سلام دوستان.
سه شنبه بود که خواهرم اینا از ساوه اومدن. عصر رفتم خونه ی مامان اینها و شب اونجا موندیم. اما از فردا شبش هرشب برگشتم خونه ی خودم. آخه کوروش اون شب دو بار جیش کرد تو رخت خواب.دیگه گفتم روزا با خانواده باشم و شبا برگردم خونه ی خودم بهتره. هم خوشحال تر و راحت تر بودم هم نگران نبودم.
واقعا سعی کردم کنار خانواده کیف کنم اما خوب این قابل انکار نیست که من قدرت نرنجیدن ندارم.وقتی خواهرم تو چشمم میگه از هم سن و سالای تو آخه مادر در نمیاد... یا یکی میگه بچه رو با گزنه کتک بزن تا گریه کنه حسابی اما حرص نخور و داد نزن (به لطف مامانم و احمد،کوروش هر جا میرسه بی تعارف اونجاشو درمیاره و جیش میکنه.هر چی باهاش حرف میزنم نمیفهمه.چون دفعه بعد این کارو کنه خنده و تحسینای مامانم بیشتر از حرفای من روش اثر میذاره انگار)،یا وقتی مامان میگه از وقتی رفتی ساوه زندگی کردی خودتو از چشم من انداختی... من تمام این وقتها احساس شکنجه میکنم.احساس غریبگی میکنم. احساس جدایی میکنم.
مائده میگه مهم اینه حس من تو تمام این ماجراها به خودم چیه.ولی خوب تو این مورد که تحت تاثیر نظرات دیگران نسبت به خودم قرار نگیرم هنوز خیلی جوجه ام و هیچ سر رشته ای ندارم.
چهارشنبه بود که کوروشو برداشتم و رفتیم دوچرخه سواری. ده کیلومتر... و اصلا خسته نبودم وقتی برگشتم...
بعدش هم دو روز رویایی رو تو ییلاق گذروندم.اونجا یه پیاده روی یه ساعت و نیمه کردم که جسم و روحمو صفا داد...
فکر کن وسط مه راه بری و اون دونه دونه های آبکی بشینن رو صورتت... آخ قلبم از اونهمه لطافت زنده شد...
شنبه و یکشنبه ساعتها پای سنتور بودم... کتابم رو به پایانه. خیلی از وضعیت الانم راضی ام. تمرینام مرتب و طولانی ان... فقط هنوز نتونستم کلیپ ضبط کنم...
نهار دوشنبه رو خونه ی آبجیم بودیم و بعدشم که من برگشتم خونه و آماده شم و رفتم کلاس. خیلی هم بهم خوش گذشت...
سه شنبه هم نهار خونه ی آبجی بودیم. بعد باز من برگشتم خونه و سنتور تمرین کردم. جوجه هم خونه ی خاله اش خواب بود. بعدش رفتم بیدارش کردم و رفتیم دوچرخه سواری. یعنی هفده کیلومتر و نیمو درنوردیدم :/ شبش حس میکردم لگن و ران و ساق پام دارن از هم میگُسَلَن اصلا....
چهارشنبه روز جالبی شد. با شیرین زبونی های کوروش روزمو شروع کردم. یعنی اونچه میگه رو نوشتن، کفایت نمیکنه.باید باشید اون چشم و ابرو اومدناش، لب غنچه کردناش، دست تو هوا تکون دادناش و ناز و عشوه هاشو ببینید قشنگ که متوجه بشید. چکش گرفت گردوی صبحانه بشکنه،اشتباهی زد رو کاسه ی ارده شیره و شکوندش. بعد خودش چکشو داد دستم گفت الان عصبانی هستی؟ گفتم نه. اتفاقی بود. گفت عصبانی نشی ها،وگرنه من از دستت ناراحت میشم... بعد اینو معمولی نمیگفت که. خودشو کرده بود عین گربه ی شرک...
نهار خونه ی خواهر بزرگه بودیم و عصر که تصمیم گرفتن بریم دریا من از ذوق بال دراورده بودم. شنا نکردم. فقط با پای برهنه لب ساحل قدم زدم و از نرمی و خیسی ماسه ها و صدای صدف ها زیر پام حظ بردم.کنار آبجی ها نشستم و گپ زدیم. و کوروشو تماشا کردم و روی ماسه ها نقاشی کشیدم و اسم خودم و سیاوشو نوشتم و .... خیلی خوب بود خیلی....
بعد از اون هم آبجی صاحبخونه ام میخواست مبل بخره منم بردن برای انتخاب ...
نگم که هر چی به دل من مینشست خیلی گرون بود براشون و آخرش دیگه آبجیم میگفت یه مبل دیگه بپسندی و گرون باشه میزنم لهت میکنم... خلاصه مبلشو خرید و یه میز تلویریونم جو گرفتش خرید و عسلی هم برداشت و برگشتیم.شبش به این فکر میکردم چقدر خوبه خانواده ی آدم دستشون به دهنشون برسه.به نظرم یکی از سختی های زندگی اینه تو خانواده ات یکی مشکل مالی داشته باشه... خدا رو شکر خواهرام همشون راحت زندگی میکنن و یه جاهایی که میگن نداریم از ذهن فقیرشونه.ولی خوب یه آبجیم همیشه اوضاع زندگیش قلب منو به آتش میکشه.با خودم خیال که میبافم میگم با ثروتی که تو راه به دست آوردنشم یکی از کارهایی که دوست دارم انجام بدم خونه دار کردنشون و عوض کردن همه ی وسایل زندگیشونه.کلا خیلی کارها دلم میخواد برای این خواهرم که دارم ازش میگم بکنم.
شبش کوروشو که خوابوندم خودم کمی کتاب خوندم و دم پنجره رفتم و دیدم یه مردی داره تنها قدم میزنه. نمیدونم چرا یهو غم تو دلم دوید... یه کمی گریه کردم و رفتم دم یه پنجره ی دیگه و به ماهِ نیمه ی نارنجی نگاه کردم.از خدا شادیِ زیاد خواستم و بعدم با سیاوش جیک جیک کردیم...
کوروش تب کرده بود.بیدار شده بود ناله میکرد.احمد رفته بود براش دارو بخره.من برگشته بودم تو تخت و کوروش تو بغلم بود.گوشی رو گذاشتم رو آیفون که کوروش صدای باباشو بشنوه.سیاوش شروع کرد نوازش کلامی.. کوروش با ناله میگفت خیلی خسته هستم بابا سیابَش . براش غش کرده بودیم. چند دقیقه ای سه نفری حرف میزدیم.انگار که یه جا باشیم.. خیلی خوب بود خیلی.
دارو که رسید به جوجه خوروندم و تو بغلم نوازشش کردم تا دوباره خوابید...
نهار پنجشنبه دوباره خونه ی خواهرم بودیم. برای همین من صبح تا ظهرمو فقط به صبحانه ی مفصل و تمرین سنتور اختصاص دادم. از یه طرف تو دلم میگفتم چه خوبه همش مهمونی هستیم برای شام و نهارا. از طرفی از ته قلبم دعا کردم این مهمون بازیا تموم شن زندگیم به روال عادی خودش برگرده. که خوب تقریبا همینجورم شد. بعد نهار بچه ها تصمیم گرفتن برن ییلاق که ماشین برای من جا نداشت و من برگشتم تمام عصر و شب خونه ی خودم بودم. دوش گرفتم. به خودم رسیدم. به خونه رسیدم. به گلهام رسیدم و به جوجه ام... به جوجه ی نازنینِ بیحالم. و باز خوشحال شدم که تو جمع نیستیم. اینجوری کوروش استراحت میکرد. آخه هنوز تب داشت. شبم قبل ساعت نُه خوابوندمش و برای خودم خلوت کردم... با خودم حرف زدم و کمی هم دو دو تا چهارتا کردم. خدا رو شکر کردم که بی حساب از هر دری بهم روزی میرسونه. من ساده اما تقریبا راحت زندگی میکنم و این برای من خیلی جای شکر داره... ولی خوب خیلی طول نکشید که کوروش مدام بیدار شد و ناله کرد و گریه کرد و بونه گرفت... تا شش صبح نخوابیدم. همش چرت میزدم.شش صبح جفتمون عمیق خوابیدیم تا ساعت نُه. آخه قرار بود ساعت نُه درِ خونه ی بابا اینا باشیم برای ییلاق رفتن.
ولی خواب موندم و با تماس بابا بیدار شدم. زودی جمع و جور کردم و رفتیم و نهار ییلاق بودیم. هوا خوب بود. منم مثل مرغهای چُرتی بودم. فقط نشستم کتاب خوندم.بعدم نهار خوردیم و کوروش که خوابید منم چپه شدم. آی خوابیدم،آی خوابیدممممم هاااا...
خواب های عصرو خیلی دوست دارم من.البته که به ندرت میخوابم اما مزه میده.
بعدشم کوروش بیدار شد و برای احمد گریه میکرد. احمد از کنار من تکون نخوره.احمد بهم بچسبه.احمد کار نکنه.کسی با احمد حرف نزنه.اصلا یه وضعی... دیدم اینجوری لذت نمیبره گفتم بریم خونمون.هرچند اولش گریه کرد اما تو ماشین خیلی زود آروم شد.با مامان و بابام برگشتیم.الانم داره شامِشو میخوره. تمام امروز لب به هیچی نزده بود.خدا کنه زود حالش خوب شه.دورش بگردم امروز سرشو تو ماشین گذاشت رو پام گفت مینا خیلی دوستت دارم... قبل شامشم کلی بغل و بوس بازی کردیم و بلند بلند خندیدیم.
من از دیروز نت نداشتم. سیاوش الان زنگ زده بود.هر وقت عصبانیه از مدل پلک زدنش میفهمم.با اینکه دیروز بهش گفتم شب میمونم خونه و فردا صبح میرم ییلاق نمیدونم چرا اعصاب نداشت. زود قطع کرد.امروز حالم یه جوری بود.از اینکه حس کردم اون شورِ عاشقی و عاطفه ی غلیظم برای سیاوش خیلی توم کمرنگ شده ترسیدم.
از زندگی باهاش میترسم.همونقدرم دلتنگشم.دلتنگ یه دوره ای از سیاوشم.یه دوره ای که عشقش بهم از در و دیوار میچکید پایین.البته که هر بار از سیاوش برای مایده حرف میزنم میگه این رابطه از جانب سیاوش محکمه.میگه با همه ی چیزهای آزاردهنده ای که ازش سر میزنه اما حرفایی که بهت میزنه همش از عشق بی قید و شرط و کاملا امنه... من نمیدونم چرا نمیتونم این بخشو از سیاوش ببینم.یعنی همونقدری که سیاوش دقیقا تو هر نفس با منه همونقدر ازش احساس دوری میکنم.(منظورم دوری تو ابعاد فیزیکی نیست)
ولی الان میخوام بهش زنگ بزنم و ازش بپرسم برای چی ناراحته؟ و باهاش نرمش پیشه کنم و از ته قلبم سعی کنم ببینمش..
من خیلی احساساتی بودم یه زمان. نمیدونم چرا همش حس میکنم تو رابطه با سیاوش اون محیط برای ابراز عشق بی پروا و اون دیوانگی های سبک خودم دیگه وجود نداره. همش خشکی و بی حرفی و فاصله شده...
دلم میخواد خودمو وصل نگه دارم... هرجور هست خودمو بهش وصل نگه دارم...
ای بابا داره غمگین میشه پستم :/
من میرم فعلا بچه ها جون ها :) مواظب خودتون باشید.
* تا حالا شده یه رابطه ای که فکر میکردید از دست رفته رو احیا کنید؟ چجوریا مثلا؟