تا صبح سه تایی یه جا باشیم و حرف بزنیم.سهیلا رو ببینم و دانیالو بچلونم. آوا رو ببینم با مامانش. راسینال رو ببینم. آرزو رو با اشکان ببینم. سارا رو با مجید ببینم. نرگس رو دوباره ببینم. باران رو اینجا که نه اون ور آب ببینم :) 

(الان استرس گرفتم کسی از قلم نیفته)

و یه سری هم دوست هستن که خودشون وبلاگ ندارن اسم نمیبرم دیگه... واقعا کاش میشد همه رو ببینم. تک به تک نه تو این دور همی بلاگستانی فلان ها...  یه دوستی هم بود اسمش شمیم بود. گمش کردم متاسفانه. رشت زندگی میکرد. اونم دوست داشتم ببینم. کوتاهی از خودم بود که ندیدمش. 

خلاصه که شب با فکر بچه های وبلاگی خوابم برد... 

 

سه شنبه با اینکه دیشبش خیلی دیر خوابیده بودم زود بیدار شدم. یعنی خوب مامان و بابام بیدار بودن و میرفتن و می اومدن و من و کوروشم بیدار شدیم.

سر صبحانه خوردن کوروش یه برنامه داشتیم . بعدم که من بساط شماره دوزیمو چیدم و مشغول شدم. یعنی به جز یه بار ساعت یازده که رفتم تو کوچه و با دختر همسایمون فلش رد و بدل کردیم و چند بار دستشویی بردن کوروش و خوردن نهار و شستن ظرفهاش یکسره نشسته بودم سر شماره دوزی.

دیروز آبجیم چند تا وویس فرستاد و خبرهای جدید بهم داد.از یه وکیل دیگه مشورت گرفتن و سه تا راهکار داده بهمون برای پیگیری مستقیم ولی گفته باید خودتون یکی از این کارا رو انجام بدید اگه نشد اونوقت من وکیل میشم و رسما دنبال کارهاتون میرم.سیاوشم رفت یکی دو روز خونه ی خواهرم بمونه... 

یعنی تو این دو سال که اونجاست فکر کنم حداکثر این دو یا سومین باره که میره خونشون.اونا هم فقط یه بار رفتن بهش سر زدن. من البته از یه طرف خوشحالم که سیاوش مثل این آویزونا و چترا نیست و تو تنهایی با خودش دووم آورد اما از طرفی واقعا قلبم برای تنهاییش میسوزه. 

خدا رو شکر سه شنبه از اون بغض و حال خرابی خبری نبود.اصلا انقدر درگیر شماره دوزی شدم فکرم هیچ کجا نرفت .فقط خوشحال هم نبودم. چند بار فقط کوروش رو نگاه کردم و تو قلبم شکرگزاری کردم و لبخند زدم. البته کوروش باز منو توبه داد از اینکه برم مثلا یکی دو روز خونه ی مامانم بمونم. فکر کنم بهتر اینه که مثلا هفته ای دو بار همینجوری چند ساعته برم و برگردم. یعنی تو خونه بابام تا من اون روم بالا نیاد کسی حرف منو نمیخونه. بنابراین فایده نداره چند بار به شیوه ی متمدنانه از مادر پدرم خواهش کنم برای کوروش کارتون نذارن.

اصلا بچه داره میدوه و بپر بپر میکنه و تو دنیای خودشه هاااا یهو میگن بیا ببین چه کارتونی داره میده! ولشون کنم بیست و چهارساعته کوروشو میشونن جلو تلویزیون. بعد اتاق داداشمم تلویزیون جدا داره و کوروش از این طرف که مایوس میشه پناه میبره اونجا. و مساله اینجاست داداشم خودش اهل کارتونه و ما هم نباشیم نشسته تماشا میکنه .به اونم هر چی میگم باز میذاره. اینه که من هر چی میخوام مثل یه خانواده ی معمولی باهاشون باشم و لذت ببریم همه ؛ میبینم من خیلی اونجا عذاب میکشم و همش میخوام فاصله رفت و آمدهامو بیشتر کنم.نمیدونم شاید هم سخت میگیرم. 

شب قبل خواب هم کلی پای لپ تاپ بودم . ویندوزش فعال نبود اونو فعال کردم بعد دیدم ویروس داره و انتی ویروس روش کار نمیکنه و اصلا یه وضعی... 

بعدش هم تو اینستا یکی از معلم های دبیرستانم پیدام کرده بود که من دلم براش غش میرفت و میره. انقدددر بهم محبت داره که خدا میدونه من پیامهاشو که خوندم اشک تو چشمام حلقه زده بود... 

دیگه یه کمی هم با زهره و نفیسه چت کردم و ساعت یک و نیم بود که دیگه گوشی رو خاموش کردم و به خواب پناه بردم... 

خدا رو شکر دو شبی که خونه ی بابام بودم شب اولش که اصلا کوروشو نبردم دستشویی ولی شب دوم یه بار همون یک و نیم قبل خواب خودم بیدارش کردم و بردم و دیگه جیش هم نکرد تو جاش.

امشبم آب نخورده خیلی. میخوام بیدارش نکنم... 

امروز هم از وقتی بیدار شدم اول با کوروش برنامه ی صبحانه و کارتون داشتیم خونه ی مامانم.

بعدش من کتاب خوندم و یه حمام خیلی خفن کردم اونجا .و بعدش دیگه همش پای شماره دوزی بودم تا شب.باز برای نهار کوروش برنامه داشتیم از نوع مفصلش.برای شامش هم همینطور البته. کلا امروز روز بدی بود از نظر سر و کله زدن با کوروش.

ساعت هشت شب به زور از خونه ی مامان درومدم. آخه مامانم اصرار داشت تا شب یلدا یکسره بمونم. مگه من اعصابم میکشید آخه؟ 

از اونجا رفتیم خونه ی آبجی بزرگم و تا ده و نیم شب اون جا بودیم.

خوب آبجی بزرگه ی من قراره یخچال و تخت و لباسشویی و ماکروویومو ازم بخره. با دو تا بخاری بزرگ شومینه ای و کوچک. همه رو با هم بهش دادم 35 تومن. در واقع همشونو با هم قیمت فقط یخچال دست دوم دادم بهش.نمیخواستم فداکاری اینا کنم و احتیاجات بعدهای خودمو نبینم اما باز بخاطر خواهرم این کارو کردم. دلم نمیخواد بهش سخت بگذره. میدونم من که برم زندگیمو خیلی زود رو به راه میکنم. ولی دلم نمیخواست به خواهرم فشار بیاد .قبلش هم نظر سیاوشو پرسیدم.گفت تصمیم با خودته .

بعد توافق هم باز به سیاوش پیام دادم. گفتم سیاوش میدونم تو برای خرید وسیله هامون زحمت کشیدی و فکر نکنی من مثل بادآورده با وسیله هامون رفتار کردم و اینها که گفت عزیزم اون وسیله ها مال توست و ما اگه پول داشتیم من اصلا نمیذاشتم بابتشون پول بگیری از خواهرت...  دیگه همین کلی خیال منو خوش و راحت کرد...

امروز زنگ زدیم با سیاوش و خواهرم تصویری حرف زدیم. اینجا آبجی صاحبخونه به سیاوش میگفت بگم مینا اومدنی برات یه قلیون بیاره؟ بابا و مامانم و احمد هم بودن. سیاوش گفت قلیون نمیخوام. فقط میخوام مینا بیاد پیشم دیگه...  و قلب من همون لحظه تو سینه ام آب شد... crying

 

حالا فعلا که باید تا چند وقت بعد کریسمس هم صبر کنیم. خدایا خدایا میشه تا آخر ژانویه جواب ما بیاد ؟؟

آخ قلبم یعنی... 

دیگه میبندم این پستو... 

چقدر خوشحالم که خونه ی خودم هستم امشب... 

 

* امشب عروسکش رو دادم دستش و گفتم از این به بعد شبا دست منو ناز نکن. به جاش عروسکتو بغل کن و من هم موهاتو نوازش میکنم... خوابید.. بدون گریه ای که پیشبینی اش میکردم. شکر :)

 

 

۲۷ آذر ۰۱:۴۶ رهآ ~♡

خلاص شیم از این کرونا من خودم دعوتت میکنم بیای اینجا :) :* البته راستش بیشترتر دلم میخواد تا اون موقع تو کنار سیاوش جانت باشی.

 

مگه تو چقد میری خونه مامانت، خب اون روز و شبایی که اونجا هستی، بی خیال کوروش شو. من قشنگ درکت میکنم چی میگی ها، چون این قضیه هم خونه دو تا پدربزرگ های فسقل هستش. ولی خب چه میشه کرد؟ هیچی جز اینکه خونه اون ها اقتدار خودم جلوی بچه م حفظ کنم و بی خیالی طی کنم. چون بالاخره اونجا اونا جوری رفتار میکنن که باب میل بچه س و ته ش حرف اونا میشه. و حتا بچه لج میکنه و اخلاقش عوض میشه، چون توجه دو نفر به خودش میبینه که هی میگن (عب نداره/بزا هرچی اون میگه/هرجور اون دوست داره و ...)

 

 

تو پست قبل میخواستم بهت بگم وقتی حالت خوب نیس بشین پای شماره دوزی. اقلن ی خرده هواست پرت میشه .. الان دیدم نشستی پاش ولی خوشحال نبودی. عب نداره ... مگه همیشه آدم باید خوشحال باشه؟ 

 

عزیزممم :*

الهی خیلی زود از کنار یارت برامون پست بنویسی :*

 

عزیزکم... قربون محبتت. من بیشتر دوست دارم مهمون داشته باشم. تنها رفتن دیگه بهم خوش نمیگذره رها. ولی تو با یارت بیا...


رها با اون اوضاع هفته ای یه بار بسه. ولی خوب الان همه چیز قاطی شده. یه پام بخاطر کوروش میخواد بکشه عقب و یه پام بخاطر رفتن احتمالی و ندیدنشون برای مدت مدید منو میبره جلو... 


نه آدم همیشه نمیتونه خوشحال باشه درست میگی. 

الهی آمین. مرسی دختر

۲۷ آذر ۰۱:۴۸ مامانی

نیمه شب بخیر عزیزم💕

وای منم یکی از آرزوهام اینه که یکی دو روزی کنارت باشم...

تصورم از کنار هم بودن من و تو خواهرم اینه که خیلی زیاد میخندیم اونم با صدای بلنددد.

هوووومممممم🙉

من دلم میخواد مجردی بیام.یعنی بدون همسر.

فعلا که در حد یه رویاست🙃

 

آقا من راضیم بمونه به دلم دیدن و کنار تو بودن ولی تو زودتر بری انگلیس.

یعنی فرصت نشه ما بیایم شمال.

در این حد.

 

ارزو میکنم تموم مامان های دنیا تنشون سلامت باشه بدون هیییییچ درد و رنجی💚

 

آخی...

کوروش قشنگم عروسک به بغل خوابیده💜

وای ساعت دو شده که :/ 


آره منم دقیقا تصورم همونه مینا.. آخ چی میشه که بشه ؟؟ 
آقا من اولش نوشته بودم مینا و کیوان بعد دیدم دلم مینا و خواهرشو میخواد😂

مهربون. مرسی واقعا 


آمیننننننن

کوروش از یه سال و نیمگی یه عروسک مخصوص داره . اون خرس طوسیه. ولی امشب با یه عروسک که باباش براش هدیه فرستاده بود خوابیده. 

shamim123.blogfa.com

فکر کنم این شمیمو میگی

نه گلم.این نبود. بیانی بود. و هدف و  رویای از ایران رفتن داشت...

چقدرر سخته این جدایی،من فکر میکنم وقتی پیش یارت باشی حالت بطور کلی از اینی که اینجا هستی بهتر خواهد بود.یعنی یه دلتنگی از پس زمینه حس هات برداشته خواهد شد.

البته ادم دلط برای پدرمادر هم تنگ میشه اما انقدر زندگی رو فلج نمیکنه که نبود یار.شاید چون با اون خانواده شدی و الان اون خانواده ات هست اما خودش نیست.

از صمیم قلب آرزو میکنم زودتر تموم بشه این انتظار

اوهوم زهره الان یه وقتایی خیلی سختم میشه. اما خوب میدونم دلتنگی دیگه همیشه با من خواهد بود. 


دقیقا درست میگی و من خیلی وابسته ی خانوادم نیستم. برای شمال خیلی دلتنگ میشم. این جایی که توش بزرگ شدم و برای دریا و بوی شالی... 

ممنونم ازت 

دیشب خوندمت ولی با گوشی بودم حوصله ی دائم درست کردن کلمات پیش فرض رو نداشتم که بخوام کامنت بذارم ... ببین تو خونه پدر مادرت بیخیال شو ... اقتدارت رو حفظ کن ... خوب و بد رو یادآوری کن ولی حرص و جوش نخور بکن نکن هم نکن که اگر به حرفت عمل نشد اقتدارت خرد بشه و اعصابت بریزه به هم ... عادت بد ایجاد نشه اوکی هست 

ما هر چی مراجع  کودک داشتیم تو کلینیک با اختلالات رفتاری تهش به پدر بزرگ مادر بزرگ ختم میشد یعنی بلایی به سر خانواده ها آورده بودن با این لوس کردن نوه ها و از بین بردن اقتدار پدر مادر که بچه اصلا هویت نداشت

فکر کن بچه 9 ساله معتاد به تبلت بود چون مادربزرگ خریده بود داده بود دستش با مخالفت شدید پدر مادر ... بچه هر چیز نامناسب میخواست زنگ میزد مامان بزرگه... اونم میخرید براش می آورد بعد با پدر مادره دعوا که شما میخواین بچه تون رو عقده ای باربیارین    

والا منم خیلی دلم میخواد برم یه جایی نزدیک دریای شمال بوی دریای شمال رو دوباره حس کنم و صداش رو بشنوم ولی وقتی فکر میکنم هومان و کوروش بخوان دوباره به هم بیفتن عطاش رو به لقاش می بخشم هومان همین الانم تا اسم کوروش میاد کلی خط و نشون میکشه ... میگه بذار دستم بهش برسه ... و حیف که مینا مامان کوروشه و من مینا رو دوست دارم  

 

خوب چرا خاموش نمیکنی اون آپشن رو ؟؟؟


آره دیشب این چراغ اقتدار با کامنت رها تو ذهنم روشن شد و جالب بود.

خوب واقعا فهمیدن خیلی چیزها اونقدر سخت نیست چرا پدرمادرا مقاومت میکنن انقدر ؟؟ 

ای وای هومان :(( 

۲۷ آذر ۱۴:۴۳ گیسو کمند

نمیدونم چرا پدر و مادرها از دید ما به مسائل نگاه نمیکنن. من هر تصمیمی رو که بخوام بگیرم هم از دید خودم نگاه میکنم از دید آدمهایی که برام مهم هستن و راه حل مناسب رو انتخاب میکنم. اما در مقابل برای من این اتفاق نمیفته یا اگر هم بشه خیلی کم اتفاق میفته مخصوصاً در مورد قضاوت کردنها و نظر هایی که میدم یک جور دیگه ای برداشت میشه. دارم تمام تلاشمو میکنم و سطح مطالعاتم رو بالا میبرم تا بتونم این شکاف فکری رو کم کنم یه جاهایی موفق شدم ولی یه جاهایی هنوز حسابی جای کار داره😑

چقدر این تیکه ای که گفتی مادرت میتونست بهتر زندگی کنه و سوخت و بقیه رو هم به پای خودش سوزوند در مورد مادر من هم صدق میکنه. مامان من متولد چهل و هشته ، یعنی دهه چهلیه و قانع کردنش درمورد خیلی چیزها خیلی سخته. آدمهای این نسل فکر میکنن که هر چی بیشتر سخت بگیرن آدمهای خوب و عالی تعریف میشن و کیفیت زندگیشون با حرص و جوش خوردن بالا میره. فکر میکنن آدم زندگی کسیه که صبح تا شب باید دوندگی کنه و وقتی برای خودش نذاره. 

من وقتی به ضربه هایی که از طرز فکر کردن پدر و مادرم فکر میکنم یه مقداری بهشون حق میدم پدر و مادر من هر دو به خاطر اوضاع سیاسی اون زمان کودکی و نوجوانی نرمالی نداشتن و نسل جنگ هستن و بعد از جنگ هم که باید زودی زندگی معمولی رو دست و پا میکردن و کلاً بیشتر سالهای عمرشون دست خودشون نبوده، بهشون حق میدم و از این راه اشتباهات و کم تجربگیشون رو توجیه میکنم. اما وقتی به فرصتهایی که به خاطر طرز فکرشون از دست دادم فکر میکنم ناراحت میشم. آدم فقط یک بار قراره توی دهه ی سوم زندگیش ، زندگی کنه و همین دهه پر از فرصت و شانسه اگه بره دیگه رفته...

در مورد کارتون دیدن و نقش TV یه چیز بگم؟ من تصمیم دارم ازدواج کردم اصلاً TV نخرم. یه دستگاه اسلاید میخرم با یه صفحه نمایش از اینا که مثل پرده افقی رو به بالا جمع میشن( نمیدونم اسم درستش چیه). اینا خیلی خوبن هم مثل تلویزیون چشمها رو اذیت نمیکنه تصویرش بزرگتره مقل سینما، هم اینکه هر وقت نمیخوامش با یه دکمه جمع میشه میره پی کارش. هیچ وقت هم دوست ندارم بچه برنامه های تلویزیون رو اون طور که صدا و سیما برنامه ریزی کرده ببینه بچه باید با برنامه ریزی پدر و مادرش برنامه هاش انتخاب بشن😌

امیدوارم بعد کریسمس خبرهای خوب خوب بشنوی.

حواسم هست که منو نمیخوای ببینی😁 

خوب خیلی سخته که آدم همیشه حواسش باشه رضایت جمعی در چیه ؟ به نظرم کافیه هر کس حواسش به رضایت اصیل درونی خودش باشه اونوقت به هیچ کس دیگه هم آسیب نمیزنه. 


گیسو مامان من دهه بیستیه :/ 
میدونی وقتی نوشتم مامانم چقدر میتونست خوب زندگی کنه دقیقا برعکس تو فکر میکردم. تو نقصهای دوره ی زندگیشونو از نظر میگذرونی و حق میدی من فکرم این بود خ ب پدر مادرش عاشقش بودن و دختر محبوبی بوده و ازشون محبت گرفته . بماند که واقعا داداشای بدی داشته و بهش ظلم کردن. 
بعدش بابام عاشقش شده.واقعا عاشقش و هنوز که هنوزه عاشقشه. بماند که هی پشت هم بچه آورده و واقعا خیلی سال تباه کرده فضای دو نفره شون رو . 
و بالاخره به یه ثبات مالی رسیده بماند که سالها تو فقر زندگی کرده. من خوبی های زندگیشو میبینم و میگم کاش این خوبی ها رو قدر میدونست و خوب زندگی میکرد. 
یه وقتایی وسط یه دریا تاریکی یه نوک سوزن نور میتونه چراغ راه آدم بشه و آدم رو رشد بده.اما آدمها معمولا تو سیاهی خفه میشن.و به زندگی دیگران هم از اون سیاهی میمالن. 

تو خیلی تصمیم خوبی درباره تلویزیون گرفتی. من خودم اصلا اهلش نیستم.
اما سیاوش همیش تو خونمون بساط فوتبالش به راه بود. بعد که رفت کوروش یه تلویزیونم رو شکوند و دومی رو هم فروختم. الان دقیقا تو خونه ی خودم طبق نظر و برنامه ی خودم کارتون میبینه. 

الهی آمین..

اصلا یه وضعی 😂😂

چقدر خوشحال شدم ازینکه اسمم تو لیستت بود و دوست داری منم ببینی ! متقابله عزیزم ... منم با روحیه ات خیلی حالم خوبه و فکر میکنم فارغ از مجازی هم دوستای خوبی میتونیم باشیم !

راجع به کارتون دیدن کوروش هم من مادر نیستم اما فکر میکنم سخت میگیری ! یه روز در هفته تو میری اونجا دیگه حالا کوروش ام هی کارتون ببینه ! باور کن نه خنگ میشه نه چشاش آسیب میبینه ، اما کاری که نشدنیه رو بهش اصرار نکن ! آدمای سنتی رو تو نمیتونی با فرهنگ مدرن تطبیق بدی هرچی که باشه !
راستی تو خیلی کم ازین داداشت مینویسی ، ایشون چند سالشه ؟! اسمش چیه ؟ چرا باهاش رفت و آمد نداری ؟! چرا سر سفره نیومد اصن ؟ :)) ببخشید آخه کلا انگار یه کاراکتر جدید وارد داستان شد :دی

امیدوارم روشای این وکیل جدید سازگار باشه و به سلامتی بتونید برید دیگه ! کاش زودتر این کارو میکردین اصن ^-^ حال و روزت خوش دوست خوبم :*

عه خوب معلومه که بود. دوست دارم باهات یه پیک نیک برم.خوراکی های خوشمزه بخوریم و حرف بزنیم حسابی. 

 ممنونم ازت.
میدونی راسینال خونه ی مامان من بزرگه و حیاط داریم و گوروش دوچرخه داره .من خودم تو آپارتمانم. واقعا حقشه یکی دو روز در هفته که میریم اونجا ساعتای بیشتر مشغول دویون و بازی و چرخیدن تو حیاط و این کارا باشه تا بشینه یه گوشه کارتون ببینه. آخه کارتون چی داره.
بعدم من لپ تاپمو براش میبرم هم باز کارتونای تلویزیون رو بیشتر دوست داره. الان از اونجا اسکوبی دوو دیده. اصلا من نمیدونم اینا رو چرا میسازن.واقعا مزخرفه. کوروش مالیخولیایی شده بود یه مدت و همش میگفت الان خطرناکه میاد و فلان. واقعا ترسیده بود اما باز با همون ترس میشینه میبینه. و مامانم متوجه نمیشه بهش میگم الان این شبکه رو نزن براش حداقل بذار این جا که الفبا میخونه رو ببینه. میگه اینا چیه هیجان نداره و کوروشو با اونا میخ کوب میکنه. بعدش سوالا و حرفای عجیب کوروش و داستانهاش میاد تو خونه ی من...  
آخه من تو وبلاگ قبلی دو بار درموردش نوشته بودم‌ که یکیشو که خیلی با جزئیات بود پاک کردم . و کلا داداشم یه بخش غم انگیزی از زندگی منه راسینال. ولی چون خیلی ازم میپرسن میخوام یه بار دیگه یه مختصری ازش بگم به زودی. 


مرسی زیبا 😍😍 عاشق لبخنداتم... 

مینای عزیزم سلام

فدای تو و اون قلب مهربونت که دوست داری دوستانت رو از نزدیک ببینی. منم دوست دارم از نزدیک ببینمت و کلی نگاهت کنم و بغلت کنم. اون موقع س که تپش قلبم باز شدیدا میره بالا 

 

عزیز دلم از ته دل آرزو میکنم هر چه زودتر بری پیش همسرت و دلتنگیتون نموم بشه. 

فعلا تا بعد از تعطیلات صبر کنید و اگر خبری نشد با یک وکیل دیگه صحبت کنید 

باران جانم سلام به روی ماهت.


خدا نکنه دختر... پشیمون شدم تو رو نمیبینم اقا... :)) با قلب تو کی میتونه شوخی کنه آخه ^_^

الهی آمین. مرسی مهربون

۲۷ آذر ۲۱:۰۸ سایه نوری

سلاام مینا جان .. ممنونم از مهرت 😘😘

راستش منم به دیدن تو و نسیم فکر میکنم و تو دلم ذوقی میشه ... 

اماا...  درباره ی تو رسیدن به یارت، خوشحال ترم میکنه 😊 انشالا تو اولین دیدارت با ایران 😊

صدای بارون میاد و من دعا میکنم که انگلیس رفتنت نزدیک باشه و میدونم که هست... 

کامنت کته گوجه رسید راستی؟ 🙃

سلام عزیزکم... 

وای قلبم اصلا ... 
اوم مرسی .چرا که نه... واقعا امیدوارم. 

وای سایه من قبل دیدن کامنتت رفتم دم پنجره. صدای بارونو شنیدم. چشمامو بستم و گذاشتم بره تو وجودم... الان کامنت تو رو دیدم... نشونه نیست آخه ؟؟؟ 

آره آره عشق رسید... ممنونم ازت. یه دنیا. 

سلام

عکس جدید صفحه را دوس میدارم.

 

منم همینطور :)

۲۸ آذر ۰۰:۲۸ نرگس بیانستان

عزیزقلبم :) حال دلت خوش

راستش الان خیلی خستم. اصلا نمیدونم چی بگم. برای کارتون دیدن کوروش. برای هر چیزی که نوشتی. فقط میخوام بدونی که میخونم و برام مهمی و کامنت میذارم که مطمئن باشی خونده میشه نوشته هات. 

و

و

و

برات دعا میکنیم. همه ماهایی که میخونیمت. چقدر قلب تو پر از عشقه مینا. این عشق خیلی خوب به خودت برمیگرده. 

نرگس جانم :)


مرسی از تو عزیزم. امیدوارم عالی بخوابی امشب و صبح سرحال باشی.

ممنونم از مهربونیت که از این فاصله بهم میرسه نرگس. 

وای من که کلی ذوق کردم از اینکه اسم من و اشکانم جز اسامی بود 😍😍

 

ای خدا... آخه توی خوشگلو دلم نخواد ببینم ؟؟ 

۲۸ آذر ۰۲:۰۸ سایه نوری

من تمام تنم مور موره از خوندن جوابت اینجا و کامنتت.. 

میدونی که من عاشق این همزمانی ها و هماهنگی ها و جادوهام.. 

میدونی که من عاشق نشونه هام.. شکارچیشون میشم 😊😊 نشونه ست جانم، نشونه ست.. 

تو چون سختی هات رو رقصیدی تا جایی که تونستی،، دنیا به سازت خواهد رقصید.. 

و جوابم بهت: این جریان جادو و شگفتی این دنیای خاکستریه که فقط کافیه باهاش بری .. 

من دیگه خیلی احساساتی شدم؛ میرم پس 😅

وای خیلی خوب بود :))


شکارچی جان ❤

وای آنشرلی 😁

مینا یادته گفتم خواهرزاده م اصلا تلویزیونی نیست انگار کائنات منتظر بود اینو بگم ،از فرداش این بچه تلویزیونی شد :-) اصلا یه وضعی شده میگه حق ندارین اخبار ببینید فقط کارتون

 

عزیزم روزهای خوب نزدیکه

ای وای خخخ 


تو رو خدا الان که زوده یه برنامه براش بذارید. عادت کنه دیگه مصیبت میشه تغییر دادنش . 

آمین :)

مینا جان من معمولا مطالب اموزشی رو در قالب کامنت نمیدم به هیچ وجه. ولی بعضی پستها مثل این پست و پست قبل باعث میشه وجدان حرفه‌ای و کاریم غلبه کنه و نکاتی که ممکنه به کسی کمک کنه رو بنویسم.

چیزی که در ارتباط تو با کوروش برای من پررنگ هست، و از دل نوشته ها و کلمات ذهنیت دریافت کردم اینه که تو به نوع تربیت و رویکردی که در مقابل کوروش گرفتی هنوز به طور کامل یقین نداری. احتمالا با یقین کامل میدونی تربیت سنتی جوابگوی کودک امروزی و دنیای اینده نیست، ولی عقاید مختلف و نگاههای متفاوتی که دایم و روزانه با اون‌مواجه میشی گاهی ته دلت رو سست میکنه و حتی باعث میشه کوروش در مقابل رفتارهای دوگانه ای قرار بگیره.

اگه یه توصیه بخوام بهت بکنم میناجان در تربیت فرزندت فقط یه چیزه؛ استمرار و ثبات. 

این مهمترین نکته است

ممنونم از اینکه کمک میکنی. قدر دانم


میشه نمونه بهم بگی ؟ کجا کوروشو در مقابل رفتار دوگانه ام قرلر دادم ؟ 
کجا حس کردی به شیوه ی تربیتی ام یقین ندارم؟ 
استمرار و ثبات. آویزه ی گوشم میکنم. ممنونم

اول یه عذرخواهی کنم، چون وقتی پیامم رو دوباره خوندم متوجه شدم از کلماتی استفاده کردم که به حد کافی بیانگر نبودن، و جمله‌ام رو کامل ننوشتم‌و‌کمی متفاوت معنا پیدا کرده. 

ادامه جمله حتی باعث بشه کوروش در مقابل رفتارهای دوگانه ای قرار بگیره این بود (و این موضوع در نهایت نگرانیت رو تشدید کنه).

واقعیتش اینه من شما و کوروش رو از نزدیک ندیدم که بخوام موردی برات اشاره کنم. حرفی که زدم اصلا در مورد کوروش و پیامدهای دوگانگی رفتار تو برای کوروش نبود. 

اصل حرفم در مورد مینا بود. اینکه مینا در مقابل نگاههای متفاوت از خودش و حرفهایی که میشنوه در مورد نحوه تربیت فرزندش چه حالی پیدا میکنه. اینکه ادمهایی با تفاوت فاحش نگاه به کودک چطور حرفهاشون ممکنه دل مینا رو خالی کنه. اینکه وقتی کوروش در مقابل رفتارهای دیگران که با ارزشهای مینا همخونی نداره قرار میگیره حال مینا چطوره. 

اون دغدغه، نگرانی، و حتی نوع ایستادگی که برای تربیت و نگاه متفاوت کوروش پیش گرفتی با اطرافیانت متفاوته. و این مسیله گاهی تو رو در اشوب و نگرانی میبره. برداشت من از نگرانی و دغدغه تو صرفا برداشت از نوشته هات بوده و ممکنه به کل غلط باشه. 

فقط برداشت شخصی من بود.. اینکه اون صلحی که در خیلی از نقاط زندگیت و وجودت جاری میکنی در این زمینه در حضور دیگران خدشه دار میشه گاهی.

اگه برداشتم درست بود بعدتر در ابن مورد و راهکارهاش برات بیشتر مینویسم. 

عزیزم خواهش میکنم.

خیلی کامنتت خوب بود. خوب من باید اینجا بگم تا حدودی درست میگی.. کلا این پیچیدگی رو نتونستم و انگار نمیتونم حل کنم الا.
ببین برای من دو تا دیگران هست. یکی خانواده ام.شامل پدر مادر برادر خواهر و شوهراشون. یکی کلا دیگرانِ دیگران مثل بعضی دوستها. 
و تفاوت نگاه به تربیت هم باز برای من دو دسته است. یکی تفاوت هایی که سد راه تربیتی من میشن.یکی اونی که صرفا یه نگاه و نقطه نظر متفاوته . 
خوب بعد اینها ادغام که میشن همه چیز قاطی میشه. یعنی ممکنه یه دیگران غریبه کاری کاملا ضد ارزش کنن و من تقریبا میتونم از پسش بربیام و از اون محیط دور بشم.ولی وقتی همونو خانوادم میکنن ، من تقریبا برای همه چیز تذکر میدم حرف میزنم اما خوب همیشه جواب نمیده و اینجا نمیتونم کلا پای خودم و بچه رو از محیط بِبُرَم. بخاطر اینه که من دچار آشوب میشم الا

۲۹ آذر ۱۶:۰۵ soheila joon

منم خیلی وقتا به دیدن تو فکر میکنم مینا 

امیدوارم اتفاق بیوفته یه روز ... 

حرف سیاوش خیلی قشنگ بود اونجا که گفت فقط مینا بیاد:)))

الهی آمین .. 😍😍😍


اوهوم 🤗 من یه لحظه جا خوردم.

سلام عزیز

وبلاگ شمیم لحظه ها عریانند اسمش

هنوزم مینویسه

سرچ کن، پیدا نکردی بگو آدرسشو بفرستم برلت

عزیزکم ممنون. اما این اون شمیم نیست

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان