دوستان جانی ام سلام.هیچ دلم نمیخواد فاصله های نوشتنم از هم زیاد بشن اما چه کنم ؟
چه کنم که همیشه چیزها رو نمیتونم اونجور که مد نظرمه از آب در بیارم
.صبح سه شنبه است و کلا این روزها در حالی چشمهامو باز میکنم که احساسم تحت بازجویی بودنه.انتظار میکشم که تموم شه و یه حکم قطعی بدن و اگه قراره بخشیده بشم بدونم و اگه قراره برم بالای دار هم بدونم....
به نظام هستی معتقدم و به خدا باور دارم که کارهامو اونجور که به صلاحمه چیدمان میکنه اما از رنج کشیدن هم ناگزیرم...اصلا راستش از وقتی سی ام اکتبر تموم شد و یه هفته ی کاری بعد از اون هم تموم شد دیگه کاملا تو گِل فرو رفتم. بعد از اون یکی دو باری شد که بصورت لحظه ای یا حتی چند ساعته دوباره بلند شدم از زمین یا تصمیم گرفتم که بلند شم یا درهای قلبمو روی آرامش باز کردم و با تمام وجود و لاجرعه از جام زندگی سرکشیدم اما باز یهو دست غم و بیقراری و بی حسی گلومو تو پنجه اش فشار داد.
دعا میکنم و با خدا حرف میزنم و به زمان حال توجه میکنم. به همه ی زمانهایی که حرف زدن های کوروش؛ حرف زدن های بی نظیر با نمک کودکانه اش منو وامیداره که غش غش بخندم.به همه ی صبح هایی که با بوسه های آبداری که به سر و روم میزنه بیدار میشم.به لحظه ی چشم باز کردنم که اولین چیزی که میبینم لبخند کش دارش و ابروهای بالا داده اشه-درست مثل باباش-
به حیاط پدری و معجزات و آیه هاش.
به خودم توی آینه که تصویرشو دوست دارم
.به خوراکی که میخورم.
به گرمای شوفاژ.
به خنکی هوای پاییز.
به دریا که اگه هوا ابری نباشه از پشت پنجره میبینم.
به ماه که هر شب از توی تختم باهاش حرف میزنم.وخیلی چیزهای دیگه که نشانه های زندگی هستن.وخوشبختی منو میسازن.
اصلا دقیقا مساله ام همینه که من خوشبختم.من عمیقا با تمام اینها احساس خوشبختی دارم اما باز رنج میکشم و در خودم فرو میرم و شادی هام دود میشن و توی هوا ناپدید میشن و بی قرار و آشفته ام و توی قلبم انگار یه گله اسب با تمام توان در حال دویدن هستن...
رابطه ام با سیاوش به شدت خوب و قشنگ و خواستنی شده و شبها تا نیمه شب باهاش حرف میزنم.خیلی زیاد تمام این ده سالی که گذروندیم رو مرور میکنیم.چند شبه در مورد اون مدت متارکه حرف میزنیم.در مورد بچگی ها و کوتاهی هایی که در حق هم کردیم. در مورد تغییراتمون به سمت بلوغ و پختگی.و نقطه نظر مشترکمون خوشحالیه که با تمام اون داستان ها هنوز با همیم و امروز با یه نگاه جدید همو دوست داریم.همسر چند سال قبل آشنایی با من با یکی نامزد بوده.و بعد هم به هم زدن.و بعد چند سال من اومدم.دیشب میگفت نامزد سابق باهاش تماس گرفته و حرفهاشونو برام تعریف کرد.من احساس آرامش داشتم.میدونم قلب سیاوش تمامش مال منه.و چقدر خوشحالم که حرفهاشو به من میزنه.چقدر خوشحالم در جهتی تغییر کردم که میتونه حرفهاشو به من بزنه و از هیولا شدنم نمیترسه.تماس فقط در این جهت بوده که کینه های سالهای گذشته پاک شن و با آرزوی خوب برای هم به زندگی هاشون ادامه بدن.دقیقا اتفاقی که باید توی پروسه ی جدایی برای همه ی آدمها بیفته ولی معمولا همه تا دیگری رو به خاک و خون نکشن تمام نمیکنن.اینه که سالها غم اون رابطه میمونه و آدم خود خوری میکنه که چرا اونجوری تموم شد؟ به هر صورت تمام شد.واقعا تمام شد. و من مثل یک لیدی به حرفهای سیاوش و به احساساتش گوش دادم.و آخرش جفتمون وقت خداحافظی خوشحال بودیم... نشستیم بیست تایی از شهر های انگلیس رو درموردشون حرف زدیم و تحقیق کردیم و هزینه های زندگی توشونو بررسی کردیم.من لندن رو خیلی دوست دارم.خیلی.ولی سیاوش بیزاره.همیشه از جاهای خیلی شلوغ بدش میومده.هیچ جوره زیر بار لندن زندگی کردن نمیره.حالا که بیرمنگام زندگی کرده به نظر میرسه خیلی دوست نداره از اونجا بره.دوستانی داره اونجا و دیگه جاهاشو بلد شده و راحت زندگی میکنه و احتمالا بعد اینهمه سختی حق داشته باشه اگه نخواد باز جای زندگیش یه تغییر دیگه ای کنه.به هر صورت قرارمون بر این شد که فعلا حداقل یکی دو سال تو بیرمنگام بمونیم.و بعدش بریم منچستر.ولی خوب آینده رو کی دیده شاید من هم از بیرمنگام خوشم اومد و همونجا موندگار شدیم و به منچستر رفت و آمد کردیم.(به خاطر خواهرم) بذار ببینیم تا چند سال دیگه چی میشه اصلا...
من میدونم که آینده خوب و مبارک و روشنه.ولی نمیتونم تو این لحظه و این روزها بیقرار نباشم.رنج نکشم و شنگول باشم.خوب واقعا واقعا خسته شدم آخه :( پریشب که حرف میزدیم کوروش اومد به باباش نگاه کرد و گفت : بابا سیابَش دیگه این بازی رو تموم کن. من میخوام بیام پیشت...
(الان داره بهم میگه مینا تو محشری ازاجه بده لاک بزنم به دستام.گوربونت برم.و داره با ماژیک ناخناشو رنگی میکنه)
خونه هم حالش مثل خودم آشفته است این روزها.هرچی جمع میکنم تمیز میکنم و جارو میزنم شبیه خونه نمیشه انگار.به چشم به هم زدنی میترکه دوباره.شاید چون ازش مراقبت نمیکنم.احتمالا از خودم هم مراقبت نمیکنم.غذا خوردنم بد شده.دیگه دوچرخه سواری نمیرم.و خیلی زیاد وقتم رو توی شبکه های اجتماعی میکُشم.میانگین هفتگی اینستام دوباره رسیده به دو ساعت.هیچ برنامه ای هست که زمان صرف شده تو روز وهفته برای کل برنامه ها رو به آدم بگه؟ چون فکر کنم واتس اپم هم همینجوره !
خلاصه که تو این روزای اواسط پاییز حال و احوال من همینقدر ابری و دلگیره... و اومدم که یه گزارشکی بنویسم و گپی بزنم باهاتون... ممنونم که با منید :)