Too close,Too far

بچه ها جان ها سلام.

هنوز اعتراضی بخاطر تند تند نوشتن های من بلند نشده آیا ؟؟؟ :))

پنجشنبه کوروش با صلح و دوستی بیدار شد و اومد سراغم. منو برد پیش خودش.یه کمی تو تشکش چرت زدم بعد سر و روی همو بوسیدیم و بیدار شدیم. میگفت بریم تو بالکن صبحانه بخوریم. منم استقبال کردم. با کمک هم پنکیک درست کردیم.کوروش آردها رو برام میریخت و من الک میکردم بعد هم میزد. کنار گاز هم یه چهار پایه گذاشته بودم و من پنکیک ها رو برمیگردندم که سمت دیگرش بپزه و کوروش کلا از تابه خارجشون میکرد... بعد لباس گرم پوشیدیم و رفتیم بالکن... چقدر بین اون گلها چسبید صبحانه خوردنمون... 

بعدم کوروش یه مقدار همونجا رو تاب من نشست و کمی هولش دادم و کیف کرد. بعد اومدیم خونه با هم کلیپای دوچرخه سواری کوهستان و اسکیت برد و اینها دیدیم... و حرف زدیم. بعدش هم کوروش کارتون نگاه کرد و منم کارای خودمو کردم. البته کار خاصی هم نکردم... بساط نهارو ردیف کردم و باقیشم همش تو اینستا بودم. درمورد بنفشه آفریقایی هام یکی رو پیدا کرده بودم و کلی باهاش چت کردم... 

بعد نهار که من نشستم به سنتور زدن همش میخواستم ضبطش کنم که کوروش هی میومد یه چیزی میگفت. تا عصبانی شدم و قاطی کردم حسابی.

دیگه عصر همش یه اعصاب خردی ریز سمج با من بود و شبش بعد از مدتها با آبجی صاحبخونه رفتیم خونه ی آبجی بزرگه...  از هر دری گفتیم و شنیدیم و منم اون وسط کارای ویروس کشی لپ تاپمو انجام میدادم. 

فقط موقع خواب باز کوروش دستمو میخواست. منِ حواس پرت هم عروسکش رو نبرده بودم طفلکم یه کم گریه کرد. اما بهش گفتم گلم تو دستمو نگیر . من سرتو ناز میکنم و تو سعی کن بخوابی. همینطور هم شد اما یه دقیقه گریه هم کرد دیگه :(

بعد که خوابید من باز درگیر لپ تاپ بودم و منتظر یه نتیجه. اون وسط رفتم دم پنجره و با چشمای بسته به صدای بارون گوش دادم و یه عالمه پروانه توی قلبم پرواز میکردن... 

صبح امروز خوش خلق بودم و بعد از صبحانه دیدم لپ تاپم بعد از اونهمه ور رفتن و روت کردن و فلان هنوز خرابه. اونجا کلی خورد توی ذوقم.دیگه باقی روزم رو شماره دوزی کردم و با آبجی اینها حرف زدم و با بچه هاش بازی کردم. حالا بچه نیستن البته خرس گنده هایی ان برا خودشون 😂 کلاس چهارمی و اون یکی چهارده ساله... ولی خوب کیف کردیم با هم و دیگه غروب من و کوروش برگشتیم خونه. تو نم نم بارون خیابونمونو دویدیم‌ . به هم گفتیم میدونی من عاشقتم ؟ خندیدیم. کیف کردیم. درباره ی بارون حرف زدیم. تو راه برگشتمون یه لامپ برای چراغ خوابهای سوخته هم گرفتم که کوروش اگه نیمه شبها بیدار شه ،نور کافی باشه که نترسه... به محض رسیدن خونه رو مرتب کردم. حسابی. و لذت بردم.چون خونه ی آبجی رفتن یهو شده بود من ظرفای شاممو گذاشتم و رفتم و کف هال ریزه کاغذهای کار دستی کوروش بود... دیگه ظرفها رو میشستم و به کوروش زل زده بودم. به کوروش که قوت قلب من تو این دو سال بود. من یادمه وقتی شروع کردم پیش روان پزشک رفتن یکی از جمله هام وسط اشک ریزون این بود که من هر روز میخوام بمیرم و هر روز میخوام خودکشی کنم. ولی فکر کوروش نمیذاره... 

اگه کوروش نبود من چی میشدم واقعا؟؟؟ 

روزی که میخواستیم بریم خونه ی خواهرم یکی از ظرفهای سرویس چینی محبوبم رو برداشت. بهش چند بار گفتم همین حالا بذارش اون وسیله ی بازی نیست. تا سر برگردوندم صدای شکستنش اومد و همه ی تیکه هاش روی سرامیک بود. داد زدم کورووووش خدا بگم چه کارت کنه . رفت عقب و بصورت تکنیک تنفسی برای کنترل خشم که باهاش حرفشو میزنم گاهی و داستانشو میخونم ، شروع کرد نفس کشیدن....  بعد بهم میگفت آروم باش. نَپَسِ عمیق بکش.الان جارو برقی میارم جمعش میکنیم :/  همون لحظه عصبانیتمو شست و برد... 

کلیک

خلاصه که از دیدنش که داشت تو نقش یه کاراکتر خیالی بازی میکرد و صداشو عوض کرده بود ، بعد در نقش یکی دیگه با یه صدای دیگه جوابشو میداد حظ میبردم و شکر میکردم خدا رو . 

بعدش هم رفت حمام و منم پای وبلاگ و کامنت گذاشتن برای زهره بودم. وقتی برگشت و خشکش کردم دلدار زنگ زد. برای خودم لمیدم رو مبل و صداشو میشنیدم و حرف میزدیم که کوروش اومد لم داد تو بغلم و بیهوش شد. 

یه لحظه به سیاوش گفتم وای خیلی خیلی دلتنگتم و نفسم دیگه نیومد. چون اشکام مثل بارون شروع کردن باریدن و میخواستم های های گریه کنم. نکردم‌ قایمش کردم‌ . گذاشتم آروم بریزن و صداشو بشنوم.و هرچی حرفای سیاوش درمورد خودمون،رفتن من،خونه ی آیندمون،مدرسه رفتن کوروش،کالج رفتن و زبان خوندن و حتی درس خوندن من بیشتر ادامه پیدا میکرد ،من هم بیشتر میباریدم... 

خدا میدونه که هیچوقت انقدر نخواستم کنارش باشم. 

اصلا باورتون نمیشه دیگه نمیتونم به کنارش بودن و به سادگی کنارش نشستن فکر کنم و نبارن اشکهام.... و قلبم محکم نکوبه... دیگه وقتشه... نزدیکه... دلم بهم میگه نزدیکه... و من میخوام حرف دلمو باور کنم... 

میخوام بذارم دلم منو ببره اونجا که باید باشم. ببره به اون شبا که ولو شدیم رو مبل و پتوی بافتنی رومون انداختیم و کوروش خوابه و داریم خوراکیهای خوشمزه میخوریم و فیلم و سریالهامونو میبینیم. منو ببره به روزایی که میریم با هم میدویم و نفس نفس میزنیم. منو ببره به عصرایی که شال گردنش رو با دستای خودم دور گردنش میذارم و قبل پیچیدنش به گردنش بوسه میزنم... ببردم به آشپزی های دو نفره. به بدرقه ی کوروش موقع مدرسه رفتن. به دوچرخه سواری ها. ببره به اون روزی که میریم تا سیاوش قدیمی ترین کلیسای Birmingham رو نشونم بده.... دلمو آزاد میذارم... یک لحظه نیست فکر اون روزها رو نکنم... رویاشونو نبافم... چقدر رسیدن بهشون بعد اینهمه انتظار شیرین میشه... 

حالا که کوروش خوابه میخوام بشینم و کتاب بخونم. تو تخت خودم و در حالی که پاهامو به شوفاژ فشار میدم و شکر گزار این لحظه ام که قلبم سالمه.سالمه و میتونه پرواز کنه بره انگلیس.و همون قدر اینجاست. تو این خونه ی قشنگم که قدردانشم که میزبان موقت منه. قلبم سالمه و جلا پذیر و میتونه لذت لحظه ها رو ببلعه. لذت این دلتنگی و این اشکها رو که نابن و بوی عشق دارن... لذت این غم رو که اصیل و باشکوهه.. 

شکر برای قلب سالمم :)  شکر برای عمق این دلتنگی...

شکر برای این فاصله که چراغ راه شد و اینهمه منو عوض کرد ... 

برم برم تا اینجا رو سیل اشک بر نداشته....

کلیک 

 

 

*اگه قرار بود برای وبلاگ شخصِ من یه اسم انتخاب کنید، اون اسم چی بود ؟؟ 

من کامن نوشتم اما پرید🤔

مینا من یکی که خیلی راضی ام مینویسی

داره بارون میاد و همیشه تو دعاهام هستی مینا قبلا بهت گفته بودم که مدیرییتت تو زندگی خیلی خوبه به نظر من الانم میگم

امیدوارم جواب صبرت رو به زودی بگیری و پرواز کنی پیش سیاوش و هی بیای از اتفاقات اونجا تعریف کنی

از فصل جدید توی زندگیت😍

وای از کوروش کوچولویی که دلگرمی ومراقب مامانشه😍

 

 

 

چه خوب که راضی هستی.

وای تو بارون برام دعا کن 😓

وای وای قلبم... چقدر پست بذارم.

❤❤❤

کلی اسم تو سرم چرخید ک ته همشون نشون دهنده ی قوی بودنت با ادب بودنت با کمالات بودنت‌ و کلی صفات خوب دیگه بود...اما من "شیرین بیان" رو انتخاب کردم واست

😁 شیرین بیان. 

جالب بود 

راستی مینا وقتی کرونا اومد پیج دکترمیم رو معرفی کردی که درباره ش پست گذاشته بود

و بعد از اون من کل پستهاشو خوندم و مرتب چک میکردم

پست قبلیت گفتی باهاش صحبت کردی

البته من قبلشم نظرم بود ازش درموردت بپرسم

اون مجموعه بیان چیه که بخاطر اون دیگه نمینویسه؟

چی شد یهو؟

سه چالش گذاشته بود که من منتظر بودم جواباشو بخونم ولی اینجوری شد

آره بهار جان.

مجموعه ی بیان منظورش مجموعه ی تولید کننده و پردازنده ی شبکه اجتماعی بیان بود. همین که ما توش مینویسیم. والا من سوال نکردم ازش که چرا رفت. ولی اگه جای جدید بنویسه خبر میده و منم اینجا میگم

سلام

هرشب وبلاگتو باز میکنم و منتظر نوشته ی تازه م . برنامه ریزی و نظم زندگیت و رفتارت با کوروش رو خیلی دوس دارم. منم میخوام اینجوری باشم اما نمیدونم چرا نمیشه. پسرم تقریبا همسن کوروشه و من ناخواسته بچه ی دوم رو باردار شدم و با اینه ۱۷ هفته م هنوز باهاش کنار نیومدم. سرکار میرم و خستگی و کسالت رو دارم واقعا تجربه میکنم.

همسرم پیشمه و خیلی خوبه و زندگیمو دوست دارم. اما خسته و بی انگیزه و کسلم....

سلام بانو جان. عزیزم چه خوب. که دوست داری اینجا رو با خوبی و بدی هاش


عزیزم :( نمیدونم چی بگم حالتو بهتر بکنم واقعا. 
امیدوارم راه رو برای رسیدن ارامش باز کنی و خستگی و کسالت ها برن

چه عالی خوب :) که زندگیتو دوست داری.
از چی خسته ای ؟ 
چه اتفاقی بیفته احوالت بهتر میشه؟

مامان مینا،اسمت به وبلاگت میاد.اونجا که گفتی شالگردنش رو بندازم دور گردنش و قبلش بوسش کنم،حسرت داشتم،حسرت و افسوس کار نکرده و اینکه چرا نمیکنم واقعا.

اونجا که گفتی باهم آشپزی کنیم با یه خلا بود،چون منم بی نهایت دلم میخواد باهم آشپزی کنیم اما تقریبا هیچوقت نشده.حتی تو زمانهایی که منم مثل خودش شاغل بودم و درامدم هم بیشتر بود،ظهرای جمعه تنهایی غذا درست میکردم.نمیومد ،به زور میاد،دوست نداره،دلش خوابیدن و درازکشیدن میخواد فقط

 

 

مامان مینا که اسم خودمه. مثلا وبلاگم رو زدم مامان مینا گزارش میکند. نمیدونم چرا همش دوست دارم عوضش کنم. البته میدونم چرا. نمیخوام با اینستام یکی باشه. 

نمیکنی یعنی چی ؟؟؟ نمیبوسیش ؟ محبت نمیکنی بهش؟؟ 
خلا آشپزی دو نفره .... خوب این تو همه ی آدمها نیست. خصوصا که طبق تربیت تو اکثر مردها نیست یا سرکوب شده. سیاوش هم واقعا گاهی در حد سالی یکی دو بار شرمنده میکنه :)
اون زمان که دو تایی کار میکردید میخوابید و دراز میکشید چون یکی بود که تنهایی همه رو انجام میداد.. 

۲۹ آذر ۰۰:۱۹ AliReza ‌‌

خداروشکر ^_^

 

+"یک مادر عاشق" عنوان مناسبیه D:

:)


این هم میشه. برای اسم نویسنده مثلا 

اوم خیلی نوشته هات دلتنگی هات از ته دل بود جوری که قشنگ حست بهم منتقل شد و از ته دل وصالتونو خواستم 😍🙏

کوروش خیلی شبیهه سیاوش هست،درسته؟؟ انگار کپی باباشه 😍

دختری در جستجوی آرامش 😉😊

معلومه که از ته دل بود ... همشون تو یه لحظه انگار که سد رو بردارن و سیل جاری شه از قلبم به سرانگشتام رسیدن و تایپ شدن.


ممنونم که دعا کردی آرزو. 😍

آره شبیهشه.برای من که جزئیات صورت همسر رو میشناسم اندازه ای که برای بقیه شبیه بنظر میرسه نمیاد. چون واقعا کوروش میکسه و خیلی اجزای صورت منو هم داره. اما اداهاش و نگاهش و حالت هاش نمیدونم چرا انقدر شبیه باباشه... خیلی باحاله

در جستجوش نیستم دیگه آرزو. خودش داره میاد ... 🙂💋

همونطور که خوندم و لذت بردم از مینایی که تو هستی و برگشتم دوباره خوندم تا دوباره کیف کنم به این هم فکر میکردم چقدر قدر در کنار همسر مهربونم بودن رو نمی دونم و چقدر عادی از کنار نعمت هایی که داریم رد میشیم 

و احتمالا تو هم برای قلب عاشقت برای همین شکر گزاری که می دونی نسیم هایی هستن با قلب های خنثی که هیچ جریانی ازشون رد نمیشه 😊

نسیم من جدیدا خیلی به این فکر کردم اتفاقا. خصوصا درمورد آدمهایی که یارهای موافق دارن. همسرای خوب دارن. خیلی فکر کردم که چقدر برام ترسناکه که الان یکی کنار همسرش نشسته ولی متوجه غظمت اون لحظه نیست... 

❤❤❤❤❤

اسم وبلاگ

 " فقط عشق می تواند پایان رنجها باشد"

 

وای آره نسیم... 

😍😍😍😍😍😍😍 

 

مامان میناازانگلیس گزارش میکند

🙃🙃🙃😆😆😆

😂😂😂 خیلی خوب بود 

۲۹ آذر ۱۰:۵۲ گیسو کمند

من قربون نَپَسِ عمیق گفتنش نرم آخه😚🥰

چه بلوز دایناسوری خوشکلی😍( من یک عدد عاشق و دلباخته ی دایناسورها هستم )

چقدر کوروش کپی پیست باباشه😊 ماشاءالله🌹

من اسم زندگی جاریست رو انتخاب میکنم💐

همه ی اینها یه روزی( خیلی زود من مطمئنم ) تموم میشن و به جعبه ی خطرات ذهنت سپرده میشن❤

😁😁

آره اوه خیلی لباس اینحوری داشت. آبجیم براش خریده.

خیلی آره 😍😁
زندگی جاریست 🤔🙂❤

الهی آمین

میناجان من مدت کوتاهی هست شما رو میشناسم. اما اونچه از نوشته‌هات دریافت کردم 

تلاش برای رشد، یادگیری، صلح و پذیرش بوده.

 

الا جان ... 

هر چه دریافتی به حق و درست بوده... در تلاشم... :)

ای خدا چقد شما خانواده قشنگی هستین😍😍بلاگر جان شما چجوری کوروش رو نخوردی تا حالا؟!:))

این احساساتی که گفتین یعنی خیلی نزدیکه دیگه!! معمولا آدم وقتی فک می‌کنه دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونه بدون به چیزی زندگی کنه، معجزه به وجود میاد!

راستی من عاشق زیاد نوشتن هاتونم... فقط گاهی یه پست از دستم در می‌ره که بعد که آدم دوتا پست رو با هم میخونه بیشتر هم کیف میده حتی:)) من تازه میخواستم بگم چقدر لذت بخش بود اون بار که من کامنت گذاشتم و جوابمو طولانی دادی که یهو دیدم زمان گذشته و یادم رفته کامنت بذارم:((((

اسمی که در همون اولین لحظه به ذهن من میاد خانواده دکتر ارنست در انگلیسه. و واقعا هم نمیدونم چرا دکتر ارنست؟:)

 

وای مرسی.

😂😂😂

وای وای چه خوب... دارم میمیرم برای اون معجزه که 🤗

چقدر خوب... من همش نگران بودم الان شورش درومده باشه به نظرتون.
عزیزم . مدیونی فکر کنی من انقدر حافظه ام خرابه که یادم نمیاد کدوم دفعه رو میگی 🤦🏻‍♀️😁

واقعا چرا 😁😁 خیلی باحال بود . ناخودآگاه گفتم آخه من ننه ام دکتره یا بابام 😁

سلام به مینای عزیزم
عاقا بذار همین اول کار بگم خدا خیرت بده که با خوندن کامنتت کلی خندیدم. اینم خودش داستانی شد :))

بعدش بگم منم حس میکنم دیگه روزهای دوری داره به پایان میرسه و دل به دلدار میرسه. ان شالله
همه صبر و تلاش تو معنی خودِ عشقه. عنوان ( من از عشق به اینجا رسیدم) بنظر من خیلی خوبه برای وبلاگت.

سلام باران جانم.

:)) آخه چی بگم به تو . همیشه بخندی خوب

الهی که همینطوره 🤗

عزیزم..‌ مرسی از نظرت 

۲۹ آذر ۱۸:۴۱ آبان ...

ار خوندن این همه عشق جیگرم حال اومد ..

الهی زود زود برید پیش هم ...

عزیزم :)


الهی آمین آبان جان... ممنونم

۲۹ آذر ۱۹:۲۶ محبوبه

روزمرگی های من از انگلیس

مامان مینا از انگلیس گزارش میکند

 

آرو دومی رو خیلی دوست دارم :)


مرسی

اسم انتخابی وبلاگ:

Mina's challenges in life

Path to happiness

میدونی،یه چیزی که نشون دهنده ی تلاشهات برای رشدت باشه.بازهم باید فکر کنم،هنوز اونی که واقعا حق مطلب و ادا کنه،پیدا نکردم!! خودت هم بگو چی تو ذهنته خب؟!

 

 

 

 

 

 

مرسی... 

خوب من هیچی تو ذهنم نیست... یعنی یه چیزی هست. ولی بذار پیشنهادا رو ببینم. 

۲۹ آذر ۲۲:۰۲ اون روی سگ من نوستالژیک ...

ایده های کوروش فقط:))) قشنگ به مامان خوش ذوقش رفته.

عزیزکم ان شالله این تصورات و خیالت به صورت فول اچ دی تر اتفاق بیفتن برات:*****

سرتق بازی های کوروش...  


ممنون عزیزم. آمین

۳۰ آذر ۰۱:۳۰ سایه نوری

من که خیلی کیف کردم از خوندنت مینااا .. جانت سلامت و روحت سرشار و عشقت جاری... 

باشد که از بچه ها بیاموزیم و نپس های عمیق هرگز یادمون نره 😂

قبل خوابم پایان دلتنگی هات و شیرجه زدن تو وصال رو میخوام.. 

اسم وبلاگت: اصالت زندگی زیر سقف خاکستری انگلیس ! 

💙💙💙

دلت گرم دختر :)


نپسِ عمیق 😂😂

ممنونم. الهی آمین.

مرسی از پیشنهادت.

سلام مینایی جانم صبحت بخیر...

امیدوارم خوب و خوش باشی.

عزیزم عکسات رو با کوروش توی اینستا میبینم و دلم ضعف میره برای این پسر ماه.

هنوز چهره ش موقع خیار خورد کردن جلوی چشممه.خدا برای هم حفظتون کنه.

 

دلتنگی تو درک میکنم...به نظرم دیگه واقعا حق داری که طاقتت تموم شده باشه و با همه ی وجودت دلت بخواد کنار همسرت باشی.

الهی عمر این دوری دیگه خیلی خیلی کوتاه باشه و به همین زودیا بیای بنویسی که داری میری...

 

من اگر میخواستم برای وبلاگت اسم انتخاب کنم یه اسمی انتخاب میکردم که در مورد جاری بودن حس زندگی باشه...چون من از نوشته هات همچین حسی میگیرم....از روزمرگی هات به شدت لذت میبرم و اتفاقا خیلی خوبه که تند تند مینویسی.

قول بده که وقتی رفتی انگلیس مارو فراموش نکنی و همش بری ور دل شوهر جانت.برای ماهم همه چیزو تعریف کنی و ما هم پابه پات کیف کنیم....

سلام گلم. 


مرسی جان 💋

وای الهی آمین. خیلی خیلی کوتاه... دیگه نمیتونم بگم تو دلم چه خبره واقعا

چه خوب که اشکال نداره تند تند بنویسم 😁 

نه میرم فراموشتون میکنم. همتونو بلاک میکنم خخخخ یعنی یه درصد فکرشو بکن. ولی خیلی خندیدم نوشتی همش بری ور دل شوهر جانت 😂

سلام مینا جان :)))

کامنتم نمیاد فقط دعا میکنم هر چه زودتر به رویاهای قشنگی که دونه دونه  با دلبرجانت در موردشون حرف زدین هر چه هر چه زودتر بشن واقعیت محض و لحظه لحظه شیرینتر از اون که تصورشون کردی زندگیشون کنی

سلام عزیزم. 

ممنون که با اینکه کامنتت نمیومد این دعای خوبو برام کردی. الهی برای تو هم هر چه خیر و خوشیه پیش بیاد .‌

با دیدن عکسهاتون نتونستم کامنت نذارم

یه عالمه پروانه تو قلبم پرواز کرد، وقتی عکس کوروش رو دیدم

و یه عالمه دعا براتون کردم که اینبار عکسهای سه تایی کنار هم بگیرین تو خیابونای بیرمنگام

.

سریال پیکی بلایندرز رو دیدی؟ قراره بری تو خیابونایی که تامی اونجا بود

عزیزم :))


مرسی..  مَهرو ؟؟ آخه چقدر اسمت قشنگه...

ممنون از محبتت.

وای آره دیدم.. آخ آره آره😁

سلام میناجون من معمولا خواننده خاموش شما بودم از خیلی وقت پیش ک باهم باردار بودیم میخونمت فقط گاهی کامنت میذارم بیشتر توی وبلاگ آوا پیام میذارم امیدوارم شاد و خوشبخت باشی تو دختر قوی ای هستی واقعا ازت خیلی چیزها یاد گرفتم

اما الان ی درخواستی ازت داشتم اگر ممکنه بمن ی راهنمایی درباره آموزش زبان ب پسرت بمنم بگی دخترای من همسن پسر شمان و من دوس دارم ب ی روش بچه گانه بهشونتو خونه زبان یاد بدم اگر ممکنه بمن بگو چطور ب پسرت زبان یاد دادی 

راستی من اگر میخواستم واسه وبلاگت اسم بذارم میگفتم دنیای قشنگ مینا

سلام به روی ماهتون. بله اسمتون رو زیاد میبینم :)


ممنون که به من محبت داری .

والا من چیز خاصی ندارم بهت بگم . من هیچ گاری برای آموزش کوروش نکردم جز اینکه از دو سالگی فقط براش کارتونهای انگلیسی گذاشتم. الان یه مدتیه چند تا کارتون فارسی هم داره اما باز بیشتر انگلیسی ان. من یه روز دیدم الفبا رو حفظه.و حتی تو نوشته ها تشخیصشون میده. یا یه سری کلمات رو فقط انگلیسی میگفت.البنه خیلی محدود. الان تو این شش ماهه اخیر خیلی چیزای عجیب ازش میبینم .هم دایره ی واژه هاش بیشتر شده هم معادل فارسی براشون میدونه. منم الان که علاقه نشون میده با اعداد و الفبا بصورت بازی هی نوشتاریشونو تمرین میکنم. 
کارتونهایی که خیلی به درد من خوردن 
Masy
Robocar polly
Peppa pig
Tutitu
Nurrsary ryhms (املاشو مطمین نیستم)
اینا الان به ذهنم میرسه. 
بخاطر پیشنهادتم ممنون . ساده و جذاب بود.

سلام مجدد 

ممنونم ازت عزیزم انشاالله بزودی  روزهای خوبی رو باهمسرت در انگلیس داشته باشی

سلام به روی ماهت دوباره.

ممنون دوستم :)

اسم وبلاگت

مینای دلتنگ ایرانی،آرامش نزد یار انگلیس

چقدر طولانی😊😊😊😊

یعنی این پیشنهاد واقعی بود ؟

با دوربین مخفی چیزیه 😁😂🤦🏻‍♀️

انشا بود خواهر😜😜😜😂

😂

چه زوج زیبایی

امیدوارم بزودی از این عکسهای دونفره بندازید

 

مینا جون من انقدر با نوشته هات حس خوب می گیرم که قابل وصف نیست

اصلا حرفاتو لمس می کنم انقدر خوب می نویسی 

 

زیاد بنویس بانو زیادتر 

 

ممنون جانم..


دختر جان من غش کردم کامنتتو خوندم که. 

چشم چشم. مرسی

۰۴ دی ۰۰:۴۴ سونیا

مینا جان تمام وقت هایی که بهت میگم برات خوشحالم شاید تو عمقش درک نکنی چون یادم میاد حدود دو سال پیش که میگفتی به خودکشی فکر میکنی، سیگار میکشی و من یه مدت همش نگران بودم دلم میخواست روزی چند بار جویای حالت بشم ولی نمیشد برای همین با خوندن این ذهنیاتت، ارزوهات، ارامش حال حاضرت فقط خدا را شکر میکنم برای این همه رشد برای اینهمه شکرگزاری😘

عزیزم سونیا... چقدر من خوشحالم اون ها رو پشت سر گذاشتم.


من یه بسته سیگار داشتم امشب آوردم برای داداشم. قبل اینکه بدمش،مامان تو کیفم پیداش کرد :/ خطر از بیخ گوشم رد شد خلاصه


شاید یه مدت تنهایی و استراحت. 

یه مسافرت توپ و طولانی . و البته الان گذشت زمان بیشتر خوشحالم میکنه و رسیدن به مرخصی زایمان و یه مدت تعطیلی کار.

و اینکه دوست دارم ثبات روحی داشته باشم.

عزیزم امیدوارم خیلی زود همشون برات میسر شن :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان