پناه بر شب...

چهارشنبه 9 تیر 1400

 

بچه ها سلام....

 

ساعت حدودا یازده شبه که من شروع کردم به نوشتن این پست ... این که تا کی طول بکشه رو خدا میدونه دیگه.بعد از چندین شب جهنمی امشب خنکای مطبوعی از پنجره ها میاد تو خونه ...  من نشسته ام روی تخت خوابم و دارم آشغال تو شکمم میریزم و مینویسم...

کامنت های پست قبل رو تازه تایید کردم... 

یکی اینکه چند روزی بود لپ تاپ دستم نبود و با گوشی حالش نمیومد... یکی اینکه کلا سرم شلوغ بود که میگم...

 

هفته ی پیش که از کنار دریا مینوشتم ، الهه شروع کرده بود به پیام دادن بهم. تو ماه هشتم بارداریشه و اوضاع روحی اش به هم ریخته ... درد دل میکرد . وویس میداد ... 

منم با حوصله و انرژی جوابشو میدادم... بهش دلگرمی میدادم که همه چیز نرماله و این اوضاع ناپایدار همش زیر سر هورمونای کثافتشن :( 

گفت دلتنگ منه. گفتم دلتنگشم و چقدر دوست داشتم کنارش بودم این روزهای حاملگی رو و یه باری از روی دوشش برمیداشتم و اصلا این دوره از زندگیش رو میدیدم از نزدیک...

بهش گفتم همین روزها میام بهت سر میزنم ... 

من دوبار بخاطر الهه افسرده شدم... 

یک بارش رفقای اول دبیرستانی هم بودیم . مامانش متوجه ارتباط تلفنیش با یکی شد و اولین چیزی که گفت این بود که دیگه حق نداری با مینا بگردی :( حالا از من بیچاره تو اون مورد بی تقصیر تر باز من بودم ....چند روزی گذشت و من داشتم دق میکردم... تا آبجی بزرگه زنگ زد خونشون و به مامانش گفت این بچه ها با هم بزرگ شدن خیلی کارتون زشته این بلا رو سرشون میارید...  و تموم شد.... (باز یاد دایانا و آنشرلی افتادم)

 

یکبار هم دوم دبیرستان بودم که دیگه مهاجرت کردن رشت... دو ماه تمام من شدیدا افسرده و بدخلق بودم و تو مدرسه با هیچکس حرف نمیزدم و همش مدیر و ناظم و پرورشی میومدن برام سخن رانی میکردن که دنیا به آخر نرسیده !

تا اینکه یک قاصدی پیدا شد که نامه های ما رو برای هم ببره و بیاره و اینکه توی مدرسه دو نفر مرتب میومدن پیش من میگفتن بیا با هم دوست باشیم :) 

یکیشون ماندانا بود که الان تهران زندگی میکنه و من وقتی نوبت سفارت داشتم خونه ی اون بودم :)

یکیشون هم مریم...

بعد از مدرسه من و مریم ارتباطمون توی ساوه ادامه پیدا کرد. شوهرامون رو دوست کردیم و رفت و آمد هامون زیاد بود ...

تا اینکه من برای کوروش حامله بودم که یه بحثی بینمون شد .یه حرفهایی بهم زد و منم ناراحت شدم و بهش گفتم ناراحت شدم ازت و یک هو مریم از همه جا بلاکم کرد :( و سالها این ادامه پیدا کرد ....

 

سه شنبه با اون خانم مشاور کودک حرف زدم و فکر کنم خیلی ازش خوشم نیومد. از راهنمایی هاش بهره ای نبردم اما احتمال اینکه باز یه فرصتی بهش بدم هست...

چهارشنبه پنجشنبه شدیدا معضل آب و برق داشتیم این جا. یه جوری که واقعا پژمرده شده بودم... خیلی هم حالم بد بود و کهیرها منو تا مرز خفگی بردن... وای خیلی حالم بد شده بود..

 

 

حالا مریم مدتها بود به واسطه ی دوستان مشترک پیغام هایی میفرستاد از در دوستی... و من جواب نمیدادم چون قلبم ازش شکسته بود... همش فکر میکنم این دوستی از اون دوستی ها نبود که حقش یه پایان اونجوری باشه ... تا اینکه مستقیما تو اینستاگرام پیدام کرد. بهم پیام داد. هیچکدوم اون بحث و بلاک شدن رو مطرح نکردیم .احوال پرسی های کوتاه کردیم...

تا اخیرا که گفت قبل رفتنت ببینمت و دعوتم کرده بود برای جمعه ی گذشته...

خونشون هم رشته.

دیگه من پنجشنبه باز رفتم تو قالب مارکوپولویی خودم و رفتم انزلی خونه آبجیم و امید... شب رو اونجا بودم و ظهر جمعه با یه گلدون زیبا وارد خونه ی مریم شدم .

کنار هم نهار خوردیم و گپ و گفت کردیم. خیلی زیاد. از هر دری... عصرش بچه ها رو پارک بردیم و قرار بود من شب رو برم خونه ی الهه که یکهو پیام داد آسمون تپیده و به جاش شنبه منتظرمه... 

حالا من بعد حدود پنج سال مریم رو دیدم... شب رو هم اونجا موندم.تا پنج صبح بیدار بودیم و یک لحظه حس کردم فاصله ی این پنج سال پر شده... دقیقا همون آدمهای چند سال پیش بودیم... شدیدا دقیقه به دقیقه ی خونه ی مریم بودن بهم خوش گذشت... خیلی خیلی خیلی هم خندیدیم... یعنی یک جاهایی سرمون رو تو بالش فرو میکردیم و میخندیدیم... همسرش دو شب از کار برگشت و یه ذره پیشمون نشست... جای سیاوش رو خالی کردیم و یه ذره گفتیم و خندیدیم و رفت بیهوش شد... 

یعنی دقیقا اون دوستی ای که تو پست قبل گفتم چقدر بهش احتیاج دارم این شکلیه ... ولی چه کنم که رشتن :( 

 

شنبه ظهر به مریم گفتم چقدر خوشحالم دیدمش و گفتم بیاد خونه ی من هم ... و رفتم پیش الهه... مامانش برامون نهار فرستاده بود و منم تا نهار رو خوردم رفتم مطب دکترم برای کهیرها... دارو ها رو بیشتر و بیشتر کرد و بعدش رفتیم تو شهر... مادر و پسری... بهش بستنی دادم و یه کمی تو شهرداری رشت قدم زدیم...میخواستم الهه بتونه استراحت کنه... بعد برگشتیم پیش الهه... 

الهه رو میبینم که حاضر نیست بیاد تو خیابونشون قدم بزنیم . از الان که ماه هشتمشه میگه نمیتونم و صبح تا شب خونه است... یاد خودم میفتم که تا خود ماه نهمم تپ و تپ و تپ دو طبقه رو بالا میرفتم که بشینم تو کلاس زبان... کلاس بافتنی میرفتم .با فرفر میرفتیم دریاچه قدم میزدیم. با سیاوش بیرون میرفتم.کافه و رستوران میگشتیم . تا خار پاشنه گرفتم دو هفته قبل زایمان و خونه نشین شدم... 

خلاصه طفلکم حسابی شرایطش بده.... الهی که به سلامتی زایمان کنه راحت شه... 

شوهرش تا ده و نیم شب سر کار بود... آخرای شام رسید و من چون خیلی نمتونست با کوروش ارتباط بگیره و کوروش کم مونده بود از فرط جلب توجه خودشو بترکونه ، زود رفتم کوروشو خوابوندم و بعدش هم تو اتاق خواب موندم که اون دو تا یه ذره با بچشون باشن... بعدش که صدای شب بخیر گفتن شوهرشو شنیدم رفتم پیش الهه... لم دادیم ور دل هم و کلی حرف زدیم... برای پسر تو دلش یه لیف نوزاد بافته بودم و یه ناخن گیر خریده بودم... سری قبل هم که الهه اومده بود خونه ام براش یه ست غذاخوری خریده بودم :) دیگه دستمو کلی رو شکم الهه گذاشتم و وول خوردناشو که حس کردم زدم زیر گریه...

درک اینکه این ماییم...  بیست و دو سال از دوستیمون میگذره و حالا اینجاییم... یکیمون مادره و یکیمون داره یه موجود زنده رو تو دلش پرورش میده خیلی عظیم بود... 

ساعت یک شب رفتیم خوابیدیم... 

یکشنبه صبح من میخواستم برم... معطل تحویل گرفتن ساعت های خودم و سیاوش از یه مغازه ای بودم. داده بودم بند چرم بندازن بهشون... آماده نشده بودن. گفتن سر ظهر بیا ببر. پیام دادم به سارا .همون دوست وبلاگی که صبح عمل دیدمش... گفتم بیاد برای نهار بریم بیرون .بعدشم من ساعتمو میگرفتم و میرفتم... 

اما خوب آخر از خونه ی سارا سر درآوردم :/ 

زنگ زد و گفت باید بیای اینجا و من منتظرم .... 

خلاصه که هی دوست میخواستم دوست میخواستم یهو سه تاشونو تو سه روز اساسی دیدار کردم!

خونه ی سارا خوب بود. هم قشنگ و دل انگیز بود . هم خوش انرژی بود .هم سارا خاکی ترین و راحت ترینه تو ارتباط برقرار کردن... 

مثلا من فکر میکردم کوروش با همسرش خوب بشه با خود سارا نه (چون پدرشو نداره غالبا اینجوری میشه) دقیقا برعکسش شد... 

بعد سارا اینها یه پرنده عروس هلندی داشتن که من باهاش عشق کردم... اولین بار بود یه پرنده اینجوری میومد رو دستم یا رو شونه ام برا خودش مینشست.... وااای که چقدر کیف داره :)

دیگه حسابی سرگرم بودیم و حرف زدیم تا همسرش اومد و غذا خوردیم و اووووم یه ترشی جدیدم اونجا خوردم و دوست داشتم... ولی هنوز رو دست ترشی های خونه ی نسیم ، مادر دهر نزاییده :)

بعد یه جوک بگم. ما رفتیم سوپرمارکت خرید برای خونه ی سارا که من یه بستنی خانواده برداشتم و یه بستنی عروسکی هم برای کوروش.

حالا اونجا میخواستم براش بیارم بستنیشو گیر داده بود اونو میخوام که با طعم پی پی بود :/ منظورش بستنی کاکایویی بود خخخخ 

 

بعدم دیگه وقت رفتن رسید و سارا محبت کرد برام یه شیشه مربای تمشک دستپخت خودشو ریخت. 

اووووووم بوی بهشت میده یعنی... هر صبح به عشق اون در یخچالو باز میکنم. هر صبح عشق میکنم میخورمش... خیلی عالیه...

و اونجا شد آخرین مقصدم و بعدش ساعت ها رو تحویل گرفتم و برگشتم خونه :)

هنوز به اون چند روز فکر میکنم دلم آرامش میگیره... 

 

خدایا لطفا تو انگلیس به من رفیق باز یه دوست خوب رفت و آمدی بده که بشه باهاش کیف کرد... 

 

شبش با سیاوش جانم حسابی حرف زدم... تو سرم بود معامله ای که بابت چند قلم وسیله با آبجی بزرگه کردم فسخ کنم و پولشون رو جور کنم و پس بدم .بخاطر حرفها و رفتارهای نادرستشون که دیگه تو وبلاگ نمیگنجه... سیاوش شدیدا مخالف بود . گفت نمیخوام دلخوری بشه اونجا. تو صبوری کن و بزرگی کن و فلان و فلان... 

خوب من خدا رو شکر میکنم سیاوش برای آتیش قلب من گاهی مثل آب میشه. وگرنه که من با خشمم اینجا میسوزوندم هر کی منو سوزونده رو :(

الان هر بار باز عصبانی میشم صدای سیاوشو تو سرم میشنوم و حرفهاش رو که خوب بودن. بنظر میاد که گوش دادن بهش منو میبره تو موضع ضعف اما دقیقا سیاوش از موضع قدرت اونها رو میگه ... 

این روزها کتاب خاک غریب رو میخونم که فرفر بهم هدیه داده بود... و دوستش دارم فعلا...

الان هم که ساعت شده دوازده شب ، برم چند صفحه ایش رو بخونم و بخوابم... 

فکر کنم پستم طولانی شده و از هر دری نوشتم... 

الهی که اون ضربدرو که میزنی خارج شی ، به قول کوروش لخبند بزنی :)

 

فعلا...

 

آخر شبم رو خوشگل کردی با پست جدیدت خانوم💚

همیشه به خوشی و گردش💋💋

 

 

 

ای جانم ...

هر روز و شبت خوشگل باشه :) 

۱۰ تیر ۰۱:۴۵ مامانی

به به...

چه خوابی بشه اون خواب که بعد از خوندن پست تو باشه🥰

اتفاقا داشتم ظرفای توی سینک رو میشستم یهو یادت کردم، گفتم معلوم نیست این دختر داره چکار میکنه که نیست و یه خبر هم از خودش نمیده!

همون موقع تو درحال نوشتن بودی.

 

هنوزم یکی از فانتزیام اینه که من و تو و خواهرم کنار هم غش کنیم از خنده و زمین رو گاز بگیریم😎😂

مرسی ک برامون نوشتی😘

حالا نری باز یکسال دیگه بیای🙄

ای جانم ... 

چه باحال :) شایدم اون موقع داشتم کامنتت برای پست قبلی رو تایید میکردم:)

واای من عاشق این فانتزی ام ... 
عزیرمی .
نه نمیرم  اگه خدا بخواد :)

سلام مینا جونم،وای چه عالی شد وقت گذروندن با دوستات

آخرش واقعا لبخند به لبم بود امیدوارم بتونی دوستایی مثل خودت پیداکنی و بیای اینجا تعریف کنی 

راستی مینا کهیر زده بودی الان چیشده؟خوب شدن؟

سلام بهار عزیزم . اره هنوزم بابتش شارژم . 

امین 

هنوز میزنم بهار . ولی کمتر از قبل 

سلام میناجانم.

خوبی عزیزم؟
همیشه به گردش باشی و پر از حال خوب گلم.

پستت رو امروز صبح خوندم مثل همیشه همراه با لبخندعزیزمن.

 

اونجایی که کوروش گفت بستنی با طعم پی پی من مردم براش...چقدر شیرینه این پسر.

از این به بعد هروقت بستنی کاکائویی بخورم یادش میوفتم.خخخخ.

 

همیشه به این روابط خوبت با دوستات غبطه میخورم.کیف میکنم از این جیک جیک کردنات با دوستان.این که میتونی کنارشون خود واقعیت باشه.

من متاسفانه تو دنیای واقعی دوستی ندارم که بتونم اینجوری باهاش جیک جیک کنم.البته بخشیش تقصیر خودمه...یه جورایی آدم سختیم...انعطافم کمه... اما خب دوستای دنیای مجازیمو خیلی زیاد دوس دارم و باهاشون راحتم.

 

انشاالله تو انگلیس هم کلی دوستای خوب پیدا کنی ...بیای برامون ازشون بنویسی و از حال خوبت...

 

میبوسمت روزت خوش.

سلااام عزیزم صبحت بخیر. ممنونم 


وای خیلی باحال بود اصلا:))

عزیزمی .اره متوجه ام ... :( 

الهی آمین . مرسی آوا جانم 

۱۰ تیر ۰۹:۲۶ آیدا سبزاندیش

دوست خوب گلی است از گلهای بهشتتت

 

واقعا باید قدر دوست رو بدونیم اونم تو این دنیای پر از هیاهو و شلوغی و ناارومی

 

امیدوارم تو انگلیس هم حسابی بهت خوش بگذره و دوستای باحالی پیدا کنید به هر چی فکر کنی میرسی شک نکن

خانواده ی انتخابی :) 


مرسی آیدا . الهی آمین 

۱۰ تیر ۰۹:۵۱ سارا رشتی

آخ که چقدر کیف کردم با خوندن این پست.چندبار خوندم و دوباره برگشتم خوندم.بعضی چیزها رو باید آروم آروم مزه کرد مثل همین پستت😊

از صمیم قلب خوشحالم که باهات رفیق شدم مینا...خیلی خوش قلب و مهربون و دوست داشتنی هستی.😍

من به عشقت دوباره مربا درست میکنم.به خودم قول دادم یه شیشه گنده درست کنم این سری تا با خودت ببری اون ور آب😘

آخ سارا عزیزم :)) 


عزیزم تو خیلی بیشتر . و منم خوشحالم . من خیلی استعداد گرفتن دوست جدید حضوری ندارم . ولی میدونم اگه رشت بودم دوستیمون خیلی محکم میشد . 

نککننننن دخترررر :)) وای من غش کردم :) فکر کنم این چیزا رو نمیتونم ببرم عزیزکم . تو هروقت مربای تمشک خوردی به یاد من بو بکش فقط 😍

سلام خداروشکربهت خوش گذشته. چقدراین دوستیهابرای ادم لازمه. متاسفانه من ازاین دوستاندارم. انشالله توانگلیس هم ازاین دوستاپیداکنی مطمینم که پیدامیکنی چون روحیه ی این کارروداری 

سلام شیما جان ممنونم ...


اره اما دوست راه دور ادمو بدتر دق میده .نباشه دیگه خیال ادم راحته :) 
الان انقدر دلتنگ فرفرم که خدا میدونه 😑

الهی همینطور باشه . قربانت

بستنی با طعم پی پی 😐😬😂😂😂 وای از دست کورش 😬😀 حالا هرسری بستنی ببینم یاد این حرفش میفتم باید به اشکانم بگم کورش چی گفت خخخ

منم خدا رو شکر اینجا دوستایی دارم که باهاشون خوش بگذرونم.البته دوستای اشکان به حساب میان ولی دوست منم هستن دیگه

الهام و وحید،آرش و هانیه،علیرضا و ... خوبن برای منی که شهر غریبم به دور از خانواده

خدا رو شکر که این دوستا رو داریم 😍

 

اره خیلی خوب بود 😂😂😂


آره دیگه اونا دوستای تو هم هستن... خیلی خوبه آرزو . خدا رو شکر . 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان