داشتم به این فکر میکردم عمیق فکر کردن به این که زندگی تو همه ی لحظه ها چقدر آسونه و همزمان چقدر سخته چه چیز عجیب هولناکیه...
اصلا داشتم با خودم حرف میزدم در مورد لایف استایلی که میپسندم. خوب خواب خوب و در زمان مناسب برای من یه مساله ی بزرگه که یه وقتایی حتی تبدیل به بحران میشه.یه وقتایی مثل الان و این روزها...
میگم خوب مینا ببین خیلی ساده است. فلان طور خوابتو تنظیم کن. فلان قرارو بذار با خودت اصلا.. یعنی توی فکرم به همین سادگیه. اما بعدش پیچیدگی هاش شروع میشن. مثل الان که ساعت شده نُه و من حتی میدونم تا یه ساعت دیگه هم تو رخت خواب نیستم.
من یه وقتایی شده با خودم فکر کردم خوب که چی؟ من که میخوابم. حداقل هفت ساعت و حداکثر نه ساعت هم شده که خوابیدم. پس مشکلم چیه؟
خوب مائده همیشه به من میگه وقتی اون صدا تو سرته که برای یه چیزی حس خوشحالی نداره و ذهنتو مشغول میکنه یعنی اون تو رو از مینا بودنت دور میکنه. اون مال تو نیست. مدل تو نیست. وگرنه روحت باهاش راحت بود. برای همین میدونم مدل من همونه که صبح های زود بیدار میشدم.
یادش بخیر سال نود و چهار پنج بود. با یه دختر جان مازنی دوست شده بودم. تو همین وبلاگ . بعد هم شماره داریم و گرفتیم و چقدر چت اینها میکردیم. اسمش ماجده بود و من ماجی صداش میکردم... بعد اون موقع صبحا زنگ میزد منو بیدار میکرد . در جهت تمرین من برای زود بیدار شدن :)
بعد باز یادش بخیر یه زمان انقدر روزای خاصی با کوروش داشتم که نُه شب که اون میخوابید منم بیهوش میشدم بعد صبحا هفت صبح بیدار میشدم! خود به خود! انقدر هم شنگول بودم از این بابت که خدا میدونه :)
بعد اینجا میبینم مساله ی خواب برای اکثر آدم ها یه درد مشترکه. همه دارن روش کار میکنن. یا همه قراره روش کار کنن... واقعا چه خبره :)
من خودم پریشب ساعت سه بود که خوابیدم.گوشی دستم بود. میانگین استفاده ی اینستاگرامم به دو ساعت و چهل دقیقه رسیده :/
دیروز صبح که بیدار شدم هوا بی اندازه عالی بود.آسمون آبی شده بود و کوهاا... کوه ها ... کوه ها.... وای حتی نمیتونم بگم چقدر زیبا شده بودن... برفی و سفید...
بعد ما تا صبحانه بخوریم خوب دیر بود. مثلا ده و نیم اینها... و ساعت یک و نیم که آبجیم پیام داد بیا بریم کوه برف بازی نهار من رو گاز بود :((
نهار مورد علاقه ی کوروشو درست کرده بودم. اسم نداره :/ مایه ماکارونیه که جای ماکارونی همراه برنج آبکش شده میپزمش. کنارشم سالاد شیرازی...
دیگه دیدم کوه که از دست رفته. کوروشو برداشتم و رفتیم تو بالکن غذامونو خوردیم و کیف کردیم.
و بعدش من شماره دوزیمو تکمیل کردم و شستم و اتو کردم که امروز بدم قابش کنن.
باقی روز هم به مرتب و تمیز کردن خونه و دیدن سریال فرندز و میوه خوردن و انار دون کردن و اینها گذشت. شبش حالم بد بود...
اصلا دیگه شاد و شنگول نیستم. سیاوش یه بار زنگ زد که جواب ندادم چون ویدئو کال بود و دلم نمیخواست منو تو اون حال و احوال ببینه اصلا... بعدش یه حسی داشتم که پشیمون طور بود... تو سرم غر میزدم. بیخودی عصبانی بودم انگار. میگفتم خوب من همیشه اون بد و آشفته بودن های سیاوشو میبینم .یه وقتایی که زنگ میزنم با ذوق و شوق خوب کجایی چه کارا میکنی... هیچی. خواب بودم . تو رخت خوابم دراز کشیدم. نمیخوام دیگه ریشامو بزنم. موهای ژولی پولیشو... هیچ نخوردم. حال ندارم چیزی بخورم...
من نمیتونستم شادش کنم یا معمولیش کنم حتی و از این ناتوانیم عذاب میکشیدم و اون لحظه شدیدا از خودم که زنگ زدم بهش و انتظار دارم لااقل برنامه ی زبان خوندنمونو ول نکنه و بهانه نیاره بیزار میشدم. ولی اون روز که جوابشو ندادم یه حال عجیبی داشتم. یه چیز مثل اینکه من فلان کارو کردم اون نکرده . و میدونم که احمقانه است.(من نمیخوام اون حال بد منو ببینه اوضاع منو ببینه و بد بشه. اون براش مهم نبوده این جریان)
اصلا نمیدونم این فکر احمقانه از کجا اومد.ولی میدونم خیلی بد بودم . تو پایین ترین وضعیت خودم بودم و یهو دیوونه شدم انگار و مثل بچه های دو ساله فکر کردم.در حالی که خیلی وقت از اون افکار مقایسه ای بده بستونی شکل من میگذشت.به حسم یه مقدار فکر کردم و دیدم دلم نمیخواد اونقدر احمق باشم. بعد خوشحال شدم که سیاوش حتی وقتی حالش خوب نبوده منو به خلوت غم انگیز خودش راه داده.
بعد بهش زنگ زدم. بدون ویودئو . ازم دلیلشم پرسید و منم گفتم که حالم خوش نیست. اجازه دادم وارد خلوت غمگنانه ی من بشه و نوازشم کنه و باهام حرف بزنه...
خیلی زیاد حرف زد برام خیلی زیاد... تا یکهو بعد یه ساعت دیدم منم دارم باهاش حرف میزنم. تو شرایطی که حس غم ندارم و ته دلم نور امیده. دارم پا به پاش درباره ی آینده و کار و زندگی و خونه و ورزش و آدمهایی که باهاشون رفت و آمد میکنیم و هزار تا چیز دیگه حرف میزنم...
درباره ی بچگیای کوروش حرف زدیم و کارهایی که انجام میداد و من یه قسمتی از پست های قصه های من و جوجه رو براش خوندم.
دیر خوابیدم... دیر بیدار شدم... ده و نیم...
امروز یکی از روزای وحشتناکم با کوروش بود... صبح دیدم نون نداریم و پنکیک درست کردم. تا اومدیم بخوریم احمد با یه برق کار اومد تو راه پله ها کار کنن و کوروشم یه پنکیک زد زیر بغلش و برای احمد هم برداشت و رفت بیرون.
اینه که صبحانه ی به غایت لذیذ خوش عطر نرم خوش بافتمو تو تنهایی خوردم. و با یه لیوان آب پرتقال درست کردن برای خودم ویژه ترش هم کردم...
و برای نهار هم رب انار از فریز برداشتم و یه مقدار اردک هم گذاشتم بپزه... دیروز مامانم برام فرستادش. اندازه ی دو وعده :)
بعد هم خونه مرتب کردم و نشستم شماره دوزی کردم تا کوروش برگشت خونه. و دلش کارتون خواست و منم پریدم حمام... یه حمام حسابی بعد از چهار روز که بخاطر ابروهام نرفته بودم...
یعنی هم با خودم سفید آب بردم برای لایه برداری از صورتم هم شوینده ی صورتمو با براش مخصوص صورتی خفنم... و از همیشه بیشتر خدا رو شکر کردم به خاطر زندگی تو زمان مدرنیته...
تا اینجا همه چیز خوب بود تا وقت نهار شد و یه برنامه با کوروش سر غذا داشتم. بعدش رفت یه تخم مرغ برداشت کف آشپزخونه ام شکوند که ریش ریشای قالی هم آغشته شد . بعدش رنگ انگشتیشو قایمکی برداشت و به غیر صورت و موهاش و دستاش تا آرنج روی موکت اتاق خوابم و روی لحاف قرمزم و روی رو تختیم و کل آینه ام و یه شلوار خودش که روی شوفاژبود همه و همه آبی بودن....
واقعا نمیتونم حالمو بگم... هنوز ناراحتم اصلا به خاطرش... بعد رفت حموم و یه شامپو رو کامل خالی کرد انقدر که درو باز کردم کل زمین حموم یه عالمه کف بود. تازه هنوز قلبم داشت بخاطر قبل ظهر که جلوی اون برقکاره گفت مینا تو خیلی پدرسوخته ای !!!! درد میکرد... (این کلمه رو بابام بهش میگه.مثلا وسط شوخیا.مثل پدر صلواتی که میگن :/ )
بعد عصر تا به خودم اومدم دیدم هوا تاریک شده و شماره دوزی رو نبردم قاب کنن...
دیگه نشستم سنتور تمرین کردم...
چقدر این چند هفته کلاس نرفتنه یه حسی به من داده انگار مینا نرو کلاس... باز تو خونه تمرین کن و حسابی قوی شو. ولی چون میدونم مثل همین یه ماه که هر روز تمرین نکردم باز به خودی خود و تا استاد بالاسرم نباشه نمیشینم تمرین کنم. برای همین از دوشنبه باز میرم کلاس. (احتمالا)
دیگه امروز شماره دوزی جدید رو رسما شروع کردم. بعد من خودکار حرارتی دارم اما باز خودکار معمولی بهتر رو ئارچه ام علامت میذاره از اون طرف با مکافات پاک میشه. این بار میخواستم با دقت صد در صدی علامتامو بذارم اما باز یه جا دیدم اشتباه رفتم و اینجوری شد که چند ساعت معطل درست کردنش شدم و باز این جا هم کلی حرص خوردم...
الانم که باز کوروش یه بطری آب برد تو اتاقش خوالی کرد...
یعنی قشنگ تشخیص میده چه روزایی من خرابم با خودش شرطبندی میکنه که حال مامانم خراب تر از اینم میشه پس چرا که نه... از خلاقیت هام استفاده کنم...
بعد الان یه مکالمه ای داشتیم بهش گفتم کوروش من از دیس تو عصبانی ام الان. میگفت خوب من متاسفم :/ دیگه مهربون شو... همونجا از اون متاسفم گفتنش میخواستم قورتش بدم...
ساعت شد ده...
خونه ای که مثل دسته گل بود الان وحشتناکه. اون از اتاق خوابم با اون رنگ آبی همه جا ریخته شده.
این از هالم که کاغذ کاردستی کوروش جلو چشممه . مبلو آورده وسط خونه.جارو برقی رو هم کرده اسباب بازیش و وسط خونه است و چمدون بزرگ قرمزمم آورده این وسط باهاش ماشین سواری میکنه!!!
صندلی تمرین سنتورمم کشیده وسط و چپه اش کرده...
آخ دیگه اینجوریه اوضاعم... امروز یه بار از ته قلبم گریه کردم... با خودم گفتم کاسه ی صبرم پر شده خدایا... ولی تو این لحظه نشستم رو به روی این منظره ی دهشتناکی که براتون گفتم و دارم تایپ میکنم و زنده ام!!!
خدایا میدونم بیشتر از ظرفیتم بار روی دوش من نمیذاری... شکرت میکنم...
شاید اینها رو همینجوری رها کنم و فقط پناه ببرم به خواب... شایدم کوروش زود بخوابی و من بیام اینجا رو جمع و جور کنم... نمیدونم...
فعلا....
+ بچه ها من دیگه بصورت عمومی تو اینستا نمینویسم که وبلاگ به روز شد. فقط کلوز فرندزم میبینن.اگه هنوز آیدیتونو به من نگفتید بهم دایرکت بدید.