نیمه ی تاریک وجود

سلام دوستای من...

 

مدتیه من افت خیزهای روحی ام شدید و زود به زود اتفاق می افتن... خوب من و مائده توی جلسات تراپی به یه چیز روشنی از دلایل خشم من رسیدیم.

فکر کن چندین جلسه من اون خشم رو فکر میکردم از فلان اتفاق به بعدِ زندگی ام اومده. درموردش حرف میزدیم و برمیگشتیم به اون لحظه ها و همون احساسات.ومن نهایتا مینای اون زمان رو آغوش گرفتم و درکش کردم و دیگه سرزنشش نکردم و نمیکنم.و بعد از اون دو جلسه ی اختصاصی خیلی پر شورم ؛ حالا هر بار از نقطه ی خاصی از شهر که قبلا روحم رو با تمام توان به درد میاورد و استرس و عذاب و ترس و همه چیز در من فعال میکرد رد میشم ؛ میبینم همه اون احساسات خاموش شدن و فقط غم مونده. نه غم کشنده ی عذاب آور.به قول مائده اون غم و رنج از اصالت انسانی من میاد.یعنی چون آدمم اون درده هست و اوکیه.من میتونم باهاش زندگی کنم.

 

بعد از اون موضوع با گذشت زمان هی دیدم عه پس چرا اون خشم درونی هنوز اینقدر با منه.از خودم میپرسیدم مینا هنوز به خاطر اون سال و اون اتفاقات خشمگینی؟ جوابم از ته قلبم نه بود ! ولی یه خشمی هم وجود داشت اونقدر روشن که نمیتونستم انکارش کنم.

به درون رفتن هام بالاخره نتیجه دادن و حالا برام انقدر واضحه که این حس از کجای من میاد که دیگه حداقل گیج نیستم.من بیماری لعنتی رو خود خود مساله رو و اصل جنس رو پیدا کردم و انقدر خوشبختم که مائده رو دارم.دوشادوشم.دست به دستم و بهش اطمینان دارم که پروسه ی درمان لذت بخشی میتونم داشته باشم.

 

فقط یه ناخودآگاه مقاوم دارم... یه چیزی که نمیکَنه و ولم نمیکنه.یا من ولش نمیکنم.چون روش درمان اونقدر ساده به زبون میاد که انجام ندادنش به نظر دیگرانِ بیرون از من شاید احمقانه به نظر بیاد.شاید همین اصلا باعث میشه من انقدر با خودم کتک کاری روح کنم.که ببین؟ این از فاکینگ ویِ رستگاری.خوب بیا برو توش دیگه... و یه بخشی از من با دیدن راه سکوت میکنه.و فقط میشینه نگاه میکنه.ولی جراتشو نداره... 

من این روزها افسردگی عمیقی رو دارم میگذرونم.

شدیدا بی خواب و بی خوراکم.

شدیدا شل و سرگشته ام.و شدیدا کارهام رو انجام نمیدم.به قول سایه میدونم فلان کارو بکنم احوالم خیلی عالی میشه ها... اما انجامش نمیدم. هی عقب میندازمش...

 

وسط این احوالم در عین اینکه تنهای تنهام احمد و امید بی وقفه با منن... 

بچه ها حتما میدونید من خیلی خواهر دارم. یعنی خوب تعدادمون زیاده. 5 تا آبجی دارم. بعد من کنار همه شون تنهام. واقعا تنهام. هیچکدومشون روح منو نفهمیدن و هنوز سر این نفهمیدن ها و کج فهمیدنهاشون به من رنج و عذاب میدن... جدیدا هم متوجه یه دیدگاه خیلی غلط غم انگیزشون درباره خودم شدم.حالا این روزها دارم این جریان رو هم در کنار درمان خشمم قورت میدم و هضمش میکنم اما هر لحظه از خودم میپرسم چرا؟؟؟ و هر لحظه ازشون دورتر میشم... خواهرهای من خیلی بهم خوبی هم میکنن. اما خوب اون ارتباط بخاطر اتصال خونی ماست . اما اینکه به دل و روح من حتی نزدیک شده باشن و من رو خودم رو دیده باشن و شنیده باشن و تلاشی کرده باشن برای درکم... :((  

 

اینم بگم که در کنار همه ی درموندگی هام و افسردگی ام من شدیدا با انگیزه ام و تلاشمو میکنم. من درمونده نیستم.نا امید نیستم. میدونم اینها یه بخشی از مسیر زندگی منن و من دارم همین وسط با تمام همینها رشد میکنم.

 

هوا هم خیلی گرم شده بچه ها و من تصمیم گرفتم یه کولر پنجره ای بخرم.بخاطر خودم و بخاطر بچه ام. دیگران میگن خوب هر روز برو خونه ی بابا اینا اما من نمیتونم. میدونم آرامشم به هم میریزه اونجوری.

میدونید که من تقریبا همه ی طلاهامو فروختم و پولشونو برای سیاوش فرستادم.فقط یه قطعه ای از یه نیم ستم که هدیه ی سیاوش بود جدا کردم نگه داشتم که قابل استفاده نیست باید وقتی اوضاعمون خوب شد باقی قشمتاشو بدم بسازن برام تا مثل روز اولش بشه.و یه پلاک طلا دارم که یادگاری از مامانمه.و بجز حلقه و نشون ازدواجم یه حلقه ی طلای زرد هم دارم که خودم خریدمش برای ست کردن با ساعتی که سیاوش برام خریده بود. دوست ندارم رو دستم مثلا حلقه ی طلا سفید باشه با ساعت قاب طلایی! یا برعکس...

خلاصه تصمیم گرفتم اون حلقه رو بفروشم.نه یادگاریه نه چیزی... کولر واجب تره الانو بعدا باز میخرم .

تو کار ناخن هم هی دارم پیشرفت میکنم.خیلی براش خوشحالم. من هنوز مبتدی محسوب میشم اما هیچکدوم از کارام هوا نگرفتن تا حالا.به جز دو تا کارِ اولم.

تا یکی دو ماه دیگه که بیشتر تمرین کنم میخوام برم چند تا سالن بسپارم ببینم چطور میشه. من الان ذهنم شدیدا درگیر پول دراوردنه. میخواستم وارد بورس هم بشم که فعلا آسمون تپیده!

اما خوب شکر خدا هنوز تو مضیقه نیستم و اموراتم از بهترین راهها میگذره... هم برای کارای ناخنی که میکنم نصف پول ناخن کارای دیگه رو میگیرم و ضرری نمیکنم بخاطر مواد.هم فعلا برای دو ماه آینده خواهرم قسط بانکمو میده بعدا به جاش مایکروویومو برمیداره... خرج خاص دیگه ای هم ندارم. یه دبه برنج برام مونده که صفه جوییش میکنم تا برنجای جدیدو درو کنن.اونوقت حتما برنج هم بهم میرسه.کوروش لباش داره.خودم دارم.تنمون سالمه. خدا رو شکر خلاصه. واقعا شرایطم میتونست سخت و کشنده باشه اما خدای مهربونم حواسش بهم هست.پولی که دارم خیلی خیلی برکتش زیاده و همیشه دیر تموم میشه.خانوادمم هستن دیگه. خواهرام هروقت برای خودشون خرید میکنن برای منم یه چیزایی میخرن میارن. خلاصه شکر...

 

الان یه دلم میگه پست رو بنویسم ؛ زنگ بزنم به خواهر زاده هام و بریم دوچرخه سواری... آقا ! احمد یه جای خوب روی دوچرخه برای کوروش درست کرده... اینم یکی دیگه از آرزوهام که محقق شد.برم دوچرخه سواری بدون اینکه مجبور شم کوروشو جایی بذارم.

 

حالا فعلا پست رو میبندم و براتون آرزوی شادی میکنم...

 

 

 

 

 

شاد باشی همیشه😍

مرسی جونم. تو هم همینطور

۰۵ تیر ۰۱:۱۶ soheila joon

چرا گفتی بورس تپید؟ 

راستی سهام عدالت داری؟ میتونی بفروشیش با پولش وارد بورس بشی که اگه ضررم کردی(احتمالش کمه) از جیبت نرفته باشه 

چون امروز قرار بود سهام بخرم،سایت کارگزاری کلا از دسترس خارج شد :)


آره دارم. همه میگن نفروش که... 

سلام

قسمت اولِ پست رو انگار از زبون و دلِ من نوشتی. انگار من بودم که احوالاتمو تعریف و توصیف میکردم.

چرا همیشه با خودم در جنگم. سرِ ایده آلهایی که فقط زمانمو غارت میکنن و در لحظه زندگی کردن و لذت بردن از کوچکترین خوشی ها رو ازم گرفتن. 

پسرم تقریبا هم سنِ کوروش توئه و خیلی شیطون. از اعماق قلبم میخوام باهاش لذتهایِ مادرانه مو تجربه کنم اما بعضی وقتا بعضی بی حوصلگی ها نمیذارن.  

حسرتِ گذشته همیشه باهامه. و وقتی بهش فکر میکنم و ازش حرف میزنم لبریزِ غم میشم و دلم برایِ خودم میسوزه. همه ی احوالاتمو نسبت میدم به همون زمانی که باید لبریزِ محبت میشدم و ازم و البته ازمون دریغ شد. خواهرهایی هستیم که همو از تهِ تهِ دلمون درک نمیکنیم و اصلا گذشت نداریم نسبت به همدیگه. با وجودِ 6تا خواهر خیلی وقتا تنهام. چون درک نمیشم. دوست داشته نمیشم به خاطرِ خودم.

و به نظرم پشتِ همه ی اینها رفتارها و اخلاقِ سرد و خالی از محبت مادرمه که میدونم صد البته دست خودش نبوده و نیست...

کاش میشد برم به کودکی و بچگی رو با مادری تجربه میکردم که محبت داشت. صمیمی بود. دوستم میداشت و برام ارزش قائل میشد.

دردِ دل زیاده...

سلام بانو جان.

**چرا همیشه با خودم در جنگم. سرِ ایده آلهایی که فقط زمانمو غارت میکنن و در لحظه زندگی کردن و لذت بردن از کوچکترین خوشی ها رو ازم گرفتن. **
چه پرسش های خوب و به جایی... خوب بشین به همه اینا خودت جواب بده و یه گفتگوی ذهنی درست کن... ببین کجا میبردت. اساس تراپی همینه.
اوم ارتباط مادر فرزندی... منم همینطور. با این حال دست از تلاش برنمیدارم. 
امروز اولین روز عالی من و کوروشه. من اگه مساله خشمم حل بشه میدونم ارتباطم با کوروش رو میتونم به عالیترین حدش،برسونم..  امیدوارم برای تو هم همینجور بشه...

بله مامانامون اندازه آگاهی اون زمانشون و درجه بلوغشون رفتار کردن.دیگه باید خودمون الان مادر خودمون باشیم.

عزیزم... امیدوارم تمام اینها رو پشت سر بذاری و از گذشته و حسرت هاش رها بشی و به حال برگردی...

۰۵ تیر ۰۸:۰۷ soheila joon

آهان 

کارگزاری آگاهی پس 

 

خب اره اگه نفروشی که خیلی بهتره منظورم این بود که میتونی رو اون پولم حساب کنی

آره عزیزم


اوهوم مرسی جونم

۰۵ تیر ۰۹:۲۱ مامانی ...

****شدیدا شل و سرگشته ام.و شدیدا کارهام رو انجام نمیدم.به قول سایه میدونم فلان کارو بکنم احوالم خیلی عالی میشه ها... اما انجامش نمیدم. هی عقب میندازمش...

فقط یه ناخودآگاه مقاوم دارم... یه چیزی که نمیکَنه و ولم نمیکنه.یا من ولش نمیکنم.چون روش درمان اونقدر ساده به زبون میاد که انجام ندادنش به نظر دیگرانِ بیرون از من شاید احمقانه به نظر بیاد.شاید همین اصلا باعث میشه من انقدر با خودم کتک کاری روح کنم.که ببین؟ این از فاکینگ ویِ رستگاری.خوب بیا برو توش دیگه... و یه بخشی از من با دیدن راه سکوت میکنه.و فقط میشینه نگاه میکنه.ولی جراتشو نداره*****

مینا، منم دقیییییییقا توی همین وضعم دقیییییقا و خداروشکر میکنم که نا امید نیستم، این نا امید نبودنه خیلی خوبه.

خداروشکر بخاطر اون راهنماهایی که کنارمون هستن.

ما اخیرا به این نتیجه رسیدیم که من کمک بیرونی هم احتیاج دارم.

به همین خاطر به طب سنتی مراجعه کردم تا ضمن درمان درونی درمان بیرونی هم انجام بدم.

و متوجه شدم که چقدر جسمم نامنظم و مشکل داره.

سردی و خشکی مغزم رو گرفته...

دستگاه گوارشم بشدددت آسیب دیده س...

و یه عاااااالمه مسئله ی دیگه

حتی ریزش موهای مداومم...

الان ۳ ، ۴ روزی میشه که درمانم رو شروع کردیم

و منشا این فاجعه ای که بدنم رو گرفته و پر از ترشح سم های پی در پی کرده دوز بالای آمپول بی حسی موقع زایمانم بوده و همینطور دوز  بیهوشی بعدی به فاصله ی کم برای جراحی بعدی!!!

خشم غیرقابل کنترلم و تمام احساسات آشفتگی و نشخوارهای ذهنیم و بدبینی هام و گمانه زنی هام علاوه بر اون بحث درونی مقدار خیلی زیادش بخاطر سردی و خشکی مغزم بود.

الحمدلله با دمنوشهایی که دارم میخورم مقدار خیلی زیادی ازین فشار از روم برداشته شده.

درمانم حدود یکسال و در سه مرحله باید انجام بشه.

مرحله ی اولش ۴۰ روزه ست و من اونقدر عاجز و درمانده شده بودم و درعذاب بودم که با جون و دل و مو ب مو انجام میدم.

تقریبا میشه گفت هیچ جای سالمی توی بدنم ندارم و اینا باید درست بشه.

باید جسم و روح بتونن همدیگه رو یاری بدن

و خب جسم من داغون بود و هست و نمیتونست روحم رو ساپورت کنه و همین باعث میشد روز ب روز عقبگرد بیشتری داشته باشم.

( چقدر حرف زدم)

 

الهی قربونت برم که تو اینقدر قشنگ برنامه ریزی میکنی...و مدیریتت عالیه.

روی من حساب کن ،توی هررررر زمینه ای

منم مثل خواهرت ، اینو بدون تعارف میگم مینا🙂

 

منم مدتیه وارد بورس شدم🤪

 

مراقب خودت و کوروش باش⁦❣️⁩

 

مینا من خیلی دیگه اهل پیگیری طب سنتی نیستم. یه چارچوبایی ازش یاد گرفتم و رعایت میکنم اما چون هر بار بری یه مرض میچسبونن به آدم خوشم نمیاد. کلا تو طب سنتی اسلامی همه مریضن مگر اینکه خلافش ثابت شه. اینا رو میگم تو هم فکر نکنی با خودت چقدددر داغونی و فلان...

با این حال طی یه سال آینده ،امیدوارم اون جوابی که میخوای از این راه بگیری❤

عزیزم مینا تو دوست خیلی خوبِ منی. از اینکه کنارمی ازت ممنونم.

به سلامتی...

قربانت⚘❤

مینای نازنینم قابل تحسینی. استقامتت... فکر و تدبیرت ... مبارزه با مشکلاتت... همه و همه قابل تحسینه
به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم.
مطمئن باش خدا همیشه همراهته عزیزدلم
خیلی دوستت دارم :*

شرمنده ام میکنی باران جان. خجالت کشیدم از خوندن کامنتت. مرسی ازت


منم دوستت دارم خوب :)

۰۶ تیر ۰۸:۵۵ مامانی ...

میفهمم چی میگی.

من واقعا داشتم اذیت میشدم

یعنی تمام بدنم بهم ریخته بود و این بهم ریختگی و نامنظم کار کردنش به وضوح دیده میشد و عذاب اور بود.

خصوصا دستگاه گوارشم و فشارهای روحیم.

و ازونجاییکه سالهاس درمان میکنم گوارشم رو و نتیجه ی موقتی داره تصمیم گرفتم اینبار درمان سنتی بکنم ببینم چی میشه.

 

فدای تو بشم...

برای دوستهای خوب باید جون داد...

اما این تنها کاریه که ازم برمیاد💕

 

خیلی هم عالی... پس حتما اوکی میشی به زودی❤


جیگرتو 🥰

۰۶ تیر ۱۴:۴۴ اون روی سگ من نوستالژیک ...

ماهایی که درد کشیدیم عادت کردیم به درد، شادی رو بلد نیستیم زندگی اروم رو هم همینطور، دایره امن ما شده همون غم و غصه و دردهای تو دلیمون، برا همینه با افسردگی راحتریم انگار....

وای زهرا این چه حرفیه. اصلا این جور نیست با اصالت انسانی ما.

چون تو ذات ما و اصل ما و جوهره مون غم و افسردگی نیست.
آدم هیچوقت با غم و افسردگی امن نیست. برای اینه که میناله. برای اینه دست و پا میزنه. برای اینه گریه میکنه. برای اینه به سیگار و پرخوری و کم خوری و زیاد خوابیدن یا برعکسش پناه میبره.
من میدونم ما یه روزی از این احوالِ زخمی بیرون میایم و هر روز شادی رو زندگی میکنیم.مبدای که ما ازش اومدیم تماما شادیه .ما به اصلمون باید برگردیم.بعد اون هر رنجی هم بکشیم رنج اصیل انسانیه⚘

سلام مینا جون من مطمئنم که تو وقتی ازپیله ت خارج بشی یه پروانه بی نهایت زیبا میشی 😃
دوستت دارم مامان قوی و دانا

عزیزم ممنون واقعا.. 

اون پیله رو دیگه باید با دریل بزنم بترکونم گمونم 🤦🏻‍♀️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان