بگذرد ایام هجران نیز هم

خوب سلام سلام به تک تکتون :)

 

من دوباره اومدم.فکر کنم بعد از خبر بارداریم پست قبلی پر هیجان ترین پستی بود که نوشتم.شاید هم اصلا نمره ی یک داشته باشه چون که برای بارداری انتظار دسته جمعی نکشیده بودیم :)

 

تو این چند روز شدیدا خوشبخت بودم و شاد. یعنی کامنتهای شما منو تا آسمان نُهُم بالا میبُرد...

اجازه بدید بگم عاشق قلبهای مهربونتونم که با من اینهمه منتظر شده بودید برای این خبر و بعد هم اینهمه قشنگ شادی منو بزرگتر کردید . با ذوق هاتون. با مهرتون .با کلماتتون. با اشکهاتون. با وویسهایی که تو اینستا برام فرستادید... 

تعظیم میکنم به قلب تک تکتون.واقعا بخاطر این خونه ای که اینجا دارم و بخاطر شماها که مهمانای زندگی منید و من حتی بیشتر از چند نفرتون رو درست حسابی نمیشناسم اما انرژیتون و سخاوتتون در عشق رو احساس کردم شدیدا خوشحالم...

 

خوب جونم براتون بگه که امروز یکشنبه بود و من دقیقا از پنجشنبه شب دیگه یه بار خیلی سنگین رو زمین گذاشتم. بار بلاتکلیفی رو.

جای همتون خالی ما جمعه خانوادگی ظهر رفتیم سمت کوه پایه های پونل.

با یه حس جدید تو قلب هممون. شاید این آخرین برف بازی مشترک من و خانواده بود...  

بعد از اون هم آبجی صاحبخونه به مناسبت جواب گرفتن ما حسابی خودشو تو خرج انداخت و کباب زدیم... شاید اغراق باشه اما اصلا خوشمزه ترین چنجه ی زندگیم بود... 

میدونید؟ وقتی میخوردمش دیگه حس نمیکردم از قلبم خون میچکه... 

بعد از شام هم آبجی انزلی چی  بستنی مهمونمون کرد... منم گذاشتم یه فرصت مناسب با برنامه ی درست حسابی و جیب پر پول سور بدم به خانوادم...

دوست دارم ببرمشون بیرون. یا اینکه گوشت تازه بگیرم چنجه بزنیم تو خونه و پذیرایی کنم و بازی در نظر بگیرم . اینها...

البته خوب تو خونه ی خودم نمیشه .چون برای جمعیت ما کوچکه.

جمعه با سیاوش که حرف میزدم میگفت چرا اونقدر گریه میکردی؟ گفتم خوب خوشحال بودم خودت هم که گریه کردی. میگفت نه من نکردم... گفتم سیاوش کل صورتت شده بود لبو و چشمات خیس بودن... میگفت اون بخاطر دیدن گریه ی تو بود... با عشق که بهت نگاه میکنم گریه ام میگیره..

میدونم من اون اشکای خوب و احساسات زلالش رو میشناسم... این خیره شدن ها و جمع شدن اشک تو چشمهاش رو...

الانم هر بار حرف میزنیم میگه از اون برق چشمات و خوشحالی صورتت به وجد میام... خودش هم میگه دیوارها رو هم با لبخند پهن روی صورتم نگاه میکنم. دست خودم نیست...

خدا یا بازم شکرت...

احمد ادامو درمیاره میگه مینا دیگه این اواخر این شکلی شده بود. (دستهاشو باز میکنه خودشو غش میده رو مبل در حالی که زبونش رو از گوشه ی لبش انداخته بیرون)

واقعا خسته بودم... واقعا بلاتکلیفی و دیدن حال و روز سیاوش اذیت میکرد...

 

فقط همش میگم ای کاش کوروش نفهمیده بود چه خبره. گناه داره طفلکم. شاده اما بی صبره.یکسره سوال میپرسه. چرا نمیریم؟ چرا سوار هواپیما نمیشیم؟ چرا چمدون نمیبیندیم؟ الان هواپیما بدون ما میره انگلیس؟ امروز قلمدوشش کرده بودم و تو خونه راه میرفتم. خودمونو تو آینه ای قدی تماشا میکرد. یهو پرسید بابا هم مثل تو بزرگه ؟

عزیز دل من که از بابات فقط یه عکس توی گوشی داری و نمیدونی چقدریه و آغوشش چه مزه ای داره و خوابیدن و بیدار شدنش چطوریه و بازی کردنش باهات چقدر خوبه :(

 

یه عزیزی کامنت گذاشته بود برای رسیدن کوروش و باباش خوشحال تر از رسیدن تو و سیاوش به همم.منم همینطور بچه ها... منم دارم له له میزنم که دو تا مرد کوچک و بزرگ زندگیمو آروم تو آغوش هم ببینم و کیف کنم.

دیشب نشستم و نوشته هام رو از دو سال پیش تا الان خوندم... نوشتن های صرفا نوشتنی و نوشتنی هام خطاب به سیاوش ... و با گوشت و پوستم دوباره حس کردم خدایا چقدر این مدت منو بزرگ کرد....

 

بیست و هشت آذر 97 نوشتم :

هرچی بیشتر از فکر با تو بودن فرار میکنم بیشتر غرق میشم.

سیاوش تو رگ و ریشه ی منی.

دیروز بعد از چندین روز و شب خیلی خیلی بد ، روز معمولیِ رو به خوبی داشتم.

خونه رو تمیز کردم و از تمیزی لذت بردم.

ژله تزریقی درست کردم و دادم احمد برام بفروشه.

اما امروز روز خیلی بدیه :( به شدت بدحالم.عصبی و پرخاشگرم. اشکام بی جهت چند ساعت یک بار میچکن...

سیاوش خیلی دلتنگم برات.

من این جا هر روز لباساتو میپوشم. تو چه کار میکنی؟ 

 

بیست و چهارم دی 98 نوشتم :

 

سیاوش جانم روزها و هفته ها و ماهها همینجور دارن میگذرن بدون اینکه از دوباره رسیدن ما به هم خبری باشه.

فکر میکنم دارم غمگین ترین روزهای زندگیمو میگذرونم.

دلم برات تنگه و میدونم تو هم حالت شبیه منه و دلتنگی امونتو بریده :(

 

10 مرداد 99 نوشتم:

 

خسته ام. و خیلی خیلی دلتنگ.

امروز که با دستت اشاره کردی به سینه ات و گفتی فقط میخوام اینجا باشی و سرتو دوباره بذاری اینجا ،درونم پر از خون گریه و هق هق شد :(

سیاوش من خیلی منتظرم. گوش به زنگم. که تو تماس بگیری و بگی مژده بده کارمون درست شده! 

ولی دروغ چرا؟ نا امیدی مثل خار تو گلوم گیر کرده.

سیاوش فردا یازدهمین سالگرد روزیه که توی پارک دیدمت .ما یازده سال و چند ماهه همو میشناسیم.واقعا قلبم از این که تو رو شناخته خوشحاله :)

 

 

وای دوباره گریه ام گرفت :(

ولی خوب دیگه نا امید نیستم. از اون روزا خیلی گذشتن و چشمم فقط حالا به راه رسیدن روز دیدنشه....

و از اوضاع الانم لذت میبرم. و سعی میکنم در کنار اینکه فکر میکنم به اینکه چقدر پول میخوام برای خریدهای قبل رفتن و اصلا چیا ببرم و اینها ، تو همین الانمم زندگی کنم... ولی خوب صادقانه بگم هنوز احساس میکنم به سرم ضربه خورده و گیجم... 

 

الان برم یه قسمت از فرندز ببینم و بخوابم... از پنجشنبه تا حالا نخوابیدم درست حسابی... تا خونه ساکت میشه پرنده ی خیالم میپره میره انگلیس :) امشب میخوام بندازمش تو قفس و درشو ببندم و بگم استراحت کن پرنده ی عزیزم :)

 

بچه ها جونا مرسی که همراه منید اینجا :)

۰۵ بهمن ۲۱:۵۰ سایه نوری

آقاااااااااا مینااااا  با یه بغض گنده ی تو گلو خوندمت.. 

کوروش و پدرش، تو و همسفرت؛ وااایییییییی... 

فردا صبح ساعت ۸ امتحان دارم و تازه شروع کردم 😅 واسه همین سعی کردم اشکام نیان چون بعد گریه درس خوندن سخته 😅😅 

 

دارم به ماه پرنور نگاه میکنم و قلبم رقیقه و حالم خوشه واسه خودت و کلماتت و اونچه گذروندی که حسش فقط مال خودته 💙💙💫💫💙💙💫💫

بازم میگم نوش جونت رفیق این لحظه ها، حالشون رو ببر.. تو با خیلی دردها درخشیدی و حال وقت گریه های شوقانه و خنده ی از ته دله... 

خب سرده برم تو دیگه 😅

عزیزم...


جا داره در مقام یه دقیقه ی نودی به تو لقب پیشوای بزرگ بدم :)

عزیزم با اون قلبت... 


ماه زیبای پرنور طلایی... 

موفق باشی دختر 

سلام خیلی برات خوشحالم شاید باور نکنی اشک تو چشمامه هزاران بار خدایا شکرت.

معلومه که باور میکنم. بس که مهربونی :)


واقعا ^_^

سلام مینا جانم...

چقدر خوشحال شدم...احسنت بهت دختر قوی و صبور.من دیشب پست قبلیتو خوندم وعمیقا تو فکرت بودم.انقدر که نمیدونستم چی برات تایپ کنم...

خیلی دلم میخواد قبل از رفتنت ببینمت.😍

تبریک میگم بهت تو ثابت کردی فقط عشق می تواند پایان رنج ها باشد...😙😙

سلام عزیزم. 

ممنونم عزیزم. .
سارا همونی هستی که یزد بودی الان رشتی ؟؟ 
به امید خدا  منم دوست دارم. 
خیلی مونده :) ولی من ادامه میدم :)

عزیزدلمممم 😍😍 آخ که به شدت منتظر استوری هات از انگلیسم ... منتظر پست هات و تعریف کردنی هات از انگلیس 😍

 

آخ آخ قلبم :) چه شَوَد🤗🤗

مینا گریه م گرفت. 

ایش.... دیگه شاد بنویس، از حرفای قشنگ کوروش، برنامه هات. کیف کنیم دور همی. 

رابطه پدر وپسری یه چیز دیگه س، با اینکه  پسرم در ظاهر میگه، همه کارهامو مامانم انجام بده، اما اون چیزی که از پدرش تو ذهنشه، بازی هاشون و اینا، همه با من فرق داره. 

ایش رو خوب اومدی 😂😂😂 وای خدا 


والا درمورد کوروش من خیلی خیلی اینجا رفتم تو قالب پدرش. تو بازی ها .ولی خوب یه وقتایی وسط بازی بهش میگفتم کوروش این بازی مخصوص تو و باباته. من نمیتونم واقعا :) 

مینای عزیزم سلام و صبح بخیر.

از همون روز که خبر اوکی شدن مهاجرت رو گفتی پستات یه رنگ و بوی دیگه ای داره و من چقدر لذت میبرم از حال خوبت...

واقعا که انگار کار خواهر نداشته ی خودم درست شده باشه.خیلی جاها به صبر و شکیباییت غبطه میخوردم..میدونستم داری روزای سختی رو میگذرونی اما خب یک صدمش رو هم اینجا بازگو نمیکنی.

خلاصه که خوشحالم برات.

اما خب باهات موافقم...منم میگم کاشکی کوروش نمیفهمید ماجرارو تا دم رفتن...بچه ها حتی یکساعت دیگه هم براشون طولانی و عذاب آوره..

انشاالله که هرچه زودتر بار سفر رو ببندین و من استوریتو ببینم که داری سوار هواپیما میشی.وییی که من چقدر منتظر خوندن پستاتم از انگلیس.

 

مواظب خودت باش گلم.

روزت قشنگ و پر از امید و شادی و عشق.

صبح بخیر آوا جانم.


آره خدا رو شکر همه چیز به وضعیت شمع و گل و پروانه ای شابق درومده :)
ای جانم. مرسی واقعا :)

درسته زمان برای کوروش طولانی تر میگذره.

وای قلبم... آره آره 🤗

ممنون. برای تو هم :*

۰۶ بهمن ۰۸:۳۰ سایه نوری

نه باباا پرنور نقره ای.. هنوز طلایی نشده که 😊

:/ طلایی بوداااا :) 

۰۶ بهمن ۱۰:۳۳ اون روی سگ من نوستالژیک ...

میدونی که چقد برا جمع کوچک سه تاییتون خوشحالم، و چقد چقد آرزو داشتم مینایی بیای از این روزهات بنویسی روزهای بعد از جواب اقامتت، و به زودی میای از پست منکراتی فرودگاهتون مینویسی:))))))

میدونم میدونم.. ممنونم عزیزم.


منکراتی 😂😂😂

من قلب...

من عشق...

من ذوق...

 

مینا، آوا نوشت منتظر اون روزی ام که استوری بزاری داری سوار هواپیما میشی...

وای وقتی خوندمش یهو یه حالی شدم...

میری که پازل سه تکه ی خانواده رو تکمیل کنی💎💎💎

 

تا ابد یه گوشه ی قلبم مال توئه...♥️

 

تو جان

تو مهربون :)

ای خدا از دست دلت :)

آخه قربون اون گوشه ی قلبت :)

مینا جان خبر شادی شما قلب همه را روشن کرد. بدون اغراق اون شبی که پستت را خوندم تا ۳ صبح از خوشحالی خوابم نبرد. و مطمین بودم خودت تا صبح نمیخوابی.

امیدوارم این روزهای باقیمانده هم به شادی بگذرن. راستی حدود زمان انتظار برای ویزا را نگفتن چقدره؟ نباید قاعدتا طولانی باشه.

همیشه دلتون روشن باشه عزیزم.


واااای ممنونم. بخدا اصلا نمیدونم دیگه چجوری جواب این محبت ها رو بدم.

والا تو شرایط عادی سه ماهه بوده. باز باید ببینم برای ما چقدر طول میکشه. کرونا اینا رو خم در نظر بگیریم

سلام مینایی .دوتا پستتو باهم خوندم .چقدر خوشحالم این فراق داره به پایانش نزدیک میشه .

حال کوروش رو درک میکنم .ملوسک

به فکر وسایلی باش که میخوای ببری .

مینایی من جزو فالوینگ هات نبودم که:(

Reyhan71.shop

ولی من فالو دارمت و باخبر میشم :)

مرسی که منو قابل دونستی .

مینایی نبینم رفتی انگلیس اینجا خاموش و سوت وکورشه ها .

اون ادا در اوردن احمد باحال بود:)

خداییش من مثل تو صبور نیستم 

سلام به روی ماهت عزیزم.

منم خوشحالم خیلی :) 

نه نگران نباش اصلا :)

آره حالا باید قیافه شو میدیدید . :) 

منم این آخریا صبر و قرارم رفته بود واقعا :(

آخششش چه پست پرانرژی و حال خوووب کنی.

جونم به کوروش که منتظر انقدر .. طفلک بچه ها زمان و ساعت رو درک نمیکنن و اینجوری انتظار حسابی کلافه شون میکنه ولی مهم اینکه تا وصال چیزی نمونده :)

 

 

بزا پرنده عزیزت رااااحت باشه، چکارش داری خب :)))

جان :)


با کوروش کلا یه دنیای جدید با سوال جوابای جدید دارم من.. 
شدیدا امیدوارم کوروش به سلامت از اون زمان بگذره. رفتنمون. خدافظی تو فرودگاه و گریه های خاله هاش...  بعد محیط جدید. شاید قرنطینه ی چهارده روزه به محض رسیدن. بعد پذیرش باباش کنار ما. میدونی خیالم وقتی مدرسه بره راحت میشه. اون موقع میتونم بگم به سلامت گذشتیم از این گذرگاه


:)

اصن دیگه از این به بعد خوندنت یه سبک ـبالیِ خاصی داره!

قشنگ اون بارِ سنگینِ بلاتکلیفی و غمش از رو دوشِ نوشته ـهات و دلِ تو و تک تکِ خواننده ـهات برداشته شده ^___^

آخ که من َم بی ـصبرانه منتظرِ خوندن و حس کردنِ لحظه ای هستم که کوروش تو آغوشِ پدرش آروم میگیره

و میدونم ماها رُ اشکِ شوق غرق خواهد کرد بخاطرش قطعاً ^____^

ولی خب این َم میدونم که چقد سخته درک کردنِ چند ماه انتظار برا یه بچه!

بچه ـها نهایتِ صبرشون تا فرداس! که بخوابن و بیدار که میشن انتظار تموم شده باشه :(

امیدوارم خدا زودترِ زودتر این انتظارُ برا قلبِ کوچولوش به لحظه یِ دیدار تبدیل کنه :***

وای واقعا یه بار عظیمی از دوش هممون برداشته شد :)


وای فکرشم قشنگه مهلا...



الهی آمین. مرسی مهربون

۰۷ بهمن ۱۲:۴۴ سارا رشتی

سلام مینای عزیز.اون پیام قبلی خودم بودم.دیکه گفتم یه لقبی پیشوندی پسوندی بذارم منو قاطی ساراهای دیگه نکنی🤣خلاصه زین پس آی ام سارا رشتی 😉

وای خیلی خوب کاری کردی مرسی :)

سلام میناجان ازپستهات متوجه شدم شمایه وبلاگ دیگه قبلاداشتی اگرامکان داره آدرسش رومیگین؟ 

سلام عزیزم آره .



zizinet.blog.ir

رمز 911454

۰۷ بهمن ۲۱:۳۱ سارینا2

سلام

ان شاالله که همه چی به خوبی پیش بره و در کوتاهترین زمان ممکن دور هم جمع بشید. یک خانواده واقعی

ما هم خیلی منتظر پستهای انگلیست هستیم

راستی بذار چند تا سوال کورش وار بپرسم

کی میرید؟ هواپیما نره شما جا بمونید؟

ولی گذشته از شوخی، دیگه الان بازم پروسه ای هست یا میشه همین روزها سوار هواپیما بشید برید؟

سلام سارینا جانم.


الهی آمین. مرسی دختر

نهههههه خخخخ

نه همین روزا خبری نیست. یه چیزهایی هست. اینکه کارت شناسایی سیاوش صادر بشه.تقاضای ویزا برای ما بده. ما اینجا نوبت سفارت بگیریم و اینها

🤗🤗🤗🤗

:))

چشمام اشکی شد براتون. خداروشکر خدارو هزار مرتبه شکر خیلی خوش حالم انشالله همیشه خوش خبر باشید حال دلتون خوب انشالله پست روزی که آقا سیاوش دیدید 

عزیزم :)


عزیزم الهی همیشه خبرای خوش بشنوی و خودت خوش خبر باشی.

آمین

مینا من پست نوشتم اما یهو پرید

من با  دوست صمیمی م درموردت حرف میزنم و از اراده ت میگم و صبوریات میگم و گفتم کار مینااینا درس شد و به زودی میرن و من وقتی بیای بگی که کوروش پیش باباشه تو دلم به یه آرامش میرسم

بهار عزیزم 

مرسی از محبتت...


الهی که هر چه زودتر بشه...
کلی میبوسمت دختر

حالا هی اشک مارو دربیارا 

فرندز جوابه دقیقا تو این حالت:)))

عزیزم :)



وای چقدر خندیدم الان با فرندز. جات خالی . اون قسمتش بود که فیبز با یه پسری میرفت تمرین بسکتبال... یعنی ده بار زدم عقب دوباره دیدم و هااار هااار خندیدم هااا

 دقت کردی اکثرا نگرانیم نکنه بری انگلیس بی خیال وبلاگ بشی  :-) 

 از همین الان یه لیست از خشکباری که میخوای ببری تهیه کن  ببین سیاوش چی دلش میخواد براش ببری   

آره آره :))  چرا آخه :)


اوهوم مرسی.. دقیقا سیاوش سفارش لواشک و یه مقدار آجیلی جات داده...

وای من تازه نوشته هاتو خوندممممم

بی نهایت برات خوشحالمممم

خدا پاداش صبرتو داده عزیزممممم

ایشالا این چند وقت هم زودی تموم بشه و به اغوش خمسرت برگردی

ببخشید که دیر تایید میکنم هدیه.



ممنووووونم :) مهربون مرسی


الهی آمین

همیشه شاد باشی

۰۹ بهمن ۰۴:۴۳ گیسو کمند

من اینننقدر از پستهای عاشقانه ات لذت میبرم و انرژی میگیرم که وصفش در کلمات نمیگنجه. ان شاءالله عشق سه تاییتون همیشگی و روزافزون عزیزم.

محتسب داند که مینا عاشق است

دوستان بیان و وبلاگی نیز هم

انرژی مثبت پستت رو اول صبحی شدیداً خریدارم😚🥰💐

بخاطر اینه که عشق تو وجود خودت بیداره :)   ممنون گیسوی قشنگم :)



وای قلبم قلبم قلبممممممممم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان