من اون شب بعد از پست گذاشتنم دیگه فکر کنم نیم ساعت بعدش رفتم تو رخت خواب. خوب الان که دارم کوروشو جدا میکنم باید خودم بیدار بمونم که اون بخوابه تا برم تو رخت خواب خودم.الانم که آقا تخت منو صاحب شده هر شب اونجا میخوابه من رو تشک میخوابم.
دیگه با اینکه خیلی خوابم میومد تا کوروش بخوابه منم بی خواب شدم و تا ساعت دوازده گوشی به دست بودم و اینها و بعد گوشی رو flight mood کردم و خوابیدم.تو این مدت اخیر این زودترین ساعتی بود که خوابیدم!
بعد گوشیمو برای 7:30 و یک بار هم برای 8:15 زنگ گذاشتم و خوابیدم.
صبح با اولین زنگش فورا بیدار شدم. خیلی شیطون گولم میزد که اون چهل و پنج دقیقه رو هم بخوابم و برای زنگ دوم بیدار شم اما بلند شدم.نیم ساعت با گوشی بودم و بعدم تند تند خونه رو مرتب کردم کاملا.
و بعدم یه کاپوچین. برای خودم درست کردم و با بیسکوییت خوردم.چون نون نداشتم.آخه کی گفته رو بیسکوئیت اونهمه کنجد و شوید بریزن؟؟؟
بعد که حاضر شد یه کمی رفتم دم پنجره ایستادم که هم کاپوچینو زود تر خنک شه هم یه کم بیرونو نگاه کنم... اصلا به عشق اون کوه های برف پوش رفتم در درجه ی اول :)
حسابی نگاه کردم تا چشمم پر شه از این ویو که تو این خونه دارم. رو به روی اون پنجره یه عالمه شالیزار هست که خوب این فصل سگ توش پر نمیزنه و خشک و خالی ان... و دیگه تا چشمام میدید درخت های لخت صنوبر بودن...
یه لحظه بهارو مجسم کردم. که چقدر چقدر این منظره دل انگیز تر میشه و قند توی دلم آب شد... بعد به حیاط همسایه ها نگاه کردم از این بالا... به حیاط هایی که هنوز سرسبز و شمالی ان... بخاطر درختهای همیشه سبز مثل مرکبات و ازگیل ژاپنی هایی که به شکوفه نشستن...
خلاصه کیف کردم و بعد نشستم کمی کتاب خوندم... تا کوروش بیدار شد... در مهربون ترین و شیرین ترین حالتش ... و همو تو آغوش گرفتیم و یه ذره همونجور که تو بغلم بود تو خونه راه رفتم و به کمرش دست کشیدم و موهاشو بوییدم و به سر و صورتش بوسه ها زدم....
و از اونجا که نون نداشتیم تندی حاضر شدیم و دوچرخه رو برداشتم و اول رفتیم من کار شماره دوزیمو بدم قاب کنن.بعدم رفتیم خونه ی مامان اینها و اونا رو روی میز صبحانه دستگیر کردیم :)
روز خیلی خیلی دل انگیزی بود. به لحاظ هوا...
دیگه صبح تا ظهر رو با مامانم نشستیم توی بالکنشون و حمام آفتاب گرفتیم و من شماره دوزی کردم و بعدم صورت مامانمو اصلاح کردم و موقع نهار شد...
میدونید بابام یه ماهی سفید خریده بود و چون میدونن کوروش ماهی دوست داره بدون ما نخوردنش و شنبه مامان زنگ زده بود و برای نهار به صرف ماهی رسما دعوتمون کرده بود :)
سر سفره کوروش اندازه ی سه وعده غذا خورد و منم که شاد و خوشحاااال... از ماهی بشقاب خودمم ریز ریز میذاشتم دهنش و از کیف کردنش با تمام وجودم کیف میکردم که یهو مامان یه خاطره ای تعریف کرد...
میگفت وقتی جوون بوده و فقط داداشمو داشته یه بار سفر اومده شمال و مهمون خونه ی مامانش شده.بعد مامانش از انبار خوراکیشون مثلا میوه آورده و به همه بچه ها و آدمایی که بودن داده و به مامانمم دو تا اضافه داده.
بعد مامانم قایمکی اون میوه های مال خودش رو تو ساکش گذاشته... که بعد بده بچه اش بخوره. بعد مامانش متوجه اش شده بوده و گفته همونقدر که تو کیف میکنی بچه ات چیزی بخوره و لذت ببره منم کیف میکنم. چرا همینجا نمیخوری که منم خوشحال شم و ببینمت؟
بعد بهم گفت حالا تو چرا همه ی ماهی ها رو داری به کوروش میدی.من دلم میخواد ببینم تو هم از این غذا لذت میبری و کیف کنم...
مامانم خیلی احساسیه.خیلی... دلم نمیخواد برگردم عقب اما خوب هنوز گاهی فکر میکنم چی میشد اگه یک هزارم این احساساتش رو تو بچگی به پای من میریخت؟
(البته من غذام تموم شده بود .فقط چند تا تیکه ماهی بود که داشتم خالی میدادم کوروش ولی از سهم خودم بود.)
دیگه بعد از نهار ظرفا رو شستم و نشستم به شماره دوزی و بعدم با مامانم نشستیم براش دو کیلو بادوم درختی شکوندم و اون دونه ها رو از غلاف درآورد...
بعدم خونه رو براش جارو برقی زدم. و دیگه از نفس افتادم. باز نشستم شماره دوزی کردم و بعدم رفتم قاب شماره دوزی رو تحویل گرفتم.
اوووف یادم رفته بود قسمتای اضافه ی پارچه رو ببرم و خوب قابش خیلی از حد انتظارم بزرگتر شده بود!!!
انقدر خورد تو ذوقم که خدا میدونه :(
البته مطمئنم برای هیچکس اینجور که من میگم بد به نظر نمیرسید اما من دلم میخواست اون چیزی که براش پول میگیرم رو تو بهترین حالتش تحویل صاحبش بدم.خلاصه با اینکه داده بودمش دست احمد که بسته بندیش کنه، دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم کنسلش کردم تا مطابق میلم کوچکش کنم و دوباره قاب بگیرمش و بعد بفرستم.
شام شبمون از خونه ی آبجی صاحبخونه رسید و من به محض رسیدن یه عالمه سنتور تمرین کردم و خودمو برای دوشنبه آماده کردم.آخرشم از تمرینم یه ویدئو گرفتم که اینستا پست کنم. بعدش شاممونو خوردیم و من یه قسمت فرندز دیدم و پاشدم خونه رو باز مرتب کردم و ظرفا رو شستم و لباسشویی زدم و یه کم برای خودم نوشتم و بعد از مراقبت پوستی شبانه ام و مسواک و پهن کردن لباسا، ساعت ده رفتم تو رخت خواب.
اونجا یاد گیسوکمند افتادم 😐 یهو گفتم الان اونم رفته بخوابه :) ولی آیا من خوابیدم؟ نه. ساعت دوازده خوابیدم.
صبح دوشنبه ساعت هفت و نیم بیدار شدم. خیلی خوشحال بودم که دومین روزه روی ماه صبحو میبینم.آفتاب همون لحظه داشت طلوع میکرد و من به تماشای عظمت و شکوهش نشستم.همونطور که دیشبش به تماشای لطافت و افسونِ ماه وسط آسمون نشسته بودم.
بعد روتین مراقبت پوستی صبحمو انجام دادم و لباسایی که خشک شده بودن مرتب کردم و کامنتا رو جواب دادم و برای خودم نسکافه گذاشتم و نشستم سر کتابم...
ولی کتاب یه ورقم نخورده بود که کوروش بیدار شد :/
آقا من خیلی حرص خوردم اون لحظه . چون دوست دارم کتابو تو سکوت بخونم... بعد غر هم میزد که من هنوز خوابم میاد. خوب بخواب دیگه بچه چرا این کارو با من و خودت میکنی :دی
دیگه خلاصه صبحانه خوردیم و من یه فصل کتابمو خوندم و یه ساعت سنتور زدم و بعدم دوچرخه رو برداشتم و زدیم بیرون. هوا که عالی بود .اول رفتم دوباره اون شماره دوزی رو بردم قابش کنن.
بعدم دیگه رفتیم دور دور... خیلی توان سابقو ندارم من... شاید اگه میتونستم هر روز دوچرخه سواری برم باز راه میفتادم اما نمیشه.
بعد رفتیم دبیرستانی که من توش درس میخوندم. خواهرم اونجا معاونه. رفتیم آبجیمو دیدیم و کوروش یه ذره رفت تو جو مدرسه خیلی فیلم بازی کرد اونجا برامون. جاتون خالی..
دیگه من یه دوری تو مدرسه زدم و اوووم کلی تجدید خاطره کردم و دلم شاد شد.
بعدم آبدارچی مدرسه که منو یادشه بهم یه گلدون پوتوس هدیه داد.خیلی شاد تر شدم :)
دیگه بعدم برگشتم خونه و بدو بدو نهار آماده کردم و خوردیم و شستم و حمام کردم و کوروشو سپردم به خواهر بزرگه و رفتم انزلی.
وقتی رفتم کلاس و باز اون مزه ی عالی بی نظیرش زیر زبونم اومد، وقتی باز استادم پیش همه تشویقم ،وقتی از دیدنم خوشحال شد ،اووووم با خودم گفتم چه فکری با خودم کرده بودم که به نظرم رسیده بود شاید دیگه نرم کلاس؟؟؟
دیگه بعد کلاس هم برگشتم خونه ی خواهر و دیشب رو اینجا خوابیدم :)
امروز هم رفتم شماره دوزی رو پست کردم و اومدم و الانم نشستم شماره دوزی میکنم.نهار هم همینجام :)
نهارم آبگوشت داریم و آخ جون.
حالا من قراره تا پونزده دی این شماره دوزی جدیدو تحویل صاحبش بدم و واقعا عزا هم گرفتم.از این بدو بدو خسته شدم. تازه این تموم شه دو تا کار ددیگه هم دارم. و دیگه به خودم قول دادم سفارش عجله ای اون هم سفارشای سخت عجله ای قبول نکنم.
همینا دیگه. دو روز دیگه هم که آغاز سال نو میلادیه و من از پارسال برنامه هامو با سال میلادی ریختم اما اهداف سالانه رو با نوروز تنظیم کردم :/
حالا شب که برگردم خونه هم میخوام یه سر به پست نوروزم بزنم و ببینم چیا نوشته بودم اصلا و اینکه وبلاگهای به روز شده تونو بخونم.
روز خوبی داشته باشید فعلا...