دوستای خوبم سلام.
از اونجا که ده روزی میشه اینستا رو بستم و بی خبر موندیم از هم ،گفتم بیام یه آپدیتی کنم اینجا رو برم...
فکر نمیکنم حالا حالا ها دیگه بخوام اینجا هم بنویسم بچه ها.
اصلا دیگه حرفی برای گفتن ندارم .
درگیر یه افسردگی و اضطراب خیلی حاد هستم که زندگی رو ازم گرفته ....
سعیمو میکنم که ایمانم و شعورم رو از دست ندم ولی گاهی برام خیلی سخت میشه.
میدونم خدا منو رها نکرده و نمیکنه. میدونم همه چیز به وقتش درست میشه .میدونم باید شکرگزار باشم. ولی کاملا احوالم از حوزه اختیارم خارج شده.
شدیدا بی حس و سستم. شدیدا بی حال و کلافه ام. دقیقا کلافه بهترین واژه است.
بی ذوق و شوقم و هیچی به وجدم نمیاره.
برای همه چیز بلاتکلیف که بودم ، جدیدا مدرسه کوروش هم از اینکه کوروش تو کلاسای ورزشی بعد مدرسه شرکت کنه جلوگیری کرده و من کلاس ریاضیم رفته رو هوا و ممکنه مجبور بشم ولش کنم .
تنها کاری که کردم اینه یه کتاب خیلی خوب از اوشو خوندم.
همین
جسمم داره با بازی های ذهنم نابود میشه. داروها هیچ تغییری تو حالم ندادن. به شدت بی اشتها هستم و با اینکه هر لحظه در حال ضعف کردن و سرگیجه و سیاه شدن جلو چشمم هستم، باز غذا از گلوم پایین نمیره .
خلاصه که مثل خر توی گلم.
و میترسم که حالم همین بمونه. میترسم. از این مدلی زندگی کردن و این مدلی مردن میترسم. از اینکه به هیچ چیز توی جهان عشقی ندارم میترسم. حتی فکر میکنم همین الان اگه بهم خونه هم بدن دیگه خوشحال نمیشم. اگه بگن کلا نمیدیم هم از این که هستم خراب تر نمیشم. نمیدونم سر وجود عاشق من چی اومده ؟
درختهای بیرونم کم کم دارن نشونه های جوونه زدن رو نشون میدن . نگاهشون میکنم.به عظمتشون تعظیم میکنم اما قلبم مثل قبلا تو سینه ورجه وورجه نمیکنه.
یه گل عجیبی تو راه مدرسه کوروش هست.عطرش آدمو مست میکنه.ولی شنگولم نمیکنه.
در واقع هر چی خوبی هم هست ،هر چی زیبایی هم هست ، من نگاهشون میکنم و میگم چرا من نمیتونم بهره ای از اینها ببرم و میترسم... از مرده بودن قلبم میترسم...
آرام و قرارمو گم کردم خلاصه :(
دیگه اینم از احوال من . از نوشتن این جور پست ها لذت نمیبرم. وقتی کاری رو ازش لذت نبری بیهوده میشه ...
میبوسمتون و فعلا به خدا میسپارمتون .