بچه ها سلام .
میدونم که دارم شور دیر به دیر نوشتن رو درمیارم اما واقعا صد بار خواستم بنویسم با خودم گفتم چیز خاصی ندارم که...
الان هم این پست رو دقیقا بابت اطلاع رسانی در مورد اینکه هیچی ندارم بگم مینویسم :/
روز و شب و سیستم زندگیم رفته رو هوا... همه چیز توی خونه مثل روزهای قبل اثاث کشی شده و من سردرگم بازی درمیارم... مثل این دست و پا چلفتی ها فقط دور خودم چرخ میزنم رسما ! بخاطر اینکه تو اثاث کشی آدم میدونه دقیقا تا چندم و چه روزی باید خونه رو خالی کنه و بره جای جدید بعد من هنوز نمیدونم...
سیاوش بابت هزینه ی سفر ما اونجا درخواست یک وامی داده و یادم نمیاد تو پست قبلی به این جریان اشاره کردم یا نه ؟
به نظرم کارای اداری تو انگلیس قشنگ مشابه کارای اداری تو ایرانه ! یعنی تا حالا همیشه همینجوری بوده... آدم های یواشِ لفت بده ....
من از اولش هم به سیاوش گفتم بذار خودمون خرج سفر رو جور میکنیم. بعد از هر کس بگیریم تو چند ماه اول میتونیم بهشون پس بدیم . سیاوش گفت صبر کنیم این وام شرایطش خوبه.
حالا صبر کردیم . تا الان آخرین خبر اینه نماینده شون قراره سه شنبه یک سری فرم بده سیاوش پر کنه بعد تازه گفتن سه هفته باید تو انتظار باشید!
دیگه دیشب خود سیاوش پیام داد مینا لطفا چک کن چروازای قطر و امارات از لیست قرمز انگلیس خارج شدن یا نه ؟ و هزینه بلیط رو باز چک کن.
حالا ظاهرا هزینه بلیطها با تستهای مربوطه قبل و بعد پرواز حدودا سی و پنج تومن میشن.... که خوب زیاده برامون الان اما من میگم شدنیه . من یه زنجیر طلا قابل فروش دارم و احتمالا تا ده پونزده تومن بتونم رو مامانمم حساب کنم و سیاوش هم حتما یه بخشیش رو میده و تمام .
یعنی الان فقط با تمام وجودم منتظرم سه شنبه بشه. سیاوش با اون نماینده صحبت کنه. چون خدا رو چه دیدی شاید هم بگن نه تمومه بیاید سه روزه پولو بهتون بدیم و نوش جونتون اصلا :) که اگه اینجوری بشه که جشن میگیرم.
همینقدرشم از روزی که ویزا اومده بیخودی صبر کردیم اصلا :/ سر سی تومن پول :/
دیگه خبر خاصی نیست . یه روز با مادر شوهرم صحبت کردم . خیلی وقته دیگه باهام تماس مثل قبل نداره . بعد دیگه میدونستم سیاوش بهش نگفته در مورد ویزای ما. من گفتم. یعنی نمیخواستم یهو زنگ بزنم بگم فردا بلیط داریم که بعد بگن ما میخواستیم بیایم قبل رفتنتون!!!
گفتم و باز گفت یعنی نمیای اینجا ؟ این بار بدون خجالت و استرس بهش گفتم نه. هر چند که سیاوش عزیزم بعد سفر تهران و کنسل کردن بلیط خونه مامانش بهم گفته بود من اصرار نمیکنم بهت ولی اگه دو روز قبل رفتنت بری منو خوشحال میکنی... و من یه جورایی انگار با پنبه سرم بریده بشه با خودم گفتم قبل رفتنم میرم حالا هر چی هست من بخاطر سیاوش میرم اما الان باز تقریبا منصرف شدم.
از خانواده شوهرم تنها آدمی که با من تقریبا تماس داره مادر همسره . که قبلا که از پسرش خبر نداشت مرتب زنگ میزد از من سوال میکرد الان که با خودش تماس دارن خیلی دیر به دیر تماس میگیریم. الان که وسطای مردادیم قشنگ مطمئنم آخرین تماسمون بعد از تولد کوروش که وسطای اردیبهشت بود فقط یه بار دیگه بود.
خواهر شوهرم که یه بار کلا پیام داد یه متلکی گفت و منم جوابشو دادم و اونم گفت چقدرم زود بهت برمیخوره و دیگه کلا هیچوقت پیام نداد و زنگ نزد.
برادر شوهرامم از هیچ کدومشون کوچکترین خبری نیست. فقط با کوچکه همون وقت که تهران بودم کمی چت کردم.
خوب من به نظرم حق دارم نرم وسط این آدمهایی که مرده زنده ی من براشون توفیر نداشته این سه سال.
بچه ها کهیرامم تا دارو میخورم خوبن... خوب خیلی وقته دارم دارو میخورم... اونم شش ساعته و اصلا کلافه شدم. الان دو روزه نخوردم و بینگ بینگ همه جام زده بیرون !
فردا حتما باید تماس بگیرم مطبش. و حتما باید دکتر بینیمم برم یه بار دیگه .
مراسم خدافظی خاصی هم نداشتم هنوز با کسی.
دیروز دختر داییم که دوست بچگی تا الانمه اومد خونه مامانم ولی من همش مشغول سرخ کردن دونات بودم و مامانمم یه لحظه ما رو تنها نذاشت یه ذره . اصلا بهم خوش نگذشت اصلا هیچی ازش نفهمیدم. بهش گفتم باهات خدافظی نمیکنم. قبل رفتنم باز میخوام ببینمت دل سیر. الهه هم که دیگه آخرای همین ماه زایمان داره . فکر نمیکنم بخاطر شرایط کرونا ببینمش چه قبل زایمانش چه اگه بودم بعدش. نفیسه و زهره هم گفتن میان فرودگاه اما خیلی بعید میدونم بیان و فرفر هم همینطور... ولی حالا احتمال داره ببینم پروازم چه ساعتیه با خانواده بریم یه شب ساوه خونه خواهرم که اونا خسته ی راه نشن یه کم بین رفت و آمدشون استراحت کنن. اگه اون کارو کنیم زهره و فرفر رو شاید ببینم .
همینا دیگه ...
چمدون هامم همینجور پر و خالی میشن .وای سیاوش کجایی :( همیشه تو خونمون و حتی تو سفرهای تکی من سیاوش مسئول چیدن چمدون بود. بلا انقدرم مرتب و قالبی و با سلیقه میچید که حد نداشت...
حس و حالم خیلی عجیبه بچه ها... حتی گاهی خودم رو سرزنش میکنم که مگه دردت ویزا نبود پس دیگه چرا شنگول نیستی ؟ مرتب ترس بهم چیره میشه و ایمانم از دست میره . بعد با خودم میگم من به هیچ چیزی هم اینجا دلبستگی شدید ندارم و خوب چمه دیگه ؟ چند روز پیش که نوبت دکتر انزلی داشتم با خوندن پیام بلند بالای دختر احمد تو ماشین زار زار گریه کردم تا انزلی و اولین بار بود حس میکردم چقدر دلم برای چیزی یا کسی اینجا ممکنه تنگ بشه ..
(وااای خاله مرسی که انقدر منو دوست داری و بهم ایمان داری . هر بار که باهام حرف میزنی خیلی ازت یاد میگیرم.شاید ندونی ولی خیلی بهم کمک کردی.خیلی دوستت دارم.خیلی روح بزرگی داری خاله واقعا یکی از بهترین دوستای منی.... این یه بخشی از پیامش بود )
ترسیده ام .. از رفتن ترسیدم... از زندگی کردم اونجا ترسیدم و چراشو نمیدونم... اعتماد به نفسمو از دست دادم. دیشب برادر شوهر خواهرم یه مقدار باهام حرف زد و از تجربه ی زندگی آشناهاش اون طرف گفته . میگه برو زندگی کن و قشنگ هم زندگی کن و کلی حرفهای امید بخش بهش زده که من صبح با حال بهتر و امید پررنگ تری بیدار شدم ...
واقعا دلم انرژی بی پایان مخصوص خودم رو میخواد. دلم غوطه خوردن تو شفافیت و روشنی همه چیزهای اطرافم رو میخواد...
دیگه این غاصب کوچک میخواد لپ تاپ رو ازم بگیره کارتون ببینه من مجبورم پست رو ببندم .دوستتون دارم مرسی که دنبال میکنید .