تمام بامداد چهارشنبه ی من به گریه گذشت...
فرودگاه امام رو هی راه رفتیم و راه رفتیم.جدا جدا...
تا چهار صبح که گفت خوب من دیگه میرم...
و رفت...
اشکای من میچکیدن و نگاه های اون دزدیده میشدن.
صورت من سرخ میشد و نفس اون حبس.
نفس من بند میومد و اون بغضشو محکم تر میچسبید...
شاید در لحظه برعکس به نظر میرسید اما من فکر میکنم اون که گریه میکنه کنتر عذاب میکشه...
وقتی دیگه در هر گیتی رفتم دیدم از تیررس نگاهم دور شده رفتم یه گوشه ی خیلی خیلی خلوت و صدامو با گریه هام بیرون دادم.خودمو از گریه ی بی صدا خلاص کردم و تا صبح دور از بقیه تو یه سالن جدا نشستم.
به روزی که دوباره میریم فرودگاه فکر کردم.
روزی که من شوق رفتن پیشش رو خواهم داشت و اون تو یه فرودگاه دیگه قلبش از انتظار رسیدنم اونقدر محکم میزنه که صداش تو گوشش میپیچه...
روزی که اشکمون توش شوق و عشق قاطی باشه و دستامون شفا و مرهم باشن برای درمان جراحت دوری...
روزی که دستمو بگیره و منو به خونه ی جدیدم ببره و من اونجا رو برای خانواده ی سه نفرمون بهشت کنم...
کل اوقات این روزهامو با همین فکرا سپری میکنم و حوصله برقراری ارتباط با کمتر کسی رو دارم.
فعلا دو روزه خونه خواهرمم و امروز میرم خونه بابام.
دوست وبلاگی و همسرش خونه ی منن.
فکر کن من برم دم پنجره براش آش ببرم.بعد انقدر مهربون باشه فرداش برای شوهر من آش پشت پا بپزه...
فکر کن برم پیشش از من تو خونه خودم مثل مهمان پذیرایی کنه و کلی از دلامون حرف بزنیم...
پیج کسب و کاری من و نفیسه و زهره هم راه افتاد.اسمشو نفیسه انتخاب کرد.کپشن پستهاش رو من مینویسم و فعلا یه نمونه کار که شماره دوزی منه گذاشتیم و خیلی بهش خوشبینیم... نفیسه هم قراره تابلو بکشه خیلی کارش قشنگه من که عاشقشم. زهره هم میخواد جینگول پینگول نوزادی درست کنه.
اسمش اینه :
@zhandark.art
همسر از وقتی رفته فقط گمونم دو بار تصویری حرف زدیم.دو روزه آنلاین میشه بی اینکه پیام بده.بی اینکه زنگ بزنه.بی اینکه جوابی بیشتر از دو کلمه به پیامای من بده...
سعی میکنم قوی باشم.حق داره فاصله بگیره و به خودش و حسش توجه کنه.امیدوارم قوی و عاشق برگرده سمتم...
جوجه هم دچار بحران جدی شده... شبا اصلا دستمو ول نمیکنه و گاهی به اون حداقل فاصلمونم راضی نمیشه و میخواد بیشتر بچسبه... دقیقا مثل دوران شیر شب خوردنش شده. تکون خوردن من همانا بیدار شدنش همان...
همینا دیگه... صبح بخیر.