از کاشتن گل تو حیاط آدمایی که قرار نیست بهش آب بدن دست بردار!

بچه ها  سلام .

نشسته ام پشت پنجره ی اتاق پونزده متری هتل... همین اتاق که هم سقف بالای سرمه هم اتاق غذاخوریمه هم اتاق خوابمه هم انباریه هم دستشویی و حموم توش گنجیده ...  نشسته ام روی تختی که روش خواب راحت ندارم. به بیرون نگاه میکنم. ماشین هایی که تند تند از خیابون رد میشن. و این درختهای وسط بلوار که هر روز لخت تر میشن ... توی گوشیمم شادمهر داره میخونه "کی میتونه شبیه تو بشه؟ تو حتی از خودت زیبا تری"

 

امیدم اینه یه روز بیام اینجا بگم فلان کار قشنگو کردم. بهمان اتفاق خوب افتاد. یه تجربه عالی رو باهاتون اشتراک بذارم. اینجا گلستون بشه. شادی خونه بشه. اصلا بیاید اینجا بخونید و نیشهاتون تا بناگوش باز شه .بیاید بخونید و کیف کنید. بیاید بخونید و انرژی بگیرید... 

 

اما چه کنم که فقط مینویسم و وسطهاش چشمهای تار شده از اشکم رو پاک میکنم که روی کیبورد نچکن این دونه دونه هایی که از آتیش وسط قلبم بیرون میریزن... 

افسرده نیستم ها .اصلا .... فقط غمگینم... و با خودم و درونم توی جنگم.

امروز آخرین روز مدرسه ی کوروشه. یه تعطیلی دو هفته ای دارن که اینجا بهش میگن Half term (هاف ترم). دلم میخواد بریم خونه ی خواهرم. خودم از یه طرف کوروش از طرف دیگه بهم فشار میاره. دم مدرسه اش یه ایستگاه قطاره.دیروز که رفتم دنبالش با گریه و داد و بیداد برگشت خونه.

سر اینکه میگفت دیگه وقت خونه ی خاله رفتنه و من بهش میگفتم هنوز مدرسه ات تموم نشده و اون خودش رو پهن پیاده رو کرده بود و میگفت همین امروز میخوام برم :/ و این برنامه ی روزهای اخیرمون بوده :/ 

بعد از طرفی هنوز به همسر نگفتم. یعنی میترسم بگم .چون که خودش دوست نداره خونه خواهرم بیاد و منم بهش صد در صد حق میدم اما اینکه ما هم بریم و چند روز نباشیم میترسم صداشو دراره .میترسم بگه نرید.

برای همین هنوز حتی بلیط نخریدم :(

چند روز گذشته به شدت با غذا خوردن کوروش به مشکل خورده بودم بچه ها... روانی شده بودم. تو خونه با اجبار غذا میخورد. از مدرسه هم وقتی میومد میدیدم به غذاش یه نوک زده فقط... دیگه پا شدم رفتم درمانگاه.اونجا گفتم. اونا منو ارجاع دادن یه جایی. اون یکی هم منو پاس داد به پرستارای مخصوص مدارس. به اونام زنگ زدم گفتن با خود مدرسه درمیون بذارید. دیگه یک روز رفتم مدرسه و با مسیولشون حرف زدم حسابی. با هم یه برنامه غذایی ریختیم و من درخواست کردم به غذا خوردن کوروش توجه ویژه بشه یه مدت .و خدا رو شکر که گوش برای شنیدن حرفهای آدم و آدمهای آماده به کمک هی سر راه من سبز میشن اینجا... الان دو روزه که وقتی میرم دنبالش یکی میاد بهم گزارش میده که غذاشو چجوری خورده .. چی دوست داشته و چیا رو جدا کرده و این حرف ها...

بعد آخه غذا نمیخوره میاد خونه میگه دارم میمُرَم ! شکلات بده... بیسکِت بده. سیب میخوام... ولی غذا ؟ انگار کوفته . حتی غذاهای خیلی مورد علاقه اش...

ولی خدا رو شکر دیگه دو روزه خیلی خوبه. فقط میگه غذای تکراری نمیخوره.مثلا اگه دیشب کتلت خورده و خیلی بقول خودش یامی بوده الان میشه یاک و غذای چرت و پرت! این روزا خیلی ساعت هام توی آشپزخونه میگذره ولی خوب به غذا خوردن کوروش می ارزه .

از طرفی کلاسهای کالج خوبن شکر. منم بیکار نیستم. خوب و پر انرژی درسامو میخونم. این کلاس ریاضی رو برای امتحانی به اسم GCSE برداشتم. حالا پری روز یه کتاب قطور تو کتابخونه کالج پیدا کردم که همه چیزهایی که برای امتحان GCSE بود رو در برداره. آوردمش خونه .باید با دقت نگاهش کنم و سر فصلاشو یادداشت و ترجمه کنم و بگم امید برام پی دی اف های آموزشیشون رو بفرسته .

اون کنفرانس که تو اینستا تعریفش کردم هم یادتونه که ؟ معلمم گفت این فقط تمرین بود و باید کامل تر و مفصل ترش رو تا قبل کریسمس ارایه بدیم. حالا با اینکه مال من خیلی خوب و کامل بود من که نمیتونم باز برم همونا رو بگم .باید مفصل تر باشه. زمانش بیشتر و جزییاتی اضافه بشه. بعد حتما میخوام پاورپوینت داشته باشم براش.و اینکه خود استاده ازمون فیلم میگیره !!!

دیروز که یکی از دخترا که اسپانیایی هست انجام داد مال خودش رو فهمیدم که قراره فیلم گرفته بشه ازمون. بیچاره انقدر مضطرب بود که حد نداشت ... گند زد تموم شد رفت :/

بچه ها باورتون میشه من کل هفته م رو دووم میارم که روزای کالج برسن ؟ و حس کنم چقدر جای خوبی ام ؟ چقدر زنده ام و چقدر میتونم کاری کنم که موثر وقابل اهمیته؟

امروز بالاخره همسر رفت دنبال کوروش. بهشم گفتم نون بخره بیاره چون که نمیخوام نهار بپزم و تخم مرغ میریزیم میخوریم. عوضش شام میخوام ماکارونی درست کنم با ته دیگ خوشگل و سال شیرازی و خلاصه برای دل خودم و کوروش...

 

امروز داشتم با یکی از دوستای خیلی خوب قدیمی ام که بعد سالها دوباره تو اینستا منو پیدا کرده گپ میزدم... با یک بچه ی یک ساله سرانجام ازدواجش تا الان هیچ شباهتی به مدلی که توی چهار سال دوستی بی اندازه عاشقانه با همسرش داشته نداره و در مرز فروپاشیه. بعد وقتی بچه اش دنیا اومده بود اولین پیام رو بین خودمون من بهش دادم و حرف زدم براش از احساساتی که ممکنه اوایل بچه داری تجربه اش کنه و یک مدتی که افسردگی بعد زایمان داشت خیلی کنارش بودم و همیشه میگه حرفای تو نور و چراغ راه و نجات دهنده شد برام و انقدر با محبته که هیچ جا نمونده ننشسته باشه و از من و اون همراهی کوتاه مدتم و حمایت عاطفی که انتظارشو نداشته نگفته باشه. 

بعد امروز یک جمله ای گفت که من خیلی خوشم اومد. گفت من الان ازدواجم برام تموم شده .ولی انقدر عادی ام که همسرم فکر میکنه من اوکی هست حسم به همه ی این جهنم. ولی من دارم با عقلم جلو میرم که بچه مو از دست ندم و کمترین آسیب رو ببینم. بعد گفت همه ی عشق های دنیا رو دارم به خودم میورزم مینا و حالم خیلی خوبه. بعد از خودم حواسم به پسرم هست...

من خیلی از این بینش درستش خوشم اومد.من یک روزی داشتم با یک مدد کار اجتماعی حرف میزدم یک جا به من گفت چرا انقدر کوروش کوروش میکنی؟ و تو باید در درجه اول به خودت غذای خودت خواب خودت و سلامت خودت اهمیت بدی که بعدش بتونی مادر خوبی باشی و من اینو با تمام وجود تجربه کردم البته .

اینکه وقتی حالم بده چقدر کیفیت ارتباط مادر پسری ما پایین میاد.چقدر از سر باز کردنی میشه. چقدر از روی وظیفه میشه و بعدش من چقدر خودمو سرزنش میکنم و بدتر هم میشم ... 

ولی خوب باز هم میگم انگار اون دکمه ی عشق ورزیدن به خود توی من خاموشه !! 

از خودم میپرسم چه کنم که به خودم محبت کنم ؟ و در جواب لال میشم... هیچی نیست با این حس انجامش بدم .... حتی همین ماکارونی و سالاد شب در اصل بخاطر کوروشه... 

من وسط های این پست اشکهام رو تموم کردم و سیاوش که اومد داخل بهش گفتم میخوام برم منچستر... همینقدر نوشتن به من انرژی و قدرت میده :) و من رو در خودم پیدا میکنه :) 

البته که سیاوش با شنیدن رفتن ما نشست و به در نگاه میکرد.. دری که آه میکشید خخخخ

 

چقدر دلم زندگی میخواد بچه ها ... زندگی خوشگل و وسیله های خوب برای زندگی... چقدر با تمام وجود دلم میخواد ازدواجم داستانش تموم شه ... و چقدر ترسو ام تو حتی مطرح کردنش... چقدر دلم میخواد جای رنج بیخود کشیدن زحمت بکشم برای رسیدن به جایی .برای افتادن تو مسیری که با تمام خستگی ازش لذت ببرم. چقدر دوست دارم پول درارم و تصمیم گیری برای مخارج کلا با خودم باشه و من اولویت هام رو یکی یکی خط بزنم... چقدر دلم یه خونه دنج با نور خوب میخواد که یه آباژور ایستاده بذارم توش و شبا روشن باشه و هر کس رد میشه بگه ببین... چراغ این خونه روشنه.. یه زندگی اینجا در جریانه ... خونه ای که بهم آرامش بده و بشه شبا که کوروش خوابه بیام تو هال و روی تنها مبلی که دارم لم بدم ... چقدر دوست دارم از خونه ام صدای سنتور بریزه تو کوچه و خیابون ... چقدر دوست دارم تنش و اضطراب نداشته باشم... لبخندم به پهنای صورتم باشه و بعضی عصر ها دوستی رو به صرف چای دعوت کنم و بوی کیکم مستمون کنه ... چقدر دلم میخواد گلدون گلی که دم در آویزون میکنم به آدمها سلام بده و بهشون انرژی بده... چقدر دلم میخواد مامانم تو تماسهای تصویریمون هی نپرسه مطمینی حالت خوبه ؟ چون که حس میکنه غم من رو .دوست دارم دلش آروم باشه از اینکه من تا بیخ جان حالم خوبه ... 

چقدر دوست دارم زندگی کنم بدون اینکه بگم اگه مرده بودم بهتر بود... 

خدایا من اون روزها رو ببینم... 

هوا هم ناجوانمردانه سرد شده یعنی یه روز نیست ما آب دماغمون رو بالا نکشیم ... یعنی همینجور که آفتاب هست سرد هم هست... یه وضعی خلاصه... 

دیگه برم تقویمو نگاه کنم و ببینم کی برم منچستر و چند روز بمونم بهتره ؟ چون که برای کریسمس خواهرم خودش میره ولز و دیگه نمیبینمش حالا حالاها... 

دیگه فعلا خدافظ :)

 

تنها و خسته ام برای همین میروم

دیگر حوصله ندارم

چقدر کلید در قفل بچرخانم

و قدم بگذارم به خانه ای که تاریک است؟

من غلام خانه های روشنم...

 

*غزاله علیزاده

 

۳۰ مهر ۱۷:۱۳ Saeed Sajjadi

انشالا به ارزوهات برسی🙂

آرزوهات قشنگ و منطقی ان💜

حس خوبی دارن

ممنون آمین...

میناجانم  سلام

از این قوی بودنت خوشم میاد از اینکه باوجود اینکه غمگین بودنت اما کار درست رو انجام میدی

مینا دیشب من دیر استوری هاتو دیدم اما خیلی ناراحت شدم و امیدوارم دعاهای خودت و ما برای تو براورده بشه و حالت رو بهترکنه وموفق بشی.

مینا حرف حساب همسرت چیه یعنی علت این کاراش چیه،صحبت میکنی یا گله میکنی چی میگه بهت

 

 

بهار جان سلام.


ممنونم ازت 

الهی که همینجور باشه بهار

آره .همسرم هیچ مشکلی توی سبک زندگی کردنش نمیبنه .هیچ مشکلی توی رفتارش نمیبینه که بخواد علتی هم براش تعریف بکنه برای همین حرفها به جایی نمیرسن. حتی اعتقادش اینه چون کوروش شیطونه و زبون درازه بینشون مشکلاتی به وجود میاد. 

چه آرزوهای قشنگی

همیتجور که میگفتی منم داشتم تصور میکردم..

مینا اگه دوست نداری جواب نده

ولی چرا سیاوش نمیره سرکار؟بابا مردا بیکار بشینن تو خونه بلانسبت هم خودشون دیوانه میشن هم بقیه رو کلافه میکنن

اوهوم :)


انتخاب کرده که نره فعلا...  و اینکه انگار عادت کرده ...

مینای قشنگم سلام.

چقدر حس این نوشته رو درک کردم عزیزم. منم الان 1 هفته است که از ایران آمدم. آرزوی سالهام بوده که بیام و در یه کشور اروپایی ادامه تحصیل بدم. ولی حالا که اینجام اون اشکها که با هر اتفاقی جاری میشه، اون غم و بغض که میخوای پشت لبخندهای مصنوعی جلوی عزیزانی که ازت دورند مخفی کنی و بگی حالت خوبه. همشون رو با تمام وجودم حس کردم. یه هفته اس هر تلنگری باعث شده اشکهام سرازیر بشه، حتی گاهی بدون هیچ دلیل خاصی. میخوام بگم شاید این طبیعته مهاجرت و غربته که در ابتدا این غم و بغض رو بهمون میده، شاید خیلی همسرت درهمه این موارد دخیل نباشه. هرچند که میدونم حداقل من تنهام و فقط باید با خودم کنار بیام ولی برای تو مسئولیت کوروش عزیز و کنار آمدن با مشکلات همسرت بار بیشتری رو به دوشت اضافه میکنه. 

ولی من روزی رو میبینم که خودم دارم توی یه دانشگاه تراز اول با اعتماد بنفس درس میدم، توی خیابونها بدون ترس و بغض قدم میزنم، یه دونه از اون خونه های قشنگ با حیاط پر از گل دارم و تو رو میبینم که توی بالکن خونه ات نشستی و درحالیکه بوی قهوه و کیکی که تازه پختی توی خونه ات پیچیده و داری با آرامش کتابتو مطالعه میکنی ، وقتی منو میبینی برام دست تکون میدی و بهم لبخند میزنی و من هم از دیدن آرامش و شادی واقعی لبخندت شاد میشم. 

مینای عزیزم باور کن اون روز میرسه، خیلی زودتر از آنچه که فکرشو کنیم که جای این بغض و غم رو لبخند و آرامش میگیره. من منتظر اون روز می مانم. برات روزهای پر از نور و شبهای پر از آرامش آرزو دارم. 

رها جان سلام.


خیلی خوش اومدی. انگلیسی یعنی؟؟؟ 

خوب جونم برات بگه که من بارها گفتم من مدل شخصیتم خیلی معتقد به غربت و اینها نیست.دلم برای مامانم اینها تنگ شده ولی اصلا گریه مو درنمیاره این مساله و  هیچکدوم این احساسات که تو میگی رو تجربه نکردم و تمام حالم مربوط به مساله عاطفیه که برام ایجاد شده و اون جوری که این مساله داره به پسرم آسیب میزنه... 

چقدر رویات خوب بود ... عزیزم... الهی برات همینجور بشه... 

قربانت

۳۰ مهر ۲۱:۳۱ عین صاد

فکر کنم همه خانوما وقتی مادر میشن اون اپشن "حواست به خودت باشه" شون غیر فعال میشه.

 

اینکه یهویی همه چی طاقت فرسا بشه توی زندگی همه هستش. فقط برا بعضیا سختتره چون خدا میدونه اونا میتونن از پسش بر بیان.

💙💙💙

کلا یه کم هم از بچگی اینجوری بزرگ شدیم. من قبل مادر شدنم هم به نوعی همین بودم. درسته که وقتم اون موقع برای یک سری کارهای مربوط به خودم بیشتر بود اما خوب نیت پشت هیچ کدومشو اون عشق ورزیدن به خوده نبوده ...


قربون خدا برم :(( چی بگم آخه

تموم میشن این غم ها مینا بالاخره تموم میشن ...

منم مثل تو رنج میکشم خیلی خیلی البته من با همسر مشکل ندارم چیزا دیگه ...

چقد قشنگ توصیف کردی اشیانتو 😍

میرسی بهش شک نکن من از اراده ی تو مطمئنم میرسی خیلی زود خیلی خیلی زود 😍😍

راستی میتونم یه سوال بپرسم؟ ببخشید البته .. همسر خواهرت قبلا گفته بودی اخلاقای خاصی داره با موندن شما اونجا مشکلی نداره؟ 

ببخشید البته پرسیدم ...

اخ مادرت ‌.... مادرا همه چیزو میفهمن حتی اگه هیچی نگی بهشون تو خودت مادری حتما اینو درک کردی 

البته من مادر نیستم 😁

 

الهی آمین میگرن


الهی که رنج تو هم تموم شه

آخ بازم آمین

اوممم همسر خواهرم خوب اینجوری نیست انگار بگه واااای خوش اومدی خوشحالم میبینمت و من تا وقتی بهم بی احترامی نکنه این دیدار های ماهی دو ماهی یه باری رو ادامه میدم چون که اونجا خونه ی خواهرم هم هست و کلا ایشون سر کاره خیلی هم همو نمیبینیم.

خط آخرت خیلی باحال بود :)

۳۰ مهر ۲۳:۴۶ مامانی

امیدوارم اون روز نزدیک باشه مینا جان💜💜💜

آمین

از کاشتن گل تو مکانی که حتی نور آفتاب هم بهش نمیخوره چه برسه به نور الهی دست بردار!!!!!! ( مخلص شما کسی که آفتاب را دوست دارد)🌞🌞🌞

نور الهی آخه فقط به کله ی شما و عمامه ی آخوندهاتون میخوره به ما نمیرسه . خوش به حالتون واقعا :/ در واقع انقدر به شما میخوره که سهم آفتاب همه ی هموطنامون تو خود ایران رو هم گرفتید 

زیر آفتاب الهی از دنیا بره هرکی دلش سیاهه :)

۰۱ آبان ۱۰:۳۹ سونیا جوان

سلام 

مینا جانم، بله قوربن

تنهایی زندگی کردن لذت بردن و زندگی کردن را بیشتر و بیشتر باید یاد بگیرم و برای خودم تنهای تنها کافی باشم سخته اما شدنیه💋🌸💓

سخته اما شدنیه... مرسی سونیا

عزیزدلم حتما روزهای خوبت میرسن 💪🏻💪🏻😊

یه چیزی میخواستم بگم و بپرسم،اگر مایل بودی جواب بده عزیزم 

یکی از علت های اینکه سیاوش همش خونه س و در حال بازی و ... کمک مالی ِ دولت نیس؟؟ یعنی احتمالا اگر این کمک مالی نبود بالاخره از خونه بیرون میرفت و ...

زبان بلد نبودنشم مزید بر علت شده یعنی اعتماد به نفس لازمه رو نداره که بیرون بره با ۴ نفر ارتباط بگیره،پناه آورده به گوشیش! که خب اشتباهه خودشم باید تلاش بکنه کلاس زبان بره و ... هوم انگار خیلی افسرده و منزوی شده،انگیزه ای نداره

تاحالا شده بگه کاش مهاجرت نکرده بودیم؟؟ خودش راضیه؟؟

ببخشید اگر زیاد سوال پرسیدم 🙏 

 

ممنون آرزو آمین.


آره یکی از دلایلش همینه...
زبان بلد نبودنش نگیم. بگیم به خودش زحمت یاد گرفتن زبان ندادن... البته اینجا یک تعدادی ایرانی هستن که تو مدت تنهاییش باهاشون دوست شده و اینطور نیست که اونقدر مجبور باشه در خودش بره

نه تا حالا نشده. آره راضیه ولی نه اندازه ی من. یعنی قبول داره شرایط زندگیمون اینجا میتونه بهتر باشه اما چون تلاش نمیکنه ازش لذتی ببره کلا یه طوریه که انگار بد نیست که اومدم...

خواهش میکنم

همه‌ی این دلم میخوادها رو یه روزی می‌بینی، می‌شنوی، لمس میکنی و زندگی میکنی...

با قدرت و انرژی که ازت سراغ دارم تا رسیدن اون روزها جا نمی‌زنی و دووم میاری مینا جان... مطمئن باش💚🌱🌷

ممنونم آرامش عزیز..


الهی آمین

۰۱ آبان ۱۵:۴۷ **نسیم **

چقدر این پست خوب بود ... علاوه بر رنج ها یک عالمه امید هم توش موج می زد 

و جمله ی طلایی این بود 

چقدر دلم میخواد جای رنج بیخود کشیدن زحمت بکشم برای رسیدن به جایی 

... درستش همینه شجاعت و زحمت تو رو خلاص می کنه از رنج 

 

اون روزها رو می بینی اما هیچی بدون هزینه نیست هزینه اش رو درست پرداخت کن ...قیمت به دست آوردن اون روزها رنج نیست زحمته ... شجاعته ، صداقته... بپردازش و به دستش بیار

مرسی نسیم عزیزم.

هرچند که بیشتر اوقات فراموش میکنم که امید داشته باشم و بیشتر افکارم رنگ آرزوهای دور ودراز میگیرن در حالی که حقیقت اینه دور و دراز نیستن و بلکه خیلی هم در دسترسن و همون زحمت رو میخوان...

شجاعت :(

سعی ام رو میکنم نسیم و ممنونم که تو رفیق شفیقمی :)

۰۱ آبان ۱۹:۳۱ سمانه صبا

سلام مینا خانم

 یک پیشنهاد داشتم شما مدتی صبر کن شاید مشکلات شما واقعا از دوری این سه سال بوجود آمده و با گذر زمان درست شود(اگر چه من نمی دونم زندگی شما با همسرت قبل از مهاجرت چطور بوده اما در زمان فراق شما و ایشون بی تابی می کردین برای هم) و اما اگر ادامه ی زندگی تنها به فرسایش روحی شما و بچه منجر میشه و رنج شما مضاعف. به نظرم جدایی واقعا برای شما مفید تر هست. ببخشید عزیزم ولی این زندگی تماما رنج هست و عذاب.شما زن قوی و. جسوری هستی و من مطمئنم موفق میشی از ََطرفی وقتی گل پسرت می بینم در ایسنتاگرام واقعا دلم به درد می آد پدرش رفتارهای نه چندان جالبی با این دوست‌داشتنی زیبا انجام میده (بگذارید رو حساب مادر بودنم و علاقه ی غریبی به آقا پسرت)  فقط نگذار آب تو دل اون نازنین تکون بخوره. ان شالله بهتربن ها رقم بخوره برات. ارتباط با خداوند هم موجب آرامش میشه عزیزم از هر طریق که می خواهی دعا، نماز، صحبت معمولی، مناجات نامه، شعر و هر روشی که خودت اعتقاد داری. 🌺

 

سلام به شما مهربان...

ممنونم بابت کامنتتون... تمام سهی ام این هست با منطق و دقت نظر پیش برم و جوانب همه چیز رو برای هر سه تامون در نظر بگیرم. 


من همیشه میگم مگه چندبار زندگی می‌کنیم، فوقش ۲۰سال از عمرمون نه ۴۰ سال باقی مونده باشه بابا برو زندگی کن از این حصار بیا بیرون ولی نه احساسی ،اگه واقعا اول در خودت میبینی مسئولیت کورش تمام وکمال قبول کنی از پس زندگی و خرج مخارج برمیای یعنی بازه چندسال بعد ببین ،برو مشورت بگیر با خودشم صحبت کن و تمام 

ولی اگه هنوز امید داری بهش دست نگه دار ببین اون ببینه تو کوروش خوشحالید و  خنده هاتون و جریان زندگیتون متکی بهش نیست به خودش میاد، الان دانشگاه رفتن و مدرسه کورش عالی بود یه قدم بزرگ بود از همون اتاق ۱۵ متری شروع کن ،بهش عشق بده تمیز تمیزش کن ،گلها تو سمت شرق اتاق بچین برای رسیدن به خونه رویاهات نیاز از همین حالا شروع کنی ،فکر کن اصلا دکتر گفته به سیاوش کاری نداشته باش تا از اون غار سردرگمی بیاد بیرون اون وقتی تلاش تو رو ببینه برای خودت و کورش بلاخره کم کم درست میشه نشد هم دیگه با اطمینان قطعی کن تصمیمت رو 

بابا اونها بله در خودم میبینم مهتاب... یه کم همه چیز گره خورده اما :(


متوجه ام... همش سعی میکنم اینجا تمیز و مرتب باشه مهتاب ... مرسی بابت حرفهات

پس شما با این آرزوی خیر خواهانه مواظب باش هیچ وقت زیر آفتاب  نری . همیشه توی سایه بمون !!!!!! 🌤🌤🌤  

۰۲ آبان ۲۳:۵۱ سارینا۲

سلام بلاگر جان 

امیدوارم به زودی شادی و آرامش تو زندگیت موج بزنه

من هم این روزها غمگینم چون آخر شهریور پدرم رو از دست دادم و هنوز با این واقعیت تلخ تو زندگیم کنار نیومدم

امیدوارم همسرت هم یه تحولی پیدا کنه که مجبور نشی جدا بشی به خاطر کورش میگم. هر چند شاید توی اون کشور و اون فرهنگ شاید انقدرها هم مهم نباشه

البته بهت حق میدم که از عملکرد فعلی همسرت ناراضی باشی کاملا حق داری

امیدوارم هر چی صلاحتونه اتفاق بیفته و بهترین تصمیم رو بگیری

راستی من یک بار شماره اون مشاورت مائده رو ازت خواستم برام نوشتی منم یادداشتش کردم و الان گم کردم اون شماره رو داری برام بذاری مجدد؟

سلام سارینا ...


آخ عزیزم چقدر متاسف شدم... خدا رحمتشون کنه و تسلیت و همدردی منو بپذیر. الهی که زودی آروم بگیری ...

نه واقعا تو فرهنگ اینجا اصلا اینها مهم نیست... به هر صورت هنوز من تصمیمی نگیرفتم.


اوم بفرما

09383553636

مینا جانم سلام

از اینکه با وجود مشکلات زیاد همون مینای قوی خودمون هستی خوشحالم

زاستش من اینجا با چند تا آقایون که زندگی بدون تلاش میخوان و با کمک دولت راضی هستن برخورد داشتم. 

اونها هم به همین دلیل با خانومهاشون مشکل داشتن و متاسفانه قبول نمیکردن علت اصلی اختلاف ها خودشون هستن. 

گاهی میگم ای کاش دولت بهشون زمان میداد و میگفت باید مشغول به کار بشید. گاهی هم نمیدونم این ای کاش گفتنم درسته یا نه.

تو به راه درستت ادامه بده عزیزدلم. من باور دارم مه زندکی موفقی خواهی داشت. 

ممنون باران مهربانم


ای خدا این ها چی تو مغزشونه... من همش تو دلم از خودم میپرسم چجوری آدمها به خیلی کم از زندگی راضی میشن؟ در شرایطی که جبری هم در کار نباشه !
بعد من از رویاهام که میگم سیاوش همیشه میگه اندازه گلیمت پاتو دراز کن. آدم اینهمه نباید بلند پرواز باشه.. ! 


مرسی عزیزم

اونموقع که پستت رو خوندم وقت نشد بیام کامنت بذارم و از دهن افتاد !
الان که خونه خواهرتی امیدوارم شاد و خوب باشین همتون و بهتون خوش بگذره ^-^
همین که میخوندم داشتم میگفتم من چقدر برعکسم و نمیتونم کسی رو اولویت خودم بذارم حتی عشقمو ! این هم خوب نیست ، باعث میشه آدم انعطاف نداشته باشه از خودگذشتگی نداشته باشه، من ندارم و تو برعکسی! خودت رو نادیده میگیری :)
مینا همه ی این هایی که گفتی دور از دسترس نیست، شدنیه و تلاش میخواد! برای کالج خوب تلاش کن، ایشالا که بعدش هم یه دانشگاه فوق العاده بتونی قبول شی و بشی مامان دانشجوی پارت تایم کار کن ِ دیگه هیچی وقت ندار :))
تو کامنتا خوندم که همه مث من براشون سوال ـه ... چرا سیاوش اینجوری اونجوری؟! و واقعا ام من برام جالب ـه مایندست اِش رو بدونم ولی بنظر من هیشکی اینو قشنگ نمیفهمه جز یه روانشناس ! یعنی خوب نرمال نیست آدم انگیزه نداشته باشه وابسته به بازی و این چیزا باشه و بهتم گفتم من فکر نمیکنم به لحاظ روحی و درونی راضی باشه از وضعیتش، این چیزا با این که آدرنالین لحظه ای تولید میکنن اما باعث تنش و اضطراب میشن خلق و خوی آدم رو بهم میریزن !

اما خوب با توجه به حرفی که زدی مهمم نیست، مهم اینه مینا توی 31 سالگیش بهترین مسیر رو انتخاب کنه و تصمیم ـآی خوب خوب بگیره و قوی باشه و خودشو تحویل بگیره فقط همین :)

بازم امیدوارم بهت خوش بگذره ! راستی من دارم خودم رو پاره میکنم با 300 تا vpn که اسپاتیفای داشته باشم تو دائم اونجا سنتی و چمیدونم شادمهر و ... گوش میدی ؟! خدایاااااا :))))

آخ منم که دیر تایید کردم اصلا سرد اندر سرد شد :(


اوم دیشب برگشتیم . مرسی عزیزم

آره هر چیزی اندازه اش خوبه کلا ... 

بله عزیزم نرمال نیست... سیاوش فاکتورهای یک افسردگی خیلی حاد رو داره اما خوب اصلا حاضر نیست کمکی بگیره و بهتر شه...

خدا نکشدت خوب؟؟ من خوب عاشق شجریانم. هر کسی با یه سبک موزیک حال میکنه من خیلی حوصله ندارم انواع موزیک های خارجی رو گوش بدم ببینم چی میگن کدوم به دلم میشینه... یک چند تای محدودی دارم و یک وقتی که یکی برام دوباره بفرسته یا تو کانالی چیزی ببینم گوش میدم و ذخیره میکنم... بعد اینجا هر بار سوار ماشین شدم و موزیک گذاشتن مغزم انگار میخواسته بترکه راسینال !!! 

۰۵ آبان ۱۷:۵۸ دربازوان

سلام مینا جان.

شما یکی از معدود آدمایی هستید که دیدم همیشه، حتی وسط غم هم رگه های پررنگ و طلایی امید بین حرفاتون هست. 

از ته دل امیدوارم همه چیز بهتر و بهتر بشه🌷

آخ چقدر به قلبم نشست این کامنت ... ممنونم ازت مهربان

چقدر عزیزم خوشحال شدم که برای خودت برنامه ریزی کردی وپسرتم داره می‌ره مدرسه،به نظرم به هرضرب وزوری هست همسرتوبفرست سرکار،اگه این همه باهم نباشید روابطتتونم بهترمیشه ولی اگه نمیشه خودتو باکلاسها وکالج و..سرگرم کن.تاکی بایدهتل باشیداگه بخواید میتونید خونه بگیرید؟

کار کردنش احتیاج به ضرب و زور من نداره واقعا... ببین اگه با میل خودش کار نکنه و لذت نبره بعدش باید هر روز جنگ سر این باشه که من در حالی دارم کار میکنم که حالم با این جریان خوب نیست. حتی اگه عین این رو نگه نارضایتی درونی اش جاهای دیگه باز وارد رابطه میشه... مرد سی و هشت ساله احتیاج به زور من نداره واقعا ! 

اوم فکر کنم تا دو سه ماه دیگه شاید ... الان هم برای خونه اقدام کردیم اما چون مثلا یک مورد خونه تو سایت مخصوص هست و چند صد درخواست براش وجود داره ... باید شرایط درخواست کننده ها بررسی بشه طبق یک سری اولویت بندی دولت تصمیم بگیره اون خونه رو مثلا به کی بده. برای همین ما هم منتظریم...

۰۹ آبان ۲۱:۳۱ سارینا2

سلام مینا جان

بابت شماره مشاور ممنونم

عزیز دلم خواهش میکنم 

۱۰ آبان ۱۳:۳۵ آیدا سبزاندیش

عزیزم زندگی سرشار از همین حس هاست ، همین که از دل همه این سختی ها میدونی که چه چیزهایی دوست داری و چه چیزهایی خوشحالت میکنه ، این یعنی تو افسرده نیستی تو هنوز هم امیدواری هنوز هم آرزوهایی داری. کسی که امید داره آرزو داره افسرده نیست فقط یک حس بدی داری که چرا این مرحله از زندگیت این طوره ، طوری که میخوای نیست. خب همیشه که قرار نیست اینطوری بمونه ، روزها میگذرن پسرت با مدرسش و محیط تازه و زبان تازه اخت میشه پیشرفت میکنه و تو روز به روز شاهد رشد و پیشرفتش خواهی بود خودت هم کالج میری و درست تمام میشه مدرکی به دست میاری و بالاخره یک جایی مشغول به کار و کسب درامد میشی کاری که همه میکنن ، وسایل های مورد نیازت رو کم کم میخری و به هر حال خودت هم دوستانی پیدا خواهی کرد به محیط تازه عادت خواهی کرد . الان هم تو مسیر درست هستی هم کوروش مدرسشو میره هم خودت کالج میری و هدفی داری ، اینطورم نیست که دست رو دست گذاشته باشی ، عجول نباش همه چیز به موقع خودش اتفاق میفته . چقدر صبوری کردی تلاش کردی تا به انگلیس رسیدی برای رسیدن به بقیه خواسته هات هم باید صبور باشی عزیزم . از هر انچه که تواناییته و داری استفاده کن و لذت ببر تا حال دلت رو بهتر کنی شده با زدن سنتور یا پارک رفتن یا فیلم دیدن یا تلاش برای کنفرانس های کالج. سخت نگیر ... از نظر من ، تو الان در مسیر رسیدن به خواسته هات هستی البته اهسته و پیوسته. ارتباط با همسرت هم در گذر زمان همه چیز به هر حال مشخص خواهد شد عجله نکن.

بله آیدا جان من تو پستم هم عنوان کردم که من افسرده نیستم...

دارم سعی میکنم مرز بین عجول نبودن و بیهوده کش ندادن رو درک کنم ... 
مرسی ایدا

حالت چطوره موفرفری؟ :) چقدددر موی فر بهت میومد 😍

خونه خواهر خوش گذشت؟

 

نمیخوای بنویسی؟

خیلی ... میخوام اگه پول دستم بود برای کریسمس از افرهای خیلی خفن یه دستگاه مو فر کن بخرم.کریسمس سال دیگه البته :)


خونه خواهر ... نه والا :( 

۱۲ آبان ۰۳:۱۷ مری مریا

سلام مینای جذاب...

این مدت وب رو نمیخوندم، از زمانیکه موبایلم رو عوض کردم و ...

امشب از اینجا سر در اوردم... 

و شدیدا یاد یه دوره از زندگی خودم افتادم. شوکه شدم از اتفاقاتی که تو سه تا پست آخر فهمیدم افتاده.

مینای جان، یه واقعیتی رو باید بدونی. 

تو خیلی خوب به نظر میرسی، خیلی قوی، دقیقا همونقد که یه مادر آگاه و باسواد باید باشه. همونقد که یه انسان فرهیخته و منطقی باید باشه. 

برات آرزو میکنم روزگارت لحظه به لحظه بهتر بشه.

سلام عزیز دل .

من خودم هنوز شوکه ام . هر روز با خودم میگم چرا زندگیم دیوونه خونه شده 

ممنونم ازت . قوت قلب بود کامنتت

میناجون سلام خوبی؟!؟

اینستاگرامت پاک کردی یا منو بلاک کردی چیزی شده عزیزم؟!؟ 

پاک کردم موقتا جانم .البته قبلش استوری گذاشتم و گفتم . احتمالا ندیدی 

۱۵ آبان ۱۲:۰۶ مای لاو عماد
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

سلام مینا جان

پیج اینستای شما مشکل پیدا کرده؟

پیدات نمیکنم

قبلا توی سرچ شده ها می دیدم الان ۲روزه پیجت نیست چرا

********** **** ******

گلم یه مدت حذفش کردم 

۱۶ آبان ۱۴:۱۰ همسایه‌ی بی‌سایه

به نام اونی که پستی بلندی های اهداییش گاهی اصلا درک کردنی نیست!

 

از راه دور ذهنی آروم و دلی خوش برات آرزومندم.

 

به یادتم

ممنون رفیق عزیزم . 

سلام قشنگم، الان دیدم پیج اینستات نیست..

هرجا هستی مواظب خودت باش، زووووود بیا که دلمون برای روی ماهت تنگ میشه.

 

 

عزیزم ممنون . چشم 

مینا خوبی؟

خواهش میکنم یه پست بزار از احوالت خبر بده ...

اوووممم... چی بگم آخه :(

۱۷ آبان ۱۳:۰۲ سارا رشتی

دلم برات تنگ شده مینای جان....

کلی حال خوب و انرژی مثبت و عشششق سهم دلت باشه🥰😍

مرسی سارای مهربونم 

دلم برای نوشته هات تنگ شده. ایشالا سرت گرم‌اتقفاقات خوبی باشه...

عزیزم مرسی. دلت گرم باشه

سلام مینا جان متوجه شدم پیجت نیست .عادت کرده بودم به دیدن هروزه  ی خودت وکوروش وگلهایی که کوروش بهت میداد انشالله هرجاهستی سالم باشی

عزیزکم مرسی... قربانت. برمیگردم به وقتش

سلام مینا جانم حالت بهتره؟چه خبر؟

یه خبر از خودت بده

سلام عزیزم...

چشم به زودی پست میذارم

تو اینستا پیغام دادم که چون دی-اکتیو هستی به دستت نرسید.

عزیزم مطمینم همون خونه ای که الان دلت چرک هست ازش، کم کم تبدیل به زیبا ترین و شادترین خونه شهر میشه. چون تو توی اون زندگی میکنی.

مطمینم قدم به قدم زیبا و زیباترش میکنی. تمیز و تمیزترش میکنی. خوب هرچی باشه الان کل زندگیتون توی یه اتاق هتل نیست. همین خودش خوبه. بیا و همین را زیبا کن. مطمینم وقتی زیباش کنی همون موقع میگن پاشین پاشین. باید برین یه خونه دیگه. اون خونه بزرگتر و تمیزتر و باحالتر هست.

عزیزکم مرسی که انقدر قشنگ و بی نظیری...

مینا ما رو از حالت بیخبر نزار 

 

چشم

سلام مینا جون خوبی کوروش خوبه 

مرسی جانم.. هستیم :)

سلام مینا جان...اومدم اینجا به امید پست جدید...

حال دلت خوبه؟ان شالله که همه خوب وعالی باشین...

سلام عزیزم ...

ممنونم .
به زودی ایشالا

مینااااا کجایی تو؟؟؟

بیا یه خبر از خودت بده دختر😟

عزیزم هستم...

مینا من دو روز نت نداشتم .اومدم میبینم نیستی کلا.الان از کامنتای اینجا میفهمم پاک کردی...

ینی دو روز هم نمیتونم برم با خیال راحت...نکن در جان نکن اینجوری

ای بابا :(

همینجام 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان