بچه ها جان ها سلام.
هنوز اعتراضی بخاطر تند تند نوشتن های من بلند نشده آیا ؟؟؟ :))
پنجشنبه کوروش با صلح و دوستی بیدار شد و اومد سراغم. منو برد پیش خودش.یه کمی تو تشکش چرت زدم بعد سر و روی همو بوسیدیم و بیدار شدیم. میگفت بریم تو بالکن صبحانه بخوریم. منم استقبال کردم. با کمک هم پنکیک درست کردیم.کوروش آردها رو برام میریخت و من الک میکردم بعد هم میزد. کنار گاز هم یه چهار پایه گذاشته بودم و من پنکیک ها رو برمیگردندم که سمت دیگرش بپزه و کوروش کلا از تابه خارجشون میکرد... بعد لباس گرم پوشیدیم و رفتیم بالکن... چقدر بین اون گلها چسبید صبحانه خوردنمون...
بعدم کوروش یه مقدار همونجا رو تاب من نشست و کمی هولش دادم و کیف کرد. بعد اومدیم خونه با هم کلیپای دوچرخه سواری کوهستان و اسکیت برد و اینها دیدیم... و حرف زدیم. بعدش هم کوروش کارتون نگاه کرد و منم کارای خودمو کردم. البته کار خاصی هم نکردم... بساط نهارو ردیف کردم و باقیشم همش تو اینستا بودم. درمورد بنفشه آفریقایی هام یکی رو پیدا کرده بودم و کلی باهاش چت کردم...
بعد نهار که من نشستم به سنتور زدن همش میخواستم ضبطش کنم که کوروش هی میومد یه چیزی میگفت. تا عصبانی شدم و قاطی کردم حسابی.
دیگه عصر همش یه اعصاب خردی ریز سمج با من بود و شبش بعد از مدتها با آبجی صاحبخونه رفتیم خونه ی آبجی بزرگه... از هر دری گفتیم و شنیدیم و منم اون وسط کارای ویروس کشی لپ تاپمو انجام میدادم.
فقط موقع خواب باز کوروش دستمو میخواست. منِ حواس پرت هم عروسکش رو نبرده بودم طفلکم یه کم گریه کرد. اما بهش گفتم گلم تو دستمو نگیر . من سرتو ناز میکنم و تو سعی کن بخوابی. همینطور هم شد اما یه دقیقه گریه هم کرد دیگه :(
بعد که خوابید من باز درگیر لپ تاپ بودم و منتظر یه نتیجه. اون وسط رفتم دم پنجره و با چشمای بسته به صدای بارون گوش دادم و یه عالمه پروانه توی قلبم پرواز میکردن...
صبح امروز خوش خلق بودم و بعد از صبحانه دیدم لپ تاپم بعد از اونهمه ور رفتن و روت کردن و فلان هنوز خرابه. اونجا کلی خورد توی ذوقم.دیگه باقی روزم رو شماره دوزی کردم و با آبجی اینها حرف زدم و با بچه هاش بازی کردم. حالا بچه نیستن البته خرس گنده هایی ان برا خودشون 😂 کلاس چهارمی و اون یکی چهارده ساله... ولی خوب کیف کردیم با هم و دیگه غروب من و کوروش برگشتیم خونه. تو نم نم بارون خیابونمونو دویدیم . به هم گفتیم میدونی من عاشقتم ؟ خندیدیم. کیف کردیم. درباره ی بارون حرف زدیم. تو راه برگشتمون یه لامپ برای چراغ خوابهای سوخته هم گرفتم که کوروش اگه نیمه شبها بیدار شه ،نور کافی باشه که نترسه... به محض رسیدن خونه رو مرتب کردم. حسابی. و لذت بردم.چون خونه ی آبجی رفتن یهو شده بود من ظرفای شاممو گذاشتم و رفتم و کف هال ریزه کاغذهای کار دستی کوروش بود... دیگه ظرفها رو میشستم و به کوروش زل زده بودم. به کوروش که قوت قلب من تو این دو سال بود. من یادمه وقتی شروع کردم پیش روان پزشک رفتن یکی از جمله هام وسط اشک ریزون این بود که من هر روز میخوام بمیرم و هر روز میخوام خودکشی کنم. ولی فکر کوروش نمیذاره...
اگه کوروش نبود من چی میشدم واقعا؟؟؟
روزی که میخواستیم بریم خونه ی خواهرم یکی از ظرفهای سرویس چینی محبوبم رو برداشت. بهش چند بار گفتم همین حالا بذارش اون وسیله ی بازی نیست. تا سر برگردوندم صدای شکستنش اومد و همه ی تیکه هاش روی سرامیک بود. داد زدم کورووووش خدا بگم چه کارت کنه . رفت عقب و بصورت تکنیک تنفسی برای کنترل خشم که باهاش حرفشو میزنم گاهی و داستانشو میخونم ، شروع کرد نفس کشیدن.... بعد بهم میگفت آروم باش. نَپَسِ عمیق بکش.الان جارو برقی میارم جمعش میکنیم :/ همون لحظه عصبانیتمو شست و برد...
خلاصه که از دیدنش که داشت تو نقش یه کاراکتر خیالی بازی میکرد و صداشو عوض کرده بود ، بعد در نقش یکی دیگه با یه صدای دیگه جوابشو میداد حظ میبردم و شکر میکردم خدا رو .
بعدش هم رفت حمام و منم پای وبلاگ و کامنت گذاشتن برای زهره بودم. وقتی برگشت و خشکش کردم دلدار زنگ زد. برای خودم لمیدم رو مبل و صداشو میشنیدم و حرف میزدیم که کوروش اومد لم داد تو بغلم و بیهوش شد.
یه لحظه به سیاوش گفتم وای خیلی خیلی دلتنگتم و نفسم دیگه نیومد. چون اشکام مثل بارون شروع کردن باریدن و میخواستم های های گریه کنم. نکردم قایمش کردم . گذاشتم آروم بریزن و صداشو بشنوم.و هرچی حرفای سیاوش درمورد خودمون،رفتن من،خونه ی آیندمون،مدرسه رفتن کوروش،کالج رفتن و زبان خوندن و حتی درس خوندن من بیشتر ادامه پیدا میکرد ،من هم بیشتر میباریدم...
خدا میدونه که هیچوقت انقدر نخواستم کنارش باشم.
اصلا باورتون نمیشه دیگه نمیتونم به کنارش بودن و به سادگی کنارش نشستن فکر کنم و نبارن اشکهام.... و قلبم محکم نکوبه... دیگه وقتشه... نزدیکه... دلم بهم میگه نزدیکه... و من میخوام حرف دلمو باور کنم...
میخوام بذارم دلم منو ببره اونجا که باید باشم. ببره به اون شبا که ولو شدیم رو مبل و پتوی بافتنی رومون انداختیم و کوروش خوابه و داریم خوراکیهای خوشمزه میخوریم و فیلم و سریالهامونو میبینیم. منو ببره به روزایی که میریم با هم میدویم و نفس نفس میزنیم. منو ببره به عصرایی که شال گردنش رو با دستای خودم دور گردنش میذارم و قبل پیچیدنش به گردنش بوسه میزنم... ببردم به آشپزی های دو نفره. به بدرقه ی کوروش موقع مدرسه رفتن. به دوچرخه سواری ها. ببره به اون روزی که میریم تا سیاوش قدیمی ترین کلیسای Birmingham رو نشونم بده.... دلمو آزاد میذارم... یک لحظه نیست فکر اون روزها رو نکنم... رویاشونو نبافم... چقدر رسیدن بهشون بعد اینهمه انتظار شیرین میشه...
حالا که کوروش خوابه میخوام بشینم و کتاب بخونم. تو تخت خودم و در حالی که پاهامو به شوفاژ فشار میدم و شکر گزار این لحظه ام که قلبم سالمه.سالمه و میتونه پرواز کنه بره انگلیس.و همون قدر اینجاست. تو این خونه ی قشنگم که قدردانشم که میزبان موقت منه. قلبم سالمه و جلا پذیر و میتونه لذت لحظه ها رو ببلعه. لذت این دلتنگی و این اشکها رو که نابن و بوی عشق دارن... لذت این غم رو که اصیل و باشکوهه..
شکر برای قلب سالمم :) شکر برای عمق این دلتنگی...
شکر برای این فاصله که چراغ راه شد و اینهمه منو عوض کرد ...
برم برم تا اینجا رو سیل اشک بر نداشته....
*اگه قرار بود برای وبلاگ شخصِ من یه اسم انتخاب کنید، اون اسم چی بود ؟؟