سلام و صد سلام. والا از اونجا که من نمیدونم چجوری احساسات و وقایعی که برام پیش میان انقدر زود از سرم میپرن تصمیم گرفتم شب به شب از روزی که میگذره اگه چیز خاصی هست ثبت کنم تا یه پست کامل بشه. مثلا الان پنحشنبه است. ساعت ده شبه. من الان از خوشحالیِ اینکه کوروش دو ساعته خوابیده تو دلم عروسیه... اگه میشد یه آرزو کنم این بود کوروش شبا هشت الی هشت و نیم بیهوش شه و فردا صبحشم ده بیدار شه :/ مامان پر رویی ام اما خوب آرزو که عیب نیست هست؟؟ دیگه من این دو ساعت رو تا به الان نشستم شماره دوزی کردم . برای بیبیِ نفیسه. اسمشو گذاشتن لیام... من که دوستش دارم :) (پسره) دیگه پارسال هم نفیسه اینا خونه خریدن من کادویی ندادم بهش،میخوام یه شماره دوزی هوم سوییت هوم هم به اون مناسبت براش درست کنم. امروز با اینکه برنامه ریزی نداشتم،اما باطل نکردم روزمو... کتاب راز دگرگونی رو تموم کردمش،بوسیدمش و گذاشتمش تو کتابخونه. کتاب خیلی خیلی خوبی بود.باقی روزم یه مقدارش به کل کل با کوروش گذشت... خوب طفلکم حوصله اش سر رفته دیگه... در طول روزم باز دو ساعت شماره دوزی کردم و نهارم که عکسشو گذاشتم تو کانال تلگرام... اوف چقدر خوب بود. چجوری میشه یه آدم هم حالش با آشپزی خوب بشه هم حالِ آشپزی نداشته باشه هان؟؟؟ الانم یه هات چاکلت درست کردم در حد معرکه. بوش مستم کرده... باید قبل ساعت دوازده هم بخوابم که صبح کله ی سحر که کوروش صدام میزنه میگه مینا پاشو وقت خواب تموم شده،احساس سیری از زندگی بهم دست نده ^_^ فعلا پاشم برم به سیاوش زنگ بزنم یه کم جیک جیک کنم براش :)
جمعه : ساعت یکِ شبه.یه کمی کلافه ام. کوروش برای خوابش رسمو کشید امشب.چند تا نفس عمیق میکشم الان. کلا روز به درد بخوری نداشتم. یکی دو تا لحظه ی طلایی داشتم اما باقیش پیس آو شت طور بود ! یه لحظه ی خوب قبل ظهر بود. تکیه داده بودم به شوفاژ و تو فکر بودم که یهو از پنجره ی رو به رو کوه ها رو دیدم.خوب همیشه معلومن ولی بعد بارونی که باریده بود یه عظمت و شکوه و جلوه ی خاصی ازش پیدا بود.دلم میخواست نفس بکشم اما از تصویری که جلوم داشتم،نفسم تو سینه حبس شده بود. اونجا هزار بار شکر کردم .و خدا یه جورِ نزدیکتری با من و در من بود. برگشتم از پنجره ی پشت سرم بیرونو چک کنم دیدم دریا هم بی نظیره. روشن ترین و براق ترین حالت ممکنو داشت و زیباییش داشت منو میکشت. باز خدا بود.. خیلی نزدیک. وقتی وارد اتاق کوروش شدم و دیدم اولین شالیکاری،تو شالیزارای اطرافم شروع شده دیگه میخواستم فریاد بزنم که چقدر حالم خوشه... ولی خوب خیلی زود سوختن غذای نهار حالمو گرفت و بعدش جیش کردن کوروش تو شلوارش و دیگه نمیدونم چرا کلا حال درست درمونی نداشتم... غروب هم فیلم creed 2 رو دیدم و خیلی دوستش داشتم.راستش یه کم فکرم به تولد کوروشم هست. نمیدونم همون سادگی که دلم میخواد باشه رو چجوری برگزار کنم... مثلا باید کیک درست کنم و یه بخشی از عزام بخاطر اونه. و دیگه چیزی هم به ذهنم نمیرسه که چه جینگولک بازی برای تزئین حداقل یه دیوار از خودم دربیارم! خیلی دیر وقته ولی برم به سیاوش زنگ بزنم... خوب ساعت یازده شنبه است.امروزو تو تقویمم زدم خیلی خوب .هرچند همه ی کارهای لیست امروزم انجام نشدن اما حسم خیلی خوب بود. دکتر نقیایی یه پستی تو پیجش گذاشته بود با این مضمون که اگه ما یه رابطه ی مخرب رو تموم نمیکنیم،تجربه ی بد گذشته رو پشت سر نمیذاریم،خاطرات بدمونو رها نمیکنیم،هنوز شکست عشقی سالها پیشمونو مرور میکنیم و ازش نمیگذریم،به این خاطره ما نمیخوایم از از اون منِ قبلی دست بکشیم و باهاش خداحافظی کنیم. چون پذیرفتن رها کردن خود قبلیمون و خداحافظی باهاش برامون به منزله ی خداحافظی از یه تیکه از خودمونه که باید بپذیریم آسیب پذیر بوده،پیشبینی های نادرست کرده،مقبول و مورد تایید افرادی نبوده و اشتباهاتی کرده!
بعد میگه برای این خداحافظی نباید بجنگیم.باید صبور باشیم و به خودمون و حسمون خوب گوش بدیم.و باید با شهامت از منِ قبلیمون خداحافظی کنیم! من دو سه روزه دارم با منِ قبلیم خداحافظی میکنم.با اون بخش آزاردهنده از خودم که نپذیرفته بودم حق داشته اشتباهاتی بکنه... و امروز که عملکردم در جهت خداحافظی رو برای مائده میگفتم بی اندازه تشویقم کرد. ولی من قبل گرفتن تایید مائده هم میدونستم چقدر در این جهت خوب جلو رفتم.اول از خودم تائید گرفته بودم... خلاصه که امشب حسم بی نظیره... امروز فیلم کمدی درامِ set it up رو دیدم. دوستش داشتم خیلی چسبید... راستی در مورد اینکه تو پست قبل گفتم احساساتم مدام در نوسانه هم با مائده حرف زدم. اینحا میگمش چون چند نفری مثل من بودن. مائده میگفت اساس یه رابطه حس امنیته. و تو باید تلاش کنی به حد وسط اون دو تا حست برسی. نه بمیری نه سرد باشی.(یا اگه میمیری اون لحظه از خودت بپرسی من با این آدم امنم ؟ اگه آره خوب حست خیلی هم خوبه .اگه نه صرفا هیجان لحظه ایه که باید بدونی بعدش آسیبه.) و وقتی حست میره پایین باید از خودت سوال کنی با این آدم امنی یا نه؟ اگه نیستی که رابطه ات به درد نمیخوره دیگه.. ولی اگه هستی اینو بدون حس امنیت یه حس بالا مثل عشق آتشینی که قلبتو گرومپ گرومپ میلزرونه نیست. فقط حس آرامشه. و اینه که ارزشمنده.و اینه که باعث میشه رابطه طولانی مدت بشه .وگرنه اون حس سوزاننده در کسری از ثانیه و به هر دلیلی ممکنه یهو ناپدید شه.ولی حس امنیت با یه آدم حتی تو دلخوری ها و ناراحتی ها و فاصله ها هم از بین نمیره... پس وقتی کم حسی یا حس عشق نمیکنی فقط حواستو رو این بذار که اگه با این آدم امنی نهایتا تو جای درستی هستی . و من چقدر شادم از اینکه میشنوم میگه رابطه ی من و سیاوش بسیار مستعد شکوفا شدن و بهتر و بهتر شدنه 🥰 مامان غروب یه مرغ درسته فرستاده در خونه ام.نمیدونم چرا عجله داره مرغو بگیره ببره. خوب بذار تو مغازه پاکش کنن... هیچی دیگه من که الان میخوابم فقط.امیدوارم تا فردا صبح بو نیفته🤦🏻♀️ شب شنبه است.از یه روز بی اندازه سخت اومدم و حالا که کوروش خوابه نشستم تو تخت اتاق خودم که یه کمی بنویسم و یه کمی فکر کنم و اینها. کوروش امروز از اون دنده اش بلند شده بود. تمام امروز به پر و پای هم پیچیدیم.بعد هر دعوا میرفت تو اتاقش و با مشت میزد به در. عین این نوجوونا شده. بعد درمیومد میگفت الان تو عصبانی هستی؟ میگفتم نه. بعد یه پروژه ی جدید درست میکرد. امروز بعد چند بار که نصفه نیمه افسار پاره کردم،آخرش اومدم تو اتاق یه عالمه به بالشم مشت زدم... کار خوب هم،تمیز کردن گل و گلدونهام بود.راه پله رو مثل بهشت کردم.یه گل جدید کاشتم.عشق کردم یعنی.البته همون موقع هم کوروش خیلی ریز داشت چوب میکرد اما من لذت کارم میچربید به عصبی شدنم.برای همین آروم بودم. عصرم رفتم براش هدیه ی تولد خریدم.دیگه هم نمیتونم خودم تزئیناتشو درست کنم امسال. اینه که یه ریسه خریدم و چندین تا بادکنک و تمام. دیشب سیاوش میگفت مینا اگه یکی دو سال دیگه هم طول بکشه چی؟ جفتمون ساکت شدیم.گفت دیگه نمیتونم. و واقعا من دارم تموم شدن صبرشو به چشمم میبینم.کم حوصله و سرد و همیشه بیمار شده. بلاتکلیفه و بیکاری هم از یه طرف. اصلا اوضاعش واقعا ناجوره. دلم برای تنهاییش ریشه... دلم برای دور بودنم ازش خونه... چرا تموم نمیشه این روزا؟؟؟ ***مهربان؟؟ میشه دوباره برام کامنت بذاری؟؟ اگه اینستا داری لطفا اونجا بهم دایرکت بزن اگه نداری آیدی تلگرام از خودت برام بذار بهت پیام بدم یه سوالی بپرسم ***
***خیلی مهم: بچه ها اگه میبینید کامنتاتون تایید نمیشه بخاطر اینه که خصوصی میفرستید.حواستون باشه اون تیک کامنت خصوصی رو قبل ثبت کامنتتون نزده باشید.من الان چند تا کامنت دارم ، ولی نمیتونم جواب بدم که.نگرانم فکر کنید خودم جواب نمیدم***
خوب الان دیگه دقایق قبل از انتشار این پسته.
یکشنبه هشتم اردیبهشتیم.ساعت دوازده و نیم شبه و کوروش دو ساعته خوابیده. (کی شد دو ساعت ) منم رفتم یه نودل درست کردم خوردم و با گوشی ور رفتم و الانم که اینجام.
عجیبه من پری روز رو روز خیلی عالی تو جدول مودم علامت زدم.دیروز رو نوشتم افتضاح.امروز رو دوباره زدم خیلی عالی.و تا قبل خوندن جواب کامنتم زیر این پست سایه
کلیک فکر میکردم چه نامتعادل و بیمارگونه است این برداشتهای من و حس های من اما الان باور میکنم که این خود خود زندگیه...
امروز صبح بخاطر شب بیداری دیشب دیر بیدار شدم. ده و نیم. فدای پسرم بشم واقعا عاقله ها... یه چند باری چک میکنه بیدارم یا نه اما نهایتا زورکی بیدارم نمیکنه جدیدا.برای خودش بازی میکنه و من تو خواب و بیدار صداشو میشنوم.بعد که چشممو باز میکنم میپرسه ازم که وقت خوابت تموم شد؟ میگم آره یه لبخند میزنه به پهنای صورتش.یه لبخند دلبر عجیبی. یه طوری که گوشه لباش کشیده میشه اما لباشو بسته نگه میداره و دندوناش پیدا نمیشن. وای اون لحظه مهربونی و عشق خالصه...
بعد میگه صبح بخیر و به خیرشو چنان میکشه که آدم غش میکنه...
(من چجوری میتونم بعد این سبک بیدار شدن باز بد خلق شم آخه؟ )
دیگه صبحانه حلیم برامون آورده بودن. کوروش خیلی دوستش نداشت برای همین براش آش آوردم.
و دیگه همش میخواستم یه کاری بکنم.ولی برنامه ای ننوشته بودم.فضای بیرون از خونه ی من خیلی زیاده بچه ها.جلوی در جا کفشی رو گذاشتم و بعد اون یه راهرو مانندِ دو نیم متری هست که توش کلی وسیله بود.بعد اون بالکنمه که اونم شده بود انباری رسما. و بین این دو تا راه پله اییه که میره سمت بهار خواب.بعد دیگه چند تا پله میخوره میرسه به نورگیر بزرگ راه پله ام که حتما عکسشو دیدید.همونجا که گلدون ها رو میذارم و از اون جا هم تا در خونه ی طبقه دومیم چند تا دیگه پله است و خوب محدوده ی تمیز کاری من تا اینجاست.
بهار خواب درست نشده و در و پیکر نداره برای همین راه پله ها دایم پر خاک میشن.البته من ازشون استفاده ی خاصی نمیکنم اما باز یهو خودمو دیدم دارم آب کف میزنم و دستمال خیس و بعدش خشک میکشم . حالا نساب کی بساب.
بعدم تمام وسایل به درد نخور رو هی تپ تپ تپ سه طبقه رو پایین میرفتم که از آپارتمان خارج کنم کلا... کوروش هم تو کوچمون بود. یه چاله ای هست بارون اوده پر از آب شده بود.آب و گل قاطی... بعد دیدم کوروش کلا تو اونه.یکی دو بار گفتم نکن که گفت بذار منم کار خودمو انجام بدم دیگه .و منم دیگه کاریش نداشتم.میگفت اینجا دریاست من دارم شنا میکنم.دستاشو مینداخت تو آب و سنگ جمع میکرد. شلوارشم تا زانو خیس بود.اصلا یه وضعی بود ها.... دیگه بعدش کوروشو گذاشتم تو حمام و تیکه تیکه بالکنو تمیز کردم .بعد که دیدم چقدر جا باز شد یهو دلم خواست یه جایی اونجا برای خودم درست کنم.برای این پست نوشتن هام... برای کتاب خوندن هام برای آرامش بیشترم...
و تو چند ساعت چیزی که از ته قلبم خواستمش یه جوری راست و ریس شد که موندم! یکی از همشهریام که معماره دایرکت زد همیشه دنبال یه همچون بالکنی بوده برای طراحی و پیاده کردن ایده هاش. و هیچ از من نپرسید چی میخوام چی نمیخوام. برا خودش یه طرحی کشید و فرستاد و باورتون نمیشه از اون چیزی که تو سر خودم بود به مراتب قسنگ تر بود چون حرفه ای بود و اینکه تاب کم داشت. من دوست دارم یه تاب هم بذارم اونجا اما باز باید ببینم چی میشه.
و خلاصه همین روزا میاد اندازه ها رو بگیره که یه چیزایی خودمون میخوایم درست کنیم براش. به زودی عکسشو تو اینستا و کانال تلگرامم خواهید دید...
بعنی من ذوق مرگم از الاااان ^_^
بعدم که بعد نهار باز همش داشتم تمیزکاری میکردم تا یهو دیدم چقدر هوا عالیه.
تو کمتر از یه ربع بعدش با کوروش حاضر و آماده سر کوچه بودیم که بریم پیک نیک. و اینبار انتخابم جنگل بود. هرچند که دریا داشت از پنجره ی خونه چشمک میزد اما دلم رنگ سبز میخواست...
اونجا هم یه عالمه روحم آروم گرفت.و باز کمی خودم رو مرور کردمو و به کوروش نگاه کردم و یه کتاب هم با خودم برده بودم بخونم به اسم یالوم خوانان. خوب من یالوم رو خیلی دوست دارم اما از بخش اول کتاب خیلی خوشم نیومد. یعنی یه کم تخصصی بود و نمدونم شاید نخونمش اصلا.
بعدم چشمامو بستم و صدای پرنده ها رو به خورد گوش جانم دادم و بعد با مشورت با کوروش دو تایی تصمیم گرفتیم برگردیم.
پاشدم دو تا از درختا رو بوسیدم و کوروش هاج و واج بود. بهش گفتم مامان میبوسمش ازش تشکر میکنم که تونستم کنارش لذت ببرم.و خدا رو شکر کردم بخاطر همه چیز. همه ی چیزهایی که هستن تو زندگیم...همونجوری که هستن... چه خوشبختی هام چه چیزای ناراحت کننده ام.
کوروشم رفت درختا رو بوسید و گفت باشه عیب نداره میبخشمتون :// بعدم برگشتیم خونه و باز تمیزکاری داشتم.باز خونه رو جارو زدم با کمک کوروش.
و دیگه کوروش که خوابید زنگ زدم شوهر آبجی صاحبخونه بیاد. نقشه ی بالکن رو نشونش دادم و ازش اجازه گرفتم...
قبل نوشتن پست هم با سیاوش چت کردم و چندتا نکته ی زبان بهش یاد دادم و یه کمی هم دل و قلوه بینمون رد و بدل شد و قلب ملبی شدیم.
حالام که اینجام :)
باید برم بخوابم اما نمیدونم دلمم نمیخواد بخوابم.
عاشق این خلوت و سکوت شبم...
در هر حال پست رو میبندم فعلا و براتونم آرزوی خوش حالی و آرامش میکنم....
|