خونه ی پدری

واقعا نمیدونم چند روز و شبه که مهمون خونه ی مامان و بابام هستم.همینجا زندگی میکنم و همینحا میخوابم...

مامان مرتب میگفت خیلی لاغر شدی و از وقتی هم میبینه دکتر رفتم ازم شدیدا خواست همینجا بمونم و بذارم بهم رسیدگی کنه.میگه تو هیچ کاری نکن فقط بخور و بخواب.دیگه الان همتون میدونید حتما که هر چی میگذره مسایل تربیتی مادرم پیش چشم من پر رنگ تر میشه و گاهی احساس فاصله،تنفر،دلخوری و امثال این احساسات رو در مورد مامان تجربه کردم. اما اینبار دلم بهم گفت بمونم.بذارم الان این کار ها رو برام بکنه.بذارم روزی چند بار برام میوه پوست بگیره.بذارم ازم بپرسه چی دوست دارم بخورم.بذارم صبح ها جوجه رو ازم دور کنه که یه کم بیشتر بخوابم... بذارم این احساس رسیدگی کردنش رو دوست داشته باشه و تو دنیاش خوشحال باشه... روز اول که دید حالم خیلی بده بهم گفت چی کار کنم که کمکت کنم؟ میخواستم بهش بگم منو برگردون به بچگیم و بهم آرامش و امنیت و صداقت بده.همین...

دارم اینجا به خودمم این فرصتو میدم از اینکه صمیمانه برای من تلاش میکنه خوشحال و راضی شم... 

جوجه خیلی خیلی با مامان و بابام خوبه حالش.باور میکنید امروز سر نهار به بابام گفت آگا جون دوسیت؟؟ (یعنی آقا جون دوستت دارم)

خدایی بابامم عالیه باهاش... دنبالش دور خونه میدوه،بیرون میبردش و میچرخوندش،روی پاش میخوابوندش... 

از رابطه اش با داییش هم نگم.خیلی با هم خوبن.خیلی میره تو اتاق داییش و به محض باز کردن در اتاقش بلند میگه سلااااام علیک :)

امروز با همسر تماس تصویری داشتم.. بهم میگه خرگوشم تو باید حالت خوب باشه شاد و شنگول باشی... منم میدونم که باید باشم... فعلا که نیستم اما این روزام میگذرن حتما...

جاش خیلی خوبه و تو یه هاستل شیک و تمیزه. دو تا هم اتاقی داره و چند تا دوست ایرانی هم پیدا کرده.امروز رفتن بیرمنگامو بگردن.... 

دلم براش تنگ شده.خوشحالم میتونم الان بهش بگم حالم بده.خوشحالم بهم گوش میده و تشویقم میکنه.بهم میگه برای اینجا اومدن باید حالت خوب باشه.احتیاج داریم قوی باشی... 

امروز رفتم یه سر به خونه زندگیم زدم‌.خونه رو سر و سامون دادم،چند تا نخ برای شماره دوزیم برداشتم، لباس شستم و از این کارا.... دلم برای خونه تنگ شده... اما هنوز نمیخوام برم... 

یه رمان برداشتم که بخونم در کنار شماره دوزی... محض سرگرمی... دیگه الان آماده خوندن کتابی که احتیاج به فهم و درک داره نیستم. بذارم کمی بگذره...

همینا دیگه..دستی دستی یه پست نوشتم...

فعلا

 

سوال:

به مادرتون فکر کنید و سه صفتی که به ذهنتون میاد برام بنویسید.

*مهربون *دیکتاتور *متوقع

به ذهن من اینا اومدن😑

 
۱۱ بهمن ۱۸:۰۱ گمـــــــشده :)

مهربون ساده تنبل

:))

آخی... مهربونیش کلی می ارزه... تنبلیش به مامان من رفته :دی

پشیمون.خودآزار.دلسوز

پشیمون بودن صفته آیا دخترم؟؟

امان از خودآزاری :(

چقدر خوب که به مادرت این فرصت رسیدگی کردن رو دادی،حتما مادرت کلی لذت میبره و خوشحاله،چی بهتر از این؟ حداقل بعد که رفتی دلت نمی سوزه،مامانتم دلش نمی سوزه چون می‌دونه تا ایران بودی تا پیشش بودی بهت رسیدگی کرده
من عاشق صداتم،صدات خیلی پرانرژی و خوبه،باید بهت گفت صدا قشنگ ‌😍 
مامانم : مهربون،خوش اخلاق،فوق العاده ساده 

آره مامان لذت میبره... منم که نگاه کاراش میکنم لذت میبرم... کمی گذشته و اتفاقای بدم که پشت پرده شون مامانم بود اذیتم میکنه.


چه ربطی به صدای من داشت آرزو :) خوب یه بار تلگرام وویس بذار منم صداتو بشنوم نامرد. نسیمم خیلی خسیسه من انقدر براش صدامو میفرستم اون کچل همیشه تایپ میکنه... 

خوش اخلاق :) چه عالی

من فکر میکنم روشی که در پیش گرفتی در مورد مامانت خیلی هم خوبه بذار بهت رسیدگی کنه چون میدونه داری میری با جون و دل رسیدگی میکنه و چون قراره بری بذار احساست که ازبچگی داشتی ترمیم بشه ممکنه دیگه چنین موقعیتی نه برای تو نه برای اون پیش نیاد


در مورد مامان سه تا صفتی که بذهن من میرسه برای مامانم پرتوقع، بداخلاق و فداکار

من فکر میکنم اگر مامان من مهربون بود با پرتوقعیش می تونستم کنار بیام

بدی داستان اینه که فداکاریش که خودش هم آزار دهنده است برای دیگران رو به حساب مهربونی میذاره

و پرتوقع بودنش باعث شده هیچ وقت از هیچی تو زندگیش راضی و خوشحال نباشه


وای نسیم بند دلم افتاد با خوندن اولین پاراگرافت... 

بد اخلاق :(  چقدر بد...

مهربون، از خود گذشته، تنها

ای جانم. تنها چرا.. دختری مثل تو داره :)

سلام بلاگر جونم...
خوبی عزیزم؟بهتر شدی؟
چه خوب کاری کردی که این چند روز رو خونه ی مامانت اینا موندی..
گاهی وقتا آدم واقعا به مراقبت و استراحت نیاز داره..خوبه که این فرصتو به مامانت میدی...
خداروشکر که روحیه ی همسرت خوبه...این خیلی مهمه.انشاالله به زودی کنارهم بودنتونو جشن بگیرین.
خب میدونی که مامان من توی این بیست و سه سال زندگیم همیشه بهترین دوست من بوده...بهترین همدمم بوده...بهترین کافه هارو..بهترین خریدارو...بهترین گردشارو با مامانم رفتم...
اگر بخوام سه تا صفت مهمشو بگم یکی مهربون بودن بیش از حدشه...یکی پایه بودنش...یکی ام این که همیشه رازدار و همدمم بوده...

سلام آوا. امروز کلا بهتر بودم. ممنون

گاهی آدم به مراقبت *مامانش* احتیاج داره :)
آوا من هیچوقت فکر ننیکردم همسر اینجوری روحیه شو حفظ کنه... خیلی عالیه...  
آره میدونم.واقعا هم که مامانت نازنینه. خدا حفظش کنه عزیزم

نادان بدبخت پول دوست استرسی هیچوقت طعم دوسته شدن رو نچشیده دلم براش میسوزه الان که ازش دورم ولی کنارش فقط عصبانی میشم

نمیشه تو دوستش داشته باشی تا طعمشو بچشه؟؟ 

نادون بودن خیلی بده...  هم خود آدمو میسوزونه هم اطرافیان آدمو :( 

خخخخ آخه همیشه که صداتو می‌شنیدم دلم میخواست دایرکت بدم بگم صدا قشنگگگگ ولی پیش نمی اومد
دیگه الان خیلی بی ربط گفتم 😁😁😅
من که زیاد پیش اومده صدامو گذاشته باشم وبلاگ
مثلا پستی که فیلم خونه رو گذاشتم کاملا با صدای خودمه 
دوس داشتی برو یکی از فیلما رو دانلود کن ببین و نظرتو بگو 😊 فیلما کم حجمه 
فکر کنم شهریور 97 باشه

عه من تو رو با یه آرزوی دیگه اشتباه گرفتم.بعد الان میخواستم قورتش بدم.چون اون آرزو اصلا وبلاگ نداره 🤣🤣

دخترم خوب رمزشم بده دیگه.تو که هر بار پست جدید میذاری قبلی رو چهار قفله میکنی😁

سلام بلاگر عزیزم حضور کمرنگمو ببخش .حال روحی وجسمیم خرابه .
صفتهای مادرم:نادان .بسیار دروغگو.درحق من واقعا ظالم .
کسی که بیشترین ضربه رو توزندگی بهم زد و منو سوزوند .
دلم آتیش گرفت با یادآوریش .اما خیلی اذیتم کرد .

سلام آزاده جان... 

ای وای متاسفم خیلی... لطفا خوب شو جانم

امیدوارم هر روز بهتر از روز قبل بشی.
مادرم،بی نهایت مهربان،پشتیبان،فداکار

ممنون نجمه جان.

ای جان جان جاااان

۱۱ بهمن ۲۲:۳۹ آرزوطهماسبی
اون آرزو رو با من اشتباه گرفتی آیا؟ آخه یادته که منم عاشق صدات شدم ؟

آره با تو اشتباه گرفتم ^_^

پس با یکی دیگه اشتباه گرفتی 😅😅
از دست تووووو 😁😂 بدون رمزه خیالت رااااااحت

:))

من نمیتونم بهش محبت کنم چون اصلا یاد نگرفتم احساساتمو بروز بدم.‌ته ته محبت من بوسیدن دستشه موقع خداحافظی..همین..اونم چون روبوسی برام سختتره..مامانم زندگی خودش و بچه هاشو نابود کرد.خواهر و برادرم پیش روانپزشک میرن..برادرم قطع کرد..به دلیل موفقیت های شغلی و رضایت شغلی و از بین رفتن حس سرخوردگی..خواهرم اما وحشتناک و غیر قابل تحمل.ذره ای به بچه هاش محبت نمیکنه..خودش بدجنس بچه هاش از حودش بدترر.معتادم شده یکی دوساله...این در حالیه‌که فامیل و اهل محل خانواده ما رو به عنوان یه خانواده درست و حسابی و بچه های عاقل و زرنگ‌و سربه راه میشناسن

خیلی ناراحت کننده بود حرفات :(( براتون خیر و خوشی میخوام عزیزم

بلاگر قدر مادرتو بدون..من ویار داشتم خونش بودم‌.نوه ها سرسفره سطل ماست رو اورده بودن و کثیف کاری و ماست ریخته بودن..به من گفت چرا مواظب نبودی گفتم حالم بدبود حوصله نداشتم تو حال خودم بودم..به من میگه تو ادا درمیاری..فیس میکنی اینجوری بگی..اگر به شوهرم بگم جان پشت تلفن میخنده گاهی شوخی توام با مسخره میکنه با جان گفتن من..بشدت حسوده..هنوزم میگه چرا به اچن شوهر نکردی چرا به این شوهر نکردی.....شوهرت اله بله..درصورتیکه شوهر من عالیه.عاشفشم..فقط معیارهای اونا رو نداره.خیلی پول نداره....خوبی هایی هم داره اما تو صفات بدش گمن

خیلی خوسحالم که عاشق همسرتی... این خودش کلی می ارزه... حداقل تو خونه ی خودت آرامش داری و این خیلی عالیه

۱۱ بهمن ۲۳:۴۹ سارا میم
من تو کابوسام همیشه مامانم هست متاسفانه .... 

:((

منم باهات موافقم که باشی خونه ی مامانت تا یخورده با نگهداری های  اونا،کمکی بشه برای سریعتر خوب شدن حالت و متقابلا قوی تر شدن
مامان من:صبووور،مهربون و عاشق
خیلیی صبوره،همیشه میگم،ای خداا این مادر من چه صبری داره...خدایا کمکم کن که منم بتونم مثه مامانم صبوور باشم.
خیلی مهربونه
عاااشق شوهر و بچه هاشه.عااشق زندگیشه و قوی

ای جان... خدا نگهدارش باشه عزیزم

۱۲ بهمن ۰۸:۰۷ مامانی ...
فداکار ، آروم ، حامی

جان جان جان

من یه متنی خوندم چندوقت پیش روم خیلی تاثیر گذاشت گفته بود یه زمانی شما برای آخرین بار توی کوچه با دوستانتون بازی کردین. یه وقتی برای آخرین بار معلم هاتون رو دیدین . یه وقتی برای اخرین بار از سوپری محله قدیمیتون خرید کردین یه وقتی برای آخرین بار همسایه های قبلیتون رو دیدین . برای آخرین بار همکارهای شغل قبلیتون رو دیدین و یک عالمه از این آخرین بارهایی که رد شدن و ما اصلا یادمونم نیست و نمی دونستیم هم که آخرین باره... داشت توصیه میکرد هر روزتون رو طوری زندگی کنین انگار دارین کارهایی که میکنین و آدم هایی که می بینین برای آخرین باره اونجوری میتونین در لحظه حاضر باشین و قدر لحظه هاتون رو بدونین و از آدم ها و کارهایی که میکنین لذت ببرین

این متن روی من تاثیر گذاشت برای همین در دیگران هم می بینم اینو مثلا اون زمانهایی که تو نوشته هات می نوشتی سختته که مامانت اینقدر ازت میخواد بری اونجا دوست داشتم برات کامنت بذارم که من اگر جای مامانت بودم و می دونستم این روزها و ماهها شاید آخرین ماههایی باشه که جگرگوشه ام اینقدر به من نزدیکه اصلا نمیذاشتم تو خونه جدا زندگی کنه میاوردمش کنار خودم و تو جگر خودم تا لحظه آخر نگهش میداشتم و از لحظه لحظه بودنش استفاده میکردم

کامنت رو برات نذاشتم تا احساست رو جریحه دار نکنم و باعث نشم خودت رو به اجبار به مادرت نزدیک کنی وقتی آمادگیش رو نداری

حالا گذاشتم

شاید آماده باشی که از لحظه لحظه بودن مامان و بابا لذت ببری

از کجا میدونی که پسرت در آینده از همین روزها به عنوان شیرین ترین روزهای کودکیش با خاطرات پدربزرگ مادربزرگ یاد نکنه.

درسته آدم به آخرین بار که فکر میکنه قلبش میخواد از سینه بیرون بزنه. ممنون که گفتی نسیم

در مورد همسرت هم بذار بهت بگم که فکر میکنم وقتی از وابستگیهای آزاردهنده و سنگین تو و توقعاتی که از پسشون برنمی اومد در امان باشه خیلی راحت تر بتونه خودش رو ارتقا بده و جمع و جور کنه

به خصوص اگر گوشیش هم ازش دور باشه .

دو مورد وابستگی که دست و پاش رو می بست.

امیدوارم همینجور بشه :)

۱۲ بهمن ۰۹:۵۸ سارینا2
سلام
دلسوز فداکار نگران 
و البته یه دونه منفی هم داره غرغرو
که البته قبلنا اونجوری بود الان یه خرده کمتر شده و بیشتر در مورد پدرم اجرا میشه

سلام عزیزم...

مامان منم تقریبا همیشه نگرانه... اینم خیلی بده خودشون خیلی اذیت میشن...

دست مامانت درد نکنه :))

دلسوز -نگران-فداکار

:)

خدا نگهش داره

سلام بلاگر جونم
خیلی خوشحالم که اوضاع خوبه و ان شالله روز به روز بهتر هم میشه. خدا رو شکر
اینکه تو این مدت بهت سهت گذشته و وزن کردی و حال روحی خوبی نداشتی همش طبیعیه. کار خیای خوب و درستی میکنی که پیش مادرت هستی و با عشق ازت مداقبت میکنه.
عزیزم میدونم میدونم سخته ولی سعل کن گذشته رو به گذشته بسپری و عشق مادرت رو ببینی. خدا حفشون کنه.

اگر بخوام سه تا از خصلت های مادرم رو بگم باید بگم: مهربون ( مثل همه مادرها) ... پر تلاش( چاره ای نداشت. هم پدرمون بود و هم مادرمون)... خیلی دقیق
ولی ولی .... گاهی بسیااااااار سختگیر و قانون مدار میشد

سلام باران جانم

ممنون گلم
باران جانم مامانت در قید حیاته؟؟ 

مهربون زیادی فداکار باگذشت دلسوز کسی که خودش وقف بچه هاش کرد

خدا نگهش داره عزیز

۱۲ بهمن ۲۰:۵۵ آرزوطهماسبی
اون یکی کامنتم نیومد عشقم؟

الان همه رو دارم تایید میکنم

من چندساله وبتو میخونم ولی کامنت نذاشتم تا حالا


شما خیلیی باهوشی و خیلی عاقل و پخته هستی نسبت به سنت
حیفم اومد اینا رو بهتون نگم

عزیزم مرسی... واقعا محبت کردی کامنت گذاشتی .


میدونی بعضی شرایط زندگیتو که میخونم خیلی به من شباهت داره
من قبلا ها خیلی ازمامانم ناراضی  بودم اما حالا که حدود۱۵ساعت فاصله داریم وقتی میرم خیلی بهم میرسه 

من وقتی از مامان دور زندگی میکردم همیشه از اینکه نزدیکش نیستم خدا رو شکر میکردم. کلا من آدم خیلی نزدیک خانواده زندگی کردن نیستم.منظورم اون اعضاییه که بخاطر بزرگتر بودن احساس میکنن باید به غیر زندگی خودشون فرمون زندگی منم دست بگیرن که مامانم یکیشونه :)

امیدوارم ارتباطتون هر روز بهتر شه

راستی مامان من ساده منفی نگر و ولخرجه

:)

خدا نگهش داره جونم

مهربون،زودجوش و زیبا

زیبا.... ای جان

سلام عزیزدلم..صداتو خیییلی عاشقم...خوشحالم که الان کنار خانوادتی و بهت میرسن..چه خوب که همسرت پیدا شد عزیزم..از خدا میخوام هرچه زودتر حال دلت اروم شه 💖

مادرم صبور اروم فداکار

سلام جونم ممنوووون :)


خدا نگهدارش باشه

عاشق داداشاس و خانولده هاشون  . مهربون برای غریبه ها .نگران 

:( عزیزم

اره..شوهرم ادم خوبیه.زحمتکش و مهربون و پرارامش..مادر خیلی مهربون و‌خوبی داره..مشکلات رفتاری اون یک هزارمم نیست..اما خوب بعضی چیزها مثل نداشتن اعتمادبه نفس حرمت نفس نداشتن ارامش استرس حتی با داشتن شوهر خوب هم حل نمیشه..ریشه اش درون ادمه و روح و روان ادمو زخم میزنه

متوجه ام....  اما خودت میتونی از نو خودتو بسازی.. میتونی بری تراپی .کاری که منم میخوام بکنم...

مهربون،فدا کار،زود رنج
بلا از هدیه خبر داری تو؟
انگار که وبلاگش رمز دار شده حتی برای ورود!
حالش خوبه؟
میگم کاش نسیم با منم حرف میزد!
چقدر یه دوست مهربان و صریح و باهوش نعمته!

عزیزم ازش خبر ندارم.


میتونی بری وبلاگ نسیم و اگه سوالی حرفی چیزی داری کامنت بذاری و نسیم به محض اینکه فرصتش رو داشته باشه پای کامنتت بهت جواب خواهد داد :)

۱۴ بهمن ۰۱:۳۹ آرزوطهماسبی
نیست که 😶😶😶

پس ثبت نشده جونم... آهان یه کامنت خصوصی داشتم درمورد مامانت.همونو میگی؟

اره.برو و خوب شو بلاگر...من پیگیر حالتم..تو اینده منی...کاری که وقتی بچه ها بزرگتر شدن دست و بالم بازتر شد درامد از خودم داشتم باید انجام بدم..الان هم تو خونه یه کارایی میکنم..تا افکار منفی بخواد بیاد سراغم میرم فیلم میبینم.‌مثلا دیشب سه صبح دیدم خشم و عصبانیت میخواد بیاد پشت افکار منفی و تا اذان فیلم میدیدم‌‌..سعی میکنم شاد باشم..و برای اینکار همسر اوه رو یادم میارم که چشماس پر از برق زندگی بود..دیدن چهره اش تو فیلم به ادم روحیه میداد.و و و 

عزیزم... موفق باشی

۱۵ بهمن ۰۸:۱۶ لی لی پوت
چقدر دیر رسیدم کلی عقب موندم از نوشته ها خوشحالم که حال همسرت خوبه و به زودی کاراتون جمع و جور میشه :)
می دونی من حس میکنم گاهی باید از مادرم دور باشم و گاهی خیلی نزدیک حس عجیبیه گاهی واقعا تحمل مادرم رو ندارم و خیلی شرمنده میشم :( گاهی حرفاش مثل پتک روی سرم آوار میشه من کلا دلم نمیخواد کسی بهم دستور بده و با حرفاش منو بخوره
اما اگه بخوام توی سه کلمه توصیفش کنم دهن بین ، فداکار ، زود رنج... :( اما من دوستش دارم اما حس میکنم اگه دور باشیم از هم بیشتر میتونم واسش دوست داشتنی باشم :)

ممنون جونم.


در مورد مامانت میفهمم چی میگی.امیدوارم به بهترینشکل پیش بره رابطه تون چه نزدیک چه دور

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان