بچه ها جون ها سلام...
دیروز نشستم یه پست بلند بالای خوب نوشتم.بعد یادم رفت ذخیره اش کنم . دکمه ی برگشت زدم و همزمان خشتک دریدم و راهی بیابان شدم :/
والا خوب به آدم زور داره دیگه...
الان دارم در حالی مینویسم که کوروش وحشتناک داره گریه میکنه و فریاد میزنه اما من کلی با صبر و خوش اخلاقی باهاش رفتم حرف زدم که آرومش کنم اما میبینم باز دلش میخواد گریه کنه. تنهاش گذاشتم گفتم هر وقت گریه ات تموم شد بیا دوباره با هم حرف بزنیم...
بساطی دارم با این فسقل دو وجبی! میگه بذار من از لحظه ی چشم باز کردن تا شب هی کارتون ببینم. الانم براش کارتون تازه ی سوپر وینگز دانلود کردم که چرت و پرتای قبلی رو پاک کنم حالا خوشش اومده دیگه ول کن نیست.
ما چهارشنبه رو رفتیم خونه ی بابام اینها و شب اونجا خوابیدیم. دلم میخواست بعد رفتن بچه ها و خلوت شدن سرم یه تایم خوبی با خانواده بگذرونم.اما با شروع مدرسه ها چون خواهر بزرگم معاون مدرسه است و آبجی صاحبخونه هم دختر کنکوری داره خیلی کم میبینمشون.همش خونه های خودشونن :(
(کوروش الان اومده پیشم میگه مینا دیگه اشکامو پاک کردم اومدم پیشت.مگه نگفتم نذار گریه کنم : دی)
صبح پنجشنبه خیلی یهو من دچار یه دل درد کشنده شدم که یهو افتادم زمین از درد و شروع کردم عین زائو ها داد و فریاد و چنگ زدن زمین و صدا زدن مامانم.
بعد طی یه داستان طولانی در حالی که دیگه امیدی نداشتم پت و مت ها بتونن قبل مردنم منو بیمارستان برسونن ؛ بالاخره رسوندن...
یعنی پت و مت هاااااا !!! بعدش انقدر خندیدیم .البته پت و مت اصلی احمد آقا بود که من چون بابام نبود زنگ زدم بهش بیاد بعد بدون ماشین اومد بعد حاضرم نبود زنگ بزنه آژانس.. زنگ میزد به دوستاش چاق سلامتی میکرد... اصلا یه وقتایی یه کارایی میکنه احمد... بعدم من که اصلا نمیتونستم راحت راه برم تا دم در و آویزون دست احمد بودم اونم تند تند راه میرفت میگفت قطعا سنگه. تو باید صاف بری. دم در سوار ماشین نشو بیا تا سر کوچه قدم بزن.من دیگه همون دم در حیاطمون دوباره افتادم زمین و گریه میکردم .بعد از اون طرف کوروش دلشو گرفته بود ادای گریه درمیاورد میگفت من مریض شدم منو ببرید بیمارستان.... یه دقیقه بعد میگفت منو ببرید بیمارستان من پاتَم شکسته
خلاصه که رفتیم و دکتر گفت اسپاسم عضله است... اصلا یه چیزای عجیب غریبی به خدا :/
بعد دیگه به لطف درد من خواهرام و بچه هاشون ریختن خونه ی مامانم و تا شب همگی جمع بودیم و چقدر خوش گذشت...
خرمالوهای حیاط رو برداشت کردیم برای درست کردن شیره. و ازگیل پاک کردیم برای یه خوراکی خوشمزه که به تالشی بهش میگیم * سِرَ کوکَ * وخیلی خوشمزه است... (ازکیل های خیلی رسیده و نرم شده رو سر و تهشونو میچینیم با نمک و کلپر ورز میدیم و اندازه کتلت تیکه تیکه میچینیم روی روزنامه و میذاریم خشک شه.فریز میکنیم بعد هر وقتی دلمون خواست در میاریم میذاریم یه کم تو آب نرم شه و اووووومممممم به به)
شب هم هر کی رفت خونه ی خودش دیگه.
(کوروش دور وبرم میپلکه.اشاره میکنه به صدای شجریان که از اسپیکرم پخش میشه میگه میشنوی؟ داره بهت میگه برای من کارتون بذاری!!!)
جمعه هم دیگه خونه ی خودم بودم و بیشتر دراز به دراز بودم.فیلم دیدم و کتابمو خوندم و همین...
دیروز اما روز کار و فعالیت بود برام. و از صبح تا شب یه دقیقه اش رو هم هدر ندادم.خونه رو مرتب کردم. با این وجود دلم یه خونه تکونی میخواد. در حد اینکه فرش و مبلا رو هم بشورم هااااا... ولی باز میگم صبر کنم برای جوابمون. یهو جمع کردنی بدم بشورن... مبلو داداش یه دوستی ازم خرید. فرش ها رو دوست دارم ببرم سیاوش نمیذاره. میگه بیاری که چی بشه. بعدا میخریم... من واقعا نمیدونم قبل از اون بعدا باید رو چی زندگی کنیم...
(کوروش اومده میگه اگه جرات داری برام کارتون بذار. یعنی عاشقشم که ول کن نیست و نمیدونم این جمله ها رو از کجاش میاره؟)
بعدم که کلی به گلهام رسیدگی کردم.دو تا گلدون گل جدید دارم که عاشقشونم انقدر زیبان و دیروز کاشتمشون.و یه قلمه از یکیش به همسایه مم دادم.
دیگه شبش با اینکه خسته و کوفته بودم نمیدونم چرا دیر خوابم برد. البته کوروش نُه خوابید و من بلافاصله به همسر زنگ زدم و خیلی گپ زدیم. میگفت عسل مانوکا خریدم.بعد من گوگل کردم ببینم چی هست و از خواص شگفت انگیزش براش میخوندم میگفت پس تو بیای باید همش از همین برات بخرم. بعد میگفت تو فقط بیا از همه چی بهترینشو برات میخرم... عزیزکم :) هیچوقتم غیر این نبوده...
خدایا کارمون درست شه. الهی آمین.
کوروش هم بچه ام دیگه قلبش بیتاب باباشه. خیلی زیاد. با اینکه یادش نمیادش احتمالا چون یه سال و نیمه بود که سیاوش رفت.اما دلش براش پر میزنه. وقتی تماس داریم آخر هر قطع کردن گریه میکنه میگه نه دیگه خدافظی نکنیم همش حرف بزنه باهامون... چند روز پیش یه مجسمه یه جایی بود با فِیس و فیگور غمگین. میگفت مینا ببین چیگد ناراحته.فکر کنم باباش رفته :( دیشب هم آیفون رو برداشته بود و همزمان یه آقا از کوچمون رد میشد کوروش شروع کرد به حرف زدن باهاش و بعدم دعوتش کرد خونمون و دکمه ی آیفون رو زد که بیاد بالا. (کوروش نمیدونه که آیفون خرابه و در باز نمیکنه) بعد به من میگفت مینا بابام بود فکر کنم. بهش گفتم نه کوروش بابای تو انگلیسه. دیگه زد زیر گریه و میگفت تو چی کار داری؟ اومده از انگلیس خونمون دیگه :((
واقعا قلبم به درد اومده براش خوب :( برای جفتشون... خدایا خدایا...
امروز هم از صبح مشغولم. البته نه اونقدرهام صبح. از ساعت ده روز ما شروع شد.و الانم نهارم تازه آماده است و پست رو ببندم باید سفره بندازم که بخوریم. برای اولین بار ترشی تره پختم... به قیافه اش که میاد قابل خوردن نباشه :/ خدا کنه مزه اش خوب شده باشه...
بعدش هم باز دو سه تا گلدون برای مرتب کردن دارم.و کلا برای عصرم کلی برنامه دارم و این اینجا نوشتنم یهویی خارج برنامه ام شد و جای کتاب خوندنمو گرفت. کتابو میذارم برای قبل خواب :)
* چقدر این قطعه ی دیدار مولانا و شمس همایون شجریان رو دوست میدارم :)
* مواظب خودتون بمونید...