دیشب هفتمین شب بدون همسر بود...
دیروز بردیم دوست وبلاگی رو گذاشتیم ییلاق خونه خواهرم... و من برگشتم خونه... خیلی حس سوت و کوری داره خونه... روح از خونه ام رفته... چون شادی از وجود من رفته... نه که چون همسر رفته این چیزها رو بگم هااا
کلا مشکلات درونیم انقدر روی هم انباشته شدن که...
شادی های کوچولو مثل پروانه روی شونه هام میشینن اما نمیتونم نگاهشون کنم.از غذا افتادم... از این حال و هوا بیزارم.. دلم واقعا میخواد از این حال دربیام.خودم رو درمان کنم... اما هیچ روزی دستم نمیره با شماره ی مشاور تماس بگیرم و وقت بگیرم...
جوجه قشنگم هر روز داره یه چیز جدید میگه... چند روز پیش داشتم پستای اوایل تولدشو میخوندم... حتی با اینکه گاهی از بی کمکی و تنهایی مینالیدم،خودم عشق مادریمو کاملا تو کلمات و ذوق هام حس میکردم... نوشته هامو دوست داشتم... اما الان اصلا ذوق در من مرده انگار.
وقتی ذوق میکنم انگار کبریت تو تاریکی دلم آتیش میزنن.یهو روشن میشه.چند لحظه بعد تاریکی مطلقه دوباره...
وگرنه من باید از ذوق و عشق اینکه پسرم کتاب شعرایی که براش میخونم رو چند روزه یه کلمه کلیدی مربوط به چند صفحه ای که باز میکنمو میگه،غش میکردم هر بار...
مثلا تا عکسشو میبینه میگه بَگَلی... و شعرش اینجور شروع میشه که بغل مامان چه گرمه.
یا یه صفحه هست باید بگم خرگوشک اونو دوس داره،حتی بهش میگه عمو.تا میبیندش هی میگه عمو عمو....
دیشب یکی یه کار شماره دوزی تو صفحه کسب و کارمون بهم سفارش داد... یه لحظه اون کبریته روشن شد... اینجوری خیلی خوبه. خیالم راحته همه ی پروژه خیرخواهانمو راحت میتونم همونجا به فروش برسونم...
امروز هم یه روز ویژه برای همسره.تاریخ امروز که عجیب غریب درومده.ما منتظریم یه خبر خوب بهمون بده.. براش دعا کنید...
پری روز نطقش باز شده بود و پیام میداد. از عشقش.از اینکه ما یه خانواده سه نفره ایم.از اینکه من اولین کسی ام که تو هر شرایطی میخواد کنارش باشم... این چیزها و حرفها یه روزی انقدر به نظرم با شکوه بودن که اشک منو راحت درمیاوردن.اما الان میخونمشون و میبندم صفحمو... چه مرگته بلاگر :(
دیشبم زنگ زد...
فردا میخوام برم انزلی.یه گشت عصری با خواهرم تو منطقه آزاد میزنیم و میایم خونه بابا...
یه لیست بلند بالا هم کار نوشتم... دونه دونه تا آخر سال انجامشون بدم.
فعلا پستو میبندم.باید امروز شماره دوزی دختر عممو تمومش کنم.و بگردم برای سفارشی که گرفتم الگو پیدا کنم...
*جدیدا با اسم بلاگر مشکل پیدا کردم... نفیسه خیلی وقت پیش اینجا رو پیدا کرد.از رو عکسای سورپرایز بارداری فهمید وب منه.پری روزم اینستا رو دید.. دیگه ناشناس نیستم... یه دلم میگه با اسم واقعیم بنویسم اصلا ...
*کسی هست اس هشت سامسونگ داشته باشه؟؟ کسی میدونه بهترین گلسی که بتونم روش بندازم چیه؟
*یکی موند و یکیمون رفت
جهان ما دو قسمت شد
یکی تنها توی خاکش
یکی راهی غربت شد