جمعه از نظر خواب چه شب طاقت فرسایی شده بود برام... خیلی خوابم میومد اما چون با دلدار قرار داشتم زنگ زدم بهش و کلی حرف زدیم با هم. دیگه خیلی دیر بود و رفتم بخوابم که یه ستاره از پشت پنجره به چشمم خورد. پنجره رو باز کردم بلکه شفافتر و واضحتر ببینمش و نگم از لحظه ای که چشمم به آسمون خورد همه جا همه جا همه جا پر از ستاره بود نه یکی نه دو تا ، یه عالمه... و من به وجد اومدم !
یعنی وقتی وارد تخت شدم بدتر سرحال بودم و خوابم نمیبرد تا کم کم چشم و سرم از خستگی به مرز انفجار رسیدن. کوروش رو هم تا صبح سه بار برای جیش بیدار کردم. چی میشد اگه شبا تو جاش حیش نمیکرد و میتونستیم یکسره بخوابیم :(
بح شنبه ساعت نه بیدار شدم. اصلا یه جوری بود روزش. نه کار میچسبید نه بیکاری. نه خواب نه بیداری. نه کتاب نه موزیک. نه فیلم نه هیچی... شماره دوزی هم نکردم از دست خودم ناراحت بودم. ولی خوب خیلی سنتور زدم. کتاب هم خوندم.انار هم دون کردم. و یه زنبور هم نیشم زد ! آخ چقدر درد داشت آخهههه... پر رو تو کمر من چه کار میکرد آخه. اول با فریاد و فغان از روی صندلی پریدم و هر کدوم از مضرابهامو یه وری انداختم. بعد فورا لباسمو دراوردم که پرواز کرد. دیگه من لباسمو بررسی کردم که مطمئن بم همون یکی بود و بعدش دیدم بیچاره خودش داره میمیره. یعنی انقدر دلم براش سوخت میخواستم تنفس دهان به دهان بدم بهش...
شب هم مامانم زنگ زد. دیگه خیلی دلتنگم شده. مرتب زنگ میزنه میگه دلم برات تنگ شده...
آخه شبشم از شبای جهنمی بود... ما از ساعت نُه رفتیم تو رخت خواب. من خوب نبودم... بعد دقیقا کوروش هم کمر به جنون من بسته بود. باورتون میشه دوازده و نیم خوابید ؟؟؟؟؟ خیلی باحال بود جای نیش زنبورو که نشون دادم گفت وااای گوربونت برم الهی. نگران نباش زنبوره رو پیدا میکنم گازش میگیرم که دیگه نیشت نزنه :)
بعد صبح دیروز هم کوروش خروس خون بیدار شد و سوار سر و کله ی من بود. وای میخواستم بمیرم یعنی. بعد نمیتونستم بگم خوب تو بازی کن به من کار نداشته باش چون یکسره میگفت دل من گرسنشه پاشو.دیگه منم پاشدم. خامه و عسل صبحانه ی مورد علاقه ی کوروشه اما خوب من الان یه معضلی دارم باهاش که غذا نمیخوره. بعد از سر سفره پا میشه دو دقیقه بعدش میگه خوراکی میخوام . یعنی یکسره میگه ها.... بعد چه خوراکی ؟ مثلا روزی یه بار بهش بستنی میدم. و الان که فصلشه تقریبا هر روز آب پرتقال میدم بهش. ولی هیچ چیز سالمی دوست نداره بخوره. پسته و بادوم و گردو و انجیر خشک و مویز و ... هیچی نمیخوره. فکر کنم یه بار باید بهش گرسنگی بدم .نمیدونم... الان بیشتر از غذا نخوردنش مساله ام با درخواستهای وحشتناک خوراکیشه. چون قبلا هم پیش میومد که یکی دو روز خوب غذا نمیخورد بعد باز با اشتها میخورد...
بعد هی میگه دوست داری بیریم مگازه ی احمد هَرید کنیم ؟؟ اونجا یه کیکی داره که اونو دوست داره. و عاشق چیپسم هست. حالا اینا هیچی . تا این خوراکی از گلوش پایین میره میاد باز میگه الان یه هوراکی دیگه بده :/ نظری ندارید که چه کار کنم ؟؟؟
اووووم نهارم مامان برام فرستاده بود. قورمه سبزی و برنجم حتی پخته بود... منم یه سالاد شیرازی درست کردم تنگش و .... آخ هنوز مزه ی اون نهار زیر زبونمه...
بعد از ظهرش هم همش کوروش نبود . یه بار با احمد رفت سگشونو ببرن پیاده روی بعدم باز آبجیم بردش خونه ی مامانم. مامانم اینها بعد از سه هفته میدیدنش دیگه جونشون به لبشون رسیده بود...
منم کارای خودم و خونه رو انجام دادم. مرتب کردن خونه تقریبا هر روز شده جزو برنامه ام. اینجوری تقریبا همیشه همه چی عالیه. بعدم یه حمام خفن کردم. از تمیزی حموم لذت بردم یعنی... عالی بود...
تا کوروش اومد خونه و بازی کرد حسابی و باز شام رو خاله اش فرستاد.خودمم سالاد الویه داشتم.به کوروش از شامی که خاله اش داده بود دادم که یه ظرف سالاد ماکارونی و فلافل بود و کوروش عاشق فلافله.نه و نیم بود که خوابید و من باز مرض بیخوابی گرفتم. گوشی هم دستم نبود. یعنی یه بار با دلدار حرف زدم و ....
میدونید وکیلمون دیگه جواب تماس هامون رو هم نمیده ... چند وقت پیشم که بی خبر رفته بود تعطیلات!!! خوب راهش اینه مثلا بگه موکل جان من دارم میرم هالیدی و در غیاب من میتونید اگه کاری پیش اومد به فلانی ایمیل بزنید یا تماس بگیرید یا هر چی :/ اجازه بدید بگم واقعا گاوِ مَش حسنه این آقا...
فعلا خواهرم اینها دو تا وکیل پیدا کردن میگن جفتشون خوبن .منتظریم سیاوش فردا نمیدونم چه کار اداری رو انجام بده و بعد رضایت بده برای عوض کردن وکیل...
داره میشه دو سال و دو ماه. باورتون میشه؟؟؟؟
راستش از دیشب حالم خوش نیست. نمیدونم یه بخشیش بخاطر همین دوری و گره توشه... یه بخشیش یه خودآزاری روحیه ...
دیشب کوروشو از خودم جدا خوابوندم. تو اتاق خودش.به دو بسته سیگار قدیمی فکر کردم که تو کشو دارم.ولی خوب نکشیدم.نمیخوامم بکشم. فایده ای به حالم نداره .امروز میبرم میدمشون به یه آدم سیگاری... امروز از شش صبح بیدارم.از شش صبح اشکهام میاد و میچکن برای خودشون... یه کلیپ خیلی خیلی اتفاقی رسید دستم از لوییز هی درباره ی خود دوستی... با خودم گفتم چجور خود دوستی هستم که خودآزاری میکنم . کاری میکنم که روحم صدمه میبینه و گریه هامو برام میفرسته که عجزشو بهم نشون بده .که منو بیدار کنه.ولی خوب سعی میکنم الان به کارهای خوبم در قبال خودم فکر کنم.به حس صلح با خودم فکر کنم و این اشکها رو هم بعنوان بخشی از صدای درونی ام عزیز بدارم و دوباره تصمیم بگیرم بیشتر مراقب خودم باشم....
باورم نمیشه شده 24 آذر !!! من باید تا سی ام سفارش شماره دوزیمو تموم کنم که پست کنم. واقعا فشار رومه ولی نمیرسم دیگه بیش از این... یعنی این دو روزی که حالم خیلی خوب نبوده کمی عقب افتادم...
خوبه که امروز نهار دارم. از همون قورمه ی دیروز.
دیگه برم ببینم میخوام چه کار کنم با این خودِ اشک ریزونِ امروزم... برم یه جوری نوازشش کنم و آغوش بکشمش و بهش رسیدگی کنم...
فعلا.
** فرصتِ زندگی کم است.نجیب تر از آن باش که بِرَنجانی