دوستان خوب همدلم سلام...
وای من یه عالمه حرف دارم و خیلی وقت ندارم. دارم تند و تند انگشت میکوبم و فکر میکنم به جمله های بعدی...
عزیزانم اول اجازه بدید واقعا دست تک تک شما رو من به گرمی بفشارم... من یک خبری دادم و رفتم اما شما هر روز و هر روز تا همین دیروز با پیامهای عالیتون قلب منو روشن کردید و تو قلب من کیلو کیلو ذوق و دوستی ریختید. ممنونم از همتون. یکسری هم کامنت بصورت خصوصی داشتم. هر نظری که تایید نشده خصوصی بوده. حالا نمیدونم دوستایی که آدرسی هم نداشتن برای جواب دادن ، اتفاقی کامنتهاشون رو خصوصی کردن یا آگاهانه بوده :) به هر صورت من صمیمانه به دوستی باهاتون افتخار میکنم...
خوب من یک روز و نیم تمام اون خبر رو تو قلبم نگه داشتم و به کسی نگفتم. داشتم فکر میکردم چطوری بگم . این شد که برای چهارشنبه شب به آبجی بزرگه و آبجی صاحبخونه گفتم بیان خونه ی مادرم جمع شیم. هم من یه غذای جدید میخوام بپزم دور هم امتحانش کنیم هم یه سر به مامان بزنیم.
این شد که چهارشنبه عصر خونه ی مامان بودیم هممون... من وسط قالب زدن خمیرهای پیراشکی گوشت بودم (خیلی خوشمزه بود دستورش رو از پیج سهیلا جانم تو اینستا برداشته بودم ) که با آبجی صاحبخونه و مامان و بابا تو آشپزخونه بودم. بابا گفت دیگه چه خبر؟ گفتم سلامتی.
گفت نیومد؟ گفتم فعلا خبری نیست که ؟ گفت واقعا جان بابا خبری نیست؟ یه لحظه مکث کردم. کل کاسه و کوزه ام رو داشت بهم میریخت. اما طاقت نیاوردم و گفتم چون جان بابا رو قسم میدی میگم... چرا پاسپورتم رسیده :) آبجی صاحبخونه که کنارم بود فورا زد زیر گریه و بغلم کرد و بابا هم از اون سر میز گریه کنان خودش رو رسوند و دو تامونو تو بغلش محکم فشرد و گریه کردیم.... خیلی قشنگ بود اونجا... مامانم هم اومد و من تنهایی بغلش کردم و هی به من میگفت گریه نکن اما خودش داشت غش میکرد از هق هق :(
بعد آبجی بزرگه و شوهرش که یه لحظه بیرون رفته بودن ؛ اومدن و من پاسپورت به دست رفتم جلوشون...
شوهرش که هیچ ... شدیدا تو قیافه بود و حتی شب شامی که من پختمو نخورد. ولی خوب خواهرم خوشحال شد . اینجا دیگه گریه اینا نداشتیم...
بعد رفتم تو اتاق داداشم و پاسپورتمو نشونش دادم... الان اینو مینویسم باز اشکم جلو چشمم پرده ی تاری میزنه که هی باید پاکش کنم...
فرزاد عزیرم رو تختش نشسته بود.مثل همیشه. نشونش دادم صفحه ی مربوط به ویزا رو . یه لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد گفت وای مینا درست شد؟ گفتم آره...
میدونم میدونم اگه توانشو داشت تو یه لحظه بایسته و بغلم کنه انجامش میداد.اما از همون روی تختش دستشو دراز کرد و به گرمی دستمو گرفت. یه کم نگاه کرد به ویزا و بعد گفت درو ببند میخوام باهات حرف بزنم... بعدم گفت مینا این یه سال آخر لحظه به لحظه اش رنج کشیدی. جلوی چشمم عذاب کشیدی. میخوام الان بهت بگم همشو میدیدم و ناراحت میشدم برات. ولی متاسفم که نتونستم کاری برات بکنم....
منم وایساده بودم کنار تخت ولی داشتم پس میفتادم. میدونید هیچوقت دلم نمیخواد جلو فرزاد کاری کنم که باعث عذابش باشه. برای همین گریه ام رو نگه داشتم. تند تند چشمامو مالیدم که اشکی نریزه. بغضمو تو گلوم نگه داشتم.ولی از اونجا که بیرون اومدم رفتم سرمو گذاشتم رو دامن مامان که کنار بابا نشسته بود تو بالکن و گریه میکرد... سرمو گذاشتم تو دامنش و گریه کردم... پشت سر هم میگفت راحت شدی دیگه . خیلی اذیت شدی اما راحت میشی... بابا گریه هاشو برداشت و رفت تو دستشویی. رفتم دنبالش اما غیب شده بود... وقتی بیرون اومد که خودش رو جمع کرده بود...
دیگه زنگ زدم به خواهرم تو ساوه و اون خواهرم تو انزلی و به اونیکی که انگلیسه .... و مراسم خبر گزاری تموم شد و موند شام درست کردن...
پیراشکی گوشت به نظرم غذای پرزحمتیه که به چشم هم زدنی خورده میشه اما ارزششو داره. سه الی چهار دونه اش به راحتی آدم رو سیر میکنه. کنارشم سالاد الویه بصورت ساندویچ گذاشته بودم. خلاصه که شب خوبی شد و خوش گذشت... آخرشم یه عالمه پیراشکی و الویه مونده بود که تو ظرفای جدا برای خواهرا و مامانم ریختم و برای خودمم آوردم خونه.
بعدش دیگه انقدر هر روز من تو وبلاگ کامنت میخوندم و چشمام اشکی میشد یا ذوق میکردم دیگه پاک یادم رفت آدمهای دیگه ای هم هستن که بهشون بگم.
یعنی به فرفر همین پریروز خبر دادم و وسط ذوقش گله هم کرد که چقدر دیر بهش گفتم ...
پنجشنبه و جمعه هم رفتیم ییلاق. با خواهرام و شوهراشون.با احمد رفتم یه پیاده روی و کوه نوردی یه ساعت و نیمه... یعنی جنازه ام رسید خونه و تمام شنبه از پا درد داشتم تلف میشدم....
دیگه بعدشم هر روز تا همین امروزم تند تند گذشت.
میدونید روزایی بود که هر لحظه اش استرس داشتم. استرس رفتن و کارهای قبل و بعدش. چند روزی حالم بد بود. دلم میپیچید. تهوع میگرفتم. روتون گلاب اسهال میشدم .جاهای مختلف از بدنم دچار انقباض میشد.. گریه ام میگرفت شدیدا... از اون طرف خواهرم از انگلیس زنگ میزد که بدوووو برو پتو بخر بیار. بدو برو سرویس چایخوری بخر بیاری. بدو برو سرویس قابلمه بخر بیار. بدو بلیطای ترکیش ایرلاینو چک کن... نه نه این نه اماراتو چک کن.. نه قطرو چک کن... وای قطر رفت تو لیست قرمز. وای ترکیش رفت تو لیست قرمز انگلیس. وای ایرانم حتما زودی میره... ایران ایرو چک کن که پرواز مستقیم داره... بعد شوهرش ون داره و اولش گفت نگران نباش بارات برسن ما میایم با ون میاریم اما الان تو حرفاش هیچ اثری از اینکه بیان فرودگاه نیست و مدام میگه باید ون اجاره کنید .یا چند بار بلیط مقصد منو برای بیرمنگام گفت درحالی که خودش منچستر زندگی میکنه و خوب چون اولش ممکنه تا خونه بگیریم چند وقتی رو تو هاستل زندگی کنیم من پیش خودم فکر کردم چند روز اول میرم خونه ی خواهرم. چون دو ساله نه خودش نه بچه هاشو ندیدم و قلبم برای بچه هاشم بی قراره ...
با تمام اینها یه روز با یکی از دوستای وبلاگی که ساکن انگلیسه حرف میزدم . میگفت مینااا ... این ماه آخر اونجا عشق و حال کن. فکر وسیله نکن. اینجا نه کسی بی فرش مونده نه بی سرویس چایخوری... حرفش خیلی بهم آرامش داد. یه دوست دیگه هم هست مرتب بهم پیام میده و سوالامو جواب میده و بابت وسیله بردن و اینها راهنماییم میکنه و خوب بعد اینها من یه کم آروم شدم... اون مریض طور بودنم گذشت. الان سالم و سلامتم. بیشتر هیجان دارم تا استرس عذاب آور. همین امروز هم با دو تا باربری حرف زدم اما خوب اینجور که معلومه هزینه ها زیادن برای پول الان تو جیب من ... برای همین کلا صرف نظر کردم از بار زیاد بردن. البته میخوام یه آمار هم از اداره پست بگیرم.ولی پست خونه شهر خودم اصلا سر درنمیاره . ببینم از کجا میتونم آمار بگیرم. کسی از شما هست اینجا به اداره پست نزدیک باشه یا آشنایی داشته باشه اونجا کار کنه ؟ که من چند تا سوال بپرسم؟
حالا اینم نشد نشد دیگه. خودمو عذاب نمیدم.
ولی کلا خیلی کار نکرده دارم. کلا فقط نصف یه چمدون بستم که توش لباسای بردنیم هست با چند تا دونه کتابم. امروز اگه بشه یه بخشی از آشپزخونه رو میخوام پاکسازی کنم. اصلا آشپزخونه کار امروز و فردامه. چیزایی که اصلا نمیخوامو از خونه ببرم بیرون.چیزای بردنی رو هم بذارم کنار که بعد از آمار گرفتن از اداره ی پست اگه میشد که یه بخشی رو پست میکنم. اگه نه که کارتن میزنم میذارم تو بهار خواب سال دیگه که اومدم ببینم هنوز میخوامشون یا نه...
یه بخشی هم که قابل استفادن ولی نمیخوام معلوم کنم. چون بعد من خواهر ساوه ای داره اینجا رو اجاره میکنه برای تعطیلاتش. میتونم بذارم برای اون.یا حتی اگه قابل فروش چیزی هست بفروشم. فعلا که کتابخونه رو گذاشتم دیوار ولی هیچکس بهم زنگ نزده. نمیدونم چ کار کنم.
تو این هفته سه روز خونه ی مامانم استراحت بودم بابت گذاشتن IUD .یه روزم مامانم کوه بود مجبوری رفتم اونجا موندم که داداشم تنها نمونه. اونجا دونات هم درست کردم برای اولین بار که اوووووووم انقدر عالی شد فرداش باز درست کردم... دو سه روز دیگه بازم میخوام درست کنم.
این وسط روی بینیمم دو تا استخون بیرون زده دارم براش سکته میکنم. این هفته اگه بشه دکتر بینیمم برم ببینه منو...
کهیرهامم خوب نشدن. از امروز میخوام به پیشنهاد خود دکتر دارومو از هشت ساعت بکنم شش ساعت. دیگه اگه جواب نداد یه دکتر و آزمایشم برای اون باید برم...
قیافمم نگم اصلا. یه پارچه آقا شدم برا خودم. میخوام وقتی میرم انگلیس قیافم قشنگ باشه برا همین اصلا دستم نمیره الان به خودم برسم...
دیگه همینا بچه ها ... وسطای پستم خواهر از انگلیس بهم زنگ زد رشته ی کلامم اینجا از دستم رفت...
اینم بگم امروز کوروش غیبش زد . من از ترس مردم. زنگ زدم احمد و آبجی صاحبخونه. یعنی گفتم یا مغازه رفته یا خونه آبجیم. ولی بعد دیدم اونجاها نیست رفتن در خونه همسایه دیدم اونجاست و با دخترش که یه سال از خودش کوچکتره بازی میکنه. بعد هم خودش زد زیر گریه که نمیام هم اون دختر زد زیر گریه که کوروش نره ..
دیگه گذاشتم اونجا بمونه. نهار برای خودش و دوستش بردم. برای کل خانواده هم سالاد شیرازی درست کردم بردم. دیگه هم بعد دو ساعت رفتم آوردمش. باز جفتشون گریه کردن...
دیگه همینا... امروز مامان مهربونی بودم تا الان. تا آخر روزم قراره بمونم.
فعلا میرم دیگه... دعا کنید بتونم آشپزخونه رو تا فردا ردیف کنم بچه ها :)
تا پست بعدی و گزارش بعدیم باهاتون خدافظی میکنم :)