بچه ها جونم سلااااااام و صد سلااام به روی ماه تکتکتون.
بی اندازه دلتنگ اینجا بودم و بی اندازه خوشحالم که دوباره مینویسم و کیف میکنم.
عید و سال نو به همتون مبارک باشه و الهی سال خوب وخفنی داشته باشید.
من از پس یه حال خوب ، یه آرامش بعد از طوفان و حس یه کشتی شکسته ی به ساحل رسیده مینویسم . و همش حس میکنم لیاقتشو داشتم که باز روی این آرامش رو ببینم :)
خیلی کلی اگه بخوام بگم سیاوش احوالش خیلی بهتره. میدونم که چند روزیه سر کار میره. ولی اینکه چه کاری و چند روز و کجا و چگونه نه خبرشو دارم نه بهم ربط داره در واقع.
هنوز نمیتونیم یه ربع با هم حرف بزنیم و دعوامون نشه.هنوز هر ارتباطی بیشتر از اونچه مربوط به پسرمونه خون منو به جوش میاره.ولی باز همه ی همه ی تلاشم ادامه ی مسیر جداییمون بدون دشمنیه.
از همه چیز مهمتر کوروش عزیزمه که خوب خدا رو شکر احوال و روحیه اش خیلی خوب شده. توی مهربون ترین ورژن خودشه و منم تا جایی که از دستم برمیاد برای شادیش همه کار میکنم.مشکلاتی که توی مدرسه در جریان بودن دیگه حل شدن و یه رضایت دو طرفه بین ما و مدرسه برقراره :)
درمورد خودم هم همونطور که گفتم آرومم. توی سیاهی اون افسردگی شدید با دوستی آشنا شدم که یه بار دیگه خدا پیامش رو از دهان اون به گوش من رسوند. دوباره لبهام به خنده باز شدن و فکر و انرژی ام یه جریان افتاد و با شروع هر روز نوشتن توی دفتر مخصوص و شکر گزاری کردن های صبحانه و شبانه ، دوباره زنده شدم.
یه کلیسا نزدیک خونه ام هست که حیاطش آرامگاهه و اونجا شده محل نیایش من. دیروز رو به روی سنگ یک آدمی به اسم لیچ که توی دهه ی دوم زندگیش قبل از اینکه من اصلا به دنیا بیام مرده بود نشستم و مراقبه کردم.
با خود لیچ و بعدش با خدای خوبم حرف زدم.
ذکر آرام بخش این روزهام فقط اینه که خدایا من تسلیم تو ام. کارهای منو به هر روشی که میدونی و در هر زمانی که خودت میدونی درست کن. من عجله ای ندارم. من نمیترسم. ایمان دارم که تو بهترین راهبری و به من از هر کسی مهربان تری.
توی برمینگام هم با یه پسری آشنا شدم که اقامت داره ، آدم خیلی خوبیه و با اینکه چند سال از من کوچکتره ، یکی از رفقای خوب زندگیم شده .مطلقا هیچ چیز به جز همین که گفتم در جریان نیست و من قراره به زودی از طریق همین آدم چند تا دوست خانم داشته باشم و بی اندازه خوشحالم.قشنگ اون تنهایی کذایی به سر رسیده :)
راستی یه لپ تاپ خیلی خفن هم خریدم و الان دارم با همون مینویسم و عشق میکنم.در واقع خواهرم برام خرید و من الان دارم ماهانه قسطش رو میدم.
برای خونه هم درخواست دادم که برم منچستر و الان منتظرم ببینم جور میشه یا نه. هرچی بشه خوبه. دیگه با ولع و بیتابی چیزی نمیخوام.
کارت اولیه ی گواهینامه رانندگیمم رسیده و الان میخوام برای امتحان تئوریش ثبت نام کنم.
هفته ی آینده هم فاینال زبان دارم و فاینال ریاضی هم بی اندازه نزدیکه...
کارهای ویزای دائمم هم داره پله پله جلو میره خدا رو شکر.
خلاصه که این هم از یه گزارش کلی از اوضاع من تو این دوران غیبت.
چند روز پیش نشستم سنتور جانم رو هم کوک کردم و بی اندازه خوشحالم. دیگه هیچ دارویی بابت افسردگی هم نمیخورم و شدیدا احساس شفا و سلامتی میکنم.
باورتون میشه اگه بگم 5 سالگی جوجه ام هم نزدیکه؟؟
میخوام براش یه تبلت بخرم و هنوز نمیدونم چه مدلی.و به امید خدا میبرمش منچستر که تولد بازی کنیم و بهش خوش بگذره.
حالا بازم میام و سعی میکنم تند تند تر پست بذارم و وبلاگهاتونم بخونم و برگردیم به روزای خوب وبلاگ بازی...
برام از خودتون بگید شما هم... آقا من خیلی دوستتون دارم خوب :) باز بذارید بگم چقدر خوشحالم که پست میذارم و قراره کامنتهای شما رو بخونم و گپ بزنیم :)
میبوسم تک تکتون رو و فعلا به خدا میسپارمتون عزیزانم.