بیست و دو روز مونده به عید نوروز و نشسته ام براتون گزارش میکنم از وسط خونه ای که خورشیدِ به سمت غروب طلایی رنگش کرده...
هرچند که امروز سعی کردم خوب و در حرکت و روشن باشم اما واقعیت اینه یه عالمه چیز تو زندگیم الان قاطی هم شده... و یکی از دلایل ننوشتن هام همین بود که از هر طرفی اعصابم خرد بود... مسایل خانواده ... روابط دوستانه و حتی روابط غیر دوستانه :/ تمام اینها به اضافه ی خستگی بخاطر رفت و آمد هام به انزلی به خاطر کلاسها...
هفته ای که گذشت پنج روزش رو کلاس داشتم.
میدونید اول صبح ها هر روز یه حال جدیدی داشتم. یه ذوق و استرس کوچولویی برای آماده شدن و به موقع رسیدن و اینها...
ولی خوب شبها له و داغون بودم. و بی خواب و کم خواب...
با اینکه خیلی دلتنگ کوروش میشدم وقتای نبودنم ، اما اینو باید اینجا بنویسم که وسط رابطه ی ما دو تا زهر ریخته شده انگار و به سختی با هم کنار میایم این روزها...
میدونم من همه چیزو قاطی هم کردم. چیزای بدی که اتفاق افتادن رو نتونستم جدا کنم از خودم و رابطه ام با کوروش داغونه :( غصه شو میخورم خیلی... ولی باز نمیشه سه ساعت بگذره و سر هم داد نزنیم.چه خونه ی کسی باشیم چه خونه ی خودمون... میدونم چقدر دارم امنیتش رو مخدوش میکنم و نمیدونید چقدر از خودم متنفرم بخاطرش. و چقدر فلج و بی خاصیت شدم و نمیتونم درستش هم کنم.
دیروز کلا کم خوری رو هم کنار گذاشتم. هم نهار دیروز که فسنجون بود رو مثل قبل خوردم هم ماهی امروز... من بلد نیستم چجوری اونقدر خفن باشم که رو اصول بخورم. میتونم از این بیشتر نخورم فقط :(
توی همه ی چیزهای دنیا فقط رابطه ام با سیاوش خوبه.حوصله اش رو دارم. باهاش حرف میزنم. نه اونقدر شفاف که بگم رو به راه نیستم بلکه سعی میکنم تو اون یکی دو ساعت ها تمام توجه ام رو بدم بهش و واقعا زندگی کنم.
من خوشبختم که دارمش... فکر از دست دادنش به هر دلیلی منو دیوونه میکنه هر چند که گاهی نمیدونم چرا انقدر به از دست دادنش فکر میکنم حتی !
تو این هفته سه مدل سایه یاد گرفتم و چهار مدل کوتاهی مو و کاشت ژل .و کاشت پودرمم خیلی اصلاح شده و فعلا دو تا کاشت خیلی خوب زدم.
یعنی شانس بزرگم مامانمه الان که کوروشو برام نگه میداره روزای کلاس. واقعا قدر دانشم. تازه فکر خستگی های من هم هست و برام غذا هم درست میکنه.
کوروشم که باهاش عالیه. در عوض از اون روزی که اون پس سری رو از بابام خورده دیگه اصلا باهاش ارتباط نمیگیره. مرتبا بهش میگه تو باهام حرف نزن و نگام نکن و اینا...
کلا تربیت کوروش وارد مرحله ی حساسی شده که به شدت هم از دستم در رفته... میخوام یه لیست از مسایلی که در موردش هست رو بنویسم و با مشاور مشورت کنم.
بچه ها دیشب حالم خیلی بد بود. زنگ زدم احمد مغازه رو که بست بیاد پیشم حرف بزنیم. اومد. خیلی هم حرف زدیم. کوروش خواب بود. خوب حرفها در مورد یه نفر بود که مزاحم زندگی من شده و احمد مرتب میگفت مینا استرس نداشته باش و همه چیز حل میشه و تو باید قوی باشی. یه عالمه هم در مورد ارتباطم با کوروش بهم تذکر داد.
بعد که رفت توی واتس اپ بهم این پیامو داد :
برایت دعا میکنم
هر آنجا که در زندگی ات تیرگی است نور قرار گیرد
هر آنجا که غم است شادی قرار گیرد
هر آنجا که اضطراب است آرامش قرار گیرد
هر آنجا که درد است شفا قرار گیرد
این رو که خوندم بخاط مهربونی احمد خدا رو شکر کردم.و صبح که بیدار شدم احوالم بهتر بود.صبحانه که خوردیم نشستم یه اسکاچ بافتم.
بعد صورت و ابروهامو اصلاح کردم و ماسک صورت گذاشتم.
و البته چون ده صبح بیدار شده بودیم دیگه وقت نهار شد و ماهی سفید پختم و با سبزی تازه باغچه ی آبجی و آب نارنج تازه از درخت آبجی خوردیمش...
ظرفها رو که میشستم با خودم حرف میزدم و به زخمهام نگاه میکردم... یعنی واقعا احساس میکنم در آستانه ی یه فصل نو ایستادم و تازه شدنم و انداختن این پوست چرک فقط کمی جرات و جسارت و اراده میخواد و بعدش آرامش طولانی با ثباتی در انتظارمه...
ولی تو این مرحله گم شده و نادانم... برای هر چیز بیخودی انرژی میذارم و در نتیجه باز اصل زندگیم رو با حاشیه ها جایگزین کردم و روحم رو عذاب میدم. کاری که توش استادم !
باز خوبه که هفته ی پیشِ رو فقط دو روزش کلاس دارم و احتمالا وقت خوبی باشه برای دوباره روی روال خوب افتادن...
الان درد بزرگم همه ی چیزهای پیرامون کوروشه... امروز فکر میکردم کاش هنوز تو دوره ی مزخرف شب بیداری ها و رو پا گذاشتن ها بودم. هر چی بود از حالا آسونتر بود... این پیچیدگی رو دوست ندارم...
دلم میخواد با کوروش دوباره به زلالی آینه بشیم. مثل روزایی که مرتب جیغ میزد و حرف نمیزد و من با عشق و حوصله درمانش کردم و از دیدن خوب شدنش متحیر شدم ، دلم همونو میخواد... ولی نمیدونم چرا انقدر احساس عجز میکنم...
ببخشید دیگه بعد این همه وقت اومدم و همشم نالیدم :( ولی خوب این مینای این روزا بود...
الان میخوام برم اول میوه بذارم بیرون یخچال برای چند ساعت دیگه.بعدش یه دمنوش زعفرون و گلاب بزنم برای حرکت در جهت شفای خودم و بعدش نمک بردارم وبرم حمام و برای اولین بار تو عمرم حمام نمک بگیرم... بهتر کنم این احوال رو...
دوستتون دارم بچه ها. مواظب خودتون باشید. الان انقدر دلم تنگ شده برای اینجا که دلم نمیاد پست رو ببندم اما با یه خداحافظی کوتاه میکنم سخن رو :)
خدا نگهدار