خوب سلام سلام به تک تکتون :)
من دوباره اومدم.فکر کنم بعد از خبر بارداریم پست قبلی پر هیجان ترین پستی بود که نوشتم.شاید هم اصلا نمره ی یک داشته باشه چون که برای بارداری انتظار دسته جمعی نکشیده بودیم :)
تو این چند روز شدیدا خوشبخت بودم و شاد. یعنی کامنتهای شما منو تا آسمان نُهُم بالا میبُرد...
اجازه بدید بگم عاشق قلبهای مهربونتونم که با من اینهمه منتظر شده بودید برای این خبر و بعد هم اینهمه قشنگ شادی منو بزرگتر کردید . با ذوق هاتون. با مهرتون .با کلماتتون. با اشکهاتون. با وویسهایی که تو اینستا برام فرستادید...
تعظیم میکنم به قلب تک تکتون.واقعا بخاطر این خونه ای که اینجا دارم و بخاطر شماها که مهمانای زندگی منید و من حتی بیشتر از چند نفرتون رو درست حسابی نمیشناسم اما انرژیتون و سخاوتتون در عشق رو احساس کردم شدیدا خوشحالم...
خوب جونم براتون بگه که امروز یکشنبه بود و من دقیقا از پنجشنبه شب دیگه یه بار خیلی سنگین رو زمین گذاشتم. بار بلاتکلیفی رو.
جای همتون خالی ما جمعه خانوادگی ظهر رفتیم سمت کوه پایه های پونل.
با یه حس جدید تو قلب هممون. شاید این آخرین برف بازی مشترک من و خانواده بود...
بعد از اون هم آبجی صاحبخونه به مناسبت جواب گرفتن ما حسابی خودشو تو خرج انداخت و کباب زدیم... شاید اغراق باشه اما اصلا خوشمزه ترین چنجه ی زندگیم بود...
میدونید؟ وقتی میخوردمش دیگه حس نمیکردم از قلبم خون میچکه...
بعد از شام هم آبجی انزلی چی بستنی مهمونمون کرد... منم گذاشتم یه فرصت مناسب با برنامه ی درست حسابی و جیب پر پول سور بدم به خانوادم...
دوست دارم ببرمشون بیرون. یا اینکه گوشت تازه بگیرم چنجه بزنیم تو خونه و پذیرایی کنم و بازی در نظر بگیرم . اینها...
البته خوب تو خونه ی خودم نمیشه .چون برای جمعیت ما کوچکه.
جمعه با سیاوش که حرف میزدم میگفت چرا اونقدر گریه میکردی؟ گفتم خوب خوشحال بودم خودت هم که گریه کردی. میگفت نه من نکردم... گفتم سیاوش کل صورتت شده بود لبو و چشمات خیس بودن... میگفت اون بخاطر دیدن گریه ی تو بود... با عشق که بهت نگاه میکنم گریه ام میگیره..
میدونم من اون اشکای خوب و احساسات زلالش رو میشناسم... این خیره شدن ها و جمع شدن اشک تو چشمهاش رو...
الانم هر بار حرف میزنیم میگه از اون برق چشمات و خوشحالی صورتت به وجد میام... خودش هم میگه دیوارها رو هم با لبخند پهن روی صورتم نگاه میکنم. دست خودم نیست...
خدا یا بازم شکرت...
احمد ادامو درمیاره میگه مینا دیگه این اواخر این شکلی شده بود. (دستهاشو باز میکنه خودشو غش میده رو مبل در حالی که زبونش رو از گوشه ی لبش انداخته بیرون)
واقعا خسته بودم... واقعا بلاتکلیفی و دیدن حال و روز سیاوش اذیت میکرد...
فقط همش میگم ای کاش کوروش نفهمیده بود چه خبره. گناه داره طفلکم. شاده اما بی صبره.یکسره سوال میپرسه. چرا نمیریم؟ چرا سوار هواپیما نمیشیم؟ چرا چمدون نمیبیندیم؟ الان هواپیما بدون ما میره انگلیس؟ امروز قلمدوشش کرده بودم و تو خونه راه میرفتم. خودمونو تو آینه ای قدی تماشا میکرد. یهو پرسید بابا هم مثل تو بزرگه ؟
عزیز دل من که از بابات فقط یه عکس توی گوشی داری و نمیدونی چقدریه و آغوشش چه مزه ای داره و خوابیدن و بیدار شدنش چطوریه و بازی کردنش باهات چقدر خوبه :(
یه عزیزی کامنت گذاشته بود برای رسیدن کوروش و باباش خوشحال تر از رسیدن تو و سیاوش به همم.منم همینطور بچه ها... منم دارم له له میزنم که دو تا مرد کوچک و بزرگ زندگیمو آروم تو آغوش هم ببینم و کیف کنم.
دیشب نشستم و نوشته هام رو از دو سال پیش تا الان خوندم... نوشتن های صرفا نوشتنی و نوشتنی هام خطاب به سیاوش ... و با گوشت و پوستم دوباره حس کردم خدایا چقدر این مدت منو بزرگ کرد....
بیست و هشت آذر 97 نوشتم :
هرچی بیشتر از فکر با تو بودن فرار میکنم بیشتر غرق میشم.
سیاوش تو رگ و ریشه ی منی.
دیروز بعد از چندین روز و شب خیلی خیلی بد ، روز معمولیِ رو به خوبی داشتم.
خونه رو تمیز کردم و از تمیزی لذت بردم.
ژله تزریقی درست کردم و دادم احمد برام بفروشه.
اما امروز روز خیلی بدیه :( به شدت بدحالم.عصبی و پرخاشگرم. اشکام بی جهت چند ساعت یک بار میچکن...
سیاوش خیلی دلتنگم برات.
من این جا هر روز لباساتو میپوشم. تو چه کار میکنی؟
بیست و چهارم دی 98 نوشتم :
سیاوش جانم روزها و هفته ها و ماهها همینجور دارن میگذرن بدون اینکه از دوباره رسیدن ما به هم خبری باشه.
فکر میکنم دارم غمگین ترین روزهای زندگیمو میگذرونم.
دلم برات تنگه و میدونم تو هم حالت شبیه منه و دلتنگی امونتو بریده :(
10 مرداد 99 نوشتم:
خسته ام. و خیلی خیلی دلتنگ.
امروز که با دستت اشاره کردی به سینه ات و گفتی فقط میخوام اینجا باشی و سرتو دوباره بذاری اینجا ،درونم پر از خون گریه و هق هق شد :(
سیاوش من خیلی منتظرم. گوش به زنگم. که تو تماس بگیری و بگی مژده بده کارمون درست شده!
ولی دروغ چرا؟ نا امیدی مثل خار تو گلوم گیر کرده.
سیاوش فردا یازدهمین سالگرد روزیه که توی پارک دیدمت .ما یازده سال و چند ماهه همو میشناسیم.واقعا قلبم از این که تو رو شناخته خوشحاله :)
وای دوباره گریه ام گرفت :(
ولی خوب دیگه نا امید نیستم. از اون روزا خیلی گذشتن و چشمم فقط حالا به راه رسیدن روز دیدنشه....
و از اوضاع الانم لذت میبرم. و سعی میکنم در کنار اینکه فکر میکنم به اینکه چقدر پول میخوام برای خریدهای قبل رفتن و اصلا چیا ببرم و اینها ، تو همین الانمم زندگی کنم... ولی خوب صادقانه بگم هنوز احساس میکنم به سرم ضربه خورده و گیجم...
الان برم یه قسمت از فرندز ببینم و بخوابم... از پنجشنبه تا حالا نخوابیدم درست حسابی... تا خونه ساکت میشه پرنده ی خیالم میپره میره انگلیس :) امشب میخوام بندازمش تو قفس و درشو ببندم و بگم استراحت کن پرنده ی عزیزم :)
بچه ها جونا مرسی که همراه منید اینجا :)