دوست جان ها سلام.
اسم این روزها رو میذارم روزهای قبل اثاث کشی...
روزهای قبل اثاث کشیم دارن تند تند میگذرن.چهارشنبه ای که گذشت همون خانم قبلی رو گفتم برای تمیزی خونه بیاد.
خونه دوباره برق برقی و دلبر شد...
روز خوبی با هم داشتیم.منم خیلی کار کردم خودم... تو کتاب شفای ذهن میگه اون کسی که داره اتاق و کمداشو مرتب میکنه درواقع ذهنش رو مرتب میکنه و از آشفتگی درمیاره.
اتاق خواب آشفته بازار بود.تمام لباسهایی که داشتیم همه ی همشون رو ریختم رو تخت و با سخاوت و حذف این جمله که حالا نگهش دارم شاید یه جا پوشیدم،اونایی که مدتها بود همینجوری نگه داشته بودم رو تا جایی که خوب بودن تو کیسه هایی چیدم که زهره ببره خیریه ی خواهرش اینا تو تهران،یه عالم هم به مهناز که خونه رو تمیز میکرد دادم که ببره برای دخترش. آی حال داد... آی حال داد...
چرا ما آدما اینقدر میریم لباس میخریم و انبار میکنیم که فقط تکراری نباشه تیپمون؟؟ واقعا این روحیه ی پاساژا رو جارو کردنم داره عوض میشه.
پنجشنبه ای که گذشت برای نهار خونه ی زهره بودیم...
صحبت آخر ماه که میشه بغض میکنیم.اما باز تلاش میکنیم از این روزا لذت ببریم.
برای زهره کادو تولد یه ساعت خریده بودیم.... به زور تونستیم یه چیز پیدا کنیم که هم به جیبمون بخوره هم قشنگ باشه. من که خودم عاشقش شدم...
دیگه با بزن برقص و مسخره بازی کادوشو دادیم.... وای چقدر خوب بود... من یه فیلم یه دقیقه ای از تولد نفیسه دارم که با زهره دوتایی میرقصن با مسخره بازی... تو غمگین ترین حالتم میخندم با اون فیلم و تو دلم عاشقشون میشم که انقدر خوب و ماهن...
پنجشنبه سالگرد ازدواجمونم بود... بعد یه دوره سردی و فاصله ی زیاد همسر بهم تبریک گفت.امسال تصمیم داشتم مثل قبل هول هولکی هی بفکر کادو و کیک و گرامیداشت نباشم،آخرش غمبرک بزنم چرا اون هیچ کاری نکرد...
دیگه چیزی نگفتم تا خودش تبریک گفت.خیلی حرف زدیم از خودمون اون روز.خودش گفت میخواد کیک بخره.دیگه خونه ی زهره که بودم زنگ زد گفت کادو چی بخرم برات.چند سالیه دلم نمیخواد به هر مناسبتی کادو بگیرم.همون تولد به تولد بسمه.بنظرم کادو وقتی پشتش مناسبتیه ارزششو از دست میده...
فکر هدیه خریدن باید از ته قلب ادم دربیاد.باید بخاطر دوست داشتن باشه نه بخاطر روز زن،روز مرد،سالگرد فلان،ماهگرد بهمان... اینا ذهنیت جدیدمه و بهشون باور دارم...
من ماه پیش یه نیم ست نقره عثمانی دیده بودم و همون موقع خواستم اونو برام بخره و خرید.بهش گفتم چیزی نمیخوام فقط گل بخر...
چهار تا شاخه رز سرخ از اون،چهارتا از من... شد یه گلدون هشت تایی برای هشتمین سالگرد...
عکس هم انداختیم و کمی کیکم خوردیم و همین...
فکر میکردم این حس مشترک برای چیزی خوشحال بودن و جشن گرفتنش میتونه روزهای جدید تازه رقم بزنه برامون...
البته کع اینطور نشد...
از فرداش همونی شد که تو خونه حرف نمیزنه.شب با هم نمیخوابیم و صبح جدا بیدار میشیم.. با هم چیزی نمیخوریم و انگار همو نمیشناسیم...
مسخره ترین حالی که یه زندگی مشترک میتونه دچارش باشه.
شنبه شب سر یه مشکلی که ویزا گرفتنش داشت و ازم پنهان کرده بود فضای خونه تاریک تر از همیشه شد... وضع مملکت که انقدر شلوغه.. انگار همه میخوان برن و تو هم گره خوردن.بخاطر همین ویزا گرفتنه کلا به خودی خود سخت تر شده.چه رسد به اینکه تو مورد ما یه مشکل اضافه هم بود که من نمیدونستم.
خواهرمم بعد فهمیدنش منو گرفت به باد سرزنش کع تو انگار داری مجبورش میکنی و ما دیگه دخالتی نمیکنیم.چون معلومه هیچ قدمی برنمیداره و الان پنج ماهه شما تصمیم قطعی گرفتید و ازتون هیچی معلوم نیست...
یکشنبه نهار زهره و نفیسه رو دعوت کرده بودم.
برای همسر نهار ریخته بودم.جوجه هم داشت غذا میخورد.هی میگفتم بیا بخور جمعش کنم.جوجه کم مونده بو با سر بپره وسط غذا.هی میگفت باشه.داشت با یه سری فاکتور ور میرفت.جوجه رفت سر وقتش و بعد دوبار گفتن دست نزن،یهو چنان فریادی زد که جوجه از ترس یهو خودشو انداخت زمین.از پشت سر خورد به سه راهی برق و دیگه نگم از گریه هاش...
ما تو خونه معمولا فحاشی نمیکنیم... دعوامون ممکنه با صدا باشه اما همش حرف زدنه.اما دیروز من شروع کردم... بهش بد و بیراه گفتم.اونم موضوعو رسوند به ویزا و گفت تو همه ی دردت ویزاست.
منم گفتم نمیری نرو.
تو روی خودش براش آرزوی مرگ کردم...
بهش گفتم چقدر مساله ی من بی ربط به رفتنه،و چقدر همه اش بخاطر خلا عاطفی بینمونه که هیچ کاری براش نمیکنه...
از جریان خلا عاطفی مرتب فرار میکرد و همش حرف ویزا میزد.هی قول میداد که درستش میکنه.هی میگفتم اصلا اونو ولش کن ولی انگار صحبت در اون مورد به صرفه تر بود...
دیگه خسته شدم... اون شور و عشقو ندارم.خانوادشم که ول نمیکنن... برادری که چند سال به چندسال ازش خبری نبود الان برای پول گرفتن های چند هفته یه بارش هی زنگ میزنه... ما به طرز احمقانه ای براش پول میفرستیم. تحت عنوان پول سیگار!
فکر میکنم اگه بره میتونم از نبودنش برای ترمیم قلبم و بخشیدنش و کار کردن رو خودم استفاده کنم... اما اگه نریم مدام به جدا شدن فکر میکنم.دیگه تو خودم نمیبینم بتونم اینجوری ادامه بدم.
بعد گفتن حرفهام و پیشنهاد اینکه یا یه بار قشنگ و خوب حرف بزنیم و دوباره شروع کنیم یا بریم مشاوره و همه جیزو درست کنیم،رفت شرکت... شب که برگشت انگار اصلا چنین حرفایی نشنیده... باز تنها خوابیدم... اونم نصفه شب اومد تو اتاق و با فاصله خوابید... با فاصله بیدار شدیم... باهامون صبحانه نخورد،گفت نهارشم بریزم تو ظرف که ببره شرکت... و الان من تنها با جوجه ام هستم... منتظرم بیدار شه... غمگین؟ نه نیستم. موضوع زندگیمون اهمیتشو برام از دست داده...
برای امروز نمیدونم چه برنامه ای بچینم... دارم کتاب نیچه گریست رو میخونم.چندتا پیام مهم دارم که باید بفرستم... برنامه های بیرون رفتنی هم دارم اما شاید امروز نرم... نمیدونم.. ببینم چی میشه.
*مینای مهربون...
* حرفی به من بزن.آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد،جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟؟؟
* http://boregot.blog.ir/post/454 این پست رو لطفا بخونید.. خصوصا آخرش رو