دوم مرداد 1400

دوستان خوب همدلم سلام...

 

 

وای من یه عالمه حرف دارم و خیلی وقت ندارم. دارم تند و تند انگشت میکوبم و فکر میکنم به جمله های بعدی...

عزیزانم اول اجازه بدید واقعا دست تک تک شما رو من به گرمی بفشارم... من یک خبری دادم و رفتم اما شما هر روز و هر روز تا همین دیروز با پیامهای عالیتون قلب منو روشن کردید و تو قلب من کیلو کیلو ذوق و دوستی ریختید.  ممنونم از همتون. یکسری هم کامنت بصورت خصوصی داشتم. هر نظری که تایید نشده خصوصی بوده. حالا نمیدونم دوستایی که آدرسی هم نداشتن برای جواب دادن ، اتفاقی کامنتهاشون رو خصوصی کردن یا آگاهانه بوده :)  به هر صورت من صمیمانه به دوستی باهاتون افتخار میکنم...

 

خوب من یک روز و نیم تمام اون خبر رو تو قلبم نگه داشتم و به کسی نگفتم. داشتم فکر میکردم چطوری بگم . این شد که برای چهارشنبه شب به آبجی بزرگه و آبجی صاحبخونه گفتم بیان خونه ی مادرم جمع شیم. هم من یه غذای جدید میخوام بپزم دور هم امتحانش کنیم هم یه سر به مامان بزنیم.

 

این شد که چهارشنبه عصر خونه ی مامان بودیم هممون... من وسط قالب زدن خمیرهای پیراشکی گوشت بودم (خیلی خوشمزه بود دستورش رو از پیج سهیلا جانم تو اینستا برداشته بودم ) که با آبجی صاحبخونه و مامان و بابا تو آشپزخونه بودم. بابا گفت دیگه چه خبر؟ گفتم سلامتی.

گفت نیومد؟ گفتم فعلا خبری نیست که ؟ گفت واقعا جان بابا خبری نیست؟ یه لحظه مکث کردم. کل کاسه و کوزه ام رو داشت بهم میریخت. اما طاقت نیاوردم و گفتم چون جان بابا رو قسم میدی میگم... چرا پاسپورتم رسیده :) آبجی صاحبخونه که کنارم بود فورا زد زیر گریه و بغلم کرد و بابا هم از اون سر میز گریه کنان خودش رو رسوند و دو تامونو تو بغلش محکم فشرد و گریه کردیم.... خیلی قشنگ بود اونجا... مامانم هم اومد و من تنهایی بغلش کردم و هی به من میگفت گریه نکن اما خودش داشت غش میکرد از هق هق :(

 

بعد آبجی بزرگه و شوهرش که یه لحظه بیرون رفته بودن ؛ اومدن و من پاسپورت به دست رفتم جلوشون... 

شوهرش که هیچ ... شدیدا تو قیافه بود و حتی شب شامی که من پختمو نخورد. ولی خوب خواهرم خوشحال شد . اینجا دیگه گریه اینا نداشتیم...

بعد رفتم تو اتاق داداشم و پاسپورتمو نشونش دادم... الان اینو مینویسم باز اشکم جلو چشمم پرده ی تاری میزنه که هی باید پاکش کنم... 

 

فرزاد عزیرم رو تختش نشسته بود.مثل همیشه. نشونش دادم صفحه ی مربوط به ویزا رو . یه لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد گفت وای مینا درست شد؟ گفتم آره... 

میدونم میدونم اگه توانشو داشت تو یه لحظه بایسته و بغلم کنه انجامش میداد.اما از همون روی تختش دستشو دراز کرد و به گرمی دستمو گرفت. یه کم نگاه کرد به ویزا و بعد گفت درو ببند میخوام باهات حرف بزنم...  بعدم گفت مینا این یه سال آخر لحظه به لحظه اش رنج کشیدی. جلوی چشمم عذاب کشیدی. میخوام الان بهت بگم همشو میدیدم و ناراحت میشدم برات. ولی متاسفم که نتونستم کاری برات بکنم....

منم وایساده بودم کنار تخت ولی داشتم پس میفتادم. میدونید هیچوقت دلم نمیخواد جلو فرزاد کاری کنم که باعث عذابش باشه. برای همین گریه ام رو نگه داشتم. تند تند چشمامو مالیدم که اشکی نریزه. بغضمو تو گلوم نگه داشتم.ولی از اونجا که بیرون اومدم رفتم سرمو گذاشتم رو دامن مامان که کنار بابا نشسته بود تو بالکن و گریه میکرد... سرمو گذاشتم تو دامنش و گریه کردم... پشت سر هم میگفت راحت شدی دیگه . خیلی اذیت شدی اما راحت میشی... بابا گریه هاشو برداشت و رفت تو دستشویی. رفتم دنبالش اما غیب شده بود... وقتی بیرون اومد که خودش رو جمع کرده بود...

دیگه زنگ زدم به خواهرم تو ساوه و اون خواهرم تو انزلی و به اونیکی که انگلیسه .... و مراسم خبر گزاری تموم شد و موند شام درست کردن...

 

پیراشکی گوشت به نظرم غذای پرزحمتیه که به چشم هم زدنی خورده میشه اما ارزششو داره. سه الی چهار دونه اش به راحتی آدم رو سیر میکنه. کنارشم سالاد الویه بصورت ساندویچ گذاشته بودم. خلاصه که شب خوبی شد و خوش گذشت... آخرشم یه عالمه پیراشکی و الویه مونده بود که تو ظرفای جدا برای خواهرا و مامانم ریختم و برای خودمم آوردم خونه.

بعدش دیگه انقدر هر روز من تو وبلاگ کامنت میخوندم و چشمام اشکی میشد یا ذوق میکردم دیگه پاک یادم رفت آدمهای دیگه ای هم هستن که بهشون بگم.

یعنی به فرفر همین پریروز خبر دادم و وسط ذوقش گله هم کرد که چقدر دیر بهش گفتم ...

 

پنجشنبه و جمعه هم رفتیم ییلاق. با خواهرام و شوهراشون.با احمد رفتم یه پیاده روی و کوه نوردی یه ساعت و نیمه... یعنی جنازه ام رسید خونه و تمام شنبه از پا درد داشتم تلف میشدم....

 

دیگه بعدشم هر روز تا همین امروزم تند تند گذشت.

میدونید روزایی بود که هر لحظه اش استرس داشتم. استرس رفتن و کارهای قبل و بعدش. چند روزی حالم بد بود. دلم میپیچید. تهوع میگرفتم. روتون گلاب اسهال میشدم .جاهای مختلف از بدنم دچار انقباض میشد.. گریه ام میگرفت شدیدا... از اون طرف خواهرم از انگلیس زنگ میزد که بدوووو برو پتو بخر بیار. بدو برو سرویس چایخوری بخر بیاری. بدو برو سرویس قابلمه بخر بیار. بدو بلیطای ترکیش ایرلاینو چک کن... نه نه این نه اماراتو چک کن.. نه قطرو چک کن... وای قطر رفت تو لیست قرمز. وای ترکیش رفت تو لیست قرمز انگلیس. وای ایرانم حتما زودی میره... ایران ایرو چک کن که پرواز مستقیم داره... بعد شوهرش ون داره و اولش گفت نگران نباش بارات برسن ما میایم با ون میاریم اما الان تو حرفاش هیچ اثری از اینکه بیان فرودگاه نیست و مدام میگه باید ون اجاره کنید .یا چند بار بلیط مقصد منو برای بیرمنگام گفت درحالی که خودش منچستر زندگی میکنه و خوب چون اولش ممکنه تا خونه بگیریم چند وقتی رو تو هاستل زندگی کنیم من پیش خودم فکر کردم چند روز اول میرم خونه ی خواهرم. چون دو ساله نه خودش نه بچه هاشو ندیدم و قلبم برای بچه هاشم بی قراره ... 

 

با تمام اینها یه روز با یکی از دوستای وبلاگی که ساکن انگلیسه حرف میزدم . میگفت مینااا ... این ماه آخر اونجا عشق و حال کن. فکر وسیله نکن. اینجا نه کسی بی فرش مونده نه بی سرویس چایخوری...  حرفش خیلی بهم آرامش داد. یه دوست دیگه هم هست مرتب بهم پیام میده و سوالامو جواب میده و بابت وسیله بردن و اینها راهنماییم میکنه و خوب بعد اینها من یه کم آروم شدم... اون مریض طور بودنم گذشت. الان سالم و سلامتم. بیشتر هیجان دارم تا استرس عذاب آور. همین امروز هم با دو تا باربری حرف زدم اما خوب اینجور که معلومه هزینه ها زیادن برای پول الان تو جیب من ... برای همین کلا صرف نظر کردم از بار زیاد بردن. البته میخوام یه آمار هم از اداره پست بگیرم.ولی پست خونه شهر خودم اصلا سر درنمیاره . ببینم از کجا میتونم آمار بگیرم. کسی از شما هست اینجا به اداره پست نزدیک باشه یا آشنایی داشته باشه اونجا کار کنه ؟ که من چند تا سوال بپرسم؟ 

 

حالا اینم نشد نشد دیگه. خودمو عذاب نمیدم. 

 

ولی کلا خیلی کار نکرده دارم. کلا فقط نصف یه چمدون بستم که توش لباسای بردنیم هست با چند تا دونه کتابم. امروز اگه بشه یه بخشی از آشپزخونه رو میخوام پاکسازی کنم. اصلا آشپزخونه کار امروز و فردامه. چیزایی که اصلا نمیخوامو از خونه ببرم بیرون.چیزای بردنی رو هم بذارم کنار که بعد از آمار گرفتن از اداره ی پست اگه میشد که یه بخشی رو پست میکنم. اگه نه که کارتن میزنم میذارم تو بهار خواب سال دیگه که اومدم ببینم هنوز میخوامشون یا نه... 

یه بخشی هم که قابل استفادن ولی نمیخوام معلوم کنم. چون بعد من خواهر ساوه ای داره اینجا رو اجاره میکنه برای تعطیلاتش. میتونم بذارم برای اون.یا حتی اگه قابل فروش چیزی هست بفروشم. فعلا که کتابخونه رو گذاشتم دیوار ولی هیچکس بهم زنگ نزده. نمیدونم چ کار کنم. 

 

تو این هفته سه روز خونه ی مامانم استراحت بودم بابت گذاشتن IUD .یه روزم مامانم کوه بود مجبوری رفتم اونجا موندم که داداشم تنها نمونه. اونجا دونات هم درست کردم برای اولین بار که اوووووووم انقدر عالی شد فرداش باز درست کردم... دو سه روز دیگه بازم میخوام درست کنم. 

این وسط روی بینیمم دو تا استخون بیرون زده دارم براش سکته میکنم. این هفته اگه بشه دکتر بینیمم برم ببینه منو...  

کهیرهامم خوب نشدن. از امروز میخوام به پیشنهاد خود دکتر دارومو از هشت ساعت بکنم شش ساعت. دیگه اگه جواب نداد یه دکتر و آزمایشم برای اون باید برم... 

 

قیافمم نگم اصلا. یه پارچه آقا شدم برا خودم. میخوام وقتی میرم انگلیس قیافم قشنگ باشه برا همین اصلا دستم نمیره الان به خودم برسم... 

 

دیگه همینا بچه ها ... وسطای پستم خواهر از انگلیس بهم زنگ زد رشته ی کلامم اینجا از دستم رفت... 

 

اینم بگم امروز کوروش غیبش زد . من از ترس مردم. زنگ زدم احمد و آبجی صاحبخونه. یعنی گفتم یا مغازه رفته یا خونه آبجیم. ولی بعد دیدم اونجاها نیست رفتن در خونه همسایه دیدم اونجاست و با دخترش که یه سال از خودش کوچکتره بازی میکنه. بعد هم خودش زد زیر گریه که نمیام هم اون دختر زد زیر گریه که کوروش نره ..

دیگه گذاشتم اونجا بمونه. نهار برای خودش و دوستش بردم. برای کل خانواده هم سالاد شیرازی درست کردم بردم. دیگه هم بعد دو ساعت رفتم آوردمش. باز جفتشون گریه کردن... 

دیگه همینا... امروز مامان مهربونی بودم تا الان. تا آخر روزم قراره بمونم. 

 

فعلا میرم دیگه... دعا کنید بتونم آشپزخونه رو تا فردا ردیف کنم بچه ها :)

 

تا پست بعدی و گزارش بعدیم باهاتون خدافظی میکنم :)

 

مینا جان

توی پستت انرژی موج میزد؛ چقدر خوشحالم برای حال خوبت

اونجایی که خبرو به خانواده دادی منم اشک ریختم باهات، چقدر مامان و بابا خوشحالن برات...

اصلا استرس نداشته باش همون هیجان خوبه اونو حفظ کن، همه چیو بسپر به اون بالایی که خیلی خوب هواتو داره :)

روزهای پر از آرامش در انتظارت باشه عزیزم🌷💚❤

ممنونم ازت عزیزم...

الهی ... اشک شوق بریزی الهی

سعیمو میکنم . ولی همش یه چیزی میشه از دستم درمیره :/

خدایا خدایا ... 

ممنونم گلم برای تو هم 

مینا

میگم اون چیزایی که می دونی انگلیس هست برای چی از اینجا می خری که بار سنگین ببری و هزینه ارسال بدی

خب همونجا سر صبر برو بهترینشو بخر

 

یک چیزهایی اونجا خیلی گرون چون. برای من که دارم زندگیم رو از صفر شروع میکنم ، اگه میدونستم یک سری وسیله ببرم به صرفه تر بود . 

۰۲ مرداد ۱۷:۵۴ سارا رشتی

انقد هیجان بالاس تو پستت که منم هیجانی میشم و تند تند میخونم.انگار دارم باهات وسایل رو جمع و جور میکنم.

حالا برم یه بار دیگه،این بار البته آرومتر بخونم.خیلی شیرینه برام این روزهات...خیلی.....

الهی :) 


عزیزم مرسی... خیلی مهربونی تو

عزیزم. دوباره من خوندم و چشمام اشکی شد. ایشالله به سلامت بری.

 

مینا توروخدا چرت و پرت با خودت ورنداری ببری ها. ساک سنگین باشه سه برابر ارزش مواد توش، پول اضافه بار میدی. الکی اشتباه نکن. همسرت هم اونجاست. یه سری مواد اولیه را داره. مثلا وقتی برسی گشنه نمیمونی. نمک و اینا داره. وگرنه میگفتم چیزای اولیه را در حد یه پلاستیک فریزر کوچولو ببر. هیچییییییییییی نبر با خودت. هیچی. وقتی هدفت این باشه هیچی نبری، تازه ساکت میشه ۳۰ کیلو.

موفق باشی و نگران هم نباش. اوضاع بدنت هم از استرس ریخته به هم. ولش کن. روزی که بررسی حالت خوب میشه.

ای جانم به چشمای اشکیت


چرت و پرت چیه دختر... نمک چیه خخخ  
نه نه نگران نباش.ولی سی کیلو واقعا کمه . 

اوف امروز که چنان کهیرهایی زدم که ... حالم هیچ خوش نیست امروز

سلام آقا مینا جونم🤣

ولله اگه تو اینستا نمیگفتی نمیدونستم سیبیل داری

من به زودی یه دوست دارم که انگلیس زندگی‌میکنه😅❤ ای ولللل

حالت چطوره؟

وای مراسم خبردادن چه با اشک بود،مینا راستی داداشت کسالتی چیزی داره؟

وای که هممون میدونیم چقد اذیت شدی عزیزم دیگه تموم شد

مینا جانم من شماره مسول پست شهر خودمونو دارم و میتونی زنگ بزنی ازش سوال بپرسی اگه میخوای بگو بهت بدم

 

😂😂😂 بلا 

سلام دختر. امروز مثل برگ گل قشنگم 🥰🥰 تو الان داری با یک لیدی واقعی معاشرت می‌کنی 🤪

وای نفیسه و زهره هم همینو میگن. کی میری ما پزتو بدیم خخخ

آره عزیزم. داداشم یه بیماری عجیب پیشرفته داره

مرسی عزیزم که دیروزم دایرکت زدی

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

وااااای مینا ** ** ** ** ******* ****** **** ***** ** **** ****😆  آفرین دخترم 

بغض کردم وقتی گفتی بابا رفته بود تو دستشویی تا گریه کنه 

شوهر آبجیت که انگلیسه به نظرم آدم رسمی و خشکی اومد بی خیالش شما که تا حالا آویزونش نبودید زحمت کرایه ون هم خودتون بکشید (دست خودم نیست ناراحتم ازش😥) 

 در مورد برادرت امیدوارم  مشکلش موقتی باشه و خیلی زود حالش خوب شه 

لعنتی لعنتی 😂😂😂😂😂



آره بابام خیلی احساسیه مهتا. یکی رسیدن سیاوش ب انگلیس یکی خبر اقامتش یکی هم که درست شدن ویزای ما ، برای این سه تا بابام کلی اشک فشانی کرد .
نه آدم رسمی نیست خیلی با سیاوش حال نمیکنه ، که برای من مهم نیست. حالا اگه عموزاده های ناتنی عمه ی باباش میرسیدن خودش می‌گفت من میام دنبالتون. امروز هم خواهرم گفت نگران نباش من با شوهرم حرف میزنم راضیش میکنم بیاد تا لندن. که من گفتم قحطی ماشین نیست نمی‌خواد حرف بزنی باهاش . 
من ناراحت نیستم مهتا . باید همینطور می‌بود که سیاوش تا امروز مستقل باشه و منتی از کسی سرمون نباشه.خدا رو شکر واقعا.

ممنون عزیزم. موقتی نیست. خوب شدنی نیست. در هر حال ممنونم

اشک من درآوردی که ...

 

 

مینای سبز و قشنگم :*

بزار برای برای چندم؟ بهت بگممم که چقددددر دلم میخواست اون لحظه ای که سیاوش جانت تو فرودگاه میبینی، اونجا میبودم :) آخخخخ ..

زودتر برو لطفن :) :*

عزیزکم :) 


آخ خیلی خوب میشد... 
ایشالا

مینا جان قطعا وسیله از ایران ببری ارزون تره. ولی دوتا نکته را مد نظر داشته باش:

 

۱.  هیچ وقت تبدیل قیمت پوند به تومان نکن. تو اونجا پوند در میاری و پوند خرج میکنی. هیچ وقت مقایسه نکن

۲. وسایل اولیه را میتونی دست دوم بخری. مثل قابلمه و ظرف و ظروف. اتفاقا خیلی هم عالی هستن. بعد تو لینک دانشجوها و ایرانی ها (فیسبوک) عضو شو. خیلی خیلی زیاد پیش میاد که کسی میخواد از اون شهر بره و خیلی وسایل را رایگان میده میره

۳. وقتی عضو شدی توش یه پست بزار بگو من این وسایل را نیاز دارم. حالا یا رایگان یا قیمت مناسب برات پیدا میشه

 

۴.  اونجا پر هست از مغازه های یه دلاری (حالا تو انگلیس نمیدونم اسمش چیه)  دست دوم ولی واقعا سالم و قیمت ۱ دلار. 

 

۵. حتی برای هاستل هم تو اون گروه اگه بگی من دادم میام و مثلا ۳ هفته نیاز به اجاره خونه دارم؛ یه عالمه پیشنهاد عالی دریافت میکنی. کسانی هستن که یا حالا مسافرتی یا اینترن شیپ میرن یه شهر یا کشور دیگه و در اون مدت خونشون را با نرخ پایین اجاره میدن

دخترررررر ... تو کسی از نزدیکانت اونور زندگی میکنه ؟ کامنتای طلایی میذاری بلا 

سلام مینای قشنگم...ببخش تا این لحظه برات کامنتی نزاشتم...از ته دلم خوشحالم که توو مخصوصا کوروش سیاوشو میبینین....خیلی خوبه ...همیشه شادی تو میخوام از خدا

 

مینا ۲۴ روزه که مامانم رفت😔

سلام عزیزکم . 

مرسی مهربونم

خیلی ناراحت شدم برات. عزیز دلم . تسلیت میگم ‌ الهی خدا صبر و آرامش بهت بده 

ای جاااانم به اینهمه احساس . من عشق کردم  مینا جانم. با خوندن این پست ها دوباره جون میگیرم

خدا خودت و همه عزیزنت رو برای نگه داره. آمین

 

مینا تو در هر صورت باید اونجا خورد خورد وسایل خونه بخری. همینکه وسایل مورد نیاز اولیه رو داشته باشی کافیه. نگران نباش خودت میبینی که چقدر سریع خونه ت رو تکمیل میکنی ان شالله. 

در مورد برخورد شوهر خواهرت باید بگم خوشحالم که خودتون مستقل زندگیتون رو اونجا میسازید و منت کسی رو سرتون نیست. 

 

* وییی نمیدونم اگه من اون لحظه تو فرودگاه بودم و میدیدمتون چه حالی پیدا میکردم. حتما پس میافتادم از ذوق  :))

عزیززکم باران مرسی .


آره اتفاقا اونجوری کیفش هم بیشتره . منم وسیله آنچنانی نمیخوام ببرم . وسیله برقی فقط چرخ گوشت و همزن برقی و گوشتکوب و وسایل ناخن کاریمه.  ظرف هم فقط سرویس چینیمه که برام عزیزه بیشتر از اینکه نیازم باشه . 
و کتابام . 

منم خوشحالم باران . 

خوبه نیستی تو دختر.. من باید سیاوشو  ول میکردم میومدم به تو تنفس دهان به دهان  میدادم اونجا

مینا یادت نره من دعا کردم که هرچه زودتر تو فرودگاه لندن سه تا بغل کنید همو و اون لحظه سرتو بگیری بالا و خدارو شکر کنی

اون لحظه رو ثبت کن ببینیم😉😉😉

راستی مینا منم می خام کلوز فرند باشم خب🙈🙈🙈

آی دیمم همینه

عزیزدلم مررررسی . فکر نکنم قابل ثبت باشه . حیف 



عه چشم . نذاشتم یعنی؟ 
خوب اونجا دایرکت بده

آقا ماهم کلی اشکی میشیم که خونوادت جای خود دارن دیگه 

کلیی انرژی خوب داشت پستت کاش کنارت بودم کارایی که از دستم برمیومدو واست انجام میدادم مینا 

نهایتا تا کی ایرانی؟ 

اشکاتو نگه دارید برای غول مرحله :))


کاش بودی .کاش یکی بود . بشدت احتیاج دارم دیگه فکر غذا پختن نباشم

نهایتا یه ماه دیگه .اگه خدا بخواد . البته ویزام تا ده مهر مهلت داره

سلام مینا جان

من اگر به جات بودم همون لحظه که پاسپورت رو گرفتم گوشی می گرفتم دستم و زنگ می زدم به مادرم و البته مطمئنا تا نیم ساعت بعدش کل خانواده فهمیده بودن و احتمالا بهم تلفن می کردن

اصلا توان نگه داشتن اینجور چیزا تو دلم رو ندارم

 

البته خبر بارداریم رو کمی دیر به مادرم دادم اونم برای اینکه می دونستم خوشحال نمیشه و موافق نیست خودمم زیاد موافق نبودم ولی خدا خواسته بود به هر حال. اینه که یه بار قاطی حرفهام فهمید و فوری نفهمید

ولی اینجور خبرها رو واقعا قادر نیستم نگم نخود اندر دهانم نمی خیسه

 

میگم دختر خاله من استرالیاست هر دفعه میاد خیلی مراقبه که اضافه بار نخوره

تمام بارها رو وزن می کنه و کم و زیاد می کنه که اصافه نباشن تازه اون و بچه هاش 4 نفر هستن

 

خواهرت همیشه بار اضافه می بره؟

 

میگم با این سیستم شوهر خواهرت که انگلیس هست چطور حاضر شد برای شما دعوتنامه بفرسته؟ این اخلاق که زیاد علاقه ای نداره کاری بکنه براتون

 

وای مینا من تا امروز فکر می کردم شما فقط خواهر داری و برادری نداری تازه توی این پستت دیدم نمی دونم من بی دقتم یا حرفی پیش نیومده بود

ان شاالله این روزها رو هم با شادی و آرامش سپری کنی

 

 

سلام عزیزم.

اوف یادت نیست برای دادن خبر بارداری ب شوهرمم میخواستم دو هفته صبر کنم تا روز تولدش بشه ؟ 😆 من چنین آدمی ام

آره چون هزینه اضافه بار زیاده گلم . البته فکر کنم ده کیلو اضافه رو بتونم با یک و نیم میلیون ببرم.

خواهرم نه . یادم نیست  

دعوتنامه نفرستاد.  همسرم خودش رفت اما تو کارای اداری کمک کرد . مثلا راهنماییش کرد . 

عه چرا بارها به داداشم اشاره کرده بودم :)

مرسی عزیز

چقدر گریه داشت پستت،اصلا یه لحظه به خودم اومدم دیدم با همه مقاومت کردنهام،صورتم پر از اشکه.

اخرشم هیجان و استرس داشت

ای جانم... 

اصلا دیگه حالا حالاها باید بیاید وبلاگم گریه کنید . قواتو برای روز دیدار نگه دار :)

سلام عزیزدلم به به خانوم سیبیلاتم که ظاهرا باد برده😄وای عزیزم واقعا پروسه جمع کردن خیلی سخته من تا شهرستان میرم خونه مامانم هر کاری میکنم که لباس کم بردارم بازم نمیشه مدیریت انتخاب لباسم ضعیفه😅😅

ایشاالله خیلی زود زود بلیط هم اوکی شه کاش یکی فرودگاه بود لحظه وصال رو ثبت میکرد🥺❤رااااستی مینا خانواده همسر قصد ندارن بیان دیدنتون😐

مینا جون نمیدونم من حواسم نبوده یا تابه حال به مشکل داداشت اشاره نکرده بودی الهی هر بیماری هست خدا خودش کمکش کنه 🙏🙏🙏

خخخ سلام . آره دیگه  آبروی  اسلام  در خطر افتاده بود 😄


وای خیلی خیلی سخته ...

ایشالا .نمیدونم پری جان ازشون بی خبرم . 
اشاره های کوچولو  کرده بودم. ممنونم عزیز


سلام

مینا جان بد شدن احوالت برای اضطراب هست خوب میشه، فقط چیزایی که واقعا ممکن بردنش برات به صرفه بشه از خریدش ببر

سلام گلم.

باشه مرسی

من خودم در رفت و آمد بودم، برا همین از این تجربه ها زیاد دارم.

 

چرخ گوشت چرا میخوای ببری؟ داداش اونجا قصابی نداره بری دو کیلو گوشت بخری بعد چرخ کنی ها. (یعنی داره ولی خیلی خیلی محدوده)  گوشت چرخ شده از فروشگاهها باید بخری. دیگه نمیدونم برا چی لازمت میشه. اگر برا گوشت هست نبر. لااقل الان نبر. بزار گوشه چمدون اگه دیدی اسبابت زیر ۶۰ تا شده (۳۰ تا تو، ۳۰ تا کوروش) بعد بیا ببر.

سرویس چینی؟؟؟ کام آن!!!  میدونم عزیزه. ولی تو دست کم قراره ۸۰ سال دیگه هم بری و بیای. وقت زیاد داری. این چیزایی که برات عزیز هستند را بزار کنار چمدون. بعد به خودت یاد آوری کن الان تو چمدون آتاشغال هم زیاد داری و امکان اینکه به ظرف آسیب بزنه هم زیاده. اگر واقعا جا داشتی و جاش ایمن بود دوتا تیکه ببر. بزار برای دفعه های بعدی آروم آروم ببری.

 

الان بری اونجا، یه ۳ هفته یه جا هستید. بعد یه خونه اجاره میکنی. بعد هی جا به جا میشی. وسایل زیاد نبر. وسایلی که برات عزیز هستند را فوقش عکسشون را فعلا ببر. بابا وقت زیاده برا بردنشون. عجله نکن. کاری نکن که هم هزینه سرسام آور برات ایجاد کنه هم مایه عذابت باشه و هم خدایی نکرده مثلا خود ظرفها بشکنه

 

یه ذره صبر کن. میری سر کار. پول به پوند در میاری. دستت تو پول میره. به مامان اینا میگی برات پست کنن. هم بارکشی نداری هم آسیب نمیبینه و هم زیر بار فشار مالی نمیری. آسون و در آرامش به دستت میرسه. چقدر هم لذت بخش خواهد بود اون موقع

 

 

چرخ گوشت نبرم یعنی :/ اوهوم باشه نمی‌برم.  


آره سرویس چینیمو میذارم برای بعد . 

باشه ریحانه . درست میگی.  باشه همین کارو میکنم . این جوری پیش بریم تو منو با یه کوله پشتی میفرستی 😁

انقدر از خوندن متن و کامنتا ذوق کرده بودم که حس کردم منم باید برم ساکمو ببندم 😅😅

با تمام بی تجربگیم دوست دارم بگم تا وقتی اینجایی خوراکی های مورد علاقتو زیاد بخور شاید اونجا دیگه اینجوری بهت نچسبه 😅😅

ببند بریم :)


وای وای منم نقطه ضعفم خوراکی...  ولی شنیدم انقدری فروشگاه های ایرانی هست اونجا که همه چیز مثل ایرانو داشته باشن . باز برم یه سال اولو ببینم. اگه دیدم دروغ میگن سال بعد یه عالمه پفک حلقه ای چیتوز با خودم میبرم :)

پلیز آپدیت یور بلاگ

سعیمو میکنم تو دو سه روز آینده ..

سلام رایتش من تا به حال کامنت نذاشته بودم خیلی خوشحالم که بالاخره خانواده شما دوباره دور هم جمع می شوند 🌹

اما یک‌نکته که یادم اومد اینه که وسایل برقی بعضی کشورها توی کشورهای دیگه قابل استفاده نیست به خاطر پریز و ولتاژ برق از خواهرتون بپرسید . بعد بردن سرویس چینی به نظرم خیلی سخته اونم برای جابه‌جایی های اولیه به نظرم وسایل ضروری و کم وزن رو ببرید اونا که خیلی عزیز هستن رو نگه دارید برای سفرهای بعدی. به نظرم هزینه اضافه بار خیلی بیشتر از چیزیه که گفتید حداقل تا سه میلیون میشه

سلام سارا جان . ممنونم از محبتت 


ممنون که نظر به این مفیدی گذاشتی برام دوست جانم. آویزه ی گوشم میکنم . چشم :)

سلام مینا جونم. نمیدونم یادته یا نه ولی توی پست قبلی بهت گفتم سالها آرزوم بوده که برای ادامه تحصیل بورس بگیرم و از ایران برم، یادته بهم چی جواب دادی؟ اومدم بهت بگم من همون رهام و نتیجه بورس تحصیلی ام امروز آمد و قبول شدم. انشاا... قراره تا چند هفته دیگه برم یه کشور اروپایی دکترا بخونم. هنوز باورم نمیشه. کلی اشک ریختم اونروز با خوشحالی تو و امروز با خوشحالی خودم. ممنونم از خوش قلبیت عزیزم.

وااااای جووووون دلممممم آخههههه


مردم برای این کامنت که :) 

وای چقدر خوب. خوش خبر باشی دختر. مرررسی بهم گفتی . 
موفق باشی. الهی بیای بگی خیلی راضی هستی .

سلام مینا جان عزیز خوبی؟

خب یا زودتر برو یا زودتر پست بذار نظرت چیه😁؟

موافقم بخدا :)


زود مینویسم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان