14 فوریه 2022

دوستای خوبم سلام.

از اونجا که ده روزی میشه اینستا رو بستم و بی خبر موندیم از هم ،گفتم بیام یه آپدیتی کنم اینجا رو برم...

فکر نمی‌کنم حالا حالا ها دیگه بخوام اینجا هم بنویسم بچه ها.

اصلا دیگه حرفی برای گفتن ندارم .

درگیر یه افسردگی و اضطراب خیلی حاد هستم که زندگی رو ازم گرفته .... 

سعیمو میکنم که ایمانم و شعورم رو از دست ندم ولی گاهی برام خیلی سخت میشه.

میدونم خدا منو رها نکرده و نمیکنه. میدونم همه چیز به وقتش درست میشه .میدونم باید شکرگزار باشم. ولی کاملا احوالم از حوزه اختیارم خارج شده. 

شدیدا بی حس و سستم. شدیدا بی حال و کلافه ام. دقیقا کلافه بهترین واژه است. 

بی ذوق و شوقم و هیچی به وجدم نمیاره.

برای همه چیز بلاتکلیف که بودم ، جدیدا مدرسه کوروش هم از اینکه کوروش تو کلاسای ورزشی بعد مدرسه شرکت کنه جلوگیری کرده و من کلاس ریاضیم رفته رو هوا و ممکنه مجبور بشم ولش کنم .

تنها کاری که کردم اینه یه کتاب خیلی خوب از اوشو خوندم. 

همین

جسمم داره با بازی های ذهنم نابود میشه. داروها هیچ تغییری تو حالم ندادن. به شدت بی اشتها هستم و با اینکه هر لحظه در حال ضعف کردن و سرگیجه و سیاه شدن جلو چشمم هستم، باز غذا از گلوم پایین نمیره .

خلاصه که مثل خر توی گلم.

و میترسم که حالم همین بمونه. میترسم. از این مدلی زندگی کردن و این مدلی مردن میترسم. از اینکه به هیچ چیز توی جهان عشقی ندارم میترسم. حتی فکر میکنم همین الان اگه بهم خونه هم بدن دیگه خوشحال نمیشم. اگه بگن کلا نمیدیم هم از این که هستم خراب تر نمیشم. نمیدونم سر وجود عاشق من چی اومده ؟

درختهای بیرونم کم کم دارن نشونه های جوونه زدن رو نشون میدن . نگاهشون میکنم.به عظمتشون تعظیم میکنم اما قلبم مثل قبلا تو سینه ورجه وورجه نمیکنه. 

یه گل عجیبی تو راه مدرسه کوروش هست.عطرش آدمو مست میکنه.ولی شنگولم نمیکنه.

در واقع هر چی خوبی هم هست ،هر چی زیبایی هم هست ، من نگاهشون میکنم و میگم چرا من نمیتونم بهره ای از اینها ببرم و میترسم... از مرده بودن قلبم میترسم... 

آرام و قرارمو گم کردم خلاصه :(

 

دیگه اینم از احوال من . از نوشتن این جور پست ها لذت نمی‌برم.  وقتی کاری رو ازش لذت نبری بیهوده میشه ...

 

میبوسمتون و فعلا به خدا میسپارمتون . 

 

۲۵ بهمن ۱۶:۱۰ سمانه صبا

مینا جان دو تا پیشنهاد بدم .اول اگه می تونی  برو منچستر.با توصیفاتت به نظرم اونجا بهتره برای زندگی.شما الان خیلی خیلی تنهایی و این اصلا خوب نیست درسته از شلوغی و بیا و‌برو چندان خوشت نمیاد اما به کوروش فکر کن اونجا‌حالش بهتره توام بواسطه حال خوب بودن حالش، حتما خوب میشی.اگرچه‌ظاهرا از اون جمع خوشت نمی اومد ولی قرار نیست همه شبیه هم باشن نکات غلط زندگی اونا رو فاکتور بگیر و تو حلقه ی حمایتشون قرار بگیر ..برو و بیا تو جشنا شرکت کن 

و شاید بهم بخندی ولی به برگشتن فکر کن .درسته اینجا یک کشور اروپایی مطرح و مرفه هست و‌با کلی خدمات اجتماعی ولی مینا من وقتی قیاس می کنم می بینم ایران حال و احوالت بهتر بود...تو اونجام یک خونه به یک ویوی عالی داشتی...آزاد بودی اما در کنارش خونواده هم بود..بخصوص رابطه کوروش با اقوام بویژه احمد خیلی خیلی خوب بود..درستع بخاطر کوروش و آینده اش اومدی ولی سلامت روان خیلی مهمتر از منابع مالی و‌امکانات رفاهی هست...این نظر منه عزیزم...امیدوارم زود زود زود شنگول بشی...تو‌دختر قوی و محکمی هستی .شارلیز ترون می شناسی مادرش پدر مست و پاتیلش به جهت دفاع از خودش و دخترش کشت البته تبرئه شد شارلیز گفت من باید تصمیم می گرفتم یا غرق شوم یا خودم را بیرون بکشم و رشد کنم

یا دکتر حسابی از توی سطل آشغال غذا پیدا می کرد...پدرش می خواست حسابی و‌ پسر دیگه شو سر به نیست کنه حتی اینقدر مغرض بود که تمام کتابخانه شو به کسی بخشید تا دست پسر نابغه ی کتابخونش نیفته اما خواست و شد دکتر حسابی با کلی خدمات ارزنده به ایران و‌دنیا...❤

سمانه جان من روزهای اخیر رو خیلی خیلی خیلی به منچستر رفتن فکر کردم ‌ ولی باز دلم راضی نشده تا حالا ... 

باز باید فکر کنم 


برگشتن رو که اصلا بهش فکر نمی‌کنم.  یعنی با برگشتنم تمام زحمتا و مسائلی که سه سال گذشته تو ایران از سر گذروندم بی معنی میشن 

وای مرسی از اون دو تا مثال که گفتی. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . 

مینای عزیز سلام

حال و احوالت این روزها کاملا عادیه، تو داری میجنگی تا قلب و جسم و فکرت رو همسو کنی و این یکپارچه شدنه هم زمان میبره هم برات دردآوره.

برات آرزوی شادی میکنم عزیزم. حال خودت، قلبت و جسمت حتما به زودی خوب میشه.

اما یه چیز در مورد غذا نخوردنت بگم، بررسی کن علتش قرصایی که میخوری نباشن، من یکبار مجبور شدم برای روان‌درمانی دارو بگیرم و فقط یک بسته از قرصایی که خوردم کافی بود که منو از نظر جسم نابود کنه، بی اشتهایی مطلق، سرگیجه، تهوع و .... نگم برات که حتی با بوی چای تازه دم که از عشقای زندگیه منه عوق میزدم، بعد از مشورت با روانپزشکم معلوم شد به نوع دارو حساسیت داشتم و  حال روحم که خوب نشد جسمم باهاش نابود شد و داروهارو کلا گذاشتم کنار.

حال و روزت خوش عزیزم.

سلام یگانه ی عزیزم .

درسته مساله الان من فقط زمانه.. همه چیز با گذر  زمان آروم میشه من باید این عجله ی بی خودم رو مدیریت کنم 

ممنون بابت اشاره به قرص ها . نه مال من ربطی به قرص ها نداره

میدونی همین که زیبایی‌ها رو می‌بینی و درکشون می‌کنی یعنی هنوز لذتِ ازشون، تو قلبت وجود داره ولی داری یه تلاش و تقلای زیاد می‌کنی برای اینکه از این حال دربیای...

مینا غمت، استرست، اضطرابت، حال خرابت، هرچی که هست رو ببین و بپذیرش و بهش مهلت بده تا دوره‌شو بگذرونه، مدام نخواه که تموم شه و به این فکر نکن چرا اون مینای عاشق قبل نیستم یا اگر تموم نشه و همینطوری بمونم چی میشه؟! 

به خودت حق بده... فقط همین 

احساس می‌کنم به این خاطر که انتظارت از خودت بالاست این حس‌ها رو داری عزیزم و خودت به خوبی واقفی که وقتی غمت رو درست نبینی، به وقت شادی هم بی تفاوت بهش نگاه میکنی...

💚🌷

 

اوهوم خوب این خصلت من بوده . نمیشه از بین رفته باشه... حتما یه جایی لا لوی قلبم قایم شده


وای این پذیرش که حلال همه چیزه رو من چند وقت یه بار یادم میره آرامش . آره راهش حتما همینه

مرسی دخترک قشنگ

۲۵ بهمن ۲۲:۰۵ آیدا سبزاندیش

سلام

من هم دچار همین رکود و افسردگی به صورت شدید شدم قبلا از تمیز کردن اطرافم و اهدافم و از دیدن زیبایی های زندگی لذت میبردم تا حدی و امیدوار به آینده بودم اما الان خودم رو یک آدم بلاتکلیف و معلوم نیست براش چه پیش بیاد و‌بی انگیزه می بینم حتی اعتماد به نفس هم ندارم و خودم رو کم می بینم و دوست ندارم من روحیمو باختم و بدتر از همه اینکه دلم نمیخواد با غم ها و بی حوصلگی هام مادرمو ازار بدم و اون رو هم درگیر خودم کنم من دلم کار و هدف و درامد میخواد من دلم شوق و انگیزه زندگانی میخواد من دلم عشق واقعی و درست میخواد من دلم پیشرفت میخواد من دلم زندگی کردن میخواد.....

سلام آیدا جانم . آره یه مدت پیش هم یه کامنت مشابه همین برام گذاشتی.

امیدوارم قلب هر دومون خیلی زود آروم بگیره

مینا به فکرت هستم و فکرم‌مشغولته از یه طرفم کاری ازم‌برنمیاد فقط دوس دارم‌بشنوم که خوبی که از پس هرچی برمیای

امیدوارم زود برگردی وحالت بهتر باشه وبنویسی و پست بذاری

ممنون بهار جان قدر دان محبتتم

دلم میخواد ی روزی ازت پرسیدم خوبی مینا؟ بگی خوبم، بگی حال دلم خوبه رهآ.

مینا تا اون روز طاقت بیار، خب؟

گریه م گرفت پستت خوندم ... قطعن تو به خاطر داشتن کوروش طاقت میاری و به روزای بهتر میرسی. اصلن به خاطر کوروش هم نع. به خودت خاطر که زندگی آروم و قشنگ حق ت، طاقت میاری و از این روزهای تلخ و سخت میگذری ...

عزیزم ... عزیزمممم ...

منم همینو دلم میخواد رها. خسته ام . واقعا دلم میخواد روی آرامش ببینم دیگه.

سعی میکنم رها .

عزیز مهربون 🥺😕

مینای عزیزم کم آوردن و خسته شدن حق توعه اینا همه واقعا با شرایطی که داشتی طبیعیه ولی مطمئنم از پسشون برمیای و همشون تموم میشن. فقط طاقت بیار 

ممنونم زهرا جان . الهی آمین

مینا چقدر به فکرتم 

الهی دلت اروم بگیره 

مرسی آبان عزیزم 

دلم میخواد سمی ترین جمله ی ممکنو بگم که میدونم گفتنش از طرف منی که ادعای دوستی دارم وحشتناکه . اما یه طرف مغزم میخواد بگه اینو . و همه ی قلبم هم ! 

نمیگمش ولی بدون منم خرابم. خراب

خراب

خراب ترین 

کاش خوب شیم ... زودتر خوب شیم 

آخ آرزوی عزیزم :(

۲۷ بهمن ۰۰:۱۹ عارفه صاد

سریال maid رو ببین 

به محض لپ تاپ خریدن اولین کارمه

سلام مینای عزیزم😘

چقدر توی فکرت بودم و با ناامیدی اومدم وبلاگت رو باز کردم...

ولی قلبم به درد اومد از شنیدن احوالاتت...

داروی اعصاب میخوری؟

دوست داری باهم بیشتر حرف بزنیم؟

عمیقا دوست دارم بهتر از این حال و احوالات ببینمت...

سلام نسترن جانم

وای اینجوری میگی عذاب وجدان میگیرم . ببخشید 
اوم داروی قوی خاصی نیست. درواقع هیچ کمکی هم نکرده 
ممنونم از حضورت جانم . حرف زدن آخرین چیزیه که بخوام .
الهی که زود خوب خوب بشم.مرسی ازت

سلام مینا جان،

به نظرم سوالی که الان پیش میاد اینه که بپرسیم کی گفته بود قراره از اینا لذت ببری و به وجد بیای الان؟ دقیقا کی؟ آدمایی که حتی فقط مهاجرت خالی میکنند بی بچه بی طلاق هم تا جا بیوفتند طول میکشه. تو الان با این همه اتفاق، با طلاق و جدایی، با نگرانی برای کوروش و رفتارهاش چرا باید از زیبایی گل به وجد بیای؟ یه کم به خودت حق بده حالت بد باشه. من سالهاست دارم میخونمت و انقدر مودهای مشابه تورو دارم که واقعا در تعجبم چرا هیچوقت روانشناسی که باهاش کار میکنی تورو متوجه نوسان خلقت نکرده و همینطور حالت مانیایی که داری و هربار که از این حالت میوفتی پایین. این یه الگو کاملا واضحه از بیرون. اول اصلا مشکلات و مسائل رو به قدری که هستند نمیبینی و فکر میکنی خیلی کوچیکند وقتی تو حالت بالا هستی بعد یهو داون میشی و حالا اونجا در تعجبی چرا پروانه ای نیستی. بیا و بپذیر مهاجرت بعد سال‌ها لنگ در هوایی و بزرگ کردن بچه به تنهایی سخته، بپذیر روبرو شدن با واقعیت زندگی مشترک بعد چند سال سخته، بپذیر جدایی سخته، بپذیر زندگی رو در سن سی سالگی از اول شروع کردن، از اول کالج رفتن، از اول کار پیدا کردن با بچه سخته، بزرگ کردن بچه به تنهایی تو کشور جدیدی که خودت هم هنوز توش جدیدی و دادن حس مقبولیت به پسرت سخته. اینا همه سخته خیلی‌هاش حتی شاید نباید اینطوری میشد ولی شده. این هارو اول بپذیر، نه اینکه بگم نمیتونی ولی مشکل اینه خیلی وقتا حتی تو حرفات انگار قبول نداری سخته. جز مسائل مرتبط با کوروش، مسائل دیگه رو وقتی مودت بالاست همه رو رد میکنی. الانم هیچکس ازت توقع نداره شاد و شنگول باشی، اگر باشی بنظرم یه کم مشکل داری، سعی کن با حالت کنار بیای خودت رو سرزنش نکنی، به خودت شفقت داشته باش، بدون همه آدما کم میارند هر آدمی این شرایط رو داشت حس شادی نداشت، حالا با وجود پذیرش سعی کن بگذرونی زمان رو غصه هات رو بخور در کنارش ولی سعی کن تا جایی که میشه به کوروش انتقال ندی، سعی کن ریز ریز برای خودت پیش بری تا این دوره بگذره. برای دارو هم به دکترت اطلاع بده نتایج رو ولش نکن شاید دز یا نوعشو عوض کنه. باهم باید دارو مناسب رو پیدا کنید در کنارش حتما از یه مشاور کمک بگیر اگر شرایط مالی اجازه میده. برات بهترینارو آرزو میکنم دختر

مرسی هستی من چندین بار کامنتت رو کلمه به کلمه خوندم . 

ببین الان که دارم کامنتت رو تایید میکنم هم توی پایین ترین مود ممکنم اینو میگم که وقتی میخوام توضیح بدم فکر نکنی الان شنگولم و انکار میکنم .
ببین نگرشم اینه لطفا بخونش و اگه نظری داشتی باز حتما بهم بگو چون این بحثا خیلی برام به لحاظ شناخت خودم ارزشمندن 
هستی من فکر میکنم صرف اینکه الان اینهمه عجولم و به جز احوال کوروش نگرانیم برای باقی چیزها بی معنی و واقعا فقط از روی ایده آل گرایی و عجله است ، نباید باعث بشه من خصلت های خوبمو از دست بدم. پروانه ای بودن شاید بین اینهمه مساله که دارم از بیرون گم به نطر برسه ولی یه پاره از شخصیت منه و منو سالها همین بالا نگه داشته . 
من وقتی از دستش میدم میبینم ارتباطم با ذات عشق از بین رفته و اینه که ناراحتم میکنه .اینکه تمرکز بیجا رو مسائلی که دست من نیست پرده انداخته رو چشمم و جیزای خوبی هم که دارم بی معنی شده . این چیز کمی نیست. آدم اگه محض رضای خدا از یه چیز کوچک هم لذت نبره زنده بودنش بی معنی میشه. زندکی خالی از معنا هم بیشتر آدم رو به ورطه افسردگی میکشه . من اون دید خوبم رو میخوام که دووم بیارم این دوران رو. 
و اینکه میگی وقتی مودم بالاست مشکلات رو انکار میکنم الان با همین حالم هم نظرم همونه هستی. من واقعا هیچ مشکل بزرگی ندارم . خوب خونه ندارم اما آواره ام ؟ نه
کالج رفتن با این اوضاع مادر مجرد بودن خیلی سخت شده اما ناممکن شد ؟ هنوز نه 
منبع درآمد ندارم اما آیا بی لباس و گرسنه موندیم ؟ نه 
متوجه حرفم میشی؟ 
از خودم توقع شنگول بودن ندارم.توقع نیست. ولی دلخواهم اینه آروم باشم .دلخواهم... 
ببین آدمها نگاهشون به زندگی ، چیزای خوشحال کننده و چیزای ناراحت کننده برای هرکسی فرق میکنه . جدایی میتونه به خودی خود هر آدمی رو زمین بزنه . ولی منو نزده. دلتنگ میشم وقتی چیزهای خوب رو مرور میکنم اما شعورم در این زمینه حفظ شده . میدونم بیرون اومدن از زندگی که مسیرش اشتباهی بود کار درستی بود .بابتش غصه نمیخورم.یا مهاجرت کردن دور شدن از خانواده ، محیط جدید ... اینا واقعا برای من جزء چیزای واااای چه اتفاقات بزرگی برام افتاده نیستن... 

۲۸ بهمن ۰۲:۵۸ توکــا (:

به امید اینکه با اتفاقات خوب برگردی♥️

آمین

سلام عزیزم فقط دعا میکنم به ارامش برسی امیدوارم خیلی طول نکشه این ننوشتن خیلی زود زود برگردی
سلام عزیزم فقط دعا میکنم به ارامش برسی امیدوارم خیلی طول نکشه این ننوشتن خیلی زود زود برگردی

ممنونم . یه دنیا

سلام مینا

ناامید بودم ولی دیدم پست گذاشتی کلی ذوق کردم...

چرا نمیذارن کوروش شرکت کنه؟چون شلوغ بازی در میاره؟؟

تو همون مینایی که جزئیات توصیفاتت از همه چی منو به ذوق میاورد مطمئنم دوباره میشی مینای قبلی.

منتظر بازگشت کاملت میمونم. 

سلام مطهره عزیزم.

آره به همین دلیل ...
الهی همین جور بشه ؛)
مرسی مهربون

خیلی نگرانت بودم مینا و هستم..دیدم اینستا نیستی اومدم اینجا خداروشکر نوشتی حداقل..مینا مراقب خودت باش .. یوقتایی بی حوصلگی هم میاد دیگه به خودت حق بده زمان بده..میگذره قشنگم💚 

مرسی دوست خوبم. 

واقعا هم فقط زمان درمان میکنه درد منو 

مینا واقعا افسردگی بد دردیه جلوی حرکت و زندگی کردن رو میگیره، خداییش شرایط سختی داری به نظرم اصلا خودتو درگیر درس و دانشگاه نکن بزار حال و روزت ثبات پیدا کنه 

عزیزم امیدوارم زودی خوب شی😘

مرسی مهتا جان ... 

کالج رو که نمیتونم بیخیال شم عزیز... بالاخره این افسردگی تموم میشه میره .نمیخوام بعدش برام پشیمونی بمونه که چرا تسلیم شدم 

مینای عزیزم،برات دعا میکنم

مرسی زهره عزیزم 

مینا ما اینهمه دوست داریم.برات غصه میخوریم نکن با ما اینجوری دختر...

ای دختررررر ... غصه نخورید تو رو خدا من خودم هزارتا فکر دارم شما دیگه شنگول منگول باشید ...

مینا جان عزیزم بیا تو بغلم همه ی ما روزای بسیار بدی با حال روحی بد داریم اما به خودت نوید بده که این روزا هم میگذره و به زودی شادی رو در آغوش میکشی فراموش نکن که یه عشق به اسم کوروش همیشه در انتظارته.

مرسی ازت رابعه جانم .

الهی آمین که همینطور بشه 

سلام بلاگرکبیررر ۴ ، ۵ سالی میشه هرزگاهی میام و پست هات رو می خونم از وقتی باردار بودی . خیلی ناراحت شدم کجا رفت اون همه احساس. پست های زمان بارداریت همش احساس قشنگ بود هم ش عشق بود. مینا تو حیفی کوروش حیفه افسردگی لعنتی کارش همینه که از زندگی بندازت کارش همینه نذاره حتی غذا بخوری زودتر خوب شوو حیف این روزا و جوونیته نمی دونم سیاووش چقدر برات بد بود اما دوست دارم یه روز باعشق زیاد ببینمت . چرا که نه همه چیز درست میشه خدارو چی دیدی شاید روزای اول زندگی مشترکتون دوباره برگشت. این جمله اتو خیلی خیلی دوست دارم از اولین بار که خوندم فقط عشق می تواند پایان همه رنج ها باشد.  از نظر اخلاقی و اعتقادی اصلن مثل هم نیستیم اما خب منم مثل تو یه مادر جوانم‌ . دوست دارم حال اتون خوب باشهه برات دعا می کنم 

سلام عزیز دل . 

وای زمان بارداری... واقعا همش عالی بود .من هر بار به گذشته فکر میکنم، فقط دوران بارداری که دوران طلایی و عالی زندگیمه و بارها با خودم گفتم ای کاش تموم نمیشد ...
من بهترم دوستم ... الان حالم به اون حادی زمانی که پست رو نوشتم نیست و حتما نجات پیدا میکنم از این دوره هم ...
درمورد سیاوش... زندگی ما وافعا تموم شده و اون روزها و حس ها هم برگشت پذیر نیستن چون ما اون آدمها نیستیم دیگه . امیدوارم بعد این هرکدوممون تو راه خیر و صلاح خودمون قدم برداریم. 
ممنونم ازت مادر جوان :) کامنتت خیلی شیرین و صادقانه و دلنشین بود برام 

چقد اینستا جات خالیه :-*

عزیزم:)

سلام گلم 

اینستا رو خوب کردی دی اکتیو کردی چیه اخه این مزخرف خخخخ

ببین تو الان دوران سختی داری طبیعیش همینه مهاجرت طلاق جدایی قضاوت پول و ...

یدفعه رو سرت آوار شد 

اینکه میگفتم مثلا از سیاوش جدا نشو بزار ی چن سال دیگه سر این بود ی آدم ترازو نیس که هرچی بزاری روش عدد نشون بده

ادم یدفعه میترکه 

آمپر میچسبونه

البته باز تو زندگیت نبود قضاوت نمیکنم شاید زجر زندگی با او از نبودش بیشتر بوده

 

حالا به نظرم ببین برو سراغ ی مشاوری که حالت بهتر کنه اگر این مشاور مشاور بود به نظرم اینقدر پریشون نبودی 

 حس میکنم مشاورت تکراریه

کلا ی چیزها تو عوض کن 

شهرتو محل زندگی نمیدونم نماز میخونی یا نه 

ی مدت نماز بخون 

کلا ی نگرشی به کار ببر جدید حال ‌و هوات عوض شه 

ی سفر برو نمیدونم برو پیش اجیت به نظرم باز آشناست کنارش حالت بهتره 

فقط نزار خیلی حال بدت پیشروی کنه اونوقت کوروش  

درگیر تر میشه انشاالله موفق باشی سلامت باشی عزیزممممم

:)) اتفاقا خیلی دلم تنگ شده اما هنوز آماده نیستم برگردم .

اصلا بحث جدایی از سیاوش جداست . ببین سارا من تقریبا تمام اینا رو هنوز تو زندگی با سیاوش باید تجربه میکردم بعد بار عاطفی زندگی که با اونم داشتم باید اضافه میشد. 
برای همین الانم اصلا فکر نمی‌کنم ب اینکه اگه اون بود اوضاع میتونست بهتر باشه. 
البته منظورم همون رفتاراییه که انجام می‌داد، وگرنه میتونست زندگیمون کیفیت بهتری به خودش بگیره

نه من از مائده خیلی راضی ام سارا. ولی چون همه چیزو دیگه حس میکنم خودم میدونم از این بابت میگم حس میکنم کارم باهاش تمومه. یهنی حس میکنم دیگه تراپی حداقل تو این بازه های زمانی کوتاه که با مائده قرار دارم نیاز نیست . 
این هفته میگم بکنیمش ماهی یه بار . 
نماز نمیخونم اما کارای عبادی مخصوص خودم برای ارتباط گرفتن با خدا انجام میدم

مرسی عزیز دلم

سلام عزیزم خوشحالم برگشتی کامنت ها رو ثبت کردی   😘😘

قربانت :)

از موقع نوشتن این پست همش تو فکرت بودم و فکر کردم دوست نداری با کسی در ارتباط باشی ولی الان که دیدم نظرات از صفر درومده خیلی خیلی خوشحال شدم....

 

خوشحالم که داری بهتر میشی.

خودت هم میدونی که خوب بودن هدف نیست، در مسیر خوب شدن هدفه و میدونم که تو همین مسیری بلاگر!

من خودمم سال هاست افسردگی و مود پایین دارم و واسه همین میفهمم چی میگی فکر کنم... دیگه وقتی بلا حدید افسردگی داره چرا ماها نداشته باشیم؟

میدونم که اینجا دوباره از لذت بردنات مبنویسی و از حس خوب زندگی کردنت...

مرسی متین جانم


بلا حدید آخه :) خندیدم به این حرفت خیلی باحال بود . 

حتما مینویسم متین . ممنون عزیز دل

دلتنگ روی ماهتیم خانوم

خیلی قشنگی شما عزیزم

سلام مینا جان

امیدوارم روز به روز بهتر بشی

به نظرم حالت کاملا عادیه 

بر اساس شرایطی که توش هستی

اگه مدرسه پسرت تعطیلات داره توی اون تعطیلات نمی تونی بیای ایران یه خرده بمونی؟

فکر کنم حداقل 6 ماه تا یک سال این شرایط رو داشته باشی

امیدوارم با کمترین سختی و عذاب پشت سر بگذاریش

 

عزیزکم من الان باید برا ایران اومدن و برگشتن یه کلیه مو بفروشم که :)

حالا شش ماهم از اومدنم گذشته. درست میگی کمی صبوری کنم تموم میشه . بیشتر سختیش رفته کمش مونده ان شاالله

مینا یه وخ نیای ایران:)))))

میدونم تو دلت میگی به تو چه اخه:)) ولی من الان بعد یه هفته که مامانم اینا نبودن و نر روز از دلتنگی کریه میکردم، اومدم خونشون و هنوز یه ساعت نشده اعصابم خورد شده:(((((

اینو بخور، اینجا نرو بیا و...

خواستم اشاره کنم بیشتر خانواده های ایرانی از دور قشنگن:))))

مردم از ختده خوب :)))

برای زندگی که نه مسلما نمیام :)

مینا جان فکر می کردم هزینه بلیط رفت و برگشت به اروپا خیلی زیاد نیست

هزینه زندگی تو انگلیس به مدت اون چند هفته که ایرانی بیشتر از پول بلیط نیست؟

فکر کردم شاید اینا با هم قایل مقایسه باشن و بشه به جای هزینه در انگلیس بلیط بگیری بیای و برگردی

 

فکر کنم اشتباه حساب کردم

عزیزم فقط هزینه ی بلیط نیست که... و اگه قیاس کنیم پول بلیط و هزینه زندگی تو اون مدت رو باز هم اصلا با هم نمیخونن

گوربونت بشم

سلام مینا جان،

ببخشید من اون موقع جواب رو دیدم سریع جواب ندادم چون دوست داشتم بیشتر فکر کنم ولی بعد درگیر شدم یادم رفت بیام بنویسم. ببین به نظرم اگر حتی تو حال پایین هم همون افکار رو داری میتونه از یه عدم واقع بینی یا خودخواهی هم بیاد. خودخواهی از این نظر که حاضر نیستی بپذیری اشتباه کردی یا تصمیمت اشتباه بوده یه نوعی لجبازی.

امیدوارم از این بخش حرفام ناراحت نشی چون بهرحال برای تحلیل موصوع دارم به نوعی قضاوتت میکنم. ولی میتونی این بخش رو موقع انتشار پیامم پاک کنی.  مثلا یکی از خودخواهی ها به نظر من اینه به هوای زندگی بهتر داشتن پدر رو از پسرت دریغ کردی. یعنی در سن کوچیک بچه پدری رو در اطراف خودش نداشت، هر چقدر هم آینده خارج ار ایران بهتر از ایران بشه آیا واقعا داشتن پدر مهم تر از اون نبود؟ حالا گفتی همسرت خودش میخواست ولی حداقل تو نه نگفتی. از اون ور وقتی میخواستی بیای اینجا حتی قبل اومدن همسرت گفت که نمیخواد ادامه بده یه همچین چیزی یادمه ولی باز پدر رو به عنوان یه غریبه یهو وارد زندگی پسرت کردی. آیا این ها خودخواهی و لجبازی سر این نیست که نپذیری انتخاب همسرت غلط بوده انتخاب مهاجرتت غلط بوده؟ چرا همیشه اصرار به یه سری کارها هست. حتی وقتی جدا میشی نوع برخوردت اینه که خب جدایی در یه سری ازدواج ها بهتر از موندن توشونه قبول ولی همچنان طلاق بده همچنان طلاق به بچه آسیب میزنه ولی طوری رفتار میکنی که اصن انگار اتفاق بدی نیوفتاده چون نمیخوای بپذیری در بخشی از زندگیت اشتباهی صورت گرفته. نمیدونم نمیخوام حالا بیای دفاع کنی یا این هارو برای من توضیح بدی، فقط خواستم بگم یه مرز باریکی اینجا هست بین اون پروانه ای بودن، خوش بین بودن، امید داشتن و از اون طرف خودخواهی بیجا برای اینکه به همه نشون بدی من تا آخرش میرم و همه چیز رو درست میکنم و اشتباهی پیش نیومده

امیدوارم بحث راجع به این موصوع بتونه کمکی بکنه و باعث ناراحتیت نشه :)

سلام هستی جان.
من همون چند هفته پیش کامنتت رو خوندم و با اینکه میدونم تو انقدر مهربون هستی که نمیخواستی منو ناراحت کتی اما تا همین حالا هربار خواستم کامنت ها رو تایید کنم و پست جدید بذارم نتونستم .
یعنی من همیشه ناراحت میشم از اینکه میبینم آدمها گاهی چقدر اشتباهی منو میشناسن.
مثلا یکیش اینکه من به هوای زندگی بهتر داشتن پدر رو از پسرم دریغ کردم. این نهایت اشتباه یه آدم نسبت به منه. کوروش همواره اولویت من بوده خصوصا توی تصمیمم برای جدایی و تصمیم برای مهاجرت که این یکی صد البته تصمیم شخصی من نیوده و به اتفاق پدرش گرفتیم چرا من باید نه میگفتم؟ واقعا کی نه میگقت؟ بعد هم مگه من میدونستم که یک ، اینهمه این پروسه طول میکشه و دو سرانجام احوال پدر کوروش به این صورت میشه؟
بچه ی من داشت آسیب میدید و من باید تصمیم میگرفتم بذارم در متن یک جمعی که صرفا اسم خانواده و پدر داشتن رو یدک میکشه آسیب ببینه یا در قالب بچه ی طلاق شدن که من دومی رو انتخاب کردم و بابتش پشیمون هم نیستم. یک اینکه توی این جامعه اصلا بچه طلاق بودن مدل ایران نیست و مساله ی مهمی تللقی نمیشه.دو اینکه تو همین سه ماه میبینم که پسری که داغون شده بود وسط خود مهاجرت و اون تنش توی خونه و شاهد دعوا بودن ها ، الان سالم و سلامته و دیگه نه خودزتی میکته و نه به دیگران خشونت میکنه و نه ناخن میجوه و نه اضطراب داره. . من بنا به مصلحت تک تک چیزها رو ننوشتم ولی حتی در همین حد که نوشتم و چیزهایی که تو استوریهای کلوز فرندز میگفتم ،به نظرم این نحوه ی اولویت بندی ام معلوم بود دیگه و حالا باز اگه کسی اسمش رو میذاره خودخواهی حتما متوجه نیست.

اشتباه پیش اومده. صد در صد . ولی نه در طلاقم نه در مهاجرتمون و حتی نه در ازدواجم.
در طول این یازده سال آروم آروم اشتباهاتی صورت گرفت که دیگه مرز قابل جبران بودن رو رد کرد و این دست من نبود هستی. وگرنه هیچکس انداره ی من الان نمیخواست تو خونه ی سه نفری با بچه و شوهرش با خیال راحت داشت زندگیشو میکرد...

من زمان جداییم شاغل بودم همزمان شروع کردم درس خوندن اول برای فرار از فکر و خیال بود وقتی ارشد تورشته مهندسی که همه مردا هستن قبول شدم واقعا حالمو عوض کرد کم کم به خودم افتخار میکردم کم کم خودمو و گذشتمو بخشیدم 

میخوام بگم حتما برو سراغ درس و کار واقعا ادم احساس مفید بودن میکنه و کلی ادم خوب وارد زندگیت میشن این راهو من رفتم الان تو سن ۲۷ سالگی بهت میگم اگه ۵۷ سالتم بود باز تلاش کن -تو من و همه لیاقت زندگی عالی و جلتلمنی رو داریم شک ندارم 

 

سخته ولی عاااااااالیه  مزش

وای چقدر این حس قدرتی که داری خوشگل منتقل شد بهم.
مرسی که از تجربه ی شخصیت گفتی دوست من :)

سلام مینای عزیز

 

من از زمانی که بلاگر کبیر بودی میخوندمت یه پنج، شیش سالی میشه. تقریبا از اولای بارداریت. ولی خب همیشه خواننده خاموش بودم.تمام این سالها پیگیرت بودم و هر چند هیچوقت کامنتی نذاشتم اما فکرم همیشه پیشت بود و کلا تنها وبلاگی هستی که میشینم و پستاشو یه ضرب میخونم :) 

همیشه تحسینت کردم و از راهکارها و روشهات در مواجه با پسرت ایده می‌گرفتم. کلا چیزهای خوبی ازت یاد گرفتم و مهم ترینش قوی بودنته.رکود نداشتنت. 

چند وقت پیش خوابتو دیدم. خواب دیدم( دور از جون) به بیماری عجیبی دچار شدی که نه میتونی حرکت کنی و نه حتی حرف بزنی.فقط رو تخت خوابیده بودی. همه ازت قطع امید کرده بودن و خواهرات دورتو گرفته بودن و یه جورایی سوگواری میکردن. اما به محض اینکه کوروش وارد اتاق شد و تو اونو دیدی، از جات پا شدی و شروع کردی به حرف زدن.خیییلی سخت اما این کارو کردی. و همینطور که سعی میکردی بغلش کنی، کوروش با تعجب پرسید که مامان مگه تو میتونی حرکت کنی و حرف بزنی؟ تو هم جواب دادی که، من برای تو هر کاری میکنم...(بذار من برای این سکانس زااار بزنم اصلا) من حتی توی خواب هم منقلب شدم و حتی بعد از بیدار شدن هم. از اون به بعد خیلی فکرم درگیرت بود. اگر این خواب رو نمی‌دیدم همچنان ترجیحم این بود که خاموش باقی بمونم و از همینجا مثل همیشه برات دعای خیر کنم اما این خواب حداقلش برای من یه نشونه بود از ویژگی خوبِ قوی و سرسخت بودنت.از اینکه دوباره برای خودت یادآوری بشه که کی هستی و چه چیزهایی از سر گذروندی. 

و همچنان دعا میکنم برای عاقبت به خیری و آرامشت :) 

سلام به روی ماهت دوستم.
روشن... چه اسم خوبی :)

ممنونم از محبتت عزیز دلم.

وااااایییییی اشکم درومد که ... خیر باشه. مرسی که برام تعریفش کردی...  یعنی بی اندازه ممنونم.

و ممنونم از دعای خیرت. خیر ببینی دختر :)

۲۹ اسفند ۱۵:۴۲ شهرزاد nj

سلاااااااااام...... :))) 

این پستو نمی دونم کی گذاشتین ولی حالا.

اولش یه اعتراف بکنم.من الان ذوووق مرگم که دارم از وسط ایران یه کامنت میفرستم برا یکی تو انگلیس. آخه این دومین بار تو عمرمه که همچین کاری میکنم.

البته خودم میدونم شاید یه کمی  ابلهانه به نظر برسه اینکه بابت این چیز یه عالمه خوشحالم.ولی خب خوشحالم دیگه.

 

 

و یه چیز دیگه اینکه من گل چشم آهویی داشتم ولی اسمشو بلد نبودم از شما یاد گرفتم.

+ گلدونا تون هم خیلی خوشگلن. ما هم یه عالمه گل داریم.

+ پسرتون هم گوگولیه. خدا حفظش کنه. 

+ عکستون هم منو یاد زکیه دختر همسایمون میندازه. 

 

 

و فک کنم یه ساله که وبلاگتونو دیدم. تازه پستاتونم میخوندماااا ولی هیچ وقت کامنت ندادم بهتون.

 

و راجبه اینکه" بترسین دیگه نتونین عاشق چیزی باشین" باید بگم که من تو شونزده سالگیم این حس رو تجربه کردم. یعنی من تو عمرم یه بار دچار افسردگی شدم. افسردگی راست راستکی هااااااا.هیچ وقتم هم درک نکردم چی شد...آخه هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود و من یهو چشم باز کردم دیدم افسردگی دارم.خدا قسمت گرگ بیابون نکنه این حالو که خیلییییی بده.هفت جد و آباد آدم میاد جلو چشمش.

میدونین کجاش بد تر از همه بود؟ اونجاش که فکر میکنی حتی اگه خودتو بکشی هم نمی میری. یا اگه بمیری هم اوضاع همینطور میمونه....البته من نمیخواستم همچین غلطی کنمااااا... ولی اوضام خیلی داغون بود.

این که آدم تو ثانیه به ثانیه ی زندگیش حتی اونجاها که داره اتفاقای خوبی میافته، ذهنش کامل درگیر این باشه که آیا الان از چیزی لذت میبره، چیزیو دوست داریه و هر دفعه تو جواب دادنش درگیر بمونه.

 

 

 

خدا رو شکر مال من تموم شد و دیگه غلط بکنم افسردگی بگیرم امیدوارم. 

ایشالا مال شما هم تموم بشه....یعنی کلا همه یه بار تو زندگی شون اینجوری میشه. شما تنها نیستین. 

*-* خداحفظ

 

 

 

سلام عزیز دل. نه هیچ هم ابلهانه به نظر نمیاد جانم. و من کلی ممنونم بابت این کامنت :)

گل چشم آهویی چی هست من خودم بلد نیستم که :))

زکیه :))

من قبلا تا پای خودکشی هم رفتم و دقیقا میدونم حس لعنتیش رو . من البته مادر بودم و از اونجا دیگه درمان رو شروع کردم :)

و اینکه دقیقا همینه و افسردگی دست خود آدم نیست.
ممنونم مهربون :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان