یکشنبه شبش جوجه زود خوابید و من تصمیم گرفتم بشینم یه فیلم ببینم.اما لپ تاپ رو که باز کردم و عکس دو نفرمون رو صفحه اش رو دیدم کمی بغضم گرفت و خودآزارگونه با باز کردن پوشه همه ی عکسهای دو تایی من و همسر از بدو ازدواج تا حالا،اون کمی رو به خیلی زیاد تبدیل کردم.... بعد از دو شب متوالی عالی خوابیدن شب وحشتناکی رو صبح کردم و تا نصفه های شب فقط پهلو به پهلو شدم و خوابم نبرد...
دوشنبه از صبح روز بدو بدویی بود... مهمان داشتم.. دختر عمه ام بود... با یه گل و گلدون واقعا زیبا اومد که من عاشقش شدم... منم برای متولد شدن پسرش یه کار شماره دوزی آماده کرده بودم و قابشم کرده بودم. کلیک
بعد شبش کلی حالم بد شده بود و سر درد و چشم درد امونم رو بریده بود و خیلی زود خوابیدم...
خواهرم که صاحبخونمه،چند روزی بود گفته بود میخواد بره شهر سابق،دیدن اون یکی خواهر...
خودش بهم نگفته بود با ما بیا.اما دخترش گفت چرا به خاله نمیگی و چند بار که حرفش شد پیش خودم گفتم حتما دوست نداره باهاشون برم...
سه شنبه که پیام داد ساعت دو میریم و وسیله هاتو جمع کن با خودم گفتم شاید دخترش اجبار کرده یا تو رودربایستیه... یکی دو روز خودخوری کرده بودم... ولی بالاخره با خودم فکر کردم باید از این اخلاق گند که میدونم حق ندارم ناراحت باشم اما از دست دیگران ناراحت میشم دست بردارم.با خودم فکر کردم شاید بخواد خانوادگی برن.به هر حال مسافرت با بچه غیر قابل پیشبینیه... شاید بخواد با خیال راحت بره... و قانع شدم... کاملا حالم با نرفتن هم خوب بود.بهش پیام دادم و احساساتمو گفتم.گفتم فکر میکنم دوست داره خانوادگی برن و دلم نمیخواد خرابش کنم و اصلا ناراحت نمیشم.
اما جواب که داد احساست دروغ میگه کلی حالم بهترم شد...
توی راه بهمون خوش گذشت...
و وقتی رسیدیم شب اولمون هم خوب بود...
صبح چهارشنبه من باورم نمیشد ساعت نه صبح باشه و جوجه هنوز خواب!! از اتفاقات نادر بود...
خلاصه صبحش رو رفتم آرایشگاه و عصر هم با خواهر زاده ام رفتیم نفیسه رو غافلگیر کردیم.
بعدم رفتیم بوتیک گردی و قدم زدن و کافه و شهر کتاب...
پنجشنبه صبح هم با خواهرم و شوهرش که همسفرهام بودن،رفتیم تو شهر گشتیم و بعدم رفتیم یه سالنی که قرار بود از بچه های برگزیده چرتکه تو سطح استان تجلیل بشه.و پسر آبجی من یکیشون بود...
بعد ظهرش با فرفر قرار داشتم.رفتیم کافه محبوبم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و من بهش یه کتاب از اروین یالوم هدیه دادم... بعد کمی تو شهر دور دور کردیم و من رفتم خونه ی زهره... اونم غافلگیر کردم... خیلی خوب بود... نه جوجه پیشمون بود نه بچه ی زهره.و بعد یه چای خوردن،زدیم بیرون و من برای خودم یه روسری و شلوار خونگی خریدم...
شبش هم بچه ها رو برداشتیم و رفتیم خونه ی زهره.نفیسه هم اومد و تا سه صبح بیدار بودیم...
خوب برای من خیلی شب خوبی نشد.چون از اول شب همسر بصورت رگباری شروع کرد به یه سری پیام که همشون خبرای خیلی بدی بودن و من حسابی حالم بد شد... و از دیشب تا همین الان که یه گل گاو زبون نوشیدم،هزار بار از سر درد و حس ترکیدن شقیقه هام مردم و زنده شدم :(
تو کارمون گره افتاده برامون دعا کنید لطفا...
امروز صبح برگشتیم شمال...
نرگس هم جواب پیاممو نداد و ندیدمش...
خیلی مسخره است اما دیشب یهو همسر گفت میخوام برگردم ایران و من اصلا حالم از همون لحظه خراب شد... یه دلم میگه بهش بگم طاقت بیار همه چیز درست میشه یه دلم میگه بیشتر از ظرفیت روحی اش ازش نخواه... اگه برگرده میدونم اولین نفری که از شدت افسردگی و حس قوی نبودن از پا درمیاد خودشه... من ازش نخواستم زوری بمونه.فقط گفتم تو ناراحتی تصمیم نگیر و اگه هم برگردی من عاشقتم باز و پشتیبان تصمیمتم...
از دیشب دیگه هیچ پیامی نداده.زنگی نزده و معلومه تو یه بحران روحیه...
خلاصه پریشونم بخاطرش... و فکر برگشتنش دیوونه ام میکنه...
جوجه الان خوابید.خستگی سفر به تن جفتمونه.. منم باید سعی کنم بخوابم تا نیم ساعت دیگه... شب بخیر میگم و تا پست بعدی خدافظی میکنم...