خیلی عجیبه که با تمام احوالاتم به سختی نوشتنم میاد...
یکی از دلایلی که ترجیح میدم پست نذارم اینه که حس میکنم مطلب به درد بخوری برای ارائه ندارم... من از خودم نمیتونم بپذیرم دور باطل وار بنویسم چون میدونم یه نویسنده ی کوچولو درونم هست که میتونه نوشته های خوب خلق کنه... برای همین از اینکه بعضی احوالاتم رو بنویسم خجالت میکشم.
دومین دلیلشم اینه که حالم به درجه ای از بدی رسیده که نوشتن رو بوسیدم و کنار گذاشتم.یعنی دیگه به خودم کمک نمیکنه انگار.. حرفام و کلماتم و تخیلاتم فرار کردن...
مسخره ترین چیز عالم اینه که اونقدر مطمئن به صبر و تحمل و اراده ام خودم رو بپذیرم و بیام بنویسم از امروز چنین و چنان میکنم و قشنگ چند روز بعدش یهو چنان بهم بریزم که شب تا صبحم بشه گریه...
دو تا اتفاق خیلی بد برام افتاده....
یکی بدخوابیه... یعنی میل به خواب درست زنانی که وقتش نیست و بعدش بیخوابی محض و کلافگی درست زمانی که باید بخوابم و شرایط و محیطش مهیاست...
یکی اختلال خوردنه...
تو روز یه وعده غذا میخورم... گاهی همونم به زور .شدیدا دچار بی اشتهایی میشم و اگه به زور چیزی بخورم دچار تهوع میشم. ولی یهوووو قهدرم یه دیس غذا بخورم... یه حالی مثل کم خوری و پرخوری عصبی...
اوضاع شوهرم داغونه... هم خیلی دلتنگه هم نا امید به آینده.هم منو میخواد هم ازم فرار میکنه...
منم نمیتونم حرف سازنده ای بهش بزنم.. دو سه روز فکر میکنم و حرفهایی که باید رو تو چندین پیام بهش میزنم.اونم جواب میده و خودشو به دلگرمی هام میسپاره. اما وقتی قراره با صدا حرف بزنیم یکهو همه چیز تو یه سکوت فرو میره...
دیشب که زنگ زد از شبای بیخوابی من بود... تمام فکرم به آینده ی نزدیکی بود که قراره به روان پزشک مراجعه کنم... بعد کمی احوال پرسی یکهو گفت خدافظ. گفتم همین؟ گفت مثل اینکه تو حالت خوب نیست...
خدا حافظی کردم... در حالیکه تو قلبم فریاد میزدم لعنتی تو یار منی.... و این تنها گذاشتن من دور از عشق و معرفته...
تو سرم کشمکش بین زنگ زدن و نزدن بهش بود... نهایتا پیام دادم و گفتم یا من ارتباطو اشتباه فهمیدم یا تو قلبا دوستم نداری... وگرنه کجا جواب حالم خوب نیست خداحافظیه؟؟
تو سرم جنگ بود بین رفتن و حبس شدن تو اتاق سرد خونه و کشیدن یه دونه سیگاری که قایمش کردم تو دراور ،با ادامه دادن به دراز کشیدن و تلاش برای خواب...
بالاخره موندم اما تا نصفه های شب پهلو به پهلو شدم و عذاب کشیدم تا خوابیدم...
امروزم اومدم خونه ی مامان... اصلا همه جا برام آزار دهنده شده.و همه ی حرف ها...
شماره دوزیم تموم شد و گذاشتمش پیج...
یه مدتیه قرار بوده با نفیسه و زهره یه سری پادکست گوش بدیم اما پری شب گفتم من نیستم.. کمی گپ زدیم.. گفتم حالم چقدر بده.. و راحت شدم.. آدم تا وقتی نمیگه همه آدمو بصورت همون استیکرا و ایموجی هایی که تو شبکه های مجازی میذاره میبینن... و این بده... اینکه آدم رو اون جوری که نیست ببینن بده چون آدم هی مجبور میشه به نقش بازی کردن ادامه بده.من از این نقش بازی کردنه بیزارم...
همین ها دیگه...
اینم از پستم...
اینم از حال و روزم...
فعلا خداحافظی میکنم.. امیدوارم روانپزشک بتونه به افکار مزخرف من خاتمه بده و کنارش یه مشاور خوب و دلسوز هم پیدا کنم...