جمعه نامه

بیست و دو روز مونده به عید نوروز و نشسته ام براتون گزارش میکنم از وسط خونه ای که خورشیدِ به سمت غروب  طلایی رنگش کرده...

 

هرچند که امروز سعی کردم خوب و در حرکت و روشن باشم اما واقعیت اینه یه عالمه چیز تو زندگیم الان قاطی هم شده... و یکی از دلایل ننوشتن هام همین بود که از هر طرفی اعصابم خرد بود... مسایل خانواده ... روابط دوستانه و حتی روابط غیر دوستانه :/  تمام اینها به اضافه ی خستگی بخاطر رفت و آمد هام به انزلی به خاطر کلاسها...

 

هفته ای که گذشت پنج روزش رو کلاس داشتم.

میدونید اول صبح ها هر روز یه حال جدیدی داشتم. یه ذوق و استرس کوچولویی برای آماده شدن و به موقع رسیدن و اینها...

ولی خوب شبها له و داغون بودم. و بی خواب و کم خواب... 

با اینکه خیلی دلتنگ کوروش میشدم وقتای نبودنم ، اما اینو باید اینجا بنویسم که وسط رابطه ی ما دو تا زهر ریخته شده انگار و به سختی با هم کنار میایم این روزها... 

میدونم من همه چیزو قاطی هم کردم. چیزای بدی که اتفاق افتادن رو نتونستم جدا کنم از خودم و رابطه ام با کوروش داغونه :( غصه شو میخورم خیلی... ولی باز نمیشه سه ساعت بگذره و سر هم داد نزنیم.چه خونه ی کسی باشیم چه خونه ی خودمون... میدونم چقدر دارم امنیتش رو مخدوش میکنم و نمیدونید چقدر از خودم متنفرم بخاطرش. و چقدر فلج و بی خاصیت شدم و نمیتونم درستش هم کنم.

 

دیروز کلا کم خوری رو هم کنار گذاشتم. هم نهار دیروز که فسنجون بود رو مثل قبل خوردم هم ماهی امروز... من بلد نیستم چجوری اونقدر خفن باشم که رو اصول بخورم. میتونم از این بیشتر نخورم فقط :(

 

توی همه ی چیزهای دنیا فقط رابطه ام با سیاوش خوبه.حوصله اش رو دارم. باهاش حرف میزنم. نه اونقدر شفاف که بگم رو به راه نیستم بلکه سعی میکنم تو اون یکی دو ساعت ها تمام توجه ام رو بدم بهش و واقعا زندگی کنم.

من خوشبختم که دارمش... فکر از دست دادنش به هر دلیلی منو دیوونه میکنه هر چند که گاهی نمیدونم چرا انقدر به از دست دادنش فکر میکنم حتی !

 

تو این هفته سه مدل سایه یاد گرفتم و چهار مدل کوتاهی مو و کاشت ژل .و کاشت پودرمم خیلی اصلاح شده و فعلا دو تا کاشت خیلی خوب زدم.

 

یعنی شانس بزرگم مامانمه الان که کوروشو برام نگه میداره روزای کلاس. واقعا قدر دانشم. تازه فکر خستگی های من هم هست و برام غذا هم درست میکنه.

کوروشم که باهاش عالیه. در عوض از اون روزی که اون پس سری رو از بابام خورده دیگه اصلا باهاش ارتباط نمیگیره. مرتبا بهش میگه تو باهام حرف نزن و نگام نکن و اینا...

 

کلا تربیت کوروش وارد مرحله ی حساسی شده که به شدت هم از دستم در رفته...  میخوام یه لیست از مسایلی که در موردش هست رو بنویسم و با مشاور مشورت کنم.

بچه ها دیشب حالم خیلی بد بود. زنگ زدم احمد مغازه رو که بست بیاد پیشم حرف بزنیم. اومد. خیلی هم حرف زدیم. کوروش خواب بود. خوب حرفها در مورد یه نفر بود که مزاحم زندگی من شده و احمد مرتب میگفت مینا استرس نداشته باش و همه چیز حل میشه و تو باید قوی باشی. یه عالمه هم در مورد ارتباطم با کوروش بهم تذکر داد.

بعد که رفت توی واتس اپ بهم این پیامو داد :

 

برایت دعا میکنم 

هر آنجا که در زندگی ات تیرگی است نور قرار گیرد

هر آنجا که غم است شادی قرار گیرد

هر آنجا که اضطراب است آرامش قرار گیرد

هر آنجا که درد است شفا قرار گیرد

 

این رو که خوندم بخاط مهربونی احمد خدا رو شکر کردم.و صبح که بیدار شدم احوالم بهتر بود.صبحانه که خوردیم نشستم یه اسکاچ بافتم.

بعد صورت و ابروهامو اصلاح کردم و ماسک صورت گذاشتم.

و البته چون ده صبح بیدار شده بودیم دیگه وقت نهار شد و ماهی سفید پختم و با سبزی تازه باغچه ی آبجی و آب نارنج تازه از درخت آبجی خوردیمش... 

ظرفها رو که میشستم با خودم حرف میزدم و به زخمهام نگاه میکردم... یعنی واقعا احساس میکنم در آستانه ی یه فصل نو ایستادم و تازه شدنم و انداختن این پوست چرک فقط کمی جرات و جسارت و اراده میخواد و بعدش آرامش طولانی با ثباتی در انتظارمه... 

ولی تو این مرحله گم شده و نادانم... برای هر چیز بیخودی انرژی میذارم و در نتیجه باز اصل زندگیم رو با حاشیه ها جایگزین کردم و روحم رو عذاب میدم. کاری که توش استادم !

 

باز خوبه که هفته ی پیشِ رو فقط دو روزش کلاس دارم و احتمالا وقت خوبی باشه برای دوباره روی روال خوب افتادن...

 

الان درد بزرگم همه ی چیزهای پیرامون کوروشه... امروز فکر میکردم کاش هنوز تو دوره ی مزخرف شب بیداری ها و رو پا گذاشتن ها بودم. هر چی بود از حالا آسونتر بود... این پیچیدگی رو دوست ندارم...

دلم میخواد با کوروش دوباره به زلالی آینه بشیم. مثل روزایی که مرتب جیغ میزد و حرف نمیزد و من با عشق و حوصله درمانش کردم و از دیدن خوب شدنش متحیر شدم ، دلم همونو میخواد... ولی نمیدونم چرا انقدر احساس عجز میکنم... 

 

ببخشید دیگه بعد این همه وقت اومدم و همشم نالیدم :(  ولی خوب این مینای این روزا بود... 

 

الان میخوام برم اول میوه بذارم بیرون یخچال برای چند ساعت دیگه.بعدش یه دمنوش زعفرون و گلاب بزنم برای حرکت در جهت شفای خودم و بعدش نمک بردارم وبرم حمام و برای اولین بار تو عمرم حمام نمک بگیرم... بهتر کنم این احوال رو... 

 

دوستتون دارم بچه ها. مواظب خودتون باشید. الان انقدر دلم تنگ شده برای اینجا که دلم نمیاد پست رو ببندم اما با یه خداحافظی کوتاه میکنم سخن رو :)

 

خدا نگهدار

 

 

مینا نمی خوام برگردیم عقب و اون بحثی که قبلا شد رو دوباره باز کنیم ولی اون حس از دست دادنه و اون دیوونگی بابت از دست دادنه از وابستگی میاد 

با مائده در موردش حرف زدی؟ این ترس باید تموم بشه 

 

به نظرم همون که میگی حاشیه باعث میشه سر رشتهء اصل زندگی از دستت در بره موضوعیه که باید روش تمرکز کنی و حلش کنی 

نباید آدم ها و ارتباطات دوستانه و به خصوص غیر دوستانه چنان زهری بپاشه تو زندگیت که زمین بخوری نباید اینقدر براشون ارزش گذاری کنی آدم هایی که اگر سر سوزنی به منافع تو به خود تو به حال تو اهمیت می دادن آزارت نمی دادن چرا باید اینقدر ارزش داشته باشن که بتونن حال تو رو خراب کنن ؟

 

در مورد کوروش از خودت متنفر نباش همه ی ما روزهای اینچنینی داریم یا خواهیم داشت در عوض وقتی آرومه وقتی آرومی تو بغلت نگهش دار بذار خشونت ها رو بشوره ببره ... خوبه که ارتباطش با مامانت خوب شده و می تونه تایم بیشتری کنار مامانت بمونه از این فرصت استفاده کن و حتی روزهایی که کلاس نداری هم از مامانت کمک بگیر تا  کوروش پیشش بمونه و تو تنها باشی 

 

و من نمی دونم تو کی می خوای یه کم به خودت اهمیت بدی، با یه دست چند تا هندونه برنداری... خواب و خوراکت رو درست کنی و به جسم و روح و ذهنت رسیدگی کنی و بهشون احترام بذاری، (به خوراک اهمیت دادن کم خوردن نیست مواد مغذی رو به اندازه خوردن و ازش لذت بردنه) ، کی میخوای وقتی خسته هستی وقتی عصبی هستی وقتی هزار تا عامل از هزار طرف داره به تو حمله می کنه خودت دیگه خودت رو سرزنش نکنی....

 

 برای هر چیز بیخودی انرژی اضافی حروم نکنی، به جای بازی کردن با زخم های دردناکت مرهم روش بذاری و صبوری کنی تا خوب بشن

 

و مورد آخر کی میخواین یاد بگیرین پست هاتون رو تو وورد بنویسین و تو وبلاگ کپی کنین وقتی صدبار تا حالا پست های طولانیتون پریده؟ 

 

با مائده درمورد وابستگی حرف زدم نسیم و گفت که مشکلی از اون بابت نمیبینه در من .

توی پست مجبور شدم یه کم مبهم نویسی کنم نسیم.ببین دیوونگی من به خاطر نفس از دست دادنش نیست. نمیخوام به اون دلیل خاص که برات گفتم از دستش بدم.
دیروز با فرفر حرف میزدم پرسید چرا تو فکر میکنی سیاوش همون آدم هفت سال پیشه و میذاره اتفاق اون زمان الان باز بیفته ؟ خوب فکر کنم راست میگه . من ناخوداگاه اون اعتمادو نکردم به سیاوش و تو فکرام یکیشم این نبود کنار من می ایسته و این جریانو با هم حلش میکنیم!

میدونم میدونم :(

آره خدا رو شکر نسیم . 

درست میگی نسیم و شدیدا فکر میکنم امسال باید شروع به دوست داشتن واقعی خودم کنم.

:))  من معمولا تو نوت مینویسم اما گاهی یه سره همینجا مینویسم و حالا از شانس اونجوری میشه. 

سلام چقدرمنتظرپستت بودم اینهفته. فاصله ی انزلی تامحل شماچندکیلومتره؟ غصه نخوربچه هاتواین سن لجبازمیشن یه کم که بگذره بهترمیشن. فقط دایم بگیرش توبغلت

خودمم منتطر نوشتن بودم خیلی این دست اون دست کردم. سلام عزیز

کیلومتر نمیدونم اما چهل پنجاه دقیقه میشه
اووم نه من غصه ی رفتار خودم با کوروشو میخورم...
مرسی.

۰۸ اسفند ۲۱:۳۸ زهره ی روان

مینا چقدر خوبه که فکر کنی به زودی به یه ارامش با ثبات میرسی،

امیدوارم این هفته که کم کار تر هستی،رابطت با کوروش زلال بشه

کلا حس میکنم رو یه سکوی پرش بلند ایستادم. 

عزیزم مرسی

قشنگمممممم مهربوننننن 

:)

سلام مینا جانم
الان چطوری عزیزدل؟
من روانشناسی نمیدونم ولی احساس میکنم این درهم ریختن ها ی قبل از رفتنت تا اندازه ای طبیعیه.

الهی این روزها خیلی زود بگذرن و قلب مهربونت به آرامش برسه

سلام باران جان خیلی بهترم مرسی


اوووم آره یه بخشیش هم اون استرسه هست. البته هیجانه.

آمین. ممنون جانم

وا میشه این در

صبح میشه این شب

صبر داشته باش...

به امید اون صبح ...

شب بخیر عزیزم مادری همین فراز و فرود هاست مگه میشه احساس رضایت کنی تا لحظه ایی که زنده هستیم احساس وظیفه می کنیم و فکرمی کنیم کافی نیست تو از خودت نرنج یک تنه پسرت رو تا اینجا آوردی از خودت و خونواده مهربونت متشکر باش  پسرت هم احترام بهمادربزرگ و پدربزرگ رو یاداوری کن پس گردنی خورده چون مثل اولادشه کینه نشون بچه نده اون هم خون بچه اته مخصوصا چون پیر هست این عکس العمل پیره مرد رو غمگین میکنه خیلی زحمت پسرت رو کشیدن حقشونتا ابد احترامه فقط . خودت هم به خودت برس کلاس هاتو برو که تو انگلیس برات لازمه موفق باشی نگران این اوقات تلخ نباش برسی دست شوهرت اوقاتتو خوش میکنه هههه

مرسی بهناز جان.  خوب بهناز بوده زمانهایی که از خودم احساس رضایت هم داشتم در مورد والدگریم. ولی میدونم حق با توست و من گاهی با خودم بی انصاف و نامهربان هم میشم و شرایط کلی رو در نظر نمیگیرم... 

من یادآوری میکنم خخخ خیلی استعداد یادگیری نداره
نه کینه مشون نمیدم نمیدونم کوروش چرا اینجوری میکنه . 
مرسی که امید میدی. 
شیطون :)

میدونی مینا جان ما به لحاظ روانشناختی، امکان این رو نداریم تمام جنبه‌های زندگی‌مون رو تحت کنترل و برنامه خوداگاهمون نگه داریم. اگه‌هم زمانی بخوایم این کارو بکنیم به روحمون داریم فشار زیادی تحمیل میکنیم. فوکوس مغز و خوداگاه بهتره روی یک هدف انجام بشه. 

شاید الان که اینهمه اهداف زیادی زندگیت رو گرفته و کلی در تکاپوی فصل جدید زندگی هستی، از اماده شدن برای رفتن، اتمام یه سری دوره‌ها و‌مدرک گرفتن، جمع کردن وسایل،... بهترین کار رها کردن باقی قسمتهای غیرضروری هست. برای مثال خواب، تغذیه،... که بار اضافی یا عذاب وجدان یا حتی انرژی اضافی برای اینها خرج نشه.

 

مینا جان تو مامان فوق‌العاده‌ای هستی. بهترین مامان برای کوروش. مهمه کنار کوروش باشی، بهش عشق بی دریغ بدی و‌همدلی کنی، اما از اون مهمتر اینه که با خودت و‌شرایطت هم همدل باشی. و خودت رو در اغوش بگیری. قرار نیست همیشه بچه‌مون مامان پر انرژی عاشق همدل داشته باشه، گاهی اون‌ مامان تنها چیزی که باید باشه اینه که به فکر خودش باشه و خودش رو برای مادری قضاوت نکنه. 

اوهوم متوجه ام....


آخه خواب و خوراک دو تا فاکتور مهم تاثیر گذار تو جسم و جان هر آدمی ان. بقول شما میتونم بخاطرشون مساله روانی و عذاب وجدانی برای خودم درست نکنم ولی از این بد تر هم نکنمشون :)

نمیدونم الا نمیدونم این قسمت رو چجوری توضیح بدم. میدونی مامان من تو بچگی من یه زن معمولی بود که همه چیز منو به خواهرام سپرده بود و خودش کنار وایساده بود . خیلی احتیاجات من براورده نشدن و اونجاهایی که با من بد رفتاری های آسیب زننده کرد قصه اش این بود که تو جنگ آسیب دیده و حوصله اعصاب بچه نداره. تمام نوجوونی من حتی با قصه ی ناراحتی اعصاب دارماش گذشت. حالا الان من از اونا عبور کردم.خدا رو شکر اما حرفم اینه آسیب دیده بودم.دقیقا به همین خاطر که اگر چه حتما قلبا منو دوست داشت اما به خودش حق میداد بابت رفتارهاش و خودشو ارزیابی نمیکرد و فکر خودش بود . 
متوجه حرفم هستی ؟ نگرانم برای کوروش .ولی کنترل رفتار خودمم ندارم خیلی. و میترسم که میتونم جبرانش کنم و درستش کنم یا نه :(

میدونی مینا در رابطه با کوروش نگران نباش کوروش خیلی خیلی با تو رفیقه و خیلی بیشتر از تو و مادرت چیک تو چیک هم بودین و هستین ... کوروش از تو آسیب جدی نمی بینه نگران نباش اینقدر ... همه چی کاملا درست میشه و وقتی اوضاع آروم بشه اونقدر دوباره با هم رفاقت می کنین و حال می کنین که کوروش حتی از این روزهای سخت هم فقط خوشیهاش یادش میاد 

فقط یادت باشه تو یه چیزی رو خیلی عالی در مورد کوروش انجام دادی و همین یک مورد بقیه کاستی هات در مورد کوروش رو خنثی می کنه و اون هم ایجاد یک رابطه رفیق مابانه با کوروشه به جای مادر بالا پسر پایین تو مادر موفقی بودی کوروش در آینده هرگز نخواهد گفت من از مادر بی اعصابم آسیب دیدم بعید می دونم از لفظ مادر برات استفاده کنه یه روز خواهد گفت من و مینا شرایط خیلی سختی رو با هم سپری کردیم و ازش رد شدیم اون عصبی می شد و من شیطون غیر قابل کنترل دو تایی خیلی تو سر و کله هم زدیم تا رد شدیم ولی رد شدیم به روزهای خوب رسیدم و الان هم عاشق همیم و مامان من بهترین رفیقم تو تمام عمرمه 

اصلا نمیتونم چیزی بگم نسیم.

فقط نمیدونی چه اشکی از من درآوردن این حرفات و چقدر به قلبم نور تابوندن. قلبت روشن دختر ...

کاملا در مورد تاثیر خوراک و خواب بر روح و جسم باهات موافقم. می‌دونی منظورم از رها کردن در شرایط سخت این نیست که خودمون رو به انواع و اقسام فست‌فود و غذاهای چرب و شکردار ببندیم یا سه ساعت در شب بخوابیم، منظورم اینه اینها رو توی قانون و قاعده مثل تعداد قاشقهای برنج و تعداد کالری روزانه نیاریم که خوداگاهمون مجبور باشه این رو هم کنترل کنه.

 

در مورد رابطه‌ت با مامانت عمیقا متاسف شدم میناجان. من نمی‌دونستم و قطعا رنج زیادی برات بوده اون‌روزها و روزهایی که ازش گذر کردی. ولی یه تفاوت خیلی بزرگ وجود داره، اغلب ما بچه‌های اون سالها مورد «غفلت» واقع میشدیم! یعنی خاتواده به بچه به عنوان موجود اسیب پذیر و حساسی که نیاز به حمایت داره نگاه نمیکرد، بچه اصولا دیده نمیشد. و این چیزی نیست که به هیچ وجه در رابطه تو و کوروش باشه! تو تمام فکر و ذکرت ارتباط با کوروش هست، و این رو کوروش به درستی درک میکنه. 

رابطه والد و فرزندی هم عین هر رابطه دیگه چالش‌ها و فراز و فرودهای خودش رو داره. اما من مطمینم چندسال بعد، که‌کوروش بررگتر بشه، بین شما رابطه ناب و امنی وجود داره که از داشتنش دایم غرق لذت باشی

اوهوم متوجه شدم. 


درست میگی الا . در مورد اینکه بچه های نسل ما خیلی هاشون مورد غفلت واقع شدن و مامانا بلد نبودن .
کلی حس دلم خوب شد بابت حرفات. ممنونم عزیز همدلم :)

سلام مینایی، برای اون مزاحمت دعا میکنم خدا شفا بده بهش و اصلا خودت درگیرش نکن و این خیلی حوبه که احمد داری و بهش اعتماد میکنی  و صحبت میکنی تا سبک بشی، در مورد ارتباطت با کوروش باید بگم سخته واقعا منم دو سه ماهه با هستی چالش بیشتری دارم یه روزایی واقعا از حودم بدم میاد برای بد رفتاریهام یا تنبیهش فقط باید صبوریمونو ببریم چون اینم میگذره و امیدوارم سربلند باشیم. 

 

مرسی سونیا.

دقیقا وجود احمد یه موهبته برای من :)

ای وای اصلا :(

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان