شبی که با اونهمه گریه چشمتو ببندی معلومه صبح در حالی بیدار میشی انگار یه وزنه ی دویست و بیست کیلویی بهت آویزونه و رخت خواب انگار میخواد ببلعدت ! این حال صبحِ چهارشنبه ام بود.
بعد از چندین شب خشکی و فلان هم دقیقا همون شب البته شش و نیم صبح بود که کوروش بیدار شد. صدام زد و گفت لباسام خیسن :/
دقیقا شبی که رو تشک تختم خوابیده بود. آخه چرا ؟؟؟؟؟
دیگه لباسهاشو که عوض کردم اومد تو رخت خواب خودم.حواسش بود دستمو نگیره.عروسکشو بغل کرد و خوابید. همون لحظه میخواستم یه لقمه ی چپش کنم. دیگه یه دلم گفت پاشو برو روزتو شروع کن اما اون وزنه ی دویست و بیست کیلویی گفت بخواب.
خوابیدم. حتی تلاشهای کوروش برای بیدار شدنم احتمالا ساعت نه و نیم اینها بی نتیجه بود. خوابیدم.
وسط کسالت و رخوت و بی حسی خوابیدم.
کوروش هم نشسته بود روی تخت و از پشت پنجره با آدمهای کوچه چاق سلامتی میکرد. جدیدا خیلی میره اونجا.و منتظر میشه یکی بخواد رد شه. باهاشون حرف میزنه. سلام آقایه... کجا میری ؟ من پسر مینایَم... چی کار میکنی اینجا... از این حرفا...
برای نهار یه چیز از این غذا آماده های سوپرمارکتی دادم به خورد خودمون. و تا چهار عصر هم یکسره سرپا و مشغول بودم. ظرف شستم و همه جا رو جارو زدم و مرتب کردم و گلها رو آب دادم و خیلی زیاد هم پای گوشی نشستم....
بعد استرس سفارشای در مرز عقب افتادگی شماره دوزی هم شده بودن نور علی نور... دیگه ساعت چهار تصمیم گرفتم بشینم و با هر سختی هست انجامش بدم. والا طرحش خیلی سخت نیست اما یه الگو برام فرستادن که اصلا واضح نبود برای همین خیلی عذاب آور شده دوختنش. به پولش فکر کردم.گفتم میشینم انجامش میدم.گاوو پوست گرفته بودم و به دُمش رسیده بودم. وقت دست دست کردن نبود.یه کمی که دوختم مامان زنگ زد. احوالپرسی کرد و گفت بابام داداشمو برده دکتر و خودش تنهاست.بهم نگفت بیا ولی میشناسمش دیگه. گفت تنهام که من برم پیشش...
نظر کوروش رو پرسیدم و موافقت کرد و سریع جمع کردیم و رفتیم خونه شون. تا شب من نمره ی تکمیل شماره دوزی رو به 75 درصد رسونده بودم.
کوروش یه عالمه با بابام قایم باشک بازی کرد و خیلی زیاد هم اتاق داییش بود.غروبش دلدار زنگ زد.میدونه حالم خوش نیست خیلی. میدونه دلم آشوب شده از دلتنگیش. جوابشو که دادم معلوم بود فقط زنگ زده در جهت تزریق شادی و شیطنت به من... دلم براش رفت دوباره...
قبل خواب هم کوروشو ناز کردم و حرف زدم باهاش تا خوابید.محتوای حرفامونو بصورت پست اینستا گذاشتم :)
صبح امروز ساعت ده بود که بیدار شدم.یه کوچولو صبحانه خوردیم و نشستم سر شماره دوزی .کوروش خدا رو شکر کلا پسر خوبی بود امروز.نه که بد هم بشه نه ... همه ی بچه ها همون جورن دیگه یه روزایی جنّاشون میاد و این انکار کردنی نیست!
نهار قورمه سبزی مامان پز بود. بعد نهارم که باز بابا نذاشت ظرفا رو بشورم و گفت برو به کارت برس تو...
یه نیمچه بحثی هم با مامانم کردیم یه لحظه نزدیک بود از کوره در برم... آخه آن حضرت استعداد عجیبی در کشیدن سیم های اعصاب من داره!
میگه دیگه شماره دوزی نکن.آخه این چه کاریه. هی میگم دوست دارم باز میگه دیگه نبینم دستت از اینا ... وای بچه ها خیلی کار جدیدم قشنگ شده... بعد از یه تابلوی هوم سوئیت هوم که برای یه بنده خدایی زدم و خیلی نفسمو گرفت ، این دومین کار خیلی خیلی سختم بود. الان هم نود و پنج درصدش تکمیل شده و فردا یه ساعت بشینم سرش تمومه...
قابش که کنم عکسشو میذارم اینستا ببینید به به و چه چه کنید :)
دیگه غروب برگشتم خونه. هوا حسابی بارونی شده و بابا زحمت کشید منو رسوند.
بعد آبجی صاحبخونه برام آش آورد زیر پله تحویلم داد و گفت دلم میخواست بیام یه کم ئیشت بشینم.گفتم بیا. گفت برم با دخترم بیام. شاممونم بردارم میام دور هم بخوریم.
خوب راستش این دو روز گذشته که حالم افتضاح بود یه بار یه استوری گذاشتم کوروش تو روزای غمم کنارمه. آبجیم ریپلای زده بود ما هیچی نیستیم یعنی؟
که گفتم شما عزیز دل منید اما وقتی حالم بده خونه ی خودمم و کوروش هست فقط. موقع شادی پیش شمام و قدر دانتونم هستم.
دیگه یه ذره قربون صدقه ام رفت .
برای همین فکر میکنم اینکه میخواست با هم باشیم برای این بود که میخواست کنارم باشه اگه حالم خوش نیست.
یه نفسی کشیدم و خدا رو شکر کردم و خوب آشپزخونه و دستشویی و اتاق کوروش و هال مرتب و تمیز اساسی بودن. ولی اتاق خودم حسابی شلخته بود.
دیگه گفتم حالا که اونا میان همه چیز خوب باشه. تند تند اتاقو جمع و جور کردم بعد دیدم اس ام اس زد ما برامون سخته بیایم. تو بیا !
ولی خوب سبب خیر شد دیگه. راستش خیلی قیافه ام پریشون بود. هم گریه های زیاد هم ساعتها شماره دوزی هم حمام نرفتن بخاطر میکرو داغونم کرده بودن. دیگه موهامو فورا شونه زدم و گوجه کردمش و سویشرت رنگی رنگی انگلیسیمو تن کردم و وسایل کیک پزیمو برداشتم و شامم زدم زیر بغل و رفتیم.
بعد شام با دستور سهیلا کیک شکلاتی درست کردم .کلا من کیک شکلاتی دوست ندارم.کاش کیک شیر داغشو درست میکردم. به هر حال خوردیم و گپ زدیم یه عالمه و نسکافه خوردیم و ساعت ده و نیم اینها من و کوروش برگشتیم خونه و کوروش سه سوته خوابید و من هم باز یه ذره شماره دوزی کردم و الان دیدم کریسمس شده اومدم بنویسم.
اینجا مسیحی نداریم کریسمسشو تبریک بگیم ؟؟؟ :)
وای من خیلی خوشحالم سالهای آینده همیشه دو تا عید داریم. هم کریسمسو با مردم جشن میگیریم هم نوروز خودمونو...
حال الانم؟؟
نمیدونم . اگه بگم عالی ام دروغ گفتم اما خوب شکر که بحرانی نیست اوضاعم...
شکر که جز دوری یارم مشکل حادی ندارم...
می ایستم دم پنجره و به انعکاس نور روی خیابون خیس نگاه میکنم و میگم چه خوبه من دختر شمال و بارونم... چه خوبه از الان به هوای انگلیس عادت دارم و میتونم دوستش داشته باشم.
ساعت دیگه وقت خوابمو نشون میده .من میرم. ممنونم که خیلی خیلی دوستانه و همدلانه کنار منید.
**بچه ها من خیلی این دعای ربانی رو دوست دارم که مسیحی ها میخونن الان به مناسبت کریسمس میذارمش :
ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد.
ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود.
نان کفاف ما را امروز به ما بده.
و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز، آنانکه بر ما گناه کردند را میبخشیم.
و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده.
زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد، آمین
** بچه ها اگه تو اینستا منو دنبال میکنید، من میخوام دوستای وبلاگیمو بذارم تو کلوز فرندم. یا اونجا دایرکت بدید یا اینجا برام آی دیتونو بفرستید.ممنونم