شروع ماه مِی

بچه ها سلام...

 

خوب واقعیت واقعیتش اینه اومدم این پست رو ثبت کنم که فاصله ام با پست بعدی خیلی زیاد نشه.وگرنه حالم یه چیزی ورای افتضاحه.

 

خوب این مدت یه جلسه رفتم کلاس سنتور و دیدم چقدر دور شدم از اونچه میخواستم.الان فیلم های آخرین قطعه هایی که نواختم رو میبینم باورم نمیشه خودم بودم...

پیشرفتم خوب بود. حیف که اینهمه وقفه افتاد و منم که یه مدت مریض شدم و بعدشم تنبلی کردم و بعدشم کوک سنتورم رفت و اوووه کلی داستان دست به دست هم دادن و من الان انگار از نو شروع کردم.

 

دیگه دو روز هم رفتم ییلاق. پیاده روی های طولانی مدت و سکوت و خوب دیدن و خوب شنیدن و شکر گزاری مطلق بود...  

 

یه شب هم شوهر خواهرم برای شام اومد خونه ام.اسمش احمده.از وقتی من دوم ابتدایی بودم نه تنها دامادمون شد بلکه پدر و برادرم شد.(من تو بچگیم هیچکدومشونو نداشتم)و از نوجوونی بهترین دوستم و رازدارم و تکیه گاهم تا وقتی ازدواج کردم و رفتم.خوب این مدت اخیر مدام در حال پوسته انداختن و تغییر و کلنجار با خودم بودم... فکر کن بهم گفت چند هفته است میبینم حالت خوب نیست.کمکی اگه از من برمیاد انجام میدم برات... چقدر آرامشبخشه که یه آدمی آدمو ببینه... 

 

دیگه هم اینکه تولد کوروش رو برگزار کردم. به خوبی و خوشی.چه کیکی پختم... عالی :)

و همه بهش پول دادن و خودم هم براش یه سطل خونه سازی و دو تا پازل و یه کتاب خریدم...

 

دیگه به غیر اینها هیچی...

جز یه دعوای افتضاح با سیاوش. و فاصله و دوری...

تو یه جایی ام دیگه خیلی برام مهم نیست دوستم داشته باشه.همینکه بهم احترام بذاره و کنارش آرامش داشته باشم با حسی که خودم بهش دارم میتونم شاد و خوشبخت زندگی کنم. ولی خوب آرامشمو گرفته.. دو روزه زندگی ندارم. حال و احوال ندارم.غمگین و داغونم.خسته ام و درمونده. دوست داشتم میتونستم راهشو به خودم تا مدتهای مدیدی ببندم اما میدونم این یه تصمیمی از روی ناراحتی و نسنجیدگیه. صبر میکنم تا با مایده حرف بزنم تا هیچ کاری نکنم مگر به صلاح رابطه...

همونقدری که میدونم اون هم خسته و درمونده است و این اوضاع تا دیوونگی بردتش همونقدر هم میدونم هر چی بشه حق نداره حال بدشو رو من بالا بیاره...

 

خلاصه که میخوام برم بشینم یه گوشه زار بزنم و از همه آدمهای دنیا دور شم و هیچکس جز خودم و کوروش نباشه.

نمیدونم چرا نمیتونم گریه کنم...

چشم هام گریه دارن.صدام گریه داره و تو گلوم پر از گریه است اما بیرون نمیاد.... بیرون نمیاد و راحتم نمیکنه...

 

میرم فعلا.... 

مواظب خودتون باشید بچه ها....

خیلی عالی بود این مطلب
امید وارم بازم مطلب بزارید

:/

۱۶ ارديبهشت ۰۰:۵۹ نرگس بیانستان

خیلی منتظر کامنت نسیمم

نسیم درگیر هومان و درسهاشه فکر میکنم اصلا نمیخونه .


عزیزکم سعی کن اروم باشی

من مطمئنم این فاصله و دوری این شرایط رو بوجود اورده

اون بنده خدا هم تو کشور غریب اسیر شده

باز لااقل تو اینجا دورت عزیزات هستن

واقعا شرایطش بده ولی همونطور که گفتی حق نداره روی رفتارش با تو تاثیر بزاره

کاش تکلیفتون هر چه زودتر مشخص شه😔

سعیمو میکنم...

اره میدونم اینها رو....


آمین :(

راستش دیشب این پستُ خوندم ...

بی خوابی زده بود به سرم و از وبلاگم و اینجا سر درآوردم ... دلم گرفت براتون و نمیدونستم َم چی بگم!

بعد یه لحظه اینستا رُ هم چک کردم دیدم پیجتون به کُل نیست که نیست! :(

 

توی یکی از کتابایی که میخوندم؛ نوشته بود برای آقایون اوضاع و موفقیتِ کارشون بیشترین تأثیر رُ توی حال و احساسشون میذاره، برعکسِ ما خانما که حالِ رابطه ـمون میشه حالِ زندگیمون، یعنی حتی اگه تویِ بقیه وجه ـهای زندگیمون یه دنیا موفق و عالی هم باشیم، حالِ رابطمون که خوب نباشه نمیتونیم به خودمون احساسِ خوبی داشته باشیم ...

به نظرم این حقیقت، شاید اصلی ـترین دلیلِ این روزا و این اوضاع باشه برای شما!

و همه یِ اینا از اونجایی شروع میشه که سنگ میُفته جلویِ کار و موفقیتِ همسرتون ...

واقعاً از تهِ دل امیدوارم این روزایِ سخت خیلی زود تموم شن و روزایِ روشن ـتون از راه برسن ... کارِ همسرتون زودتر درست شه و خبرایِ خوب صف بکشن براتون

 

یه بغل حالِ خوب آرزو میکنم براتون :*

سلام مهلا. یه چند روزی اینستا و تلگرامو حذف کردم.استراحت کنم.


اینو میدونم که حتما همینطوره که من و سیاوش اگه الان دعوا کنیم هزارتا چیز بی ربط توش اثر داره واقعا... 
چه از جانب من چه از جانب اون... 

مرسی عزیزم الهی آمین.

هزار بغل برگرده به خودت :)

من فک کردم میخوای از Met Gala بنویسی ... (شروع ماه می خخخ)

عزیزم ایشالا که دوریتون تموم شه این دوره ها ام میگذره ، تجربه بهم نشون داده کلا انگار مردا کم طاقت ترن ظرفیتشون کم تره زودتر فشار زندگی رو به روی خانواده میارن ! شایدم بخاطر جامعه است که بهشون پذیرونده این عصبانیت و ... رو نمیدونم ! اما خوب بیبی هم همینه هر وقت تو فشاره میشه برج ظهرمار اصلنم متوجه اخلاقش نیست تا وقتی به روش بیارم ولی وقتی میگم یکم عقب میکشه !

بنظرم مهم نیست خیلی ازش نگیر !!!

میگم همسرت پناهنده شده مینا جون ؟! آخه ویزاهای کاری و تحصیلی و ... همه ویزای همراه هم دارن ! چرا پس شما بهش نمیپیوندین ؟! این همه فاصله برای چیه ؟! مممم ...

برات آرزوهای خوب دارم دختر ! سرتو بالا بگیر و بخند امروزو :*

:)


دقیقا همینطوره. چرا واقعا؟؟؟؟ بعد از اونور میگن مردا قوی ان و فلانن ! 

اره ریحانه جان. پناهندگی.

مرسی عزیزم

بلاگر عزیز

من رو دورادور از اینستا میشناسی..

نبینم غصه بخوری ولش کن ادما از دلتنگی زیاد باهم دعواشون میشه 

تولد پسرک هم مبارککککک

عزیزم الان حضور ذهن ندارم که کدوم نگار هستی 



غصه میخورم :( اصلا برای اون دلتنگی زیاد :(

ممنون جانم

میدونی میناا... منم از این روزا،، از این حالاا زیااد داشتم.. 

هنوزم گه گاه مدل های دیگه شو دارم اما خیلییی کم شده.. حالمو میبینم،، خووب نگاهش میکنم،، نه میخوام باشه و نه میخوام بره ... زارمو میزنم، افتادنمو میفتم و همه مون میدونیم که از نو پا میشیم و میدونیم باز افتادن های بعدی در راهه... 

چند شب پیش کلی تو دفتر نوشتم.. از یک حال عجیب و قوی که داشتم، نمیدونم اون نوشته میاد تو وبلاگم یا میره تو کتابم یا چی اما میدونی قسمت مهمش این بود : من چون خودمو واقعی و واقعن دارم، چون عاشق خودمم،، چون خودمو میبینم.. هرکس بره، بیاد، نخواد، بخواد،، هرچیز بشه.. رابطه ها هرطور بشن،، تنگار من میتونم رنجو غم و استیصالو هر چیزشونو بکشم،، اما همون لحظه م از فکر داشتن خودم و عشق به خودم و کارایی که خودم میکنم و برای خودم میکنم،، پر از شعف و ذوق و هیجانم .. قدرت عجیبیه مینا دست در دست خودت گذاشتن واقعییی..

میگذره، فردا یه روز دیگه ست با یه حال دیگه ... 

درسته حرفت سایه. اینکه هممون میفتیم و میدونیم افتادن های بعدی هم در راهه. منو تاثیر سیاوش روم به هم ریخته. خوب الان اون حس خوب به خودمو ندارم. مطلقا نیست... 

تمام فکر و ذکرم این شده که حالم داشت درست میشد بخاطر بی ملاحظگی اون اینحورم. و حسم به خودم بخاطر تاثیرپذیریم،ضعفم،مرز بازم که اصلا طرفم که شوهرمه به خودش اجازه بده فلان چیزو بگه ،حسِ سرزنش و تنفره اصلا.


:(

 منم گریه دارم خیلی ‌‌‌....

اما تو امید داری ....

:((



چرا تند تند نمی نویسی

که منم تند تند بیام بخونمو کامنت نذارم 

 

تند تند بنویسم همش باید بیام ... ناله کنم دیگه... 

من به فدای تو با ناله هات آخه جان دل 

 

ماچ به ریختت. کم دلبری کن 

عزیزم .. امیدوارم امشب بهتر باشی.

من بهت حق میدم مینا .. تو حق داری که ناراحت و غصه دار و پر بغض گریه باشی ... ولی میدونم که میتونی خودت از این حال بیرون بکشی ...

 

گریه کردی؟

خیلیییی حس بدی که آدم گریه داشته باشه و نتونه گریه کنه .. حس خفگی!

 

تولد جوجه ت مبارک. از طرف من ماچش کن خوش خنده رو :* عاقبت بخیری و موفقیت ش ببینی.

سال دیگه این موقع من ی عکس سه تایی ازتون میخوام. :*

مرسی رها...


خوب شبیه محاله برام این که خودمو بکشم بالا دوباره. میدونم اغراقه و میکشم ها ولی میگم حال الانم اینجوریه که انگار دیگه آخر نداره...

به سختی! دیشب یه ذره...  

مرسی عزیزم. الهی آمین

اگه خدا بخواد چشم.

سلام مینای نازنینم، میدونم الان باید بگم انشالا بهتر بشی و غصه و گریه نداشته باشی، و مطمئنم که به زودی همین طور میشه، ولییییییی دلم واسه اون بغضی که هر کاری میکنی اشک نمیشه بیشتر گرفت، خیلی تجربه ش کردم واسه همین خواستم راهنماییت کنم! 😬😬😬 من این وقتا یه آهنگ غمگین دارم که گوش میدم اشکام میریزه، به چند نفرم معرفی کردم، بردن راضی بودن 😄😄😄. فقط الان معرفی نمیکنم چون امیدوارم حالت خوب باشه و نیازی نداشته باشی، ولی اگر دوست داشتی گوشش بدی بگو اسم آهنگو بگم. دوست داشتنی عزیزمممم😘😘😘

سلام مینا جانم.

مرسی مهربون. 
اتفاقا دیشب بالاخره باروندم اون اشکای بیخ گلو رو ...  اتفاقا آهنگ گوش میدادم که یهو بغضم ترکید...  ولی خوب سبکم نکرد فقط بهم سر درد داد... 

مرسی جونم

عزیزمممم، این نیز بگذرد. من یه جورایی به این نوسان بین حال خوب و بد عادت کردم، اگر اصل قضیه درست باشه، میشه حال بد رو گذروند.

واسه من اصل قضیه اینه که آیا زندگیمو با همه خوبیا و بدیا میخوام یا نه؟ میخوام واسه اصلاحش تلاش کنم یا نه؟ و راستش اینه که دو دلم.

امیدوارم اصل قضیه ت درست باشه عزیزم، بقیش با تلاش درست میشه. ❤️❤️❤️

چقدر با حال..

اگه اصل قضیه درست باشه میشه حال بدو گذروند...
آره من فکر میکنم اصل قضیه درسته🤔

مرسی جونم

قشنگترینم... سلام💜

نبینم غمتوووو جونم

بخوام برات بنویسم میشه تکرار مکررات

و حرفهایی که خودت بهتر میدونی.

 

فقط اینکه؛ این نیز بگذرد...

چی بود و چی شد رو ولش کن ، دنبال شروع تازه باش.

فردا یه روز دیگه س...

مرور نکن ، رهاش کن و برگرد توی حال.

به خودت ثابت کن راهو بلدی...

 

سلام مینا...


مرسی عزیزم... تلاشمو میکنم

مینا منم این روزا همینم... سر تا بغض گلوم چشمام سرم دلم حتی خنده هامم که قهقهه خندیدم فقط خدا میدونه که چقدرررر بغض تهشونه... اما نمیاد اشکام نمیتونم گریه کنم! انگار لازم دارم یه دریا گریه کنم با یه بار دوبار کارم راه نمی افته!

اما من به عکس تو راهشو از پریروز بیخبر به خودم بستم... همینم بیشتر اذیتم میکنه ولی واقعا نمیکشم میخوام فقط دور باشم حداقل چند روزه... من بریدم مینا و نمیدونم راه کدومه و چاره چیه! خدا رحم کنه

عزیزم :( چقدر متاسفم که حالتو اینجوری توصیف میکنی...


آروم بمون بذار این حست بگذره فقط.. منم دارم همین کارو میکنم...

زودی با انرژی و شنگول ببینمت زهرا جان

۱۷ ارديبهشت ۱۹:۳۹ آیدا سبزاندیش

منم همچین حسی دارم دلم میخواد دور شم یک مدتی از همه آدمها اصلا دلم میخواد از بالا به زندگیم به خودم نگاه کنم...اما میدونم و باید بدونیم که این نیز بگذرد...

قرار نیس اتفاق خاصی بیفته... شاید هم بیفته! زندگیو همین غافلگیری هاش قشنگ کرده...

ولی واقعا یه وقتایی خوبه منتظر گذشتنش نباشیم. اگه خوبه فاصله بگیریم و خودمونو از جایی غیر این جایی که هستیم ببینیم ؛ خوب ببینیم. شاید اتفاق خاصه به دست خودمون رقم خورد...

خیلی خوبه مینا جون، احساس میکردم اصل قضیه ت درسته، می دونی چرا؟ یه بار یه جا نوشته بودی که همسرت رو چقدر دوست داری و تعجب میکنی چطور به جدایی فکر میکردی، البته خودت خیلی بهتر گفته بودی من کاملا حستو گرفتم اون موقع و خدا رو شکرررررر واست. سختیا میگذرن، حتمااااا ❤️❤️

مرسی مینا....

من وقتی به اصل قضیه فکر میکنم تو ذهنم بیشتر از فکر اینکه خودم چقدر سیاوشو دوست دارم به اون حسی که سیاوش داره فکر میکنم.
چون بارها تجربه کردم یه وقتایی خالی از احساس میشم.اما جریان حس اون به من اینجوری نیست یه وقت باشه یه وقت نباشه. شاید به قشنگی من ابرازش نکنه ولی همیشه میدونم وجود داره... 

مرسی جونم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان