به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند

 

دوستان جانی ام سلام.هیچ دلم نمیخواد فاصله های نوشتنم از هم زیاد بشن اما چه کنم ؟

چه کنم که همیشه چیزها رو نمیتونم اونجور که مد نظرمه از آب در بیارم
 

.صبح سه شنبه است و کلا این روزها در حالی چشمهامو باز میکنم که احساسم تحت بازجویی بودنه.انتظار میکشم که تموم شه و یه حکم قطعی بدن و اگه قراره بخشیده بشم بدونم و اگه قراره برم بالای دار هم بدونم....
 

به نظام هستی معتقدم و به خدا باور دارم که کارهامو اونجور که به صلاحمه چیدمان میکنه اما از رنج کشیدن هم ناگزیرم...اصلا راستش از وقتی سی ام اکتبر تموم شد و یه هفته ی کاری بعد از اون هم تموم شد دیگه کاملا تو گِل فرو رفتم. بعد از اون یکی دو باری شد که بصورت لحظه ای یا حتی چند ساعته دوباره بلند شدم از زمین یا تصمیم گرفتم که بلند شم یا درهای قلبمو روی آرامش باز کردم و با تمام وجود و لاجرعه از جام زندگی سرکشیدم اما باز یهو دست غم و بیقراری و بی حسی گلومو تو پنجه اش فشار داد.
 

دعا میکنم و با خدا حرف میزنم و به زمان حال توجه میکنم. به همه ی زمانهایی که حرف زدن های کوروش؛ حرف زدن های بی نظیر با نمک کودکانه اش منو وامیداره که غش غش بخندم.به همه ی صبح هایی که با بوسه های آبداری که به سر و روم میزنه بیدار میشم.به لحظه ی چشم باز کردنم که اولین چیزی که میبینم لبخند کش دارش و ابروهای بالا داده اشه-درست مثل باباش-

 به حیاط پدری و معجزات و آیه هاش.

به خودم توی آینه که تصویرشو دوست دارم

.به خوراکی که میخورم.

به گرمای شوفاژ.

به خنکی هوای پاییز.

به دریا که اگه هوا ابری نباشه از پشت پنجره میبینم.

 به ماه که هر شب از توی تختم باهاش حرف میزنم.وخیلی چیزهای دیگه که نشانه های زندگی هستن.وخوشبختی منو میسازن.

اصلا دقیقا مساله ام همینه که من خوشبختم.من عمیقا با تمام اینها احساس خوشبختی دارم اما باز رنج میکشم و در خودم فرو میرم و شادی هام دود میشن و توی هوا ناپدید میشن و بی قرار و آشفته ام و توی قلبم انگار یه گله اسب با تمام توان در حال دویدن هستن...

 رابطه ام با سیاوش به شدت خوب و قشنگ و خواستنی شده و شبها تا نیمه شب باهاش حرف میزنم.خیلی زیاد تمام این ده سالی که گذروندیم رو مرور میکنیم.چند شبه در مورد اون مدت متارکه حرف میزنیم.در مورد بچگی ها و کوتاهی هایی که در حق هم کردیم. در مورد تغییراتمون به سمت بلوغ و پختگی.و نقطه نظر مشترکمون خوشحالیه که با تمام اون داستان ها هنوز با همیم و امروز با یه نگاه جدید همو دوست داریم.همسر چند سال قبل آشنایی با من با یکی نامزد بوده.و بعد هم به هم زدن.و بعد چند سال من اومدم.دیشب میگفت نامزد سابق باهاش تماس گرفته و حرفهاشونو برام تعریف کرد.من احساس آرامش داشتم.میدونم قلب سیاوش تمامش مال منه.و چقدر خوشحالم که حرفهاشو به من میزنه.چقدر خوشحالم در جهتی تغییر کردم که میتونه حرفهاشو به من بزنه و از هیولا شدنم نمیترسه.تماس فقط در این جهت بوده که کینه های سالهای گذشته پاک شن و با آرزوی خوب برای هم به زندگی هاشون ادامه بدن.دقیقا اتفاقی که باید توی پروسه ی جدایی برای همه ی آدمها بیفته ولی معمولا همه تا دیگری رو به خاک و خون نکشن تمام نمیکنن.اینه که سالها غم اون رابطه میمونه و آدم خود خوری میکنه که چرا اونجوری تموم شد؟ به هر صورت تمام شد.واقعا تمام شد. و من مثل یک لیدی به حرفهای سیاوش و به احساساتش گوش دادم.و آخرش جفتمون وقت خداحافظی خوشحال بودیم... نشستیم بیست تایی از شهر های انگلیس رو درموردشون حرف زدیم و تحقیق کردیم و هزینه های زندگی توشونو بررسی کردیم.من لندن رو خیلی دوست دارم.خیلی.ولی سیاوش بیزاره.همیشه از جاهای خیلی شلوغ بدش میومده.هیچ جوره زیر بار لندن زندگی کردن نمیره.حالا که بیرمنگام زندگی کرده به نظر میرسه خیلی دوست نداره از اونجا بره.دوستانی داره اونجا و دیگه جاهاشو بلد شده و راحت زندگی میکنه و احتمالا بعد اینهمه سختی حق داشته باشه اگه نخواد باز جای زندگیش یه تغییر دیگه ای کنه.به هر صورت قرارمون بر این شد که فعلا حداقل یکی دو سال تو بیرمنگام بمونیم.و بعدش بریم منچستر.ولی خوب آینده رو کی دیده شاید من هم از بیرمنگام خوشم اومد و همونجا موندگار شدیم و به منچستر رفت و آمد کردیم.(به خاطر خواهرم) بذار ببینیم تا چند سال دیگه چی میشه اصلا...

من میدونم که آینده خوب و مبارک و روشنه.ولی نمیتونم تو این لحظه و این روزها بیقرار نباشم.رنج نکشم و شنگول باشم.خوب واقعا واقعا خسته شدم آخه :( پریشب که حرف میزدیم کوروش اومد به باباش نگاه کرد و گفت : بابا سیابَش دیگه این بازی رو تموم کن. من میخوام بیام پیشت...
 

 (الان داره بهم میگه مینا تو محشری ازاجه بده لاک بزنم به دستام.گوربونت برم.و داره با ماژیک ناخناشو رنگی میکنه)

خونه هم حالش مثل خودم آشفته است این روزها.هرچی جمع میکنم تمیز میکنم و جارو میزنم شبیه خونه نمیشه انگار.به چشم به هم زدنی میترکه دوباره.شاید چون ازش مراقبت نمیکنم.احتمالا از خودم هم مراقبت نمیکنم.غذا خوردنم بد شده.دیگه دوچرخه سواری نمیرم.و خیلی زیاد وقتم رو توی شبکه های اجتماعی میکُشم.میانگین هفتگی اینستام دوباره رسیده به دو ساعت.هیچ برنامه ای هست که زمان صرف شده تو روز وهفته برای کل برنامه ها رو به آدم بگه؟ چون فکر کنم واتس اپم هم همینجوره !

 خلاصه که تو این روزای اواسط پاییز حال و احوال من همینقدر ابری و دلگیره... و اومدم که یه گزارشکی بنویسم و گپی بزنم باهاتون... ممنونم که با منید :)

نمیدونم خودت خواستی فونت و نوع نوشته ت اینجوری باشه یا حواست نبوده و این مدلی شده

منتظر روزی ام که بیای بگی باید آماده بشم برای انگلیس رفتن که بیای از انگلیس برامون استوری های جذاب بذاری 😍

اتفاقا این چند روز بفکرت بودم میگفتم آیا چی شد نتیجه مصاحبه اومد یا نه

خیلی خوبه که خواهرتم انگلیسه.😊❤

پست رو توی وورد نوشتم و انتخاب کردم تو ستون وسط باشه.توی وبلاگم همچین شد و دیگه نتونستم درستش کنم. 


مرسی که به فکرم بودی. 
به امید اون روزا... 

آره خدا رو شکر

عزیز مهربونم...

حرف زدن و استفاده از کلمات در برابر تو که اینقدر قشنگ میگی و مینویسی و توصیف میکنی ، کار ساده ای نیست...

آرزو میکنم برات یه عالمه روشنی و آرامش...

یه ذهن آروم و خلوت و بی دغدغه...

یه وصال... یه تغییر... یه معجزه که تو رو برسونه به اون چیزی که مدتهاست در انتظارش هستی.

 

قشنگم...

خوبه که با تموم دغدغه هات هنوز هم وصلی به اون منبع لایزال.

و این اتفاق مبارکیه.

 

دوستت دارم و میبوسمت💕

و دلم غنج میره برای کوروش و شیرین زبونی هاش🤩

 

در پناه نور🌟🌟🌟

.تو خودت خبر نداری چقدر کامنتهای طلایی و لطیف و آرام بخشی میذاری... 



مرسی بخاطر محبتت جانم.

عشق بر تو بباره

۲۰ آبان ۱۵:۲۲ اون روی سگ من نوستالژیک ...

عزیز مهربونم این روزهای سخت هم میگذره و به این روزها میخندی مینا

دیروز یه کلیپ دیدم از یه ادم موفق جالب بود برام میگفت من از همه ی حالم سعی میکنم لذت ببرم و رویای اینده رو نمیذارم جلو دیدمو بگیره و امروز رو برام بی ارزش و کوچیک جلوه کنه. دیدم چه حرف قشنگی زده، ماها به امید اینده و کلا با عطش به اینده حالمون رو زندگی نمیکنیم و از دستشون می دیم. به نظرم بشین یه از حرفهای قشنگ کوروش کلیپ درست کن برای اینده و لذتش، و امروز بچسب میناجانم.

من بهت افتخار میکنم به تغییرات مثبتت به قلبت که چقد روز به روز بزرگ و بزرگتر میشه و روحتو پرواز میده.

 

همین الانم من به خودم افتخار میکنم بخاطر جایی که الان غمگنانه اما قرص ایستادم... یه روزی یادم بیاد باز به خودم افتخار میکنم نوستال اما هیچوقت نمیخندم به این روزا. همش فکر میکنم تلخیش همیشه یادم میمونه.دلم میخواد بگذره و اصلا فراموش کنم این روزا رو 


اوهوم حرفش خیلی جالب بود. ولی من الان به امید اون آینده هه یه وقتایی دووم میارم.باید بهش فکر کنم که بگم امروز می ارزه که اینجوری بگذره


مرسی گلم. مرسی قشنگ. قلب

۲۰ آبان ۱۷:۵۱ سایه نوری

مینا خوندمت و چقدر حس و حال و هوای این روزهای من بود پستت. حتی صبح که پست گذاشتم و فکر کنم نزدیک به هم نوشتیم، انگار پستهامون هم، هم محتوا بودن.. غیر از اینکه مینا من نمیذارم اینستاگردیم تو روز ۲۰، ۳۰ دقیقه بیشتر بشه اونم وقتایی که لایو و محتوای مهمی واسم داشته باشه یا باید واسش تولید محتوا کنم.. وگرنه کمتر میشه اما خب اگه از دستم در بره حسش بسیار بدی بهم میده و درکت میکنم.. انشالا حلش کنی.. 

و خب غیر از نتیجه گیری آخر پستم که به فضای پستت نزدیک بود،، مینا،، من به یک پذیرشی رسیدم و حتی توش فرو رفتم و برام شفا بوده: که یه وقتایی من عمیقا غمگینم اما چه اشکالی داره؟ چرا میخوام همیشه شاد باشم؟! خب نباشم.. آره عمیقا غمگینم اما پیش میرم.. و تو این پیش روی به تعریف های تازه و پیامهای شرایط و معنا و ارزشمندی که میتونم شخصا واسه خودم بسازم تمرکز میکنم.. غمگین پیش روی آشوب گری میشم که عاشق این ترکیبه و توش واسم شادی و رشد و پرش و چیزهای عجیب و تازه رخ میده. و این بار شرایط رو از روی دوشم برمیداره.. یه جور چیز میز ساز خلاق.. 

اما تو رو درک میکنم؛ شرایط حال حاضرت رو..  خودم رو که جات میذارم به تلاشتهات و پیش روی هات افتخار میکنم، واسم محترمه و تو همین پست کلی زندگی دیدم ازت.. مهر و همدردی منو بپذیر دوستم.. و کوروش و دوریش از پدرش و حرفش 😪😪 هیچی نندارم بگم جز اینکه از ته قلبم  لحظه ی جادویی ۳ نفره تون رو خیلی زود آرزو میکنم.. 

آره سایه .اون حس تا حدودی هم مسیر بودن باهات برای من هم جالب بود...


متوجه حرفتم سایه. من دنبال شادی نیستم. یعنی الان حرفم این نیست چون شاد نیستم غمگینم.و من باید شاد بشم.ولی وقتی عمیقا رنج میکشم فکرم مثل مال تو کار نمیکنه و نمیتونم پرواز کنم. نمیتونم توش رشد کنم و جلو برم. زمین گیر میشم و غم و رنجی که روایتش کردم دقیقا بخاطر اون زمین گیر شدنم آزار دهنده میشه برام. وگرنه کلیت حرفت کاملا برام قابل قبوله.
مهرتو روی چشمم میذارم رفیق :) 

۲۰ آبان ۱۸:۱۵ مینو حسینی

مینا جان ایشاله که زودتر جواب مثبت مصاحبه میاد و بقیه زندگی قشنگتو پیش اقا سیاوش و با شادی کوروش جان میگذرونی. عزیزم همه ما آدما احساسات سینوسی رو تجربه میکنیم گاهی باید خودمونو بغل کنیم و بپذیریم که الان تنها کاری که میتونه شاید منو از چیزی که اذیتم میکنه دور کنه وقت کشی تو فضای مجازی باشه. تو خوب میتونی مدیریت کنی. گاهی اینجوری هستی ولی نه همیشه.

لامصب فقط بعدش ادم حالش بدتر میشه که وقتش تلف شد

الهی آمین مینو جان.مرسی از مهرت که با دعای خوبت به قلبم ریختی


اوم دقیقا همون جمله ی لامصب  :)  از اینکه وقتم تلف شه بدم میاد. کاش میتونستم مادامی که رنج میکشم و مثلا شنگول نیستم یه کار بکنم که مفید اگه نیست لا اقل ضرر رسون نباشه. 

مینای عزیزم وقتی از کوروش و دلتنگی برای باباش میگی قلبم به درد میاد حقیقتا انتظار کشیدن سخته نمیدونم چی بگم که حالت خوب شه 

کاش میشد خواهرت دعوتنامه  (البته نمیدونم میشه)میفرستاد  میرفتی انگلیس 

 

عزیزم مرسی که هستی و همین چند تا جمله رو مینویسی. همین اندازه ی چند ثانیه لبخند زدن بخاطر کامنتت برای من کلی روزنه به سمت روشناییه


جریان دعوتنامه مفصله. خوب شدنی بود. اما اولا از پس مخارج سفر برنمیومدم. دوما خود دعوت نامه فرستادنه کلی دنگ و فحگ داشت و وقت گیر بود. مهم تر از همه اینکه من همش فکر میکردم کارمون دیگه امروز فرداست که درست شه. دیگه چه کاریه اینجوری برم ؟ 

خوشحالم از پیشرفتت و بالغ شدنت، ان شالله منم به این مرحله برسم که سر چیزای بیخود گیر ندم😌

ممنونم سونیا.

تو اتفاقا از دوستای عاقل و اهل اندیشه ی منی. 
گیر ندادن خالی فایده نداره. اوح روزی که گیر ندی و اتفاقا احساس امنیت و آرامش هم بکنی ، اونو برات آرزو میکنم.

۲۰ آبان ۲۲:۲۹ اون روی سگ من نوستالژیک ...

میناجانم میدونم قطعا یه روز به این روزها میخندی، یه روز که کنارسیاوشی و زندگی خوب و پراز ارامشتو تو خونه دوست داشتنیتون ساختین وقتی برمیگردی به عقب نگاه میکنی از بابت اینکه مینا ایقد محکم ایستاد و چقد زیبا زندگیشو ساخت چقد زندگی خودشو سیاوش و کوروش بااین مسیر سخت و دوری مدیریت کرد یه لبخند گنده از سر رضایت و افتخار میاد روی لبات و شک ندارم به دیدن این روز:))

چون تو ایقد قدرت داری و زیبابینی که همین الانم خوشبختی و داری تموم زیبایی ها و قشنگی های خدارو میبینی با وجود این درد دوری که کلافه ات کرده. برات بهترین ها رو میخوام و امیدوارم خدایی که دعاهامون میشنوه گوش کنه و هرچه سریعتر کاراتو ردیف بشه و دور هم جمع بشید.

اوهوم الان متوجه منظورت شدم. تو کامنت قبلت فکر کردم میگی یه روز به این روزا که فکر کنم اصلا بنظرم مسخره و جوک میرسن :/ 


الهی آمین. مرسی عزیزم

بلاگر جان من جای شما نیستم و به همین خاطر شاید چیزی که میگم مسخره یا غیرکاربردی باشه...

ولی واقعا چه ایرادی داره که آدم همش کار مفید نکنه؟ مگه ما قراره چی کار کنیم؟ نمیگم علافی و بیکاری، ولی ما باید با خودمون مهربونم تر باشیم... من همیشه فکر میکنم چه سرمایه های عظیمی در من بود و هست و یه هدرش دادم.... ولی با تراپیست قبلیم که حرف میزدم، گفت یه کم استراحت کن، چون تو برهه سختی هستی.

شما هم تو برهه خیلی سختی هستی. ما نمیتونیم عین راکی و ارنولد بعد هربار زمین خوردن پاشیم.... ما آدم واقعی هستیم و با امکانات محدود. با بچگی هایی که اثرشو گذاشته، با خانواده های معمولی، با پول کم، بدون اشنا، بدون استعداد خارق العاده، بدون اینکه یکی از اون یکی دو درصد خاص جهان باشیم!

ماها به نوازش احتیاج داریم و لحظه های بی خبری، تا این دردی که توش دست و پا میزنیم برای مدت محدودی آزمون دور شه.

مطمئنا این روزا خیلی زودتر از اون که فکرشو بکنی یه سر میاد و سه تایی جمع میشین تو شهرهای قشنگ اونجا. اون موقع کلی فرصت هست برای مفید بودن و خفن بودن بلاگر عزیزم...

عزیزم نه چیز مسخره ای نگفتی..

متوجه ام که انتظار از خودمون که همیشه کارهامون مفید باشن مثل انتظار از رباته. شاید بهتر باشه بگم از اونجا که کل زندگی ما هدف لذت بردن از زندگیه و _بدون لذت بردن هیچ رشد و تکاملی معنا پیدا نمیکنه_ حالا این وقتایی که نمیتونیم لذت ببریم و کار مقید بکنیم حد اقل دنبال علافی نریم. کارهایی نکنیم که جز ضرر رسوندن بهمون هیچ کاری نمیکنن و بدتر ما رو از رسیدن به احوال بهتر دور میکنن.
میدونم حرفت خوبه که میگی باید یه استراحتی بکنم و دست و پا نزنم.ولی خوب اگه منظورت این بود خودمو بابت اینستا گردی ول کنم و آسون بگیرن کل اون جواب بالا رو برای همین نوشتم .

ممنونم از تو متین جان :) 

فضای امروز وبلاگ یه کم برام نامانوس بود به خاطر این قالب و فونت اما خوندم رفت. یعنی راستش جای اینکه بخونم و غرق شم توی جملاتت همشداشتم فکر میکردم چقدر همه چی عجیب غریبه و کاش زودتر تموم شه🙄 و اینجوری شد که جای نگاه کردن به ما همش داشتم نوک انگشتتو میدیدم 😑 

بابت همه ی حال نداشتنات و کسل بودنات حق داری.یعنی کیه که بگه این حق تو نیست بعد از اینهمه انتظار و این وضع بلاتکلیف ،کلافه باشی؟ هرچند پسِ این بلاتکلیفی برسی به وصال یار و خوشبختی خودتونو تضمین خوب بودن آینده ی کوروش از لحاظ به محیط زندگی  ...

از عمق وجودم برات آرامش آرزو میکنم هرچند خودم حسااابی امروز قاطی پاطی و افسرده حالمو احتمالا از استوریام متوجه شدی 

دوستت دارم درجریانی که؟ 💋❤

قالبم همونه قالب نوشتاری تغییر کرده بود البته تا دیروز نتونسته بودم درستش کنم الان درستش کردم. 


آره گلم خوندم و میدونم...  😥

عزیزمی.❤

آره جانم.. من واقعا به دلایلی میفهممت.. 

نه منم در شرایطی حتی معمول تر از تو فکرم از کار میفته و زمین گیر میشم..

من برای رنج عمیق ریشه دار قلبم نوشتم که گذروندمش نه اینکه توش باشم، با اینکه ادامه داره اما توش نیستم..

من همین چند وقت پیش نوشتم که افتادم.. 

تو عالی هستی الان وقتی هنو  تو رنجی.. و طولانی شدن و زجرآوری و فرسایشی بودن این دوره ت رو درک میکنم و رنجی که جدای از اون از به قول خودت  زمین گیری میکشی . که خب اجتناب ناپذیره گاهی و همه مون داشتیم و خواهیم داشت.. توی هر نگاهم به ماه و دعاهام هستی.. 

نمیدونم که سایه. وقتی مینویسی واقعا تفاوت رو احساس میکنم. حتی مدل زمین گیر شدنت با مال من :/ 


عزیزمی. عزیزِ قلبم 😍

مینا من این حس تو رو قبلا تجربه کردم 

روزهایی بود که تک تک سلولهام میخواستن فقط تموم شه و یه گشایشی اتفاق بیفته 

یه گره کوری که کنترل زندگی رو از دست من خارج کرده بود و هر روز بیشتر از روز قبل به من رنج تحمیل میکرد

هیچ کاری نمی تونستم بکنم دست من نبود که با تلاش من بخواد درست بشه و من باید منتظر میموندم تا یه اتفاقی بیفته و یه دری به تخته بخوره که گره یه مقدارش باز بشه تا بقیه اش رو خودم انجام بدم 

برای آروم کردن خودم هرکاری بگی کردم ولی نمیشد 

هومان هم خیلی کوچیک بود یک سال و خرده ای 

 

بعد کتاب معجزه شکر گزاری تو راهم قرار گرفت یادته قبلا بهت گفتم 

خیلی خیلی سخت شروع کردم به انجام دادن تمرینهاش اصلا به دلم هم نمی نشست به زور انجامش دادم 

بعد از شاید دو سه ماه که من اصرار ورزیدم به انجام دادن تمرینات بدون اینکه حس خاصی در من ایجاد بشه گره شروع به باز شدن کرد آروم آروم در حالیکه اون رنج هنوز تموم نشده بود و مونده بود و نهایتا باز شد 

 

یه کاری بکن در این راستا هرچقدر هم سخت و به نظر خودت بی ثمر و بدون نتیجه یه تایمی در روز رو به یه چیزای اینچنینی اختصاص بده 

چیزهایی که مغزت و باورت می دونه درسته ولی قلبت همراهی نمی کنه برای انجامش 

 

تو چندین بار درمورد معجزه ی شکرگزاری بهم گفتی نسیم. من دوبار دستم گرفتم و ولش کردم. حتی چند روز تمریناتشم انجام دادم. 


دیشب داشتم به این فکر میکردم یه دوره ای با فایل های صوتی یه یوگی خفن هر شب قبل خواب مراقبه میکردم و چه خوب بود و اصلا نمیدونم از کی گذاشتمش کنار؟ یا اون مراسم نیایش های شبانه ام بعد خواب کوروش ، با شمع و دفتر و قلمم و مستقیما با قدرت برتر حرف زدنم...  نمیدونم چی شد... مرسی که تو هم با این کامنتت باز یه جرقه تو ذهن من گذاشتی که شاید باید دوباره انجامشون بدم. 

سلام مینا جان.من مدتهاس میخونمت و یکی دوبار هم باهات درد و دل کردم.

راستش اگه یه حرفی نزنم کم لطفی کردم.تو خیلی محکم و صبوری.میگم محکمی چون هرگز ندیدم جا بزنی،بیکار ننشستی شماره دوزی کردی ژله تزریقی درست کردی حتی پرستار شدی...چقدر من این شخصیتت رو دوست دارم.چقدر اینکه خودت مرهم زخمهات میشی و دوباره بلند میشی رو ستایش میکنم...

سارای خوب سلام به تو...


مرسی که ساکت نموندی. مرسی که منو از بیرون انقدر خوب میبینی. 
با خوندن کامنتت یه چفتی تو قلبم محکم شد انگار.یه چیزی که باز بهم گفت خوب من کلا قوی ام و اینو میدونم. آروم بمونم با این شرایطی که دارم.. 
مرسی از تو 

سلام مینا جان

فکر کنم اولین بار هست کامنت میذارم

خواستم بگم منم مثل خودت رابطه عاشقانه ای با ماه و خورشید و ... دارم

دیروز صبح قبل رفتن به محل کارم حین طلوع خورشید و اون رنگ قرمزی که ازش حرف زدی، برات از ته قلبم دعا کردم که روزهای دوری تون تموم شه و سه تایی با سلامتی و آرامش کنار هم باشین

سلام به شما. عزیزم


روشنایی به قلبت بباره ، خونه ی دلمو روشن کردی با دعای خوبت.

مینا جان من اینستا ندارم و چون پیجت پابلیکه میتونم منم ببینم.الان اول پست خودتو دیدم بعد هم اون پست همسرتونو.واقعا ناراحت شدم .همین الان داشتم نماز می‌خوندم و برات دعا کردم.یه پست دیگه هم که عکسهای خودت و همسرت بود،فکرکنم برای سالگرد ازدواجتون بود،اونجا هم نشستم و مثل این ...خلها گریه کردم.میدونی من این روزهای دوری و جدایی رو تجربه نکردم اما از نزدیک دیدم...دخترخاله م و پسرش دوسال منتظر بودن تا برن پیش شوهرش آلمان.این غصه خوردن ها و دوری‌ها و اشکها رو دیدم و می‌دونم چققدر برای کوروش هم سخته‌.نوه ی خاله م از کوروش بزرگتر بود و خیلی بیتابی میکرد.اما اون روزها هم تموم شد،این روزهای تو هم تموم میشه و میری پیش همسرت.هروقت رفتی انگلیس ،قصه ی زندگیشونو برات کامل تعریف میکنم.

آقا یه چیزی هم بگم برات دعا کردم بری زودتر انگلیس،برای خودم هم دعا کردم بیام اونجا خونه ی تو زندگی کنم!!چیه خب،من عاشق شمال و دریا و جنگلم،چیکار کنم!!

وای حمیده من الان نشستم دوباره با این کامنت تو گریه کردم‌ 

برای همه ی کسایی که این رنجو زندگی میکنن گریه کردم..
من فقط اینجاست که همه میبینن رنج منو و بعد هم مادرم. همیشه متوجه حال من هست و همیشه باهام حرف میزنه . یه چیزی میگه که میفهمم میبینه و توجهش به دل من هست. به غیر اون هیچکس نیست نزدیکم که واقعا نزدیکم باشه. نمیدونم میتونم منظورمو بگم یا نه :/ 
عزیزم چه قشنگ. چه خوب میشه واقعا. تو هم به مراد دلت برسی زیبا :)

من بهت حق میدم که وسط این همه خوشبختی، ته دلت پر از غم باشه و حال و هوات ابری ...

ولی مینای سبزم، بالاخره این دوری تموم میشه و میرسه روزای کنار یار بودن و از این بلاتکلیفی خلاص میشی ...

الهی که زود برسه رها جانم... :)


وای منم با این کامنت گذاشتنم.ببخش که باعث شدم اشک بریزی.راستش فهمیدم چی میگی.من خودم خواهر ندارم ولی پنج تا خاله دارم که اونا خودشون با هم خوبن و با مامان من،نه‌.چون اصلا مثل اونا نیست.یادمه قبلاً هم یه چیزهایی از خواهرات گفته بودی.

زمان میگذره و هرگز غم پایدارنیست،یادته اون روزهای بارداری و اون خار پاشنه!،بعدش دوران نوزادی کوروش که همه ش باید رو پات میخوابوندیش،همه گذشت و به خاطره تبدیل شدن.روزهای الانت هم برات خاطره میشن.مهم اینه که واقعا رشد کردی و شدی یه مینای دیگه.خب رشد کردن هم لامصب خیلی درد داره دیگه.منم بدجور درد کشیدم اما الان راضیم که قویتر و مستقل شدم،چیزی که قبلاً نبودم.

عزیزم :)


اوووم حمیده با این حال من عاشق خواهرامم. اونا هم منو دوست دارن واقعا اما خوب اختلاف سنی زیادم باهاشون و نزدیکی سنی اونا با هم انگار یه اکیپشون کرده جدا از من... ولی در ظاهر پیوسته به نظر میایم اما هر آدمی خودش متوجه شکاف بین خودش و دیگران میشه.


واقعا این قسمت آخر کامنتت شست برد اشکها رو. درست میگی... به همون سرعت میگذره... 
به قول کوروش آفرین بی تو 😁

۲۰ آذر ۱۶:۵۶ گیسو کمند

سلاااااااام ☺

آخر اکتبر اومد و رفت و آخر نوامبر هم اومد و رفت🙁 امیدوارم آخر دسامبر خبر خوبی بشنوی و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه. اینقدر هم خودتو بابت انجام دادن یا ندادن کارها سرزنش نکن فقط به خودت بگو خال و احوال ابری من موقتیه مثل ابرهای توی آسمون ، آدم برای موقتها ناراحت نمیشه ، همین که حال و احوالم آفتابی بشه همه ی کارها رو به بهترین شکل انجام میدم😎  

سلام به روی ماهت...

دسامبر که هیچی ژانویه هم حتما میاد و میره و هیچ خبری نمیشه. دیگه بخاطر تعطیلات کریسمس و این حرفا :/

چه قشنگ میگی.... همین کارو میکنم. مرسی 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان