9 دی

من اون شب بعد از پست گذاشتنم دیگه فکر کنم نیم ساعت بعدش رفتم تو رخت خواب. خوب الان که دارم کوروشو جدا میکنم باید خودم بیدار بمونم که اون بخوابه تا برم تو رخت خواب خودم.الانم که آقا تخت منو صاحب شده هر شب اونجا میخوابه من رو تشک میخوابم.

دیگه با اینکه خیلی خوابم میومد تا کوروش بخوابه منم بی خواب شدم و تا ساعت دوازده گوشی به دست بودم و اینها و بعد گوشی رو flight mood  کردم و خوابیدم.تو این مدت اخیر این زودترین ساعتی بود که خوابیدم!

بعد گوشیمو برای 7:30  و یک بار هم برای  8:15 زنگ گذاشتم و خوابیدم.

صبح با اولین زنگش فورا بیدار شدم. خیلی شیطون گولم میزد که اون چهل و پنج دقیقه رو هم بخوابم و برای زنگ دوم بیدار شم اما بلند شدم.نیم ساعت با گوشی بودم و بعدم تند تند خونه رو مرتب کردم کاملا.

و بعدم یه کاپوچین. برای خودم درست کردم و با بیسکوییت خوردم.چون نون نداشتم.آخه کی گفته رو بیسکوئیت اونهمه کنجد و شوید بریزن؟؟؟

بعد که حاضر شد یه کمی رفتم دم پنجره ایستادم که هم کاپوچینو زود تر خنک شه هم یه کم بیرونو نگاه کنم... اصلا به عشق اون کوه های برف پوش رفتم در درجه ی اول :)

حسابی نگاه کردم تا چشمم پر شه از این ویو که تو این خونه دارم. رو به روی اون پنجره یه عالمه شالیزار هست که خوب این فصل سگ توش پر نمیزنه و خشک و خالی ان... و دیگه تا چشمام میدید درخت های لخت صنوبر بودن... 

یه لحظه بهارو مجسم کردم. که چقدر چقدر این منظره دل انگیز تر میشه و قند توی دلم آب شد... بعد به حیاط همسایه ها نگاه کردم از این بالا... به حیاط هایی که هنوز سرسبز و شمالی ان... بخاطر درختهای همیشه سبز مثل مرکبات و ازگیل ژاپنی هایی که به شکوفه نشستن...

خلاصه کیف کردم و بعد نشستم کمی کتاب خوندم... تا کوروش بیدار شد... در مهربون ترین و شیرین ترین حالتش ... و همو تو آغوش گرفتیم و یه ذره همونجور که تو بغلم بود تو خونه راه رفتم و به کمرش دست کشیدم و موهاشو بوییدم و به سر و صورتش بوسه ها زدم....

و از اونجا که نون نداشتیم تندی حاضر شدیم و دوچرخه رو برداشتم و اول رفتیم من کار شماره دوزیمو بدم قاب کنن.بعدم رفتیم خونه ی مامان اینها و اونا رو روی میز صبحانه دستگیر کردیم :)

روز خیلی خیلی دل انگیزی بود. به لحاظ هوا...

دیگه صبح تا ظهر رو با مامانم نشستیم توی بالکنشون و حمام آفتاب گرفتیم و من شماره دوزی کردم و بعدم صورت مامانمو اصلاح کردم و موقع نهار شد...

میدونید بابام یه ماهی سفید خریده بود و چون میدونن کوروش ماهی دوست داره بدون ما نخوردنش و شنبه مامان زنگ زده بود و برای نهار به صرف ماهی رسما دعوتمون کرده بود :)

سر سفره کوروش اندازه ی سه وعده غذا خورد و منم که شاد و خوشحاااال... از ماهی بشقاب خودمم ریز ریز میذاشتم دهنش و از کیف کردنش با تمام وجودم کیف میکردم که یهو مامان یه خاطره ای تعریف کرد...

میگفت وقتی جوون بوده و فقط داداشمو داشته یه بار سفر اومده شمال و مهمون خونه ی مامانش شده.بعد مامانش از انبار خوراکیشون مثلا میوه آورده و به همه بچه ها و آدمایی که بودن داده و به مامانمم دو تا اضافه داده.

بعد مامانم قایمکی اون میوه های مال خودش رو تو ساکش گذاشته... که بعد بده بچه اش بخوره. بعد مامانش متوجه اش شده بوده و گفته همونقدر که تو کیف میکنی بچه ات چیزی بخوره و لذت ببره منم کیف میکنم. چرا همینجا نمیخوری که منم خوشحال شم و ببینمت؟

 

بعد بهم گفت حالا تو چرا همه ی ماهی ها رو داری به کوروش میدی.من دلم میخواد ببینم تو هم از این غذا لذت میبری و کیف کنم...

 

مامانم خیلی احساسیه.خیلی... دلم نمیخواد برگردم عقب اما خوب هنوز گاهی فکر میکنم چی میشد اگه یک هزارم این احساساتش رو تو بچگی به پای من میریخت؟ 

 

(البته من غذام تموم شده بود .فقط چند تا تیکه ماهی بود که داشتم خالی میدادم کوروش ولی از سهم خودم بود.)

 

دیگه بعد از نهار ظرفا رو شستم و نشستم به شماره دوزی و بعدم با مامانم نشستیم براش دو کیلو بادوم درختی شکوندم و اون دونه ها رو از غلاف درآورد...

بعدم خونه رو براش جارو برقی زدم. و دیگه از نفس افتادم. باز نشستم شماره دوزی کردم و بعدم رفتم قاب شماره دوزی رو تحویل گرفتم.

اوووف یادم رفته بود قسمتای اضافه ی پارچه رو ببرم و خوب قابش خیلی از حد انتظارم بزرگتر شده بود!!!

انقدر خورد تو ذوقم که خدا میدونه :(

البته مطمئنم برای هیچکس اینجور که من میگم بد به نظر نمیرسید اما من دلم میخواست اون چیزی که براش پول میگیرم رو تو بهترین حالتش تحویل صاحبش بدم.خلاصه با اینکه داده بودمش دست احمد که بسته بندیش کنه، دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم کنسلش کردم تا مطابق میلم کوچکش کنم و دوباره قاب بگیرمش و بعد بفرستم. 

شام شبمون از خونه ی آبجی صاحبخونه رسید و من به محض رسیدن یه عالمه سنتور تمرین کردم و خودمو برای دوشنبه آماده کردم.آخرشم از تمرینم یه ویدئو گرفتم که اینستا پست کنم. بعدش شاممونو خوردیم و من یه قسمت فرندز دیدم و پاشدم خونه رو باز مرتب کردم و ظرفا رو شستم و لباسشویی زدم و یه کم برای خودم نوشتم و بعد از مراقبت پوستی شبانه ام و مسواک و پهن کردن لباسا، ساعت ده رفتم تو رخت خواب.

اونجا یاد گیسوکمند افتادم 😐 یهو گفتم الان اونم رفته بخوابه :) ولی آیا من خوابیدم؟ نه. ساعت دوازده خوابیدم.

صبح دوشنبه ساعت هفت و نیم بیدار شدم. خیلی خوشحال بودم که دومین روزه روی ماه صبحو میبینم.آفتاب همون لحظه داشت طلوع میکرد و من به تماشای عظمت و شکوهش نشستم.همونطور که دیشبش به تماشای لطافت و افسونِ ماه وسط آسمون نشسته بودم.

بعد روتین مراقبت پوستی صبحمو انجام دادم و لباسایی که خشک شده بودن مرتب کردم و کامنتا رو جواب دادم و برای خودم نسکافه گذاشتم و نشستم سر کتابم...

ولی کتاب یه ورقم نخورده بود که کوروش بیدار شد :/

آقا من خیلی حرص خوردم اون لحظه . چون دوست دارم کتابو تو سکوت بخونم... بعد غر هم میزد که من هنوز خوابم میاد. خوب بخواب دیگه بچه چرا این کارو با من و خودت میکنی :دی

دیگه خلاصه صبحانه خوردیم و من یه فصل کتابمو خوندم و یه ساعت سنتور زدم و بعدم دوچرخه رو برداشتم و زدیم بیرون. هوا که عالی بود .اول رفتم دوباره اون شماره دوزی رو بردم قابش کنن. 

بعدم دیگه رفتیم دور دور... خیلی توان سابقو ندارم من... شاید اگه میتونستم هر روز دوچرخه سواری برم باز راه میفتادم اما نمیشه.

بعد رفتیم دبیرستانی که من توش درس میخوندم. خواهرم اونجا معاونه. رفتیم آبجیمو دیدیم و کوروش یه ذره رفت تو جو مدرسه خیلی فیلم بازی کرد اونجا برامون. جاتون خالی.. 

دیگه من یه دوری تو مدرسه زدم و اوووم کلی تجدید خاطره کردم و دلم شاد شد.

بعدم آبدارچی مدرسه که منو یادشه بهم یه گلدون پوتوس هدیه داد.خیلی شاد تر شدم :)

دیگه بعدم برگشتم خونه و بدو بدو نهار آماده کردم و خوردیم و شستم و حمام کردم و کوروشو سپردم به خواهر بزرگه و رفتم انزلی.

وقتی رفتم کلاس و باز اون مزه ی عالی بی نظیرش زیر زبونم اومد، وقتی باز استادم پیش همه تشویقم ،وقتی از دیدنم خوشحال شد ،اووووم با خودم گفتم چه فکری با خودم کرده بودم که به نظرم رسیده بود شاید دیگه نرم کلاس؟؟؟

دیگه بعد کلاس هم برگشتم خونه ی خواهر و دیشب رو اینجا خوابیدم :)

امروز هم رفتم شماره دوزی رو پست کردم و اومدم و الانم نشستم شماره دوزی میکنم.نهار هم همینجام :) 

نهارم آبگوشت داریم و آخ جون.

حالا من قراره تا پونزده دی این شماره دوزی جدیدو تحویل صاحبش بدم و واقعا عزا هم گرفتم.از این بدو بدو خسته شدم. تازه این تموم شه دو تا کار ددیگه هم دارم. و دیگه به خودم قول دادم سفارش عجله ای اون هم سفارشای سخت عجله ای قبول نکنم. 

همینا دیگه. دو روز دیگه هم که آغاز سال نو میلادیه و من از پارسال برنامه هامو با سال میلادی ریختم اما اهداف سالانه رو با نوروز تنظیم کردم :/ 

حالا شب که برگردم خونه هم میخوام یه سر به پست نوروزم بزنم و ببینم چیا نوشته بودم اصلا و اینکه وبلاگهای به روز شده تونو بخونم. 

روز خوبی داشته باشید فعلا... 

۰۹ دی ۱۲:۲۲ اون روی سگ من نوستالژیک ...

عالی که صبح زود بیداری میشی من هنوزم رو ساعت 9 بیداریم باید بیارمش عقبتر بخصوص وقتی دورکاریم شروع بشه.

مینا سعی کن نیم ساعت اول صبح رو از گوشی استفاده نکنی ویه ساعت بخری برای بیداری وخوابت و یه الرام هم برای خوابت بذار که بهت بگه یکساعت دیگه وقت خوابته فکر کنم اینا موثرن. میگه ادم اول روز هرچی دم دستش باشه با اون کار شروع کنه روزو تااخر روز درگیر همونه ذهنش مثل موبایل مثل ورزش کردن، و... پس اول صبحو با یک چیزی جز موبایل شروع کن مثل کتاب خوندنت اینطوری فکر کنم اعتیاد به گوشی کمتر میشه.

چقدر دورکاری چیز عجیبیه... آخه چرا پانمیشی بری سر کار درست حسابی؟ 


سعیم رو میکنم :(
پیشنهاد خوبی بود نوستال. واقعا باید سعیم رو بکنم و انجامش بدم

۰۹ دی ۱۳:۲۲ نرگس بیانستان

دقت کردی که من طولانی و باجزییات و اصلا روزانه نویسی ام داره شبیه تو میشه؟ :))

دقت نکرده بودم :)

۰۹ دی ۱۳:۵۸ رهآ ~♡

چه خوب کاری کردی رفتی سنتور :)

و اصلن چه خوووبه که از حال و هوای شمال برامون مینویسی. من انقدددر کیف میکنم میخونم.

 

وقت کردی عکس شماره دوزی ت رو اینجا هم بزار. من نمیتونم اینستات ببینم.

شماره دوزی رو بابتش کلاس رفتی؟ چجوری یاد گرفتی؟

 

دلم میخواد منم ی سفارش بهت بدم. ولی منتظرم سرت خلوت شه ؛)

خیلی :)

چه خوب که کیف میکنی...

چرا نمیتونی ببینی؟ با اون سربرگی که بالای وبلاگ هست و نوشتم اینستا میتونی ببینی. ولی باز اگه نمیتونی باشه میذارم.
من نتونستم خودم ازش عکس بگیرم رها. فرستادمش رفت و از صاحبش خواستم برام یه عکس بفرسته. خلاصه بیا خوشبین باشیم که میفرسته :)

نه کلاس نرفتم. یه چند تا فیل آموزشی از اینترنت خریدم. و دیگه اینستا چند تا پیج آموزشی پیدا کردم و یکی دو بارم یوتوب رفتم براش.

عزیزم :)

همیشه خوب باشی مینا جونم🙂

تو هم همینطور بهار :)

۰۹ دی ۱۵:۱۳ مهتاب

اون روز صبح که استوری گذاشتی صبح زود منم صبح زود بیدار شده بودم ،چقدرم روزم پر برکت بود 

چه خوب :)

می دونی من اصلا آدم اشکانی نیستم به راحتی اشکم در نمیاد 

اما برای این پست تو همینطور اشک ریختم  

دلم سوخت 

خیلی دلم سوخت برای تو برای خودم برای مامان هامون 

برای مامان هامون که همیشه بال و کتف مرغ رو میذاشتن برای خودشون تا ران و سینه تو بشقاب ما باشه 

برای خودمون که لذت بردن و راحتی و استقلال بچه هامون حتی به قیمت آسیب دیدن خودمون برامون مهم تره 

برای تو که الان اینجایی و قلبت تیکه تیکه است برای انگلیس بودن و سال بعد اونجایی و قلبت تیکه پاره است برای سفره پدری و طلوع خورشید و منظره ی پنجره ی این خونه 

 

چرا همه چی با هم نباید باشه برای ما؟

چرا نباید هم کنار یار باشیم هم نزدیک خانواده ؟

چرا نباید هم خودمون عالی باشیم هم بچه هامون ؟

چرا نباید هم تو خاک کشور عزیز خودمون باشیم هم آسایش و امنیت و رفاه داشته باشیم ؟

چرا واقعا همه چی کنار هم نیست ؟ 

ای خدا :(


نسیم :(


۰۹ دی ۲۰:۵۸ سایه نوری

به به به این پست از اون مناظرش و درختان مرکباتش و خرمیش و کوه های پربرفش گرفته تا ماهی سفیدش و حال و هواش و جریان زندگی توش 😊😊😊

 

ای خوبی ها رو از وسط قِصه ها بکش بیرونِ شیطون :)

۱۰ دی ۰۰:۳۶ مینا مینا

سلام مینای جان، خوبی؟

مینا من چند باری کامنت گذاشتم با هم صحبت کردیم، آخرین کامنتم راجع به این بود که دارم از همسرم جدا میشم و همزمان واسه آیلتس میخونم، کمتر از دو هفته دیگه امتحانمه و دقیقا امشب وکیلم زنگ زد که فردا وقت دادگاه داریم. خواستم معرفی کنم خودمو و بگم که به خاطر درگیریای ذهنیم اینستا رو موقتا بستم و آدرس پیجمم الان یادم نیست، ولی خیلی دوست دارم وبلاگتو بخونم. اگر راهی بود ممنون میشم بهم آدرس جدیدتو بدی💜💜💜

سلام عزیزم. لطفا شماره ات رو تو کامنت خصوصی برام بذار. 


**قوی باش 💚

۱۰ دی ۰۴:۵۹ گیسو کمند

هوای اینجا هم چند روزه که عالیه😍 دیروز که خیلی هواش شبیه روز سیزده به در بود! 

منم وقتی میخوام بخوابم گوشیم رو میذارم روی حالت پرواز. آلارمی هم که باهاش بیدار میشم اینسترومنتال آهنگ a thousand years. خیلی آروم و رمانتیکه🥰

عزیزم اون موقع که یاد من افتادی من داشتم مسواک میزدم و وقتی رفتم تو آشپزخونه تا برای آخرین بار اجاق گاز و درجه ی گرمکن رو چک کنم و اگه غذایی بیرون باشه جمع و جور کنم بذارم تو یخچال ، با دو تا کیسه خیار و گوجه فرنگی مواجه شدم و هر چی خواستم بیخیالشون بشم و صبح بشورمشون، نتونستم. گفتم شاید تو کیسه بمونن خراب بشن حیفه. دیشب ساعت ده و بیست دقیقه خوابیدم. ولی بازم خوب بود الانم خیلی سرحال و با انرژیم🤩

چقددددر توی کارت منصفی و کیفیت برات مهمه. به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم هنرمند با اصالت😘🌹

 

 

چه خوب :)


وای من اون آهنگ رو قبلا داشتم و خیلی هم دوستش میداشتم الان با یه آهنگ معمولی که رو خود گوشیمه بیدار میشم.
میدونی یاد چی افتادم ؟ دو تا آهنگ خاطره انگیز هست که مثلا هشت نه سال پیش من و سیاوش باهاش بیدار میشدی. یکی یه آهنگ گیلکی به شدددت قِری بود :) یکی صدای قد قد یه عالمه مرغ بود 🤣

کدبانو جان 💚

عزیزم :)  اینجوری بهم میچسبه آخه :)

۱۰ دی ۱۰:۴۴ اون روی سگ من نوستالژیک ...

تایم کوچ رو از اینستا پیگیری کن تکنیک های خوبی دارن هایلایت عادت تایم کوچی.

درباره کار و دور کاری باید بگم، بخاطر حجم سنگین کلاس تی ای، که دارم و توصیه استادم من فعلا باید یه استراحت روحی داشته باشم حداقل به مدت شش ماه، و بعد از تست های اولیه و اینکه کاملا میتونم یه فرد اگاه وبالغ باشم میتونم تصمیم درست و نهایی رو در مورد محل زندگی و محل کار و... بگیرم. واقعا هنوز سردرگمم و احتمال اینکه درمورد جابه جایی تصمیم غلطی بگیرم هست. همیشه در تصمیمات ما این احتمال هست ولی بااین شرایط روحی چندماه گذشته من این احتمال بیشتر میتونه یه فرار باشه.

وپیشنهاد اینه فعلا دور کاری داشته باشم. هم هزینه هام تامین میشه هم اینکه از کرونا در امانم هم کلاسهام رو میرم و تمرین هاش انجام میدم واقعا نیاز به فارغ بالی داره این کار، حجم تمرینهام کم نیس مینا.

نقاشی ها گفتگوهای درونی نوشتن همه اینها واقعا تایم میخواد و صد البته حوصله.

 

نمیدونم چرا حال اون چیزا رو ندارم. من کلا حال چیزای گروهی رو ندارم نوستال.دوست دارم هر چیزی رو به روش خودم انجام بدم.


چی باعث میشه فکر کنی شش ماهه یه فرد کاملا بالغ و آگاه میشی؟ میخوام بهت بگم فکر نکن رشد فکری آدم انقدر به چشم هم زدن اتفاق میفته.
خوب میکنی با عجله تصمیم نمیگیری... در نهایت هر کاری میکنی به سمت خیر و خوشی باشه الهی


پستت خیلی حس های قشنگ داشت ♥️

بلاگر جان شما دیگه خیلی منصفی:)))) آخه اینجوری که همه سودش پرید! البته که مطمئنا برکتش بیشتر برمیگرده....

این ترکیب  قاب فروشی تو شهرهای شمالی خود خود در دنیا تو ساعت چند است ه....

من تا حالا رشت نرفتم. یعنی همیشه توریستی اومدم شمال، انزلی و متل قو و اینا. بعد یه مدتم که بابام ویلا گرفت و من دیگه هیچ جایی جز نوشهر و چابکسر نرفتم:(((((( واسه همین رشت همیشه برای من رشت اون فیلمه... انقد دوسش دارم با اینکه ندیدمش... توصیفای شما منو می‌بره تو اون رشت. تو مغازه فرهاد قاب ساز :((((

اصن یکی از آرزوهام اینه بتونم تو اون فضاها زندگی کنم! چون من اهل شهرهای کویری ام و هوای شمال خیلی بهم نمیسازه.ولی انقد دوست داشتم مث شما روحیه دختر شمالی طوری داشتم:) 

چقدر خوشحالم اینو میشنوم :)


متین خیلی جالبه. من این کار رو چون خیلی زحمت داشت از همه ی کارهایی که تا حالا کردم گرون تر قیمت دادم البته باز مطمئنم از همه ی پیجهای دیگه مناسب تر قیمت میدم.
حالا این هیچی.خوب تقصیر من بود اونجوری شد قابش و دیگه گفتم باید درست شه. بعد چی شد؟؟؟ آقا قاب سازیه ازم پول نگرفت برای دومین بار که بردم :)  انقدر خوشحال شدم که خدا میدونه :)
یعنی قشنگ این جهان کوه است و فعل ما ندا :)

آخه آدمها میان شمال که طبیعت رو ببینن. رشت کسی میره که شهر گردی دوست داشته باشه.خوب میدون شهرداری هم که خوراک لذت بردنه واقعا.اینجا با رشت خیلی فرق میکنه :)
چابکسر... نگین گیلان :) خیلی دوستش دارم :)


عزیزم عزیزم :)

سال نو میلادی رو بهت تبریک میگم  عزیزم 

برادرت از شمابزرگتر ه؟ 

من فکر میکردم خیلی بچه باشه مخصوصا گفتی کوروش  می ره تو اتاقش کارتون می بینه

ممنون جانم. 


بله خیلی :)

نه داداشم یه گنده ی علاقمند به کارتونه :)

۱۰ دی ۲۲:۲۳ رهآ ~♡

تقریبن دو ماهی میشه که بدون اکانت نمیشه اینستا رو باز کرد. من قبلن عکسات بدون اکانت همینجوری می دیدم ولی الان نمیشه :(

عه چه بد . من نمیدونستم.


چشم میذارم اینجا به زودی

سلام. چقدرمامانت حرف خوب زده. الان تازه دارم بهش فکرمیکنم میبینم همون حسی که مابه بچه هامون داریم اوناهم به مادارند. منتهامابروزش میدیم واونانه. من مثلابستی زیادنمیخورم ولی کیف میکنم سهمم رومیدم بچه هاانگاری که خودم خوردم. کاش ازشماره دوزی هات عکسم بذاری. راستی میناجان وقتی بری انجا ازلحاظ مسکن وکار چه میکنید. منظورم اینه سیاوش کاروخونه الان انجا داره یااینکه بعدا خودتون بایدبریددنبالش

درسته... منم روزایی که کوروش عالی غذا میخوره اصلا روزم ساخته میشه انگار...


چشم از شماره دوزی هام عکس میذارم به زودی.

عزیزم سیاوش اجازه ی کار نداره الان تا وقتی جواب اقامتش بیاد. دولت بهش هفتگی خرجی میده و یه خونه بصورت Share house با سه نفر دیگه داره که توش زندگی میکنه.
بعد از رفتن من هم باز خونه از دولت میگیریم تا وقتی خودمون توانایی خرید یا اجاره ی یه خونه ی خوبو پیدا کنیم. و در مورد کار هم دیگه هر کار دوست داشته باشیم میتونیم انجام بدیم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان