گزارشات قبل رفتن

بچه ها سلام .

 

میدونم که دارم شور دیر به دیر نوشتن رو درمیارم اما واقعا صد بار خواستم بنویسم با خودم گفتم چیز خاصی ندارم که...

 

الان هم این پست رو دقیقا بابت اطلاع رسانی در مورد اینکه هیچی ندارم بگم مینویسم :/

 

روز و شب و سیستم زندگیم رفته رو هوا... همه چیز توی خونه مثل روزهای قبل اثاث کشی شده و من سردرگم بازی درمیارم... مثل این دست و پا چلفتی ها فقط دور خودم چرخ میزنم رسما !  بخاطر اینکه تو اثاث کشی آدم میدونه دقیقا تا چندم و چه روزی باید خونه رو خالی کنه و بره جای جدید بعد من هنوز نمیدونم...

 

سیاوش بابت هزینه ی سفر ما اونجا درخواست یک وامی داده و یادم نمیاد تو پست قبلی به این جریان اشاره کردم یا نه ؟ 

به نظرم کارای اداری تو انگلیس قشنگ مشابه کارای اداری تو ایرانه ! یعنی تا حالا همیشه همینجوری بوده... آدم های یواشِ لفت بده .... 

 

من از اولش هم به سیاوش گفتم بذار خودمون خرج سفر رو جور میکنیم. بعد از هر کس بگیریم تو چند ماه اول میتونیم بهشون پس بدیم . سیاوش گفت صبر کنیم این وام شرایطش خوبه.

حالا صبر کردیم . تا الان آخرین خبر اینه نماینده شون قراره سه شنبه یک سری فرم بده سیاوش پر کنه بعد تازه گفتن سه هفته باید تو انتظار باشید! 

دیگه دیشب خود سیاوش پیام داد مینا لطفا چک کن چروازای قطر و امارات از لیست قرمز انگلیس خارج شدن یا نه ؟ و هزینه بلیط رو باز چک کن. 

حالا ظاهرا هزینه بلیطها با تستهای مربوطه قبل و بعد پرواز حدودا سی و پنج تومن میشن.... که خوب زیاده برامون الان اما من میگم شدنیه . من یه زنجیر طلا قابل فروش دارم و احتمالا تا ده پونزده تومن بتونم رو مامانمم حساب کنم و سیاوش هم حتما یه بخشیش رو میده  و تمام .

 

یعنی الان فقط با تمام وجودم منتظرم سه شنبه بشه. سیاوش با اون نماینده صحبت کنه. چون خدا رو چه دیدی شاید هم بگن نه تمومه بیاید سه روزه پولو بهتون بدیم و نوش جونتون اصلا :)  که اگه اینجوری بشه که جشن میگیرم. 

همینقدرشم از روزی که ویزا اومده بیخودی صبر کردیم اصلا :/ سر سی تومن پول :/

 

دیگه خبر خاصی نیست . یه روز با مادر شوهرم صحبت کردم . خیلی وقته دیگه باهام تماس مثل قبل نداره . بعد دیگه میدونستم سیاوش بهش نگفته در مورد ویزای ما. من گفتم. یعنی نمیخواستم یهو زنگ بزنم بگم فردا بلیط داریم که بعد بگن ما میخواستیم بیایم قبل رفتنتون!!! 

گفتم و باز گفت یعنی نمیای اینجا ؟ این بار بدون خجالت و استرس بهش گفتم نه. هر چند که سیاوش عزیزم بعد سفر تهران و کنسل کردن بلیط خونه مامانش بهم گفته بود من اصرار نمیکنم بهت ولی اگه دو روز قبل رفتنت بری منو خوشحال میکنی...  و من یه جورایی انگار با پنبه سرم بریده بشه با خودم گفتم قبل رفتنم میرم حالا هر چی هست من بخاطر سیاوش میرم اما الان باز تقریبا منصرف شدم. 

از خانواده شوهرم تنها آدمی که با من تقریبا تماس داره مادر همسره . که قبلا که از پسرش خبر نداشت مرتب زنگ میزد از من سوال میکرد الان که با خودش تماس دارن خیلی دیر به دیر تماس میگیریم. الان که وسطای مردادیم قشنگ مطمئنم آخرین تماسمون بعد از تولد کوروش که وسطای اردیبهشت بود فقط یه بار دیگه بود.

خواهر شوهرم که یه بار کلا پیام داد یه متلکی گفت و منم جوابشو دادم و اونم گفت چقدرم زود بهت برمیخوره و دیگه کلا هیچوقت پیام نداد و زنگ نزد.

برادر شوهرامم از هیچ کدومشون کوچکترین خبری نیست. فقط با کوچکه همون وقت که تهران بودم کمی چت کردم.

خوب من به نظرم حق دارم نرم وسط این آدمهایی که مرده زنده ی من براشون توفیر نداشته این سه سال.

 

بچه ها کهیرامم تا دارو میخورم خوبن... خوب خیلی وقته دارم دارو میخورم... اونم شش ساعته و اصلا کلافه شدم. الان دو روزه نخوردم و بینگ بینگ همه جام زده بیرون !

فردا حتما باید تماس بگیرم مطبش. و حتما باید دکتر بینیمم برم یه بار دیگه .

 

مراسم خدافظی خاصی هم نداشتم هنوز با کسی.

دیروز دختر داییم که دوست بچگی تا الانمه اومد خونه مامانم ولی من همش مشغول سرخ کردن دونات بودم و مامانمم یه لحظه ما رو تنها نذاشت یه ذره . اصلا بهم خوش نگذشت اصلا هیچی ازش نفهمیدم. بهش گفتم باهات خدافظی نمیکنم. قبل رفتنم باز میخوام ببینمت دل سیر. الهه هم که دیگه آخرای همین ماه زایمان داره . فکر نمیکنم بخاطر شرایط کرونا ببینمش چه قبل زایمانش چه اگه بودم بعدش. نفیسه و زهره هم گفتن میان فرودگاه اما خیلی بعید میدونم بیان و فرفر هم همینطور... ولی حالا احتمال داره ببینم پروازم چه ساعتیه با خانواده بریم یه شب ساوه خونه خواهرم که اونا خسته ی راه نشن یه کم بین رفت و آمدشون استراحت کنن. اگه اون کارو کنیم زهره و فرفر رو شاید ببینم .

همینا دیگه ... 

چمدون هامم همینجور پر و خالی میشن .وای سیاوش کجایی :( همیشه تو خونمون و حتی تو سفرهای تکی من سیاوش مسئول چیدن چمدون بود. بلا انقدرم مرتب و قالبی و با سلیقه میچید که حد نداشت...

 

حس و حالم خیلی عجیبه بچه ها... حتی گاهی خودم رو سرزنش میکنم که مگه دردت ویزا نبود پس دیگه چرا شنگول نیستی ؟ مرتب ترس بهم چیره میشه و ایمانم از دست میره . بعد با خودم میگم من به هیچ چیزی هم اینجا دلبستگی شدید ندارم و خوب چمه دیگه ؟ چند روز پیش که نوبت دکتر انزلی داشتم با خوندن پیام بلند بالای دختر احمد تو ماشین زار زار گریه کردم تا انزلی و اولین بار بود حس میکردم چقدر دلم برای چیزی یا کسی اینجا ممکنه تنگ بشه .. 

(وااای خاله مرسی که انقدر منو دوست داری و بهم ایمان داری . هر بار که باهام حرف میزنی خیلی ازت یاد میگیرم.شاید ندونی ولی خیلی بهم کمک کردی.خیلی دوستت دارم.خیلی روح بزرگی داری خاله واقعا یکی از بهترین دوستای منی....  این یه بخشی از پیامش بود ) 

 

ترسیده ام .. از رفتن ترسیدم... از زندگی کردم اونجا ترسیدم و چراشو نمیدونم... اعتماد به نفسمو از دست دادم. دیشب برادر شوهر خواهرم یه مقدار باهام حرف زد و از تجربه ی زندگی آشناهاش اون طرف گفته . میگه برو زندگی کن و قشنگ هم زندگی کن و کلی حرفهای امید بخش بهش زده که من صبح با حال بهتر و امید پررنگ تری بیدار شدم ... 

واقعا دلم انرژی بی پایان مخصوص خودم رو میخواد. دلم غوطه خوردن تو شفافیت و روشنی همه چیزهای اطرافم رو میخواد... 

 

دیگه این غاصب کوچک میخواد لپ تاپ رو ازم بگیره کارتون ببینه من مجبورم پست رو ببندم .دوستتون دارم مرسی که دنبال میکنید .

 

 

تغییر خیلی وقتا سخته مینا 

اونم تغییر به این بزرگی مطمینا تا برسی انگلیس و شرایط متعادل بشه زمان میبره ولی اینو یادت بیار که تو سختیای این مسیرو کشیدی و الان ماهی به دمش رسیده 

این سختی کنار اونا هیچه و مثل همیشه از پسش برمیای. 

درست میگی سهیلا جانم


امیدوارم همینطور باشه

۱۵ مرداد ۱۷:۵۰ زهره ی روان

مینا جان من فکر میکنم هرکسی جای تو بود استرس و معلوم نبودن برنامه و سردرگمی،لذت روزهای پایانی و اومدن ویزا رو ازش میگرفت.

ببین اینهمه ادم رفتن و زندگی کردن،تو هم حتما میتونی مینای قشنگم

مرسی از دلگرمی ات زهره جانم

عصر بخیر انشالله همیشه خوش و سلامت باشی اصلا استرس نداشته باش پل های پشت سرت هست هیچ مشکلی نیست می ری که شوهرت تنها نباشه کوروش هم با پدرش باشه و چراغ خونواده دوباره روشن بشه تلاش می کنی و انشالله از نظر اقتصادی هم پیشرفت می کنی توی ایران هم خدایی کنار خانواده یک رفرش کامل بدنی شدی و به آرامش رسیدی و بچه ات هم به قول معروف از زیر دست و پا در اومد آنجا هم محیط جدیده و تا چند سال برات جذابیت داره و تو رو از دنیای درونی خارج می کنه گردنبند رو نگهدار چرا که شاید موارد دیگه باشه که مجبور بشی ازش استفاده کنی کمی صبر کن تا شوهرت خودی نشون بده تو نیوفت وسط آرام کار ها تو انجام بده روی کاغذ بنویس و هر روز یکی شو خط بزن  موفق باشی 

مرسی بهناز جانم از نظرت . درست میگی 

من فقط میگم برو 

برو یه جایی که ادم هرروز غصه نخوره 

برو رویا بساز 

مهاجرت خیلی استرس داره . به خودت حق بده 

 

با خوندن کامنتاتون دیگه به خودم حق میدم . مرسی آبان 

مینا قشنگم...
هرکس دیگه ای هم که جای تو بود ، حال و روزش همین بود.
تو خیلی قوی و صبور هستی که هنوز هم تونستی اینطور خودت و شرایطت رو مدیریت بکنی.

عزیز دلم...
آدمی ترس از ناشناخته ها داره
و ترس تو الان کاملا بجاست.
خودت رو راحت بگذار♥️

مرسی مینا ‌ همینطوره :)

مینا جونم سلام

چقدر این مرحله جور کردن پول بلیط و گرفتن خود بلیط هیجان و استرسش بالاست😬

زودتر بگذره این‌مرحله بگیم آخیش😃

من انقدر از خداحافظی بدم میاد خدامیدونه وقتی که مهاجرت کردم به استان دیگه با دونفر از نزدیکانم فقط خداحافظی کردم و تمام بقیه بعدا فهمیدن که من دیگه رفته بودم درصورتی که حتی خبر نداشتن قراره روزی برم

واقعا واقعا سختمه مخصوصا چون نمیدونم احساس طرف مقابلم رو

دختر احمد همون پریاست؟ای جانم

مینا منم به یکی از خاله هام همین احساس روددارم

واقعا هم برام خواهر بود،هم رفیق بود،هم‌مشاور بود،هم مادرم بود الانم دورادور دلم براش میره

یه بارم مثل خواهرزاده ت یه پیام نوشتم براش و اشک تو چشماش جمع شد همچین خواهرزاده های اشک دراری هستیم ما😂😂😂

ولی خدا حفظتون کنه خاله داشتن اینطوری خیلی شیرینه خوش بحال من و خواهرزاده ت که همچین خاله های باحالی داریم😁

سلام به روی ماهت بهار عزیزم.

واقعا کاش بگدره زود یه کم کلافه ام . 

همینجوری گذاشتی رفتی ... خخخ خیلی باحال بود . 

بله گلم پریا

وای چشمام قلبی شد . چه خوب :)

یه بارم برای تولد پریا من براش یه نامه نوشتم به مامانش میگفت نمیخوام نامه رو بخونم میدونم باید باهاش کلی گریه کنم . 
خیلی خوبه که شماها بزرگید آدم میتونه باهاتون ارتباط بزرگونه برقرار کنه

تو نمی خوای دست از سرزنش کردن خودت برداری؟ از یه آدم لت و پار زخمی توقع داری بلند شه برات شلنگ تخته بندازه اون وسط ؟

می دونی چند ماه احتیاج به ریکاوری داری تا بتونی دوباره حس خوب و خوشبختی و زندگی پیدا کنی حالا هر چقدر هم که اوضاع درست باشه 

تو خودت خودت رو سرزنش نکن به اندازه کافی دیگران این کار رو می کنن 

من خودم الان اگر می تونستم یه کتک مفصل بهت می زدم که چطور میشه آدم بعد از نزدیک سه سال که می دونه داره میره پول بلیطش رو کنار نذاشته باشه ؟ یعنی اصلا تو مخیله ی من نمی گنجه که دم رفتن حرف از جور کردن پول بلیط باشه چند وقت پیش بهم گفتی مدیریت مالی زندگی ما وقتی سیاوش بود دست من بود و من دارم می بینم نمونه ی مدیریت مالیت رو ... من مطمئنم اگر من به جای تو بودم اگر پول سفرم رو کنار نذاشته بودم خریدن یک جفت جوراب رو هم تو این سه سال برای خودم حروم میکردم تا اونو کنار بذارم خیالم راحت شه بعد هر کاری میخواستم میکردم 

 

و یه چیز دیگه اینکه دست و پا چلفتی بودن خصلت بارز توست اینو باید بپذیری و به خاطرش خودت رو سرزنش نکنی ندیدم تو زندگیم آدمی که بی دست و پا باشه بعد یهو دست و پا دار بشه بتونه خودش رو جمع و جور کنه و معمولا ته تغاریا چون همیشه بقیه کاراشون رو براشون انجام دادن دست و پا چلفتی میشن الانم تنها کمکی که می تونی به خودت بکنی اینه که کمک بگیری ریحانه اینجا خیلی زیاد می تونه بهت کمک کنه براش پیام بذار و هر روز باهاش چک کن و دونه دونه وسایلی که باید ببری و لازمه که ببری رو باهاش هماهنگ شو حتی اگر لازمه شماره اش رو بگیر و باهاش در تماس باش بذار کمکت کنه چمدونت رو ببندی و وسایلت رو جمع کنی .. دور خودت نچرخ و الکی به خودت عذاب نده بپذیر خصلت هات رو بپذیر حتی اگر به نظرت خصلت های خوبی نیستن بپذیریشون خجالت نکش و کمک بگیر ریحانه خودش دوست داشت بهت کمک کنه و از کمک کردن به تو حس خوب میگرفت ازش کمک بگیر 

ممکنه تو خیلی چیزهای دیگه تو قدرتمند باشی و بتونی به دیگران کمک کنی و میکنی  

میخوام :/  


باشه :))

ببین نسیم اینطوری نیست . سیاوش از اولش که رفت گفت بهم گفتن نگران نباش اقامت که گرفتی میتونی هزینه اومدن خانوادتو از فلان جا بگیری . ب ای همین ما روش حساب کرده بودیم . ولی من وقتی ویزام اومد گفتم سیاوش بیا بی خیال وام شو. من دا روزه بیام . اونم گفت ما کا اینهمه صبر کردیم یه ماهم روش . الانم بگه بلیط بگیر به هر صورت نقد هم نداشته باشم چیزای تبدیل کردنی به پول دارم مساله ام اصلا پول بلیط نیست . ولی خوب باز نمیذاره . باز میگه صبر کن. منم الان دلم میخواد یه کتک مفصل به سیاوش بزنم :/ 

خصلت بارزمه ؟؟؟ سه نقطه !
نسیم باور کن مساله ام فقط زمان رفتنه . وگرنه اینهمه با فس فس کار نمیکردم .

سلام مینا جون خوبی ان شاالله بهت بگم این ترسا همیشه وقتی یه تغییر بزرگ تو زندگی داریم هست نمونش ازدواج بچه دار شدن الانم مهاجرت ولی مینا خانم میتونه همونطور که سه سال دوام آورد میدونی که تنها زندگی کردن هم یه هنر بزرگه امیدوارم پست بعدیتو از انگلیس برامون بنویسی جانم.

ممنون رابعه جانم . 

نه بابا از انگلیس که نمینویسم بعدی رو :( 
دو سه تا پست هستم خدمتتون قبل رفتن

زندگی کردن کنار عشقت ترس نداره دوری ازش ترسناک

محکم برو جلو دختر شجاع و مهربون

خیلی قشنگ گفتی . باشه :)

مینا جان مفهمم کاملا سردرگم بودنت رو و این حس و حالای عجیبت قبل از رفتنو اینکه میگی نمیدونم چرا شنگول نیستم درحالی که فکر میکردی ویزا بیاد دیگه رو ابرایی... کاملا طبیعیه داری وارد یه مرحله از زندگیت میشی که سالها براش منتظر بودی مثل مامانی که نه ماه انتظار دیدن روی جیگر گوشه شو میکشه ولی وقتی این انتظار میخواد سر برسه یه حس عجیب و غریب ترس توأم با هیجان و نگرانی و دلواپسی میاد سراغش

شاید حس تورو هم بشه به این حس تشبیه کرد. خودتو بابت اینکه شنگول نیستی سرزنش نکن...

به خودت مهلت بده تا بازیابی کنی خودتو... اگر به خودت سخت بگیری سخت میگذره و آثار جسمیش هم که برات نمایانه 

خلاصه اینکه همه چیزو به اون بالایی حواله کن و بار روی دوشت رو سبک کن تا انشاالله این روزها هم با آرامش و آسودگی سپری بشه برات

با آرزوی بهترینها برات🌷🌹

همش از اون بالایی غفلت میکنم. مرسی که یادآوری کردی.


خیلی کامنتت آرامش بخش بود عزیز.

۱۶ مرداد ۱۹:۲۳ گیسو کمند

اول اینکه من فکر نمیکنم کسی به اندازه ی من شور دیر به دیر اومدن رو درآورده باشه😁 اصلاً کمیته ی بین المللی المپیک مدال طلاشو قراره به من بده.

 

این احساسات به نظرم طبیعیه مخصوصاً اینکه همسرت کنارت نیست خب سخته ولی سعی کن بهشون زیاد بها ندی. وقتی رفتی و مستقر شدی و مدتی گذشت میبینی همه ی این روزها مثل چشم به هم زدن گذشت سنت طی کردن مراحل سخت و انتقال به مرحله ی دیگه توی زندگی همینه اصلاً.

در مورد رفتار خانواده ی شوهر فقط سکوت😐

آقا یه سؤال احمد آقا مگه داداشت نبود؟! دخترش بهت میگه خاله؟!

 

نه نه کسی اندازه تو شورشو درنیاورده . ننگ به نیرنگ تو رسما..


چقدر خوبه شماها بهم میگید طبیعیه .کلی آروم شدم.

خخخ احمد شوهر خواهرمه عزیز. 

سلام عزیزم صنبت بخیر،به نظرم زودترولو باگرفتن قرض ازدیگران اقدام کن وبرو نهایت اگه اون وامه دراومد پول بقیه روپس میدی ولی درشرایط کرونا وامکان بسته شدن سفرها این ریسک رونکنیدکه منتظر وام باشید.شما روهمسرکارکن وراضیش کن واقعاریسکه

جاری من همین تعلل هاروکردوبعدزایمانش برنگشت کشورش یهوتاتقریبا۱سالگی پسرش مجبورشدبمونه

وای نگوووووو


ببین قوانین کشورا فرق میکنه . الان انگلیس اون جاهایی که خیلی قرمزه بهشون اجازه پرواز میده اما به محض رسیدن با سختگیری می‌فرسته هتل های مخصوص برای دو هفته . 
با این حال بخدا منم دوست دارم زودی برم

سلام مینا جان

مرتب به خودت بگو من که رفتم هر وقت بخوام می تونم برگردم

حتی اگه اونجا رو دوست نداشتی هم که کلا می تونی برگردی البته می دونم این اتفاق نمی افته و اونجا هم جا می افتی

شما که پناهنده سیاسی نیستید که با رفتنتون دیگه بخواین با کشورتون خداحافظی کنید

پیش خودت حس نکن که دیگه رفتی که رفتی

مسلما این حال و هوات طبیعیه

چون داری میری خیلی دور

 

میگم از نظر شغل اینا اونجا ان شااالله مشکلی ندارید که

ان شااالله جمع و جور می کنید سالی یه بارم میاین اینجا سر می زنید

مرسی سارینا که دلگرمی میدی


ببین مساله ام دور شدن از اینجا نیست . اونجا هم میدونم خوبی هاش به بدیهاش میچربه ولی دست خودم نیست دیگه

آره حتما سالی یه بار میایم

وااای من چقد این نسیم رو دوسش دارم

به نظرم هرکسی یکی از این نسیما باید تو زندگیش داشته باشه

خیلی خوبه

 

:) 

منم دوستش دارم 

همه ی کامنت ها یه طرف کامنت نسیم جون یه طرف  به نظرم همه مون یه نسیم لازم داریم تو زندگیمون که مواقع ضروری بیاد گوشمونو بگیره 

واقعا همینطوره

الان اون سه نقطه فحشه ؟ نامرد 

 

ببین مینا دست و پا چلفتی بودن چیز بدی نیست که همه ما تو یه چیزهایی دست و پا چلفتی هستیم بالاخره 

ولی من به عنوان یه آدم دست و پا دار تو زندگی ( که تو پول ساختن به شدت دست و پا چلفتیه) به نظرم تعداد خیلی زیادی از آدمها تو مسائل زندگیشون دست و پا چلفتی هستن از این لحاظ که نمی تونن اولویت بندی کنن به جای اینکه رو خودشون حساب کنن رو دیگران حساب می کنن و بعد میگن رو فلانی حساب کرده بودیم یا اصلا فکرش رو نمی کردیم 

 

همین که اصلا فکرش رو نمیکردیم که نشه خودش نشونه ی بی دست و پایی و انداختن بار مسئولیت رو دوش دیگرانه 

 

من یه بار اون اوایل گفتم ازت عصبانی و ناراحتم چون تمام بار این مهاجرت که خواسته قلبی خودت بیشتر بود تا سیاوش رو انداختی رو شونه ی شوهرت و بعد تازه هی بهش غر می زنی خوشحالم که از اون دوران فشار بیش از حد به شوهرت رد شدی ولی یه گوشه ی کار رو هم تو بگیر دیگه فقط تنها موندن که نشد همراهی حالا شوهرت گفته بود رو فلانی حساب کرده بود تو اگر آدم دست و پا داری بودی خودت باید دغدغه اش رو میداشتی و کنار میذاشتی الانم پولهات رو تبدیل کن بلیط رو بگیر دست دست نکن 

 

 اصلا به فس فس کردن و یواش کار کردن و ندونستن زمان رفتن ربط نداره به عدم توان اولویت بندی ربط داره به اینکه چرخ گوشت و ظرف و ظروف تو اولویت بردن بود برای تو اینکه یه سری خرجهای غیر ضروری تو اولویته تا یه سری خرجهای ضروری ... وقتی تو یه کاری به زحمت می افتی بدون تو همون بی دست و پایی چون اگر نباشی به راحتی جمع و جورش می کنی بدون حساب کردن رو هیچ احدی اما این دلیلی نمیشه آدم احساس شرمندگی و خجالت و حقارت کنه یا بخواد انکارش کنه و وانمود به نداشتن اون خصلت کنه فقط باید راه شفقت به خودش رو در پیش بگیره بپذیره مهربون باشه کمک بگیره و آروم آروم توش قوی بشه 

هنوزم میل به کتک زدنت در من قوی هست فحش هم بدی فایده نداری حالا هی سه نقطه بذار 

نه یه سه نقطه ی ساده بود :)) 


اوهوم متوجه شدم نسیم


حالا که دیگه کار از این حرفها گذشته من دیگه چیزی نمیگم در جواب. البته من همون موقع که این کامنت رو گذاشتی بارها خوندمش و استفاده کردم.. ممنونم

از تغییر گفتی یادم اومد به عروسیم ، با اینکه انتخاب خودم بود و مشکلی نداشتیم ولی یه ترس ناشناخته تو وجودم بود ، یا وقتی میخواستم ارشد بخونم و باید میومدم خوابگاه و از همسرم دل میکندم و خیلی سخت بود ولی وقتی تغییرو پذیرفتم و اولین روزشو تجربه کردم کلا حالم عوض شد و حس های خوب اومد سراغم

الانم مینا جان زندگیت داره بزرگترین تغییرشو میکنه و حس هات کاملا طبیعیه فقط سعی کن ذهنتو دور کنی از استرس و از روزهای آخرت خیلی خوب استفاده کنی 

مرسی عزیز دل

مینا جان یه نظر خصوصی گذاشتم. چک کن. بوس

مرسی عشق

۲۰ مرداد ۱۹:۳۰ سایه نوری

به نظرم که حس و حالت واسه این تغییر بزرگ و رنج قبلی، خیلیی طبیعیه مینا.

خوبه که مهر بدی به وجودت، اندازه ای که ازت برمیاد! و عجله نکنی چون طبیعیش قشنگ تره ☺️

و همینطور که بهت گفته میری زندگی میکنی و قشنگم زندگی میکنی چون قبلش وسط رنج هم خواستی و خیلی کارها کردی. 

و هر چیز کوچک و بزرگی از یک لحظه ی انتخاب عجیب شروع میشه؛  وقتی وسط یک عالمه اجبار، انتخاب میکنی که قشنگ و به تمامی زندگی کنی؛ رنجش رو نفس بکشی، لذتش رو هم...  

به هرحال من  واسه ت خوشحالم 🌿💙

 

مرسی سایه جان ببخش اینهمه دیر تایید میکنم کامنتت رو

سلام مینا جان🌹

از یکی از بلاگرها متوجه شدم بالاخره اون اتفاق خوبه ی زندگیت افتاد و رفتی...

چقدر خوشحالم برات

امیدوارم خدا برات جبران کنه و اجر صبوری هاتو خیلی واضح و روشن توی زندگیت بهت بده

مراقب شکوفه ها و غنچه های درخت زندگیت باش🌼🌱🌸

سلام عزیزکم بلهههههه


ممنون از مهربونیت جانم

کجایی؟

فکر میکنم کامنت نسیم باعث شد دیگه ننویسی تا روز مهاجرت

 

اقا نکن این کارا. بیا.

مهاجرت واقعا سخته. درکت میکنم. بیا بیا

اگه خدا بخواد امروز مینویسم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان