ای زرد رویِ عاشق تو صبر کن وفا کن !

داشتم به این فکر میکردم عمیق فکر کردن به این که زندگی تو همه ی لحظه ها چقدر آسونه و همزمان چقدر سخته چه چیز عجیب هولناکیه... 

اصلا داشتم با خودم حرف میزدم در مورد لایف استایلی که میپسندم. خوب خواب خوب و در زمان مناسب برای من یه مساله ی بزرگه که یه وقتایی حتی تبدیل به بحران میشه.یه وقتایی مثل الان و این روزها...

میگم خوب مینا ببین خیلی ساده است. فلان طور خوابتو تنظیم کن. فلان قرارو بذار با خودت اصلا.. یعنی توی فکرم به همین سادگیه. اما بعدش پیچیدگی هاش شروع میشن. مثل الان که ساعت شده نُه و من حتی میدونم تا یه ساعت دیگه هم تو رخت خواب نیستم.

من یه وقتایی شده با خودم فکر کردم خوب که چی؟ من که میخوابم. حداقل هفت ساعت و حداکثر نه ساعت هم شده که خوابیدم. پس مشکلم چیه؟ 

خوب مائده همیشه به من میگه وقتی اون صدا تو سرته که برای یه چیزی حس خوشحالی نداره و ذهنتو مشغول میکنه یعنی اون تو رو از مینا بودنت دور میکنه. اون مال تو نیست. مدل تو نیست. وگرنه روحت باهاش راحت بود. برای همین میدونم مدل من همونه که صبح های زود بیدار میشدم. 

یادش بخیر سال نود و چهار پنج بود. با یه دختر جان مازنی دوست شده بودم. تو همین وبلاگ . بعد هم شماره داریم و گرفتیم و چقدر چت اینها میکردیم. اسمش ماجده بود و من ماجی صداش میکردم... بعد اون موقع صبحا زنگ میزد منو بیدار میکرد . در جهت تمرین من برای زود بیدار شدن :)

بعد باز یادش بخیر یه زمان انقدر روزای خاصی با کوروش داشتم که نُه شب که اون میخوابید منم بیهوش میشدم بعد صبحا هفت صبح بیدار میشدم! خود به خود! انقدر هم شنگول بودم از این بابت که خدا میدونه :)

 

بعد اینجا میبینم مساله ی خواب برای اکثر آدم ها یه درد مشترکه. همه دارن روش کار میکنن. یا همه قراره روش کار کنن... واقعا چه خبره :) 

من خودم پریشب ساعت سه بود که خوابیدم.گوشی دستم بود. میانگین استفاده ی اینستاگرامم به دو ساعت و چهل دقیقه رسیده :/

دیروز صبح که بیدار شدم هوا بی اندازه عالی بود.آسمون آبی شده بود و کوهاا... کوه ها ... کوه ها.... وای حتی نمیتونم بگم چقدر زیبا شده بودن... برفی  و سفید...

بعد ما تا صبحانه بخوریم خوب دیر بود. مثلا ده و نیم اینها... و ساعت یک و نیم که آبجیم پیام داد بیا بریم کوه برف بازی نهار من رو گاز بود :((

 

نهار مورد علاقه ی کوروشو درست کرده بودم. اسم نداره :/ مایه ماکارونیه که جای ماکارونی همراه برنج آبکش شده میپزمش. کنارشم سالاد شیرازی...

دیگه دیدم کوه که از دست رفته. کوروشو برداشتم و رفتیم تو بالکن غذامونو خوردیم و کیف کردیم.

و بعدش من شماره دوزیمو تکمیل کردم و شستم و اتو کردم که امروز بدم قابش کنن.

باقی روز هم به مرتب و تمیز کردن خونه و دیدن سریال فرندز و میوه خوردن و انار دون کردن و اینها گذشت. شبش حالم بد بود... 

اصلا دیگه شاد و شنگول نیستم. سیاوش یه بار زنگ زد که جواب ندادم چون ویدئو کال بود و دلم نمیخواست منو تو اون حال و احوال ببینه اصلا... بعدش یه حسی داشتم که پشیمون طور بود... تو سرم غر میزدم. بیخودی عصبانی بودم انگار. میگفتم خوب من همیشه اون بد و آشفته بودن های سیاوشو میبینم .یه وقتایی که زنگ میزنم با ذوق و شوق خوب کجایی چه کارا میکنی... هیچی. خواب بودم . تو رخت خوابم دراز کشیدم. نمیخوام دیگه ریشامو بزنم. موهای ژولی پولیشو... هیچ نخوردم. حال ندارم چیزی بخورم...

من نمیتونستم شادش کنم یا معمولیش کنم حتی و از این ناتوانیم عذاب میکشیدم و اون لحظه شدیدا از خودم که زنگ زدم بهش و انتظار دارم لااقل برنامه ی زبان خوندنمونو ول نکنه و بهانه نیاره بیزار میشدم. ولی اون روز که جوابشو ندادم یه حال عجیبی داشتم. یه چیز مثل اینکه من فلان کارو کردم اون نکرده . و میدونم که احمقانه است.(من نمیخوام اون حال بد منو ببینه اوضاع منو ببینه و بد بشه. اون براش مهم نبوده این جریان)

اصلا نمیدونم این فکر احمقانه از کجا اومد.ولی میدونم خیلی بد بودم . تو پایین ترین وضعیت خودم بودم و یهو دیوونه شدم انگار و مثل بچه های دو ساله فکر کردم.در حالی که خیلی وقت از اون افکار مقایسه ای بده بستونی شکل من میگذشت.به حسم یه مقدار فکر کردم و دیدم دلم نمیخواد اونقدر احمق باشم. بعد خوشحال شدم که سیاوش حتی وقتی حالش خوب نبوده منو به خلوت غم انگیز خودش راه داده.

بعد بهش زنگ زدم. بدون ویودئو . ازم دلیلشم پرسید و منم گفتم که حالم خوش نیست. اجازه دادم وارد خلوت غمگنانه ی من بشه و نوازشم کنه و باهام حرف بزنه... 

خیلی زیاد حرف زد برام خیلی زیاد... تا یکهو بعد یه ساعت دیدم منم دارم باهاش حرف میزنم. تو شرایطی که حس غم ندارم و ته دلم نور امیده. دارم پا به پاش درباره ی آینده و کار و زندگی و خونه و ورزش و آدمهایی که باهاشون رفت و آمد میکنیم و هزار تا چیز دیگه حرف میزنم...

 

درباره ی بچگیای کوروش حرف زدیم و کارهایی که انجام میداد و من یه قسمتی از پست های قصه های من و جوجه رو براش خوندم.

دیر خوابیدم... دیر بیدار شدم... ده و نیم...

امروز یکی از روزای وحشتناکم با کوروش بود... صبح دیدم نون نداریم و پنکیک درست کردم. تا اومدیم بخوریم احمد با یه برق کار اومد تو راه پله ها کار کنن و کوروشم یه پنکیک زد زیر بغلش و برای احمد هم برداشت و رفت بیرون.

اینه که صبحانه ی به غایت لذیذ خوش عطر نرم خوش بافتمو تو تنهایی خوردم. و با یه لیوان آب پرتقال درست کردن برای خودم ویژه ترش هم کردم...

و برای نهار هم رب انار از فریز برداشتم و یه مقدار اردک هم گذاشتم بپزه...  دیروز مامانم برام فرستادش. اندازه ی دو وعده :) 

بعد هم خونه مرتب کردم و نشستم شماره دوزی کردم تا کوروش برگشت خونه. و دلش کارتون خواست و منم پریدم حمام... یه حمام حسابی بعد از چهار روز که بخاطر ابروهام نرفته بودم...

یعنی هم با خودم سفید آب بردم برای لایه برداری از صورتم هم شوینده ی صورتمو با براش مخصوص صورتی خفنم... و از همیشه بیشتر خدا رو شکر کردم به خاطر زندگی تو زمان مدرنیته...

تا اینجا همه چیز خوب بود تا وقت نهار شد و یه برنامه با کوروش سر غذا داشتم. بعدش رفت یه تخم مرغ برداشت کف آشپزخونه ام شکوند که ریش ریشای قالی هم آغشته شد . بعدش رنگ انگشتیشو قایمکی برداشت و به غیر صورت و موهاش و دستاش تا آرنج روی موکت اتاق خوابم و روی لحاف قرمزم و روی رو تختیم و کل آینه ام و یه شلوار خودش که روی شوفاژبود همه و همه آبی بودن.... 

واقعا نمیتونم حالمو بگم... هنوز ناراحتم اصلا به خاطرش... بعد رفت حموم و یه شامپو رو کامل خالی کرد انقدر که درو باز کردم کل زمین حموم یه عالمه کف بود. تازه هنوز قلبم داشت بخاطر قبل ظهر که جلوی اون برقکاره گفت مینا تو خیلی پدرسوخته ای !!!! درد میکرد... (این کلمه رو بابام بهش میگه.مثلا وسط شوخیا.مثل پدر صلواتی که میگن :/ )

 

بعد عصر تا به خودم اومدم دیدم هوا تاریک شده و شماره دوزی رو نبردم قاب کنن... 

دیگه نشستم سنتور تمرین کردم...

چقدر این چند هفته کلاس نرفتنه یه حسی به من داده انگار مینا نرو کلاس... باز تو خونه تمرین کن و حسابی قوی شو. ولی چون میدونم مثل همین یه ماه که هر روز تمرین نکردم باز به خودی خود و تا استاد بالاسرم نباشه نمیشینم تمرین کنم. برای همین از دوشنبه باز میرم کلاس. (احتمالا)

 

دیگه امروز شماره دوزی جدید رو رسما شروع کردم. بعد من خودکار حرارتی دارم اما باز خودکار معمولی بهتر رو ئارچه ام علامت میذاره از اون طرف با مکافات پاک میشه. این بار میخواستم با دقت صد در صدی علامتامو بذارم اما باز یه جا دیدم اشتباه رفتم و اینجوری شد که چند ساعت معطل درست کردنش شدم و باز این جا هم کلی حرص خوردم...

الانم که باز کوروش یه بطری آب برد تو اتاقش خوالی کرد...

یعنی قشنگ تشخیص میده چه روزایی من خرابم با خودش شرطبندی میکنه که حال مامانم خراب تر از اینم میشه پس چرا که نه... از خلاقیت هام استفاده کنم...

بعد الان یه مکالمه ای داشتیم بهش گفتم کوروش من از دیس تو عصبانی ام الان. میگفت خوب من متاسفم :/ دیگه مهربون شو...  همونجا از اون متاسفم گفتنش میخواستم قورتش بدم...

 

ساعت شد ده...

خونه ای که مثل دسته گل بود الان وحشتناکه. اون از اتاق خوابم با اون رنگ آبی همه جا ریخته شده.

این از هالم که کاغذ کاردستی کوروش جلو چشممه . مبلو آورده وسط خونه.جارو برقی رو هم کرده اسباب بازیش و وسط خونه است و چمدون بزرگ قرمزمم آورده این وسط باهاش ماشین سواری میکنه!!!

صندلی تمرین سنتورمم کشیده وسط و چپه اش کرده...

آخ دیگه اینجوریه اوضاعم... امروز یه بار از ته قلبم گریه کردم... با خودم گفتم کاسه ی صبرم پر شده خدایا... ولی تو این لحظه نشستم رو به روی این منظره ی دهشتناکی که براتون گفتم و دارم تایپ میکنم و زنده ام!!! 

 

خدایا میدونم بیشتر از ظرفیتم بار روی دوش من نمیذاری... شکرت میکنم... 

 

شاید اینها رو همینجوری رها کنم و فقط پناه ببرم به خواب... شایدم کوروش زود بخوابی و من بیام اینجا رو جمع و جور کنم... نمیدونم...

 

فعلا....

 

+ بچه ها من دیگه بصورت عمومی تو اینستا نمینویسم که وبلاگ به روز شد. فقط کلوز فرندزم میبینن.اگه هنوز آیدیتونو به من نگفتید بهم دایرکت بدید.

۰۶ دی ۲۲:۴۴ آبان ...

مینا همه مون حق داریم خسته شیم 

واقعا تو چند ساله دست تنهایی ...

کوروش هم یه بخشی از وجودش حضور پدرش را میطلبه 

من تو اینستا داری ...

نمیدونم... حالا چه حق داشته باشم چه نه ، گیر کردم...


عزیزکم لطفا تو اینستا دایرکت بزن بگو آبانی. من پیدات نکردم.

۰۶ دی ۲۳:۳۴ بهناز

شب بخیر فقط خواستم همینو بگم که یه روزی نشستی تنها و پسرت رفته دانشگاه و حسرت همون لحظه که همه جا رو رنگ ابی زده می خوری قدر لحظه ها رو بدون که برگشت نا پذیره بای

بهناز :/ 

پست قبلی گفتی تمام خونه به جز اتاق کوروش برق میزنه 

یه روزم اینجوری باشه اشکالش چیه؟اصلا انتظار زیادیه تمیز و مرتب بودن خونه ت وقتی بچه کوچیک داری!این نظر منه

بعد منم روزایی که شب قبل باخودم عهد میبندم خودمو کنترل کنم نسبت به دخترم اونروز عجیب غریب میشه کاراش

واقعا خواب مساله ست برای خیلیا،از بس فکروخیال داریم یه طرفم که گوشی هست

وای انقد خوشم اومد شوهرت آرومت کرد و باهاش حرف زدی شما دوتا دلتنگی تون بخاطر طرف مقابل هست و درمون همدیگه اید🥰

آخ اشکالش به اینه من الان خلوت بودن دورم کمی به آرامسم کمک میکنه. وفتی همه چیز با هم میاد تو هال احساس خفگی میکنم. 

اوهوم میدونم کوروش هنوز برای اینکه خونه من همیشه مرتب باشه کوچکه اما آخه این که رنگو با دستاش مالیده بود به رو تختی بعد با همون دستای رنگی لحافو کشیده بود رو جای قبلی که معلوم نباشه رو کجای دلم بذارم.
ولی بهار من الان روزای قبل پریودمه یه بخشی از آشفتگیم برا اونم هست. وگرنه اگه الان خودم خوب بودم میگفتم اینا همش درمون داره و براش عصبانی نمیشدم.

من فکر نمیکنم. فقط گوشی :/

اوهوم :) 

۰۷ دی ۰۰:۲۸ مهتاب

اخ چقدر سخت گذشت نوشتنش آسونه ولی خودمم مادرم پسرمم داره به این سن خراب کاری میرسه ولی خدایی اون جمله های وسط خراب کاری هاشون میشوره  میبره 

آره آره اون وسطاش معمولا یه چیزی میگه که میشوره میبره.البته نه همیشه. :دی

مینا ممنون که بدون اینکه من گفته باشم منو تو کلوز فرندت گذاشتی،بسته همراه اول نمیخواستم بگیرم و ایرانسلمم گم شده بود،

الانم با گوشی خواهرم وصل شدم.

منم بسته زبان یلدا رو گرفتم.به پیشنهاد تو.هنوز شروع نکردم.وقت نشده و بیشتر همت نکردم.

میدونی من تابحال نشده تا ده بخوابم،حتی شبایی که تا صبح بیدارم.

سحرخیزی خیلی خوبه،من عاشق شب زود خوابیدن و صبح زودبلند شدنم.شبها هر ساعتی بخوابم صبح نهایتا تا ۸.۵ بیدارم.

میخوای من بهت صبح ها زنگ بزنم بیدارت کنم؟

جای اون دوست قبلیت

عه زهره من دیشب به یاد تو خوابیدم. با خودم گفتم این دختر کجاست چرا چیزی نمینویسه دیگه...

میخواستم امروز بهت پیام بدم..
عه چه خوب :) بسلامتی
عه چه باحال :/  که سحرخیزی...

وای واقعا 😁😁 ؟ 

آقا نه فعلا نمیخوام. یعنی سورپرایز شدم انتظار نداشتم یکی بیاد بگه خوب من بیدارت میکنم 😁 آخه من الان شبا گوشیمو چون میارم تو رخت خواب رو flight mood میذارمش.ولی مرسی که پیشنهاد دادی

سلاااام عزیزم...وای مینا منم امروز دقیقا مثل خودت بودم اشفته و بچه 2 سال و 5 ماهه ای که همه کار کرد تا من از کوره در برم😞 خدایا فقط صبررر عطا کن تو این مراحل...

چه خوب که نوشتی دوباره به سیاوش زنگ زدی و باهاش حرف زدی و امیدوار...💚💚

سلام عزبز.

حالا تو از کورو در رفتی یا نه 😁
میدونی زهرا بچه ی دو سال و نیمه خیلی با بچه ی سه سال و نیمه فرق میکنه. خیلی خرابکارتره انگار و اصلا حرف و قانون درک نمیکنه. 
ولی آره باید یه عالمه صبوری کنیم واقعا. من خیلی بیخیالم. نه که واقعا باشم،خیلی تمرینش کردم.خیلی خوب صبورم. ولی بعضی روزا که خودم اونهمه پایینم دیگه همه چیز بهم میخوره.

اوهوم :) 

وای که چقدر سخته حال خودت خوش نباشه خودت نیاز به مراقبت ویزه داشته باشی خودت احتیاج داری هیچ کس رو نبینی اصلا بعد دقیقا همون موقع این وروجکا به بدترین ورزن خودشون تبدیل بشن و شکنجه ات کنن من پتانسیل کتک زدن هم دارم اون موقع ولی به هوار هوار در حد چند دقیقه کوتاه ختمش میکنم که بعد از همونم به خاطر ضربات کاری که به روح و روان بچه ام زدم مثل سگ پشیمون میشم

ولی از بیرون بخوای نگاه کنی می بینی خب من هم آدمم من هم تحملم حدی داره من هم ممکنه از شدت فشار روانی که بهم وارد شده بمیرم من هم نیاز به مراقبت دارم من هم وقتی حالم خرابه کمک لازم دارم 

تناقض بدیه چون بچه گناه داره به اون چه که حال من بده از کجا بفهمه؟ درکی نداره از شرایط روحی طرف مقابل و داره شیطنتش خودش رو میکنه تو حال خودشه و اگر من حالم خوب بود در حد یه تذکر ردش میکردم 

 

و یه چیزی هم بهت بگم در مورد بددهنی بچه ها اصلا خودت رو اذیت نکن و عذاب نده به تجربه بهت میگم تمام بچه ها تو این سن ها بددهنی میکنن تمام بچه ها  بلا استثنا مگر اینکه از تو محیط پاستوریزه خونه هیچ جا نرفته باشن و هیچ کارتونی ندیده باشن و کلا هیچ ارتباطی به هیچکس نداشته باشن چون حرف های زشت رو معمولا کم می شنون براشون جذابه و ازش استفاده میکنن واکنش نشون بدی بدتر هم میکنن 

بزرگتر که بشن تازه می فهمن یه کلماتی رو نباید استفاده کنن و اون موقع موقع عصبانیت از دهنش می پره و بعد بزرگتر که بشن می تونن کنترلش کنن 

پس اصلا سخت نگیر در این زمینه گفت که گفت از نظر تو بده برای تو سخته دیگران خیلی وقتها که کیف میکنن تازه ... هر کس هر قضاوتی هم کرد مهم نباشه ... اره ما خانواده بی تربیتی هستیم اصلا   

درسته انگشت نشانه میره سمت مادر که نتونسته بچه اش رو تربیت کنه اما مهم نباشه تا گفت می تونی بگی بابا بزرگ که این حرف رو زد اشتباه کرد حرف خوبی نبود تو نگو جلوی همون برقکار ... ولی در خلوت خودتون اگر گفت کلا نشنیده بگیر حساس بشی بدتر براش پررنگ میشه و کلا حرف های زشت برای بچه ها جذابه منتظر خیلی بدتر از اینها باش 

 

آقای سلطانی یه بار گفت هیچ کس از من بد دهن تر نبود تو بچگی حرف معمولیم رو هم با حرف های زشت میزدم ولی بعدها خیلی بچه مودب و خوبی شدم الانم که بزرگترین محقق در زمینه بازی کودک در ایران هستم پس با حرف زشت بچه تون کنار بیاین و سخت نگیرین تایید نکنین نخندین دعوا هم نکنین اونم یه کلمه جدیده مثل بقیه کلمه ها 

واقعا قشنگ توصیف کردی شرایطو. 

من دیروز یه جا هم سر لپ تاپ باهاش بحثم شد. تو کارتون پپا پی سی دارن و تایپ میکنن کوروشم تو روشنی لپ تاپ یه عالمه کوبید رو دکمه هاش بعد دیدم صفحه ام اصلا داغون شد. حالا هی میگم نکن گوش نمیداد. لپتاپو گذاشتم بالای اوپن اومد کشیدش برش داره یکی زدم پشت دستش.نه اونجوری که گریه کنه اما خوب زدم دیگه :( و حالمو همینم خراب تر کرد. 

و اینکه چیز میز یاد بگیره رو دارم میبینم کاملا. واقعا کوروش اومده من رشد کنم اما هیلی سختمه گاهی. من اصلا از طریق کوروش فهمیدم وقتی یه اتفاق خیلی معمولی هم میفته من میگم عه وا خاک به سرم 🤐 چون چند بار شنیدم کوروشم میگه. دیروز بهش میگم خدا نکنه مامان نگو اینجوری. میگه تو چی کار داری میخوام بگم خاک به سرم :/ 
یه بارم هی رفت و اومد هی گفت خوراکی میخوام و همش چرت و پرت میخواست بخوره.بهش گفتم کوفتم نمیدم بخوری دیگه. گفت میخوام کوفت بخورم. گفتم اصلا میدونی کوفت چیه؟ کوفت یعنی درد و مرض :/ (خیلی قاطی بودم میدونم)

حالا کوروش فکر میکنه درد و مرض یه کلمه ی انگلیسیه و معادل کوفته ! 
الان کلمه ها رو گاهی به من میگه مثلا فایر فایتر میشه فلان،زرد میشه یلو،ساری یعنی این ،کوفتم میشه درد و مرض :/ 
من کلا میدونم یه بزرگسال بد دهنم نسیم. من این جوری بزرگ شدم.از مامانم یا بد و بیراه شنیدم یا یه کارایی کرده من تو خلوتم روزی صد بار بهش بد و بیراه گفتم. میخوام بگم شدن یار زبونم. و الان که کوروشو دارم خیلی متوجه اش میشم. خیلی هم براش ناراحتم. خیلی سعی میکنم کنترل کنم همونقدرم میدونم تا وقتی کوروش حرفای خوب منو یاد میگیره حرفای بدمم حتما یاد میگیره و همین که الان هنوز حرفای خوب میزنه و به اون صورت تکرار نکرده خرفای بد منو، واقعا لطف خدا بوده :(

مینا تو بهتر شدن رابطه ات با سیاوش رو مدیون شفافیت و صداقت تو رابطه ات هستی پس صداقتت رو ادامه بده حال خرابت رو هم شریک شو 

خودت باش حمایت کن و حمایت شو 

مرسی... 

گاهی عذاب وجدان میگیرم اگه بفهمه من حالم خوب نیست. اما الان واقعا دلم میخواست نقابمو بردارم دوباره. 

۰۷ دی ۰۸:۱۵ آیدا سبزاندیش

سلام

همه ما در طول زندگی روزهایی داریم که مدام تو ذهنمون یه چیزی نشخوار میشه و اذیتمون میکنه و یه جورایی خسته و بهانه گیر میشیم اما یک چیزی که هست اونه که اگر بچه داریم بهتره عادت کنیم که قرار نیست همیشه خونمون تر تمیز و‌مرتب باشه بچه ها تجربه کردنو دوست دارند بازی کردنو دوست دارند و دلشون میخواد با وسایل سرگرم بشن اونها مثل ما بزرگترها فکر نمیکنند و استرس مرتب بودن تمیز بودن ندارند. گاهی دیدی داره با وسایل بازی میکنه یا یه کم نامرتب کرده بهش فرصت تجربه بده اما اگر دیدی خیلی داره نامرتب میکنه یا خرابکاری میکنه بهش هشدار بده و باهاش حرف بزن. بچه ها خیلی باهوش هستند و احساسات رو میفهمن اگر باهاش حرف بزنی حالت روحیتو بهش بگی و ازش بخوای شرایطتو درک کنه شاید اروم تر بشه و کمتر بهم ریختگی ایجاد کنه.

سلام آیدا. 

تو تجربه ی بچه داشتن تو خونه ی خودت و بزرگ کردنشو داری ؟؟ 
چون حرفات خیلی شمع گل پروانه ای بود بنظرم.
اینا که میگی رو میدونم(که خونه با بچه کوچک همیشه مرتب نیست) و اتفاقا خیلی کوروش رو آزاد میذارم و گذاشتم. فقط اینجا گفتم حالم بد بود و کارهای کوروشم رفتن رو مغزم. 

اینم تجربه کردم که حرف زدن و بیان احساسات فایده نداره. اون بچگیشو دوست داره بکنه و حق هم داره. نمیاد بگه عه من آجرای خونه بازیمو ریختم وسط هال الان مامانم ناراحت میشه برم جمع کنم. منظورم تو این سنشه. 
فقط من الان که وقت قانون گذاریه اکثر روزا بهش میگم حق نداره به جز یکی دو تا اسباب بازیشو تو هال بیاره.ولی خوب گاهی هم در میره دیگه :)

سلام مینایی جان.صبحت بخیر....

همچنان میگم خوبه که مینویسی...من که وقتی مینویسم افکارم کلی مرتب میشه...اگر ناراحت باشم قطعا حالم چند درجه بهتر میشه.امیدوارم توام همینطور باشی.

 

ممم از خواب نگو که منم یکی از هموناییم که باهاش درگیرم مدام...

خب من کلا خوابم زیاده..ینی اگر کم بخوابم سردرد میگیرم و کل روز کسلم.

خیلی وقتا سعی کردم تنظیم کنم خوابمو اما نشد که نشد.منم بیخیالش شدم و خب به روال قبل چندساعت ظهرو باید بخوابم....

 

آخی اون غذای مخصوصی که برای کوروش درست میکنی رو خانواده ی ما هم میخورن...ینی مثلا مامان منیراینا و مامانم.... منم خیلی دوست دارم.ما بهش میگیم واویشکا با گوشت چرخ کرده.که مایه ی ماکارونیه با برنج.خیلیم خوشمزه ست به نظرم.

 

میدونی مینا ... منم همینطورم...خیلی وقتا برای حال بد میثم مرهم بودن...گذاشتن دردودل کنه غرغر کنه هرچی دلش میخواد بگه تا آروم بشه...اما خودم هیچ وقت نتونستم وقتی غمگینم غممو بهش نشون بدم .... نمیدونم این از مهارت نداشتن منه یا از مهارت نداشتن میثم.... اما هرچی که هست من همیشه غمم برای خودم بوده... خب خیلی بده اینطوری...آدم احساس تنهایی میکنه.کی از زن و شوهر به هم نزدیک تر؟من وقتایی که میبینم میثم غمشو به من نشون میده حس خوبی میگیرم...از این که میتونم شریک حال بدش باشم... توام مثبت به این قضیه نگاه کن همیشه.این که شوهرت اون روی غمگینشو باهات شریک میشه نشونه ی خوبیه....

الهی الهی که هرچه زودتر این روزای دوریتون تموم بشه....میدونم که هردوتون کلافه و خسته شدین.حقم دارین.تازه به نظر من تو خیلی خوب و قوی برخورد کردی با این مساله.بهت افتخار میکنم.

 

مواظب خودت باش دوست خوبم...

این نیر بگذرد ... 

سلام آوا...

برای منم همینه آوا :)

من فکر میکنم مساله خواب تو تیکه تیکه بودنشه. یعنی کاش میشد نُه ساعت پشت سر هم بخوابی باقی روز سر حال باشی...

عه واویشکا اونه؟؟ من همیشه فکر میکردم غدای نونیه

آوا من فکر میکنم ما هستیم که مهارتشو نداریم. ببین نسیم خیلی قشنگ گفت حمایت کن و حمایت شو. خوب ما فرصت حمایت نمیدیم به همسر هامون. ماهای نوعی منظورمه. و بعد حرفا میمونن میمونن میشن یه کوه که ما تو حالت خشم فریادشون میکنیم و خرابکاری میشه...
آره من متوجه شدم خوبه که سیاوش پیشم نقاب نمیزنه. خیلی اوقاتم برای حمایت من خودشو قوی نشون داده و بهشم افتخار میکنم اما حتما باید راحت باشه که خودش باشه. این خیلی ارزشمنده.

ممنونم عزیزم... 


۰۷ دی ۱۰:۳۳ اون روی سگ من نوستالژیک ...

مینای پدرسوخته:) این بچه فکر کنم با من در ارتباطه :))))

عزیزکم درک میکنم عصبانیتت رو، مینا وقتی اینطوری میشی یه کاری کن، مثلا به بالشت مشت بزن یا نمیدونم یه کیسه بکس درست کن. اینا خیلی موثر. کوروشم توی سنی هست که میفهمه حالتو و گاهی لج میکه بچه.

باهاش ارتباط ذهنی برقرار نکن نوستال تو خیلی بد آموزی داری 😂


این کارا رو هم میکنم. همیشه میرم اتاق درو میبندم و میکوبم به تشک تخت... نمیدونم چرا تخلیه نمیشم. فکر کنم بیشتر دوست دارم برم یه فضای باز و فریاد بزنم...


وای اونجا که گفته مینا تو خیلی پدر سوخته ای 😬😬😂😂😂😂 از دست این نیم وجبی

کاش بیشتر از حرفاش مینوشتی 😍

مینا یه چیزی برام جالبه،اینکه معمولا دوس داریم آشنا وبلاگمونو نخونه از ریز جزییات و احساساتمون آشنا خبردار نشه اما تو دوست و آشنا پیجتو دارن و مینوشتی وبلاگ به روز شد

مثلا من دوس ندارم کسی آشناهامو فالو کنه بخاطر همین پیج شخصی و وبلاگیم جداست! بعد با این حال جالبه که یکی از همین فالوئرای وبلاگی رفته بود دختردایی اشکان و دوستمون پیمان رو فالو کرده بود 😒😐 انقدر بدم اومد که نگو! کلا دوس دارم حریم خانوادگی فامیلی از مجازی جدا بشه و کسی بهش دخول نکنه

 

میخند ؟؟؟ :)


خوب من اشتباه میکردم شما نکنید :)
البته اینجا رو یه بار اتفاقی نفیسه سرچ کرده بود برای ایده های خبر بارداری دادن و با دیدن عکسها فهمیده بود من مینویسم.و خونده بود. به زهره و یه دوست دیگه مونم گفته بود که من دیگه بهش گفتم ناراحت شدم. گفتم اگه قرار بود بخونید خودم بهتون میگفتم. خلاصه یه کم دلخوری شد بینمون و تامام. 
دیگه کسی نیست که بدونم میخونه. یه دوستمم میخونه که مشکلی ندارم. چون دختر خوبیه و راز داره و از اینا نیست پشت سر آدم صغری کبری بچینه.
حالا خلاصه میخوام آدرسمو عوض کنم دیگه و خبر به روز شدن رو هم فقط برای بچه های وبلاگ میذارم... 
منم دوست ندارم کسی اینجا رو بخونه. اما خوب اینستای من پابلیکه و دیگه اونحا یه جای جدا از وبلاگه.

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

سلام عزیزدلم آدرس پیچ من

**************

مرسی گلم

۰۷ دی ۱۲:۵۸ سایه نوری

خب منم بااینکه ۱ کلاس دارم و عصر امتحان، نتونسم نخونمت 😅

خب من تجربه ی مادری و بچه ای در خانه رو ندارم که.. ولی همه ش به این فکر میکردم که مادرم و اتفاقا در شرایط افتان و له و خسته م هستم و ... بعد منی که خونه ی شلوغ انرژی کشمه، بچه م همچینایی که گفتی رو به سر خودم و خونه بیاره 🙃🙃

نمیدونم واقعا چه میکنم و میدونی که حرف زدن از چیزی که تجربه ش نکردم رو دوست ندارم اما خب سختیش چرا زیر پوستم اومده 🤔🙄

حرفهای کوروش ... عالییی بود. من اینقدر در کل میگماا بچه های بی ادب رو دوست دارم که حد نداره.. انشالا که خدا نصیبم کنه 😅

 

😂😂


وای وای خیلی خوبی . بچه ی بی ادب آخه 😂  
یادم باشه خصوصی یه چیزایی در باره کوروش بهت بگم پس 😁

 

ببین مینا وقتی از خرابکاری کوروش می نویسی دقیقا درکت میکنم مثلا روزایی که بچه های خواهرمو نگه میدارم فکر کن با قیچی کلی کاغذ رنگی ریز ریز کرده تو خونه بعد شروع کرده لاک زدن وهر چی میگم عزیزم این پارچه رو بنداز زیرت فرش لاکی نشه میگه من مبارقت (مراقبت) میکنم بعد که لاک میریزه روفرش میگم چیکار کردی میگه خوشگل هودتو نالاحت نکن الان پاکش میکنم فدام بشی یعنی خیلی راحت خر میشم

چقدر چرب زبون و بلاست پس :)

خوشگل :)

۰۷ دی ۲۱:۱۰ مامانی

مینا جان

منم که دخترم ۶ سالشه یکی دو روز پیش از ساعت ۱۱ تا ۲ و نیم دو تا اتاقا رو جمع میکردم.

نهایت دوام داشته باشه دو روز🥴

یعنی همون موقع ک از توی اتاق میام بیرون روی اوپن و کف هال باز پره...

اون جاست که دیگه هوارم میره به اسمون.

یعنی تا میام آخری رو جمع کنم اولی کف خونه س.

 

اینروزا دلم میخواد برای خودم باشم و بخزم درونم اما نمیشه ، کلاس مجازی و تکالیف ها

از طرفیم مثل کش تنبون وصله بمن.

یعنی برای دقایقی هم نمیتونم برای خودم باشم.

خواب هم نداره یعنی فقط خوابش فقط شب تا صبحه.

ولی خب چه میشه کرد ، گریزی ازین ایام و شرایط نیست.

اون بچه ها هم امیدشون به ماست.

شکر.

 

میبوسمت.💌😘💌

ببخشید سر درد و دلم باز شد🤭

یعنی کلا ز گهواره تا گور درگیر این جریانیم احتمالا :)

وای دقیقا امشب من به کوروش گفتم میشه هر جا میرم پشت سرم نیای؟ میگفت آخه چه اشکال داره. مهربون باش بذار بهت بچسبم دیگه :) 

امید امام خمینی هم به ما بود... من نمیدونم چرا همه امیدشومو به ما میبندن آخه .

عزیزمی:)

۰۷ دی ۲۱:۲۱ حمیده

آخ مینا، امان از این خرابکاریها. من به درجه ای از عرفان رسیدم که خیلی برام مهم نیست دیگه این چیزها! یعنی یه روز نشستم با خودم فکر کردم اگر من بخوام برای هرر چیز کوچیکی واکنش شدید نشون بدم که دیگه واقعا چیزی ازم نمیمونه. در عوضش باباشون خیلی حساسه و حتی برای یه خط روی دیوار کشیدن هم عکس العمل شدیدی نشون میده. از نظر ایشون بنده بی خیالم!! خب چکار کنم، برام مهم نیست آخه!! نمونه ای از خرابکاریهاشون:ریختن سرمه روی موکت روشن که هنوز هم جاش هست، لاک قررمزز روی روتختی نباتی عروسیم، دیوارها که دیگه نگم ازشون، شکستن گوشی، شکستن کلی کاسه و لیوان‌های آرکوپال جهیزیه م، خط خطیهای رو مبل روشن، الان دیگه خییلی یادم نیست.فقط همون لحظه ناراحتشون میشم، برای همین حجم وسیعیشون یادم رفته!!!! 

منم به اون درجه رسیدم حمیده. همیشه انقدر دلم پر نمیشه. بیشتر اوقات با ندید گرفتن میگذرونم...

خوبه خوبه بهتربن راه فراموشیه اصلا :)

۰۷ دی ۲۲:۴۹ رهآ ~♡

امیدوارم امشب حالت بهتر باشه مینای قشنگم :*

مرسی گلم

۰۸ دی ۰۴:۳۲ گیسو کمند

چقدر پسرها شبیه همن😐

داداش منم وقتی کوچیک بود(دو و نیم ساله) دقیقاً همین شکلی بود رفتارش. اون روزی که مامانم سر دردهای وحشتناکی میومد سراغش یا قلبش درد میگرفت ، استعدادهای داداش جان در تمام زمینه های هنر های تجسمی گل میکرد🥴 

واقعا؟؟؟ 😂😂😂

واقعا من حقمه خدا بهم یه دخترم بده بنظرم 😂 هر چند من فکر میکنم کوروش دختر بود هم همین بود 🤦🏻‍♀️😂

مینا جان از الان خودتو آماده کن که وقتی بری انگلیس احتمالا کارت بیشتر میشه! 

البته من نمی‌دونم همسرت چجوریه ولی همسر من که جدا مغزمو پوکونده....

حالا بچه رو میگیم بچه‌اس ولی مرد گنده چی؟ اصن یه سری چیزا براش تعریف نشده! مثلا ظرف شسته رو خیس خیس می‌ذاره سر جایش بعدم میگه تو سخت گیری:)))))

البته از اونور احتمالا پاتون که برسه انگلیس، کوروش و باباش همه وقتشونو با هم میگذرونن و کلی وقت برای تمیز کردن خونه داری...

کوروش از بیرون خیلی بامزه و شیرینه ولی فک کنم برای شما که مامانشی واقعا انرژی بر باشه:) هر چند که من خودم عاشق اینم یه همچین بچه ای داشته باشم:)

عاقا درباره خواب هم توروخدا یکی یه روشی یاد بده:) نمیدونم کتاب باشگاه پنج صبحی ها رو خوندی یا نه... خیلی طولانی و بعضی جاهایش چرته ولی نکات طلایی و خفنی هم داره!

من مشکل خوابم فراتر از گوشیه متاسفانه و دوره‌های بازگشت افسردگی و اضطرابم به شددددددت روی خوابم تاثیر می‌ذاره و خب این یعنی داغون شدن کل زندگیم متاسفانه:( تو اون مواقع من کارم فقط با قرص های روانی! راه میفته که با اونا هم کل روز تو چرتم... ولی اگه آدم کاری نداشته باشه و بخواد خوابشو تنظیم کنه، قرص ملاتوتین که یه مکمله و خواب آور اونجوری و روانپزشکی نیست+ دمنوش به و بهار نارنج بسیااااااز موثره. اینو منی میگم که حتی در خسسسسته ترین حالت ممکن تا پنج نمیخوابیدم و بدنم داغان شده بود...

البته برای شما که بچه داری احتمالا ممکن نیست ساعت خوابتو تنظیم کنی چون خیلی دست خودت نیست.

منم متاسفانه به دلیل همزمان شدن کار و درس و طولانی شدن مسیر و اینا نتونستم رویه مو حفظ کنم:(((( واقعا الان یاد اون دوران میفتم که پنج و نیم شیش پامیشدم به نظرم میاد که روزام حداقل چهل و هشت ساعت بوده انقد کار میکردم!

نه متین همسر من اونجوری نیست. خیلی اهل این نیست بریز بپاش کنه به امید من یا برام کار درست کنه. بعد خیلی از من با سلیقه تره. اگه بحث کار باشه اون بهتر انحام میده برای همین هر کاری کنه من راضی خواهم بود :)

کوروش از نزدیک هم بامزه و شیرینه متین. و البته انرژی بر هم هست. یعنی جفتش با همه :)
نه اون کتابو نخوندم.
اوهوم ملاتونین رو شنیده بودم.
مرسی عزیزم بخاطر راهنمایی هات برای خواب

۰۹ دی ۰۱:۱۲ ریحانه

مینا جان میخوای ادرس وبلاگت را هم عوض کنی؟ اگر بله منم بهت توی اینستا پیغام بدم. اگر هیر که خودم هرروز اینحا را چک میکنم :***

بله گلم عوض میکنم

مینا جان، فکر نکن اوضاع بقیه هم گل و بلبل. الان دارم میرم سرکار و حاضر می شدم، به خدا زیر پام برنج و اسباب بازی و اصلا نگم واست بود. منم حالم بد میشه از این همه شلوغی. اصلا من نمیدونم جاروبرقی چی داره، که این بچه عاشقشه

تموم کابینت هام بهم ریخته س از دستش. 

فرشمون که دیگه فکر کنم حالت پوسیدگی داره پیدا میکنه.

یه جاهایی واقعا کم میارم و عصبانی میشم. اما بعد میگم بچه س دیگه

نجمه جان جنین فکری نکردم. 


:))

درد مشترک ما رو ببین :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان